eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.7هزار دنبال‌کننده
776 عکس
404 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۸۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) من و‌داداشم و‌بابابزرگ در شهر خودمون بعنوان سرایدار در یه باغ مشغول شدیم پسر صاحب باغ چندبار خواست بهم نزدیک بشه اما برادرم همیشه حواسش بهم بود براب همین اون پسر هیچوقت به هدفش نرسید اونجا یه سگ نگهبان داشتند یروز که من نمیدونستم طناب اون سگ بازه از کنارش رد می‌شدم و اون بهم حمله کرد با اینکه همون پسره خیلی راحت میتونست سگش رو اروم کنه اما معلوم بود باهام لج کرده اولش فقط تماشا میکرد... اما با داد و فریاد داداشم سگش رو صدا زد و آرومش کرد اما من با اینکه بهم آسیبی نرسید اما از اونموقع ترس به جونم افتاد و حتی چند شب تب کردم... از اون موقع به بعد هروقت مضطرب می‌شم و استرس بهم وارد می‌شه دچار لکنت می‌شم... سری تکون دادم... که اینطور بیچاره فرشته ... _خوب ادامه بده _بله... بعد از مدتی مامان بزرگ رو پیش خودمون آوردیم شرایط خیلی بدی بود اما خوب و بد می‌گذشت... چهار سال دیگه بابا بزرگ بیماریش عود کرد و کلیه‌ها کاملا از بین رفته بود و نیاز به دیالیز و پیوند داشت ولی بخاطر شرایط سنی و جسمی امکان پیوند وجود نداشت برای دیالیز هم بدنش یه مشکلی داشت که فقط بیمارستانهای تهران تجهیزات لازم رو داشتند... ماهم که نه جایی رو در تهران داشتیم و‌نه کسی رو میشناختیم تا اینکه صاحب باغی که قبلا سرایدارش بودیم صاحب این خونه رو معرفی کرد و ما اومدیم اینجا ... تا دیروز که هنوز حال بابابزرگ خیلی وخیم نشده بود با ما در همین خونه سرایداریِ توی حیاط زندگی می‌کرد و‌ فرهاد هفته ای دوسه بار می‌بردش دیالیز... اما دیروز که مثل همیشه رفتند در حین دیالیز حالش بدتر شده و بستریش کردند... دکتر به فرهاد گفته بابابزرگ مهمون امروز و فرداست حالش اصلا خوب نیست و دوباره زد زیر گریه و دوباره صدای هق‌هقش بلند شد دلم خیلی براش سوخت... زندگی فرشته رو با زندگی خودم مقایسه کردم... اونم مثل من از بچگی پدرومادرش رو‌همزمان از دست داده و دقیقا شبیه من یه زندگی عادی و متوسط بدون پدرو مادر و با ادمای دیگه‌ای داشته... تا اینجا مشابه هم بودیم... اما از یه جایی به بعد بخاطر خیانت عموش همه دار و ندارشون رو‌از دست دادند... برعکسِ من که تازه صاحب دارایی و مال و مکنت شدم... یکم فکر کردم من با تصمیم و اراده خودم با دلی شکسته از خونواده‌م جدا شدم اما فرشته به اجبار... بخاطر مرگ که هر آن ممکنه سراغ پدربزرگ و‌مادربزرگش بیاد اونا رو از دست میده... آهی پردرد کشیدم... و دستی به صورتم... نمی‌دونم این اشکی که صورتم رو خیس کرده برای وضعیت خودمه یا فرشته‌ی بخت برگشته... باید با نیما صحبت کنم کمی باهاشون همراهی کنه تا تحمل وضع موجود براشون راحتتر باشه... دوباره یاد نیما افتادم... چشمام به اشک نشست و من هیچ مقاومتی برای فرونشاندنش نکردم برای همین به بهشون اجازه‌ی باریدن دادم ... فرشته برای بدبختی‌هایی که در انتظارش هستند گریه می‌کنه اما من بخاطر بی‌خبری از نیمایی که مدتهاست جزئی از وجودم شده... در دل نیما رو سرزنش می‌کردم چون همین امروز چندین مرتبه بهش اصرار کردم برام گوشی بخره ولی گفت می‌خواد سورپرایزم کنه... اما من فکر می‌کنم اون به خاطر اینکه با خونواده‌م در تماس نباشم از خرید گوشی امتناع می‌کنه اون‌که می‌دونست خط تلفن این خونه قطعه و منم گوشی ندارم پس چرا لااقل گوشی خودش رو نذاشت خونه بمونه. بهرحال این وقت شب دوتا دختر کم سن و‌سال اگه اتفاقی برامون بیفته چیکار میتونیم کنیم؟ خدای من یعنی الان نیما در چه حالیه؟ یه لحظه ته دلم خالی شد نکنه به عمل جراحی نیاز داشته باشه و‌ الان داخل اتاق عمله؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۸۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دستم به هیچ جا بند نیست نتونستم احساساتم رو کنترل کنم دست روی چشمام گذاشتم و هق‌هق گریه م بلند شد کمی بعد دستان فرشته روی شونه‌هام نشست در گوشم با حرفاش سعی در آروم کردنم داشت اما هرلحظه صدای گریه‌هام بلند‌تر می‌شد... فرشته که دید حرف زدن بی‌فایده‌ست بی‌خیالم شد اما کمی بعد صداش رو از مقابل می‌شنیدم به تلاشش برای برداشتن دستام از روی صورتم پاسخ دادم... سریع با دستمال توی دستم بینی‌م رو‌ گرفتم و‌ اشکام رو پاک کردم... به صورتش نگاه می‌کردم با محبت لیوان آبی که روبه‌روم گرفته رو تعارفم کرد ازش گرفتم و به لبهام نزدیک کردم یه قلپ ازش خوردم به اصرار فرشته کمی دیگه خوردم... به تقلید از خودم گفت _خانوم چند نفس عمیق بکشید... حالتون بهتر می‌شه... خنده‌ای که روی لبهام میومد دوباره با یاد نیما تبدیل به بغض شد با همون بغض گفتم _فرشته اگه بلایی سر نیما بیاد من می‌میرم، گوشی هم نداریم ازش یه خبر بگیرم... چی‌کار کنم؟ دارم دق میکنم... _قرآن بیارم باهم بخونیم؟ برای سلامتی آقا هم دعا می‌کنیم؟ اینطوری دل خودتون هم آروم می‌گیره چرا به فکر خودم نرسیده بود همیشه موقع این طور گرفتاری‌ها اولین چیزی که یادم میومد نماز و قرآن خوندن بود هم آرومم می‌کرد و‌ هم امیدوارم می‌کرد چون می‌دونستم خدا صدامو می‌شنوه و مشکلاتمو حل می‌کنه برای همین آروم می‌شدم. اما من که اینجا قرآن نداشتم... گوشی هم نداشتم که سوره‌ای رو سرچ کنم و از روی اون بخونم با ناامیدی به فرشته نگاه کردم اینجا قران هست؟ با نگاه به اطراف جواب داد _نمی‌دونم...یعنی فکر نکنم... چون تابحال ندیدم... اما من تو خونه دارم برم بیارم براتون؟ نگاهم روی در سالن قفل شد... _نه... من می‌ترسم... الان نیما توی خونه نیست داداش خودتم نیست من از محوطه حیاط می‌ترسم ولش کن اصلا... بیا بشین هر سوره و دعایی که بلدیم از حفظ می‌خونیم... بیا هرکدوممون هرچندتا میتونیم سوره حمد بخونیم _بله خوبه... حمدِ شفا... در دل شروع به خوندن کردم... واقعا چرا مامانم یه خبر از من نگرفته؟ اون که نمی‌دونه من از جریان پدرو مادر واقعیم باخبرم... بابام چی؟ هیچکس جز نیما و پدرش از مطلع شدن من خبر نداره پس چرا هیچ کدوم نه بهم زنگ زدند و نه تا وقتی خونه پدرشوهرم بودم اومدند دیدنم...یعنی براشون‌مهم نبود من برای همیشه ازشون قهر کردم؟ نیلوفر و‌نسرین چی؟ چطور تونستند این همه سال نسبت خواهری‌مون رو‌ بخاطر دعوا و‌غرغرهای روز اخری که ازشون جدا شدم فراموش کنند... اصلا من تصمیم به قهر و جدایی براش همیشه داشتم اونا چرا قبول کردند؟ باورم نمیه اونهمه سال نتونسته بودم اعضای خونواده قلابیم رو بشناسم... اونا خانواده من بودند یه عمر محبت بینمون برقرار بود اما یهو کاملا قید من رو زدند... نمی‌دونم چقدر از زمان گذشته اما وقتی به خودم اومدم می‌بینم از حمد اولی که شروع کردم کاملا حواسم پرت شده و فکر و‌ خیالات مختلف در ذهنم رژه رفتند... رو کردم به فرشته سرش رو به پشتی مبل تکیه دادهو جشماش رو بسته لبهاش تکون می‌خوره و مشغول قرائته... کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۸۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) به ساعت دیواری نگاه کردم الان دو و نیم نیمه شبه و سه ساعت از رفتن نیما میگذره دلم برای خودم می‌سوزه خونوادم به همین راحتی من رو‌کنار گذاشتند... الان تنهاچیزی که برام‌ مهمه نیماست سرم رو بالا گرفتم ملتمسانه در دل فریاد زدم خدایا من فقط نیما رو‌ دارم اتفاق بدی براش نیفته... مواظبش باش تکونی به سرم دادم تا از افکار و خیالات بیخودی رها شم. دوباره تمرکز کردم و با زمزمه شروع به قرائت حمد کردم محاله اون خونواده به همین راحتی قهر من رو پذیرفته باشند... نکنه مامان و‌بابا همه چی رو در مورد من به بقبه گفته باشن؟ شاید الان همه خواهرو برادرام میدونن من خواهر واقعیشون نیستم که هیچ کس نه سراغم زو گرفته و نه زنگی زده...گوشی نیما پدرشوهرو مادرشوهرم و حتی منزل پدرشوهرم... اونا از هر طریقی میتونستند پیگیر من باشن ولی این کارو نکردند... وقتی به خودم اومدم چیزی از خوندن سوره یادم نیست دوباره حواسم پرت شده... کلافه شدم... ساعت میگه یه ربع گذشته و من با فکر کردن به ادمایی که یه زمان خونواده خودم تلقی میکردم زمان دعا کردن برای نیمارو از دست دادم و یه کلمه هم از سوره‌ای که قرار بود بخونم یادم نیست... نمیدونم اصلا چیزی ازش خوندم یا نه... ولش کن چرا قران بخونم؟ الان اصلا تمرکز ندارم و بهتره با زبون خودم با خدا حرف بزنم _چشمام رو بستم _خدای من خدای مهربون من که خوب هوام رو داری خدایی که وقتی فهمیدم اون آدما خونواده من نیستند نیما رو داشتم خدایا کمک کن نیما چیزیش نشه... خدایا نیما تنهاکس منه من بدون نیما می‌میرم کمک کن نیاز به جراحی نداشته باشه و همین الان برگرده... و‌دوباره باد نریمان افتادم اون زمان که هنوز فکر می‌کرد خواهر واقعیش هستم برام پرونده درست کرد و متهم شدم به همدستی با پدرشووهرم‌ و نیما برای کار خلاف پس حالا که می‌دونه همخون‌شون نیستم و خواهر واقعیش نیستم صددرصد دنبالم میاد تا دوباره پرونده سازی کنه... اون از من خیلی کینه به دل داره... درسته آدم کینه‌ای نیست اما از قمار و ربا و بهره متنفره حالا که مدعی بود از خلاف‌کاری پدر نیما اطمینان داره و یه‌بار هم پرونده‌سازی کرده مطمینم دوباره این کارو می‌کنه... پس باید هرطور شده کاری کنم نتونن هیچ ردی از من پیدا کنند... اون روز توی محضر نیما با شوخی به پدرش گفت حالا که از اموالت بنام نهال میزنی اسمشم به نام خودت مصادره کن... فکر بدی نیست... البته نه اینکه حتما اسم فامیلم رو هم‌نام اونا کنم... یه اسم دیگه... چه می‌دونم از "شیرکوهی" به نامِ... مثلا "آرین" تغییر بدم... من این اسم رو خیلی دوست دارم... یا مثلا... یاد پدرومادر واقعیم افتادم... هروقت به یادشون میفتم اونقدر دلگیر و‌دلتنگ می‌شم که فراموش کردم از نیما بپرسم نام خانوادگی راتعلی و نیره چی بوده... شایدم اسم فامیل اونها‌رو انتخاب کردم... آره... خونواده من تابحال به این خونه نیومدند و‌ هیچ آدرسی ازم ندارند پدرو مادر نیما هم‌ که برای همیشه دارن میان تهران اگه منم تغییر نام بدم نریمان نمی‌تونه هیچ ردی ازم پیدا کنه... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۸۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) در همین افکار غوطه ور بودم که با صدای فرشته به خودم اومدم... _خانوم از بیرون صدا میاد ترسیده چشم باز کردم یعنی کی می‌تونه باشه؟ ترسیده با صدای نسبتا بلند گفتم _نکنه دزد باشه به وضوح رنگ فرشته هم پرید... کمی نگاهم کرد‌ و آروم و با دقت کنار در سالن رفت و گوشه‌ی پرده رو کنار زد کمی نگاه کرد و‌‌ با خوشحالی به طرفم برگشت _فرهاده... با آقا برگشته با خوشحالی از جا پریدم و به طرفش رفتم دست فرشته روی دستگیره در رفت وقتی یادش اومد قفل شده کلید رو‌ چرخوند و‌ بازش کرد با دست فرشته رو پس زدم و خودم پیش رفتم نیما به کمک فرهاد از پله‌ها بالا میومد لباسهایی که موقع حضور نیروهای امدادی پوشیده بودم هنوز تنمه پس مشکلی برای رویارویی با فرهاد ندارم... کاملا وارد ایوون شدم به بالاترین پله که رسیدند هردو سربلند کردند نگاهم روی صورت نیما قفل شده دست فرهاد رو پس زد کمرش رو کاملا صاف کرد و با هیبتی مثل همیشه جلو اومد انگار نه انگار این نیما همون نیمای چند ساعت پیش و حتی نیمایی هست که از پله‌ها بالا میومد... اشکام گوله گوله از چشام بیرون می‌ریخت جلو رفتم و دستاش رو گرفتم نیما چی شده بودی؟ بهتری الان؟ چرا تلفن خونه قطعه؟ گوشی نداشتم بهت زنگ بزنم از نگرانی مُردم کمی در خودش جمع شد معلومه که هنوز درد داره با اشاره دست بهم فهموند که به خونه برگردم باهم وارد خونه شدیم فرشته رو توی سالن ندیدم نیمارو از مقابل اشپزخونه تا اواسط سالن همراهی کردم بوی اسفند به مشام می‌رسید با صدای فرشته پشت سرم رو‌ نگاه کردم اسفند دود کن یه دستش بود و‌در دست دیگرش سینی که داخلش یه لیوان آب و‌دوتا فنجون چای بود... سینی رو‌ روی اولین میز جلو مبلی گذاشت و‌با اسفند دودکن نزدیکمون شد و اون رو مقابل نیما و‌ من گرفت‌.. با فوت کردن به دودی که از روی اون‌ به اطراف منتشر می‌شد به سمت ما دونفر منحرف می‌کرد از این کارش خوشم‌ اومد خیلی به موقع بود اما نیما با تکون و اشاره دست بهش فهموند اون رو‌ ببره کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۹۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) سر بالا آوردم _عه نیما بذار دود اسفند بهت بخوره یادت نیست مامانتم به همیشه همین کارو می‌کرد خواستم کمکش کنم روی مبل بنشینه اما گفت خیلی خوابم میاد بریم بالا روی تخت استراحت می‌کنم با نگاه از فرشته تشکر کردم و‌ با همسری که جونم به جونش بسته‌ست پله‌هارو به آرومی طی کردیم... کمکش کردم روی تخت دراز بکشه... پتو روش کشیدم _ببخشید نیما الان برمی‌گردم و سریع پله‌هارو پایین اومدم فرشته سینی به دست جلوی پله‌ها ایستاده دست جلو بردم‌‌‌ و همزمان که تشکر میکنم سینی رو ازش گرفتم... ابرو بالا انداخت و‌مشمای دارویی که توی دست دیگرش بود رو بالا انداخت _اینم داروهاشونه فرهاد الان بهم داد _ممنونم راستی در مورد تو وداداشت و گرفتاری‌هاتون با نیما حرف می‌زنم تا کمکتون کنه حلش کنید _شما لطف دارید خانوم دعا کنید حال پدربزرگ و‌مادربزرگم خوب بشه... _حتما... الان میتونی بری استراحت کنی صبحم یه ساعت دیرتر بیا _چشم خانوم دیگه نموندم و‌ با عجله پیش نیما برگشتم... لباس بیرونی رو از تنش خارج کرده و روی تخت نشسته _پس کجا رفته بودی؟ کیسه داروهاسو نشونش دادم _داروهاته... صبر کن نگاه کنم ببینم کدوما رو الان باید استفاده کنی؟ _فعلا هیچ کدوم الان سرم و آمپول تزریق کردند بهم بهترم... همه وسایلی که توی دستم بود روی میز جلوی مبل گذاشتم لباسهام رو با لباس راحتی تعویض کردم همزمان که سینی رو روی پام قرار می‌دادم کنارش روی تخت نشستم... میتونی چای بخوری؟ _نه... نمی‌خوام _آب چی؟ اینم نمی‌خوای؟ _نه... فقط می‌خوام بخوابم... خم شدم و سینی رو روی پاتختی گذاشتم با صدای نیما بهش نگاه کردم _از وقتی که رفتیم تو نخوابیدی؟ چشمه‌ی اشکم دوباره به جوشش افتاد اولین قطره اشک رو پاک کردم _از وقتی تو رفتی هزاربار مردم و زنده شدم خودم که گوشی نداشتم بهت زنگ بزنم این دختره ی بدبختم گوشیش خراب شده خواستم با گوشی ثابت خونه زنگ بزنم که اونم قطع بود... دستم به هیچ جا بند نبود بغض راه گلوم رو گرفت _تو نمیگی با اون حال از خونه بردنت با بی‌خبر موندن دق می‌کنم؟ لبخند کجی زد _واقعا؟ من که فکر می‌کردم اونقدر خسته‌ای ماشین آمبولانس از حیاط خارج شد توهم با خیال راحت گرفتی خوابیدی _آره با اون حال از خونه رفتی اونوقت من تخت بگیرم بخوابم؟ _خوب حالا که اومدم بیا بگیریم بخوابیم _اول بگو دکتر چی گفت؟ برای چی دل درد گرفتی؟ هنوزم که خوب نشدی و به خودت می‌پیچی؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۹۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دکتر برام سونوگرافی و آزمایش نوشت خوشبختانه آپاندیسم نبود هرچی هست مربوط به معده یا صفرام می‌شه دوباره برام آندوسکوپی و کلی آزمایش و س‌تی‌اسکن و یه سونوی دیگه نوشت بخاطر تو که خونه تنها مونده بودی دلم نیومد بیشتر اونجا بمونم برای همین یکم که حالم بهتر شد به فرهاد گفتم یه ماشین بگیره برگردیم خونه... حالا بعدا میرم دکتر بررسی کنه ببینم چمه... _واقعا به‌خاطر من برگشتی؟ ممنون عزیزم ... ولی یوقت بیماریت خطرناک نباشه؟ _نه نیست... چشمام رو به نشانه تاکید به هم فشار داد و گفت _خیالت راحت... خیالت راحت رو طوری ادا کرد که ته دلم قرص شد... من این نمیای حمایتگر رو دوست داشتم که با یه جمله ته دلم رو قرص کنه برای همین خم شدم ‌و خودم رو طوری توی بغلش جا کردم که به شکمش فشار نیارم با بغض گفتم _نیما تو همه کس منی... من بدون تو می‌میرم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌... پر احساس‌تر از قبل ادامه دادم _حتی یه خار به چشمات بره من می‌میرم... من رو از خودش جدا کرد با اخم گفت _خار به چشمم بره که کور می‌شم... _آهان اونی که معمولا میگن اینه "یه خار به پات بره" نتونست خنده‌ش رو مهار کنه دست روی شکم و سینه‌ش گذاشت _خدا نکشتت نهال من هم خنده‌م گرفته بود اما سعی کردم خودم رو کنترل کنم تا اونم خنده‌ش بند بیاد _حالا هم بیا بخوابیم... بی‌خوابی به تو هم فشار آورده با اخم و قهر نمایشی روی تخت با زانو از کنارش رد شدم و بغل دیوار پشت به همسر خندان و‌ لج درارم دراز کشیدم کمی بعد او هم دراز کشید به آرومی موهام رو نوازش می‌داد نفسهای منظمش بهم فهموند به خواب رفته خیلی نرم به طرفش چرخیدم باورم نمی‌شه مرد روبروم همون نیمای پر شر و شور و پر هیجان چند ماه پیش باشه... اون‌زمان کوچکترین ناراحتی من باعث میشد همه تلاشش رو برای خوشحال کردنم بکنه... هروقت ناز می‌کردم نازم رو می‌خرید... یادمه دوسال پیش یه بار از دندون پزشکی پیشم اومد دندونش رو عصب کشی کرده بود و خیلی بی‌قرار بود گاهی از درد به خودش می‌پیچید همون لحظه یه زنبور اومد طرف صورتم و من از ترس وسط خیابون جیغ میکشیدم و‌ دیوانه وار بالا پایین می.پریدم و‌دست به صورتم می‌کشیدم و بعدا که به خودم اومدم متوجه رفتارم شدم خیلی مسخره بود از خجالت آب شدم... نیما که متوجه خجالتم شد با وجود درد زیادی که داشت همه کار کرد تا من رفتار اون لحظه‌مو فراموش کنم. چندین مرتبه اتفاقات مشابه افتاده و هربار نیما حواسش بهم بود که خودم رو معذب نکنم... یا مثلا هروقت ناز می‌کردم از سبک رفتارم خوشش میومد و کلی نازکشی می‌کرد کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۹۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اما الان مدتیه که وقتی براش ناز میکنم هیچ واکنشی ازش نمی‌بینم... خوب من همسرشم اگه الان که مال هم هستیم براش ناز نکنم پس برای کی کنم؟ با همه این حرفا عاشقشم... دوسش دارم همه‌ی وجودم فریاد میزنه عاشقتم نیما... دستم رو جلو بردم ته ریشش رو لمس کنم اما دلم نیومد، ترسیدم بیدار بشه روبه سقف چرخیدم یاد فرشته افتادم باید یه کاری براش انجام بدم ظاهرا خانواده اونم مثل خونواده من مذهبی هستند که امشب با دیدن حال پریشونم پیشنهاد داد قرآن بخونیم... با دهن کجی با خودم زمزمه کردم و من چقدر خوب تونستم متمرکز بشم برای خوندن یه سوره‌ی به این راحتی... یاد خونواده‌م باعث شد یه بار دیگه نتیجه‌گیری‌هایی که امشب در موردشون داشتم رو در ذهنم مرور کنم خدای من چقدر خوب شد فیروز خان واقعیت زندگیم رو برام‌ تعریف کرد وگرنه من داشتم‌کوتاه میومدم و دوباره رفت و آمدم رو با خونوادم شروع می‌کردم اونوقت ممکن بود نریمان با یه پرونده جدید بیاد سراغم... دلم برای خودم می‌سوزه دوباره یه اتفاق جدید باعث شد بهترین روزهای زندگیم که باید شاد باشم رو با استرس رد کنم شب عروسی هیچ‌کس از خونواده و‌اقوام من حضور ندارند خوب مهمونهای نیما براشون سوال پیش نمیاد؟ نمی‌گن این عروس چرا بی‌کس و‌کاره؟ این روزها اونقدر این افکار تو سرم رژه رفتند می‌ترسم آخرش از غصه توش توموری غده‌ای چیزی در بیاد آخه زیاد شنیدم که میگن غم و‌غصه‌ی آدما یجا تو بدنشون تجمع میکنه و‌ به جسم آسیب می‌زنه و بالاخره بصورت یه بیماری خودش رو نشون‌ میده... این همه فکر و خیال بالاخره منو هم از پا در میاره... اگه بابا... سریع اسم بابا رو از ذهنم پاک کردم زمزمه کردم اون بابای من نیست اون بابای من نیست اونقدر با خودم تکرار کردم تا خسته شدم یاد محبتا و زحماتش که میفتادم کوتاه میومدم اما اینکه اون باعث مرگ پدرومادرمه، برای این احساس تنفری که در وجودم شعله‌ور شده کافیه... تمام این سالها اگه خودش و مامان هیچ تفاوتی بین من و بقیه بچه‌هاشون قائل نبودند شاید دلیلش عذاب وجدان از مرگ پدرومادرم بوده... اون موظف و مسئول بود در قبال نوزادی که در حین به دنیا اومدن پدرومادرش رو از دست داده... اون باعث مرگ پدرو مادرم بود... مامان هم‌... کلمه مامان رو هم چند بار تو ذهنم مرور کردم دوباره باخودم حرصی گفتم اون مامان من نیست...اون مامان من نیست... اون وظیفه‌ش بود بهم محبت کنه بهم رسیدگی کنه... بایدم این کارو می‌کرد هرچی نباشه خبر داشت که خودخواهی و ترس شوهرش دلیل کشته شدن بابا براتعلی‌ و‌ مامان نیرم شده بچه‌هاشونم موظف بودند کمبودهای من رو جبران کنند‌.‌‌.. خدایا از همه‌شون متنفرم‌... خواهش می‌کنم کمکم کن برای همیشه همه‌ی خاطرات و‌محبتی که ازشون در دل و یادم هست فراموش کنم... دیگه نمی‌خوام حتی لحظه‌ای یادشون کنم... خونواده من نیماست... ازین به‌بعد خونواده من پدرومادر نیما هستند... صورتم از یاد مادرشوهرم جمع شد اون نه... اون فقط عاشق پسراشه... و مرسده... اما فیروزخان با اون فرق داره... بهم ثابت کرده که من و نیما رو به یه اندازه دوست داره کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۹۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) آره خونواده من از این به بعد خلاصه می‌شه به همین دوتا مرد زندگیم نیما و پدرش... اونقدر فکر و خیال کردم که کم‌کم خواب به چشمام اومد... با صدای زنگ گوشی نیما تکونی به خودم دادم وای سرم رفت چرا نیما گوشی رو جواب نمیده؟ چشمام رو به زور باز کردم اونقدر سنگین خوابیده که انگار بیهوش بیهوشه... اول نشستم و‌به زور خودم رو از روی نیما طوری که بهش برخورد نکنم رد کردم و به پاتختی رسیدم اما دیگه قطع شده بود منتظر شدم تا اگه دوباره زنگ خورد جواب بدم اما خبری نشد... ساعت دیواری رو نگاه کردم نزدیک دوازده ظهره... چقدر خوابیدیم نمیدونستم باید نیمارو بیدار کنم تا به پدرش زنگ بزنه یا نه... گوشی هم که دیگه زنگ نخورد پس بیخیال اون شدم و‌ به سرویس رفتم هنوز خیلی خوابم میومد اما دیگه وقت خواب نبود توی آینه نگاهی به خودم انداختم... چشمام پف کرده... نفسم رو بی‌صدا بیرون دادم... هرکی من رو با این وضعیت ببینه متوجه گریه‌های زیادم می‌شه... آبی به دست و‌روم زدم و بیرون اومدم... خوبه که نیما به فرهاد گفته دیگه تو این ساختمون نیاد وگرنه باید لباسهام رو با یه لباس پوشیده‌تر عوض می‌کردم برسم رو از داخل کشو بیرون کشیدم و‌شونه ای به موهام زدم... رژ لب و کمی کرم به صورتم رنگ و لعاب داد و از اون حالت پف کرده‌ی قبلی خارجم کرد در اتاق رو باز کردم و پله‌هارو به ارومی طی کردم صدای فین فین و‌گریه‌ی کسی از آشپزخونه میومد... متعجب نگاه دوباره‌ای به فضای اونجا کردم اما کسی رو ندیدم... کانتر رو رد کرده و داخل شدم فرشته پشت به کانتر روی زمین تکیه کرده زانوهاش رو توخوش جمع کرده و‌صورتش رو روی دستهاش که به زانوهاش تکیه زده گذاشته... چی شده فرشته با شنیدن صدام همزمان که سر بلند میکرد به سرعت از جا بلند شد... با دستمال توی دستانش صورتش رو پاک کرد... _ببخشید... خانم... متوجه... حضورتون... نشدم _گفتم چی شده؟ چرا گریه می‌کنی؟ دوباره سیلاب اشک روی گونه‌هاش راه افتاد _خانوم... بابابزرگم... بابابزرگم... از دنیا... رفت _ای وای...کی فهمیدید؟ مابین گریه‌هاش جواب داد _ساعت... نه... از... بیمارستان... زنگ زدند... به فرهاد... گفتند... تموم کرده... غم صداش باعث شد آغوش باز کنم و پیش برم دست دور شونه‌هاش انداختم انتظار این کار رو نداشت چون تا لحظاتی بدون هیچ واکنشی در آغوشم بود و کمی بعد اونم دستاش رو بالا آورد و حلقه دستاش رو تنگ تر کرد ها‌ی‌های گریه می‌کرد... مثل آدمی که یه آشنا برای درددل کردن پیدا کرده باشه. _خانوم... بابابزرگم... همه ...کسم بود...انگار بابام...بود... حالا بدون... اون ... چیکار... کنیم؟ برای تسکین غمش گفتم _عزیزم خدا بهت صبر بده... بابابزرگت آدم خوبی بود‌... کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۹۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) امیدوارم بهشت جایگاهش باشه... روحش شاد اینقدر خودتو اذیت نکن... روحش رو آزار می‌دی. کمی تو بغلم گریه کرد کمکش کردم روی صندلی پشت میز آشپزخونه بنشینه یه لیوان از توی آبچکان برداشتم و از شیر آب پرش کردم برگشتم تا مقابلش بگیرم... ناگهان چشمم با نگاه نیما تلاقی کرد دست روی شکمش گذاشته و من رو نگاه می‌کنه لیوان رو روی میز گذاشتم... _فرشته اینو بخور حالت جا بیاد نگاه از نیما برنداشتم میز رو دور زدم و‌ از اشپزخونه بیرون رفتم نیما نگاه از من گرفت و داد به پشت سرم خواستم چیزی بگم که با صدای کشیده شدن صندلی برگشتم تا فرشته رو ببینم متوجه حضور نیما شده ایستاده و سر به زیر انداخته دوباره به نیما نگاه کردم قبل ازینکه چیزی به دختر داغدار و دلشکسته ی مقابلش بگه باید بهش بگم چه اتفاقی افتاده... بنابراین با چند قدم بزرگ خودم رو بهش رسوندم دستم رو روی دستی که روی شکمش بود گذاشتم _بهتر نشدی عزیزم؟ و با دست پشت سرم درست جایی که نگاه میکرد رو نشون دادم صبح زنگ زدند خبر فوت پدربزرگشو بهش دادند برای همین گریه می‌کنه... بی اهمیت به حرفم نگاهم کرد و با پلک بعدی نگاه فرشته کرد عصبانیت تو نگاهش داشت موج می‌گرفت نباید اجازه می‌دادم چیزی بگه... این دختر دل‌شکسته بود. گناه داشت _نیما جان بابابزرگش حکم پدرومادرشونو دارن... اخه یتیمن‌... پدرمادرشونو از بچگی از دست دادن ابروهاش در هم گره خورد تیز نگاهم کرد _این باعث می‌شه تو برای کلفت این خونه خوش‌خدمتی کنی؟ دوباره تیز به فرشته نگاه کرد... برو فرهاد رو صدا کن بیاد نیما جدیدا خیلی عوض شده... از وقتی سرکار رفته تو این جور مسائل نسبت به زیر دستاش خیلی بدپیله و‌بی‌رحم شده... انگار پول و قدرت رحم و انصاف رو ازش گرفته... دست روی بازوش گذاشتم کمی عشوه توی صدام ریختم _عزیزم... میشه باهات حرف بزنم _باشه بگو _اینجا نه، سالارم... اول بیا بریم بشینیم نگاهش روی فرشته قفل شده _تقصیر من شد باور کن... اون بیچاره نمی‌خواست بشینه من مجبورش کردم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۹۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) خیلی آروم سرش رو پایین آورد و گذرا نگاهم کرد و به طرف مبلها رفت _تو خیلی بی‌خود کردی _بامنی عزیز؟ باور کن دلم براش سوخت نذاشت ادامه بدم _می‌دونی چرا گفتم بی‌خود کردی؟ چون اگه به این جماعت رو بدی دیگه نمی‌تونی جمعشون کنی... اینا پرروتر ازین حرفا هستند. کنارش روی مبل نشستم برای اینکه بتونم به این بحث خاتمه بدم با کمی بغض گفتم _نیما از حرفت دلخور شدم... منم قبلا از همین جماعت بودم... منم ثروتمند و پولدار نبودم ولی آدم بودم و دارای شخصیت... وقتی تو عاشقم شدی بخاطر خودم بود نه موقعیتم... مثل من که اول عاشق خودت شدم و بعد فهمیدم پولداری... جدیت توی چهره‌ش رنگ باخت لبخند روی لبش نشوند _تو فرق میکنی عشق جان تو نهالی... با انگشت به نوک بینیم زد... تو نهال جوووون منی. _پس اگه نهال جونتم، تروخدا باهاشون مهربون باش... سری به محبت تکون داد _خیلی خب باشه... اینقدر دلبری نکن _ممنونتم جلو رفتم و یه ماچ از صورتش کردم... بلند شدم به آشپزخونه برم... با دست بازوم رو گرفت _کجا؟ در هرشرایطی اون خدمتکار این خونه‌ست حقوق شش ماه بعدشونم ازم گرفتن پس باید کار کنه... توروخدا نهال این دلسوزی‌هارو بذار کنار... کل خونه و زندگیم رو بهشون سپردم اگه وا بدم و یکم نرمش به خرج بدم فکر می‌کنن چه خبره و اونوقت معلوم نیست چه خیانتها نکنند... همیشه از اینا باید زهره‌ چشم گرفت تا کوتاهی نکنند... نهال خواهشا توی امور مربوط به من دخالت نکن... خواهش کردم... خواهش کردم رو اونقدر محکم گفت که تنها برداشتی که می‌شد ازش بکنی دستور بود... با تکرار اون جمله دستور داد دخالت نکنم حتی اونقدر محکم گفت که جرات ندارم ناراحتیم رو با عضلات صورتم بروز بدم‌... پس سر تکون دادم _باشه... هرچی تو بگی _خوبه... حالام بهش بگو یه چیزی برای نهار بیاره کوفت کنیم. خیلی گشنمه... برای اینکه کمی از حساسیتش رو نسبت به این موضوع کم کنم از همون جا کمی صدام رو بالا بردم _فرشته نیما جان گرسنه‌شه نهار رو زودتر بیار... از خجالت رفتارم حتی روم نشد به آشپزخونه نگاه کنم‌... _آفرین کم‌کم می‌فهمی چرا باید جدی رفتار کنی نگاهم به دستی که روی شکمش بود رفت... _درد می‌کنه؟ _نه... بیشتر گرسنه‌مه اگه دختره غذارو زودتر بیاره دردش میفته... کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۹۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) آهانی زیر لب گفتم و با لبخند نگاهش کردم _راستی قبل از اینکه بیام پایین گوشیت زنگ خورد دیدم تو خوابیدی تا خواستم جواب بدم قطع شد... _دوباره زنگ زد اتفاقا منم با زنگ تلفن بیدار شدم مامانم بود می‌خواست ببینه کارا خوب پیش میره یانه... گفت وسایل ضروری رو دارن جمع می‌کنن تا سه چهار روز دیگه میان تهران... بااینکه از اومدن فرشته حسابی ناراحتم اما بخاطر نیما با خوشرویی گفتم _خوبه که میان اینجا... وگرنه من تو شهر غریب تنهایی چیکار می‌خواستم بکنم؟ اگه الان نسرین پیشم بود یه چیزی بهم می‌گفت همیشه از دورویی من و سیاستهای این چنینی بدش میومد... نسرین همیشه برام قابل احترام بود رفتار معقول و محترمانه‌ی همیشگیش آدم رو وادار می‌کرد نسبت بهش درست رفتار کنی... اما این ی سال آخر به خاطر قایم‌موشک بازیهام و رفت و آمدهای مشکوک و بعد هم رسوایی دوستی با نیما و داستان نامزدیم باعث‌ شد حسابی از هم دور بشیم. . امیدوارم زندگی خوبی در انتظارش باشه... اما فکر نکنم هیچ‌وقت دلم براش تنگ بشه... چون تا وقتی اون بود هیچوقت خوبی‌های من دیده نمی‌شد که هیچ، تازه خیلی هم آدم مزخرفی به چشم همه میومدم. با حرف نیما از فکر خارج شدم _این دختره هنوز نهارو آماده نکرده؟ _خوب عزیزم الان تازه ساعت دوازده شده تو قبلا بهش گفته بودی هرروز ساعت یک آماده باشه... از طرفی عزاداره و بابابزرگش رو از دست داده صداش رو کمی بالا برد _این فرهاد کجاست؟ برو صداش کن بیاد اینجا در حالت نشسته نمی‌تونم فرشته رو ببینم برای همین واکنشش رو هم ندیدم حالا در جواب نیما چی می‌خواد بگه؟ طفلک بیچاره... در ورودی آشپزخونه ظاهر شد با سری افکنده و کمی تعلل سر بلند کرد به جای خاصی نگاه نمی‌کرد و مدام چشمش رو می‌دزدید _آقا راستش... راستش... از... بیمارستان... زنگ زدن... نیما که معلومه به خاطر کلمه به کلمه حرف زدن فرشته کلافه شده حرفش رو قطع کرد _اینو میدونم لابد از بیمارستان زنگ زدن و گفتن که بابابزرگت مرده، خوب خدا بیامرزه... الان فرهاد کجاست؟ یهو انگار که چیزی یادش افتاده باشه با لحنی عصبی ادامه داد _الانم خودش رفته بیمارستان... آره؟ شرمنده از رفتار نیما با نگاه دختر غمگین و شرمنده روبرو شدم _آقا...زود... بر...می... دیگه نتونست ادامه بده و زد زیر گریه اما بی‌صدا و آرام من هم نتونستم طاقت بیارم همونجا در کنار نیما دست گذاشتم روی صورتم و زدم زیر گریه... با صدای هق‌هق من به طرفم چرخید _تو چرا گریه می‌کنی؟ مابین گریه‌هام خیلی آروم گفتم توروخدا ولش کن این بیچاره رو...گناه داره کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۹۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) می‌دونم که صدامو نشنید برای همین دستام رو گرفت تا از روی صورتم پایین بیاره اما مقاومت کردم که کشش دستاش رو بیشتر کرد آخ ریزی گفتم فکر کرد بخاطر زخم دستمه... برای همین دستش رو عقب کشید اخه دیروز پانسمانش رو باز کرده بودم و میتونستم عکس‌العمل نیما رو از بین انگشتام ببینم... _چی شدی تو؟ دستام رو به قدری از روی صورتم پایین آوردم تا بتونه فقط چشمام رو ببینه... _تورو خدا این بدبخت رو ولش کن... داغدار پدربزرگشه... بذار بره خونش به دردش ناله کنه... من خودم نهارو بیارم مگه این بیچاره‌ها مرخصی ندارن که یه ساعتم بهش فرصت نمیدی... اونم حالا که عزاداره داداشش رفته دنبال جنازه... جرم که نکرده چقدر بی‌رحم شدی نیما... فکر نمی‌کردم یه روز همچین رفتاری ازت ببینم... _کمی نگاهم کرد... دستی به صورتش کشید... _خیلی خب خودت بهش بگو بره خوشحال ازینکه تونستم راضیش کنم دستام رو پایین آوردم ، توی سالن به دنبال دستمال کاغذی چشم چرخوندم و تونستم همون جای دیشب ببینمش... پس از ایستادن به طرفش رفتم دوتا بیرون کشیدم و صورتم رو پاک کردم... دوتا دیگه دستمال بیرون کشیدم و خودم رو کنار فرشته که سربه زیر و ریز ریز درحال گریه بود رسوندم و مقابلش نگه داشتم با صدای آروم طوری که مکالماتم رو نیما نشنوه گفتم _بیا عزیزم اشکاتو پاک کن... الانم برو خونه‌تون که هم استراحت کنی و‌هم اگه کاری داشتی انجام بدی... خودم نهارو میارم... دستمال رو ازم گرفت با چشمای به خون نشسته تشکر کرد ولی بی حرکت سرجاش موند... _برو عزیزم آقا خودش گفت اما بازهم تکون نخورد _الان برو... ولی برای درست کردن شام برگرد به محض شنیدن این حرف از زبون نیما همراه با تکون سر تشکر کرد و بعد هم رو به من کرد دست روی سینه گذاشت _ممنونم خانم..‌. و به طرف در خروج راه افتاد با تعجب به نیما نگاه کردم دست به سینه سرش رو به سمت چپ متمایل کرده و با لبخندی کج نگاهم می‌کرد... یعنی چه؟ پس چرا تا وقتی نیما نگفت از جاش تکون نخورد؟ نیما با اشاره چشم و‌ ابرو آشپزخونه رو نشونم داد _حالام بفرما نهار سالارت رو آماده کن زبونم رو براش درآوردم و پکر به طرف آشپزخونه رفتم... از دختره توقع نداشتم اینطوری ضایعم کنه... همین که وارد آشپزخونه شدم نیما هم پشت سرم اومد و روی اولین صندلی پشت میز نشست برنگشتم تا ببینمش... روی گاز فقط یه قابلمه هست تعجب کردم، معمولا دو مدل غذا سر میز میاره، دست دراز کردم و درش رو باز کردم، ماکارونی درست کرده و چه خوش عطر و خوش‌رنگ... خوبه... کار منم کمتر میشه و‌ وسایل کمتری لازمه تا روی میز قرار بدم کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۹۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) همیشه از کار خونه متنفر بودم روی میز زیتون پرورده و‌ سالاد فصل و ترشی لبو قرار داره دیسی که روی کابینت و کنار گاز بود رو برداشتم و‌ پرش کردم... و مقابل مرد لج درار حال حاضر گذاشتم خیلی تلاش می‌کنم باهاش چشم تو چشم نشم متوجه انگشتان دستش شدم روی میز ضرب گرفته دنبال کفگیر می‌گشتم که با دیدن گیره سالاد همون رو کنار دیس گذاشتم... سراغ یخچال رفتم تا نوشیدنی بیارم یه نوشابه و دلستر برداشتم چشمم به ظرف تزیین شده الویه افتاد.. حتما اینم برای نهاره... اول اون رو روی میز قرار دادم و بعد هم دوباره سراغ نوشیدنیها رفتم... نگاهی گذرا بهش کردم معلومه داره حسابی کیف می‌کنه... سوالی نگاهش کردم _چیزی شده؟ به خودش اومد _ها... نه... مشغول کشیدن غذا شد... برای اینکه فضارو تغییر بدم گفتم _من هم عاشق الویه‌ام ، هم ماکارونی... حالا از کدوم شروع کنم؟ با لبخندی که سعی در کنترل کردنش داشت نگاهی به میز کرد با اشاره به ظرف رو به روش که مثل کله قند حسابی پرش کرده گفت اشتها‌ برانگیزه.... خدا کنه مزه‌شم مثل ظاهرش باشه... چنگال رو وارد ظرف کرد و دو دور چرخوند و بالا آورد و به سرعت وارد دهنش کرد سری تکون داد _اومممم خوشمزه‌ست... با اشاره چشم و دست بهم فهموند از ماکارونی شروع کنم... کمی ماکارونی برای خودم کشیدم و شروع به خوردن کردم هنوز ظرفم رو تموم نکرده بودم که نیما یه بار دیگه ظرفش رو پر کرد... _خیلی تند غذا می‌خوری... دوباره دل‌‌درد نگیری نمی‌دونم چرا من هیچوقت احساس سیری نمی‌کنم... _نمی‌گم کم بخور منظورم اینه که آروم‌تر بخور غذا که فرار نمی‌کنه _مزه‌ش به همینه که تندتند بخوری... اینطوری بیشتر می‌چسبه... شونه ای بالا دادم هنوز دوتا بیشتر زیتون نخوردم که ظرف خالی شد... سالاد رو جلوش گذاشتم بفرمایید عقب نمونی... بلند شدم تا برای خودم زیتون بیارم اما ظرفش رو پیدا نکردم... لبهام رو از حرص به‌هم فشار دادم و سرجام برگشتم اما چشمم دنبال همون زیتون‌هاست.. خیلی تازه و خوشمزه بود... از دست این نیما... همه‌شو همچین خورد ‌‌‌که انگار کسی غیر خودش تو این خونه نیست سر بلند کردم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۹۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) تو واقعا منو نمی‌بینی؟ دست از خوردن غذا کشید و سوالی نگاهم کرد وقتی دید چیزی نمی‌گم دوباره سر تکون داد _چرا؟ _خوب منم زیتون دوست دارم اما تو همه‌شو بدون در نظر گرفتن من خوردی... اصلا منو به حساب نمیاری اخم نمایشی کرد _خوب برو دوباره بیار _نمی‌دونم ظرفش کجاست _برو به دختره بگو بیاد بهت بده _به‌ خاطر چندتا دونه زیتون برم بگم برگرده؟ قاشق و چنگالش رو توی ظرف نسبتا خالیش قرار داد و آرنج‌هاش رو تکیه داد به میز و چونه‌ش رو کف دستاش گرفت _پس بدون زیتون غذاتو بخور دیگه... _ دارم می‌خورم... ولی دلم می‌خواد تو هم حواست بهم باشه... زن‌و شوهر در همه حال باید حواسشون به‌هم باشه... اما تو بدون در نظر گرفتن من هرچی روی میز هست و دلت میخواد می‌خوری... پس خدمتکار برای چیه؟ برای اینه که خیلی سریع کمبودهای سر میز رو برامون جبران کنه و جنابعالی ردش کردی رفت با حرص گفتم _تو ردش کردی... وگرنه اصلا به گفتن من توجهی نکرد. دوباره یادش انداختم دستهاش رو برداشت و کمی عقب رفت _درسته خودتم دیدی که تا من نگفتم هیچ‌جا نرفت... در واقع تا من هستم برای تو تره هم خورد نمی‌کنه... میدونی چرا؟ چون از تو به اندازه من حساب نمی‌بره اونم میدونی چرا؟ چون تو باهاش از در رفاقت وارد شدی اون کارگر خونه ماست... تصور کن اگه روابط همه‌ی کارفرماها با کارگر و‌کارمندهاشون براساس رفاقت باشه هیچ کاری به درستی پیش نمیره... _من مخالف این منطقم... میتونه رفاقت باشه ولی اون کارمند و کارگر سواستفاده نکنه _یعنی می‌خوای بگی فرشته از مهربونی تو سواستفاده کرد؟ کمی فکر کردم _نه... نمی‌شه گفت سواستفاده... فکر کنم تا وقتی نظر تورو ندونه از من تبعیت می‌کنه ولی وقتی بدونه مخالف نظر منی کاری که تو بخوای رو انجام می‌ده... اونم به خاطر اینه که ازت می‌ترسه... هرچی نباشه حقوقش رو از تو می‌گیره پس بایدم از تو بترسه و‌حساب ببره... وگرنه اگه حقوقشون با من بود مطمینا نافرمانی نمی‌کرد می‌خوای امتحان کنیم؟ مامانم که اومد دو روز بعد از حضورش خودت خواهی دید که حتی ریاست رو از من هم می‌گیره... _مامانت فیروزخان بزرگ رو هم تحت تسلط خودش درآورده چه برسه به خَدَم و حَشَم... _اشتباهت همینه... آدم باید خون ریاست تو وجودش باشه... تو هم جنمش رو داری... اما به خاطر قلب مهربونت نمی‌تونی.... باید یاد بگیری... احساساتی شدن مقابل زیر دستا باعث‌میشه اونا تورو بعنوان یه ادم ضعیف ببینن... تا وقتی همه اطرافیان مهربون باشن اونی که از همه مهربونتره حرفش بیشتر شنیده میشه... اما وقتی یه نفر که قدرت بیشتری داره بین همون جمع،حاضر بشه، می‌تونه افکار و اذهان همه رو تحت سطله خودش در بیاره... قدرت خیلی مهمه... کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۹۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _ من که وقتی یکی حرصم میده احساس میکنم گوشت تنم داره آب می‌شه پس لابد لاغر می‌شم... تو که خوبی یمدته حس میکنم داری چاق می‌شی جا واسه لاغر شدن داری، البته من که آدم لج دراری نیستم که بخوام حرصت بدم تا لاغر بشی اما بیچاره خودم با یه شوهر حرص درار چی به روزم بیاد خدا می‌دونه _من چاق شدم؟ همه به این هیکل میگن ورزیده اونوقت تو میگی چاق؟ لبخند کجی زدم و گفتم _ واقعا؟ اگه بحث ادامه پیدا کنه ممکنه دوباره با دعوا خاتمه پیدا کنه... برای همین سرم رو بالا گرفتم _تروخدا خواستی سرایدار جدید انتخاب کنی حتما من رو هم در جریان بذار... باید ببینمشون و بعد به اتفاق هم انتخابشون کنیم _اوکی... کمی توی جاش جابجا شد و کامل به طرفم چرخید _تو فکر نمی‌کنی هنوز کلی کارِ نکرده داریم؟ اونوقت اینجا با خیال راحت نشستیم... پاشو برو حاضر شو زودتر بریم... _آخه الان سر ظهر؟ _مامانم برات نوبت ارایشگاه گرفته پاشو ببرمت عکس کاراشو ببین شاید خوشت نیومد اونوقت باید یه انتخاب دیگه داشته باشیم... تو دلم گفتم حتما... معلومه که یه اتتخاب دیگه خواهیم داشت به اتاقمون برگشتم... اول کمی آرایش کردم و بعد هم لباس مناسب پوشیدم در جستجوی کیف و کفش مناسب بودم که نیما وارد شد _اون هم مشغول تعویض لباس شد و یه دست لباس اسپرت هم رنگ لباس من پوشید از این همه سلیقه و‌توجه این چنینی حظ می‌کنم احساس خیلی خیلی خوبی بهم القا می‌کنه به طرفم چرخید و نگاه شوق‌زدم رو شکار کرد _نخوری منو... با لبخند گفتم _شوهرمی... دلم می‌خواد نگات کنم... مشکلیه؟ _نوچ... راحت باش بالاخره یه کیف و کفش برداشتم و‌ باهم راه افتادیم به محض نشستن‌مون به داخل ماشین چیزی که از یساعت پیش بهش فکر کرده بودم یادم اومد _تصمیم نداری برام یه گوشی بخری؟ با دهن بسته جواب داد _هوم... _هوم یعنی چی؟ الان منظورت بله بود؟ _اوهوم _من نمی‌فهمم... تو دیشب توی بیمارستان طاقت نیاوردی حتی به منظور سلامتی خودت کمی بیشتر اونجا بمونی چون من توی خونه تنها بودم ... خوب اگه گوشی داشام مجبور نمی‌شدی به اون سرعت برگردی.... ولی دنبال چاره نیستی؟ تو اگه اراده کنی ده تا ده تا می‌تونی برام گوشی بخری بهترینشم می‌تونی... ولی نمی‌خوای این کارو‌ بکنی... نمی‌دونم از چی می‌ترسی؟ اگه بخاطر خونواده شیرکوهیه، من که خودم گفتم کاملا اونارو کنار گذاشتم و حتی تصمیم دارم یه مدت سبک زندگی شما رو‌ تجربه کنم پس این ترس یا نگرانی برای چیه؟ نیم‌نگاهی بهم کرد _کی گفته من می‌ترسم؟ از چی باید بترسم؟ از بقول خودت شیرکوهی‌ها؟ یا از تو؟ اصلا منظورت چیه؟ _در مجموع منظورم اینه که گوشی می‌خوام‌ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۰۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) خوب همینو همون اول بگو این همه آسمون و ریسمون بافتن نمی‌خواد وای که چقدر لجم گرفته از دستش... موقعی دیروز گفتم گوشی می‌خوام گفت برات یه گوشی خاص سفارش دادم و‌می‌خوام سورپرایزت کنم... فعلا باید صبر کنی تا به دستم برسه... بهش گفتم حداقل یه ارزونشو برام بخر بی گوشی نباشم... بهرحال الان عصر ارتباطاته... گوشی موبایل ضروری ترین وسیله ‌ست... دیشب هم خودش متوجه شد که اگه گوشی می‌داشتم اینقدر اذیت نمی‌شدم ولی باز هم یه جوری جواب میده انگار که خواسته‌ی مهمی نیست... ولی مثل همیشه دیگه ادامه نمیدم تا از بروز دعوای احتمالی پیشگیری کنم... این‌طوری که پیش میره یه ستاد پیشگیری از دعوای غیر مترقبه بین خودمو نیما باید تشکیل بدم... مدام دارم کوتاه میام تا مبادا بحث و‌جدل مابینمون رخ نده... سرم رو به سمت مخالف چرخوندم و از شیشه بیرون رو نگاه کردم... اصلا نفهمیدم کی از حیاط خارج شدیم و‌الان کجا هستیم... کمی که گذشت سکوت بینمون رو نیما شکست... _نهال هیچ می‌دونی اسمتو کی انتخاب کرده؟ _آره... چطور مگه؟ _اول تو بگو بعدا برات میگم کنجکاوم بدونم چی میخواد بگه _عه نیما اذیت نکن دیگه... مربوط به پدرو مادر واقعیم می‌شه؟ _آره... بابا اون شب که واقعیت رو بهت می‌گفت با دیدن حال بدت از ادامه حرف زدن خودداری می‌کنه... اما بعدا که اومدیم تهران هر چندساعت یه بار بهم زنگ می‌زنه و یه حرفایی می‌زنه... اون خیلی عذاب وجدان گرفته... معتقده اگه اون روزی که براتعلی ازم خواهش کرد تا برم با یوسف صحبت کنم باید می‌رفتم، شاید به حرفم گوش می‌کرد و‌ بی‌خیال مسئولیتی که به عهده اون بیچاره گذاشته بود می‌شد... و اونم به کام مرگ نمی‌رفت نهال... عذاب وجدان داره بابامو از پا در میاره... هرروز زنگ میزنه و کلی از خاطرات روز آخری که باباتو دیده تعریف می‌کنه... حتی چند بار بهم گفته گوشی رو بده نهال باهاش حرف بزنم و‌ازش بخوام منو ببخشه... من دلم نمی‌خواست با حرفای بابام بیشتر ازین اذیت بشی... مثلا یکی از خاطراتی که گفت مربوط به اسمته... گفت همون روز کذایی که باهم حرف زدند بابات با ذوق و اشتیاق در مورد مادرت یه چیزایی تعریف کرده و گفته اون دلش می‌خواد اسم بچه‌مونو بذاریم نهال که اول اسمش شبیه اسم خودم باشه... با شنیدن این حرف ناخواسته به طرفش چرخیدم قطره اشک روی گونه‌م چکید چرا تاحالا حواسم به این موضوع نبود... آره نهال و نیره هم بهم میان... دلم پر می‌کشه برای دیدن یکی که همخون خودم باشه یکی که بتونم برم تو آغوشش و تا سبک شدن دلم ها‌ی‌های گریه کنم... اما کو یه هم‌خون... صورتم رو با کف دست پوشش دادم و‌ به چشمام اجازه‌ی باریدن دادم‌... بلند بلند گریه می‌کردم... نیما که ماشین رو متوقف کرده بود به طرفم چرخید و‌ بغلم کرد... سرم رو نوازش می‌کرد و یه حرفایی برای آروم کردنم می‌گفت... اما اونقدر صدای هق‌هقم بلند بود که هیچی از حرفاش رو نمی‌شنیدم... دلم نمیخواست از اون جای امن و آرامش بخش خارج بشم... نمی‌دونم چقدر در همون حالت بودم... اما نیما باهام همراهی کرد... تازه آروم شده بودم که شروع به صحبت کرد اولش فکر کردم با منه... اما از طرز صحبتش فهمیدم با یکی دیگه‌ست از آغوشش جدا شدم و نگاهش کردم موبایل کنار گوشش بود... کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۰۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 ،۳۰۴ به قلم (ز_ک) _درسته بابا...حق با توئه... ولی اگه دوباره یه روز پشیمون بشی چی؟ این دختر داره عذاب میکشه... من فقط گفتم اسمتو مامانت انتخاب کرده مملو از احساسات شده و داره خودشو پرپر میکنه... بابا من میگم هنوز نتونسته با واقعیت کنار بیاد اونوقت قرار باشه هرروز یه چیز جدیدکه از گذشته یادت میاد بهش بگی شاید اونقدر حالشو بد کنه که یه روز دوباره پشیمون بشی و با خودت بگی کاش ادامه نمیدادم.... و تازه فهمیدم مخاطب پشت خط باباشه... ادامه داد _حالا فهمیدی چرا گوشی براش نمی‌خرم یا گوشی‌مو بهش نمی‌دم؟ اونوقت تو هرروز بهم زنگ میزنی تا یه خاطره یا موضوع جدید بهش بگی... خواهش می‌کنم... وقتی به تهران اومدید درِ خونه من فقط زمانی به روی تو بازه که مراعات زنمو بکنی و دیگه حرفی از گذشته نزنی... با دلخوری نگاه نیما کردم و.با لب‌خونی گفتم زشته... بابات ناراحت میشه... خیلی خوب بابا فعلا کاری نداری ممنون که هوامونو داری... و بعد هم اتصال رو قطع کرد.. _خیلی زشت شد چه حرفی بود به بابات گفتی؟ یعنی چه که می‌گی در خونه من به این شرط برات بازه؟ خوبه اون خونه رو بابات برامون خریده... _پس باید چی‌کار کنم؟ چند روزه برات گوشی خریدم هربار می‌خوام بهت بدم جرات نمی‌کنم... از این می‌ترسم یوقت بابام بهت زنگ نزنه افکارت رو‌ پریشون کنه... ازون طرف میترسیدم از یکی از خونواده یوسف بهت زنگ بزنه و چیزی بگه و‌دوباره بهمت بریزه... من دلم نمی‌خواد هرروز با یه بهونه‌ای آرامشت رو ازت بگیرن... چه اون آدم‌ بابای من باشه و چه هرکس دیگه.... ولی اینکه فکر می‌کنی برام مهم نیست گوشی داشته باشی یا از چیزی می‌ترسم که ترجیح میدم فعلا با دیگران در ارتباط نباشی آخر نامردیه... زن و‌شوهر نباید نسبت به هم ظنین بشن ... و تو یمدته این حسو نسبت بمن داری... من کاملا این حست رو درک می‌کنم اما خوب ناراحت می‌شم ازت... دلم به‌حالش سوخت اون تمام مدت به فکر منه اونوقت من با افکار مسموم دچار سوظن شدم... برای اینکه از دلش در بیارم جلوتر رفتم و سعی کردم دستاش رو توی دستام بگیرم... و اون پیش‌دستی کرد و‌قبل از من دستهامو به گرمی فشرد... _نیماجان... ازت معذرت می‌خوام تو راست می‌گی من زود قضاوتت کردم. بذار رو حساب سردرگمی و حال خراب این روزام... چشماش رو‌ به تایید حرفام روی هم گذاشت و باز کرد جلو اومد و بوسه ای به گونه‌م زد. کمی با محبت نگاهم و با اشاره به بیرون گفت رسیدیم پیاده شو... بند کیفم رو روی دوشم انداختم و‌ همزمان با هم پیاده شدیم. نگاهی به اطراف انداختم نتونستم بفهمم برای چی اینجا پیاده شدیم و‌هدف از اومدنمون چی هست... با تکون سر کوچه ای که فقط چندقدم ازمون فاصلا داشت رو نشونم داد بریم مزون لباس عروس اونجاست خیلی ازش تعریف می‌کنند تعداد نمونه‌هاش کمه اما خاصه... سنگ‌کاری‌های روش همه اصل و جواهره... با خودم گفتم چه فرقی می‌کنه سنگدوزی‌های روی لباس عروسم اصل باشه یا جواهر... مگه قراره باهاش چکار کنم؟ یه شب می‌خوام بپوشمش دیگه... ولی چیزی نگفتم و‌ به دنبالش راه افتادم اما الحق لباسها خاص بودند... تازه اینجا بود که تفاوت سنگ‌ جواهر رو با سنگ‌دوزی‌های زینتی تقلبی و مرسومی که قبلا دیدم متوجه شدم... زیبایی چشم‌گیری داشتند... نیما تاریخی رو‌ گفت و اون خانم خوش پوش قول داد تا اون زمان لباس آماده‌ی تحویل باشه. هیچ وقت تصورش رو هم نمی‌تونستم بکنم که یه روز اونقدر ثروتمند می‌شم که میتونم لباس عروسی رو بجای اجاره کردن بخرمش... و بجای سنگ دوزی معمول و‌تقلبی از جواهر روی لباسم استفاده میشه روی خوش زندگی نمایان شده و درهای خوشبختی هرلحظه باز و بازتر میشد برام کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_،۳۰۴ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) تا‌ شب مشغول بقیه کارها بودیم شب که به خونه برگشتیم فرشته نبود دلم میخواست از حالش باخبر بشم اما با حضور نیما شدنی نبود... موقع خواب نیما گفت که قراره یه زن و مرد بعنوان سرایدار و خدمتکار جدید بیان خونه تا ببینمشون دلم گرفت دوست نداشتم فرشته از پیشم بره. _می‌تونم یه خواهش کنم؟ _چی؟ _فرشته اینا رو رد نکن... اون به مادر بزرگ مریض داره... برن اونو بیارن و‌همینجا زندگی کنند و کارای باغ و خونه رو هم انجام بدن... فقط یه چیزی که هست اینه، مادربزرگش مشکل حرکتی داره و باید در طول روز دوسه بار بره بهش سربزنه... فقط همین... _ببین... همونطور که تو باید از خانمی که بعنوان خدمتکار میاد اینجا خوشت بیاد و تاییدش کنی منم باید کارهای سرایدارو تایید کنم... فرهاد بر خلاف خواهرش اصلا اون چیزی نیست که من می‌خواستم الانم از مدت شش ماه قرار دادی که باهم بستیم، من همه حقو وحقوق شش ماهه رو روز اول بهشون دادم در حال حاضر حدودا دوماه برام کار کردند اون‌چهار ماه بعدی رو می‌بخشم ولی باید ازینجا برن _آخه اونا جایی برا موندن ندارن... گناه دارن بخدا... به خاطر من ... به فرشته میگم به داداشش بگه با خواسته‌هات کنار بیاد و کاراشو درست و به موقع انجام بده... _دیگه در موردش حرف نزنیم... باشه... اونقدر محکم جمله رو ادا کرد که نتونستم ادامه بدم... اما فکر به اینکه فرشته ازین ببعد کجا باید سر کنه داشت دیوونه‌م میکرد... برای برادرش که مرد بود مساله ای نبود اما فرشته یه دختر جوونه کجا میتونه بره؟ نگاهی به نیما کردم اما چیزی نگفتم... روی تخت دراز کشیدم اونقدر خسته‌ام که به سختی می‌تونم پلکم رو باز نگه دارم چشمم رو می‌بندم. اما با صدای نیما نگاهش می‌کنم _نخواب... صبر کن اول گوشی‌تو بهت بدم... اما یه چیز ازت می‌خوام جواب تلفنای بابامو نمیدی... کلا شماره ناشناس جواب نمیدی به هیچ‌کسی هم زنگ نمی‌زنی... مامان و‌بابای قلابی... خواهر برادر قلابی... عمه و خاله قلابی تموم شد خواهش می‌کنم کمی برای خودت ارزش قائل شو... تو یه نهال دیگه شدی... اگه اراده کنی وجب به وجب اون شهر و آدماشو می‌تونی بخری ازین به بعد اونقدر آدم حسابی میاد تو زندگیت که بعدها میفهمی آدمای اشتباه زندگیت همونایی بودند که هجده نوزده سال از عمرتو کنارشون هدر دادی... پس با هیچ کدوم از آدمایی که توی گذشته‌ت بودند تماس نگیر _خود منم همین تصمیمو گرفتم... دلم نمی‌خواد به هیچ کدومشون فکر کنم... خوبه. فعلا جواب بابامم نده... دلم نمی‌خواد بهترین روزای زندگیمونو کوفتمون کنه _باشه بیا اینجا خواب از سرم پریده پس سرجام می‌نشینم اونم از روی مبلی که روش لم داده بلند شد و به طرف کشوی اول دراورش رفت... یه کیسه‌ی سفید از داخلش بیرون کشید و به طرفم گرفت.دوست داشتم در یه شرایط بهتر بهت بدم‌ ولی دیدم عجله داری ازش گرفتم ذوق زیادی برای دیدنش دارم وای... یکی از همون قبلیه‌... خوب معلومه هنوز جدیدتر توی بازار نیومده... _سیمکارت انداختم توش... _سیکارت خودم؟ کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که۳۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۰۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _نه اون که دست خودته... یه جدید انداختم شارژ باطریشم فکر کنم تقریبا پر باشه لبخند شادی روی لبمه با اهنگ خوندم _دوستت دارم،عاشقتم، والسلام تک خنده‌‌ای کرد همیشه همین‌قدر شاد و پرنشاط باش غم که تو دلت باشه دست و پای مغزمو شل می‌کنه... واقعا نمی‌تونم خوب فکر کنم شغل منم طوری که باید حواس جمع داشته باشم... _چشم عزیزم قول می‌دم از هرچیزی که حتی یذره حالمو‌ خراب می‌کنه دوری کنم _خوبه بعدم گوشی رو ازم گرفت و‌ روی پاتختی گذاشت دستم رو کشید فعلا بیا بخوابیم... احتمالا فردا یا پس فردا مامان اینا بیان اینجا دلم می‌خواد تا اومدنشون همه برنامه‌هامون اوکی شده باشه و‌ حتی یه کار نیمه تمام هم باقی نمونده باشه فردا ساعت ده قراره سرایدار جدید بیاد باید ازشون تست بگیریم... وقت خیلی کمی داریم حرفی برای گفتن نداشتم پس تسلیم حرفش شدم صبح ساعت نه با صدای نیما بیدار شدم دستی به سرو روم کشیدم و بهمراه هم به طبقه پایین رفتیم... فرشته جلوی آشپزخونه در انتظارمون بود به محض دیدنمون به آشپزخونه برگشت میز غذاخوری داخل سالن رو به زیبایی چیده بود... صبحونه رو کنار همسرم و با شوخی‌هاش خوردم اما همه حواسم به فرشته‌ست‌ بعد از صبحونه نیما به اتاقمون برگشت تا لباس عوض کنه و اونموقع بود که فرصتی پیش اومد تا با فرشته‌ای که حالا مشغول جمع کردن میز بود حرف بزنم با کمی تعلل پرسیدم _نیما گفت قراره ازینجا برید _بله خانوم _من خیلی به نیما اصرار کردم اینجا بمونید اما از کار برادرت راضی نبود... وسط حرفم پرید _اما خانوم... فرهاد هرکاری بهش سپرده بشه به بهترین وجه انجام میده... مگه اینکه با اعتقاداتش جور نباشه... درسته محتاج خونه سرایداری این باغ بودیم اما اون زیر بار بعضی کارایی که آقا ازشون خواسته بودند نمی‌رفت... از طرز بیانش خوشم نیومد هرچی باشه اون هنوز خدمتکار این خونه‌ست و الان مقابل خانوم خونه با این لحن داره از کارای اقای این خونه ایراد می‌گیره شاید حق با نیما بود ‌‌من نبابد زیاد باهاش صمیمی می‌شدم اخمام توی هم رفت خیلی جدی پرسیدم _مگه آقا چی ازش خواسته؟ نمی‌دونم ... به من نگفته دقیقا چه کاری اما اون روز خیلی ناراحت بود... اتفاقا یه روز که از اقا خیلی دلخور بود بهم گفت تو شهر خودمون یکی از دوستان پدر بزرگم که مدیر مدرسه‌ست رفته آموزش و پرورش منطقه و تونسته کار سرایداری یه مدرسه رو برامون فراهم کنه... اما چون قرارداد شش ماهه با آقا بستیم و‌ سفته دستشون داریم نمیتونیم به شهرمون برگردیم اما دیشب گفت آقا دستور دادند و باید ازینجا بریم... فقط خدا کنه تا ما برسیم شهرمون اون کار رو از دست نداده باشیم ازینکه کار جدید و خونه سرایداری در مدرسه بهشون پیشنهاد شده خوشحالم اما از اینکه بدگویی نیما رو کرد نه... با همون جدیت گفتم زودتر اینجا رو مرتب کن سرایدار و خدمتکار جدید دارن میان باید خونه تحویل اونا بدید... خدمتکار رو محکم ادا کردم تا متوجه جایگاه خودش باشه... و همین‌طور هم شد... چون سرش رو پایین انداخت، با اجازه‌ای گفت و‌ مشغول به کار شد. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_306 به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) من هم به طبقه بالا و اتاقمون رفتم نیما روی تخت دراز کشیده... ساعدش رو روی چشماش گذاشته... _عه تو خوابیدی؟ برگشت و به طرفم چرخید ، روی آرنج دستش تکیه کرد و کنار گوشش گذاشت نه... _همش استرس جشن عروسی‌مونو دارم اگه خوب پیش نره چی؟ با طعنه گفتم _ اون دوستای مشنگ الواتت رو توی مراسممون راه ندی مسلما جشن خوبی می‌شه _یه چیزی میگیا... اتفاقا عروسی‌رو فقط به ذوق حضور اونا داشتم می‌گرفتم... اما بابام گفت هیچ کدوم از رفقای غیر تهرانی‌تو دعوت نکن... برای همینه که استرسم بیشتره من با رفقای تهرانیم فقط دوستم، هیچ صمیمیتی بینمون نیست _حالا برای همین موضوعه که ماتم گرفتی؟ _ماتم چیه؟ خوب دوست داشتم شاهد اینهمه بریز و بپاش عروسیم باشن... خصوصا که دوسه تاشون تو بدترین شرایط هم همیشه باهام بودن الان توی عروسیم مهمونا نمی‌گن چرا دوماد دو تا رفیق فابریک و‌ پایه نداره؟ همونجا روی مبل نشستم رفتم تو فکر نیما بخاطر حذف چند تا از دوستای صمیمی‌ش داره دچار افسردگی میشه اونوقت من چی بگم که حتی یه عضو از خونواده‌م حضور نداره... دلم برای خودم و تنهاییام سوخت... بغضم گرفت به قول ما...مان... ولش کن حالا هرکی... چه اهمتی داره این حرفو کی گفته... چقدر من بچه‌ام و همه چی رو راحت گرفتم... شب جشن بین اونهمه مهمون خودی و غیر خودی که همگی مربوط به خونواده داماد میشن من به عنوان عروس کی رو‌ دارم؟ چقدر نسبت به این موضوع بی‌خیال هستم ... اگه کسی ازم بپرسه پدر و مادر و‌ بقیه اعضای خونواده و اقوامت کجا هستند چی بگم؟ آخه مگه می‌شه توی عروسی خودت تک و تنها باشی... _تو چرا داری گریه می‌کنی؟ به نیما که این سوالو ازم پرسید نگاه کردم _توی مراسم کسی نمیگه چرا هیچ کس از اعضای خونواده عروس اینجا نیستند؟ نمی‌گن عروس بی‌کس و کاره؟ نه پدرومادری، نه خواهرو برادری، عمو وعمه‌ای دایی و خاله‌ای... دوست و رفیق پیش‌کش جابجا شد و کامل توی جاش نشست _ای بابا... چرا هرچی می‌شه تو همش گریه می‌کنی؟ _چرا درک شرایط من برات سخته؟ خودت به‌خاطر دوتا آدم زپرتی که برای جشن عروسی مجبور به حذفشون شدی اینجوری ماتم گرفتی حالا پدرو مادرت هستند برادرت هست خاله و دایی‌هات و‌ کلی فک و‌فامیلاتون هستند اونوقت بخاطر همون چندتا رفیقی که دعوتشون نکردی غمبرک زدی.. اونوقت من که هیچ کی ازخونوادم وجود نداره چی بگم؟ چشماش رو ریز کرد _یه چیزی ازت می‌پرسم نهال... راست راستشو بهم بگو... بدون تعارف... باشه... _چی ؟ بپرس کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_307 به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _تو دلت با خونواده قبلیته؟ دوست داری تو مراسممون باشن؟ کمی فکر کردم... جوابم منفیه... واقعا دیگه اونا رو خونواده خودم نمیدونم پس لب زدم... _کلی گفتم... _اما من اختصاصی پرسیدم دوست داری اونا توی عروسیمون باشن؟ اگه تو بخوای باهم‌ می‌ریم و دعوتشون می‌کنیم... مطمئن باش هرچی تورو خوشحال کنه قطعا من همون کارو می‌کنم... اصلا هم برام‌ مهم نیست شاید بخوان برنامه‌هامونو خراب کنند... تو عروس این مجلسی پس حق داری مهمون داشته باشی و هرکسی رو دلت خواست دعوت کنی... ولی‌این رو‌ هم در نظر بگیر که تو گفتی دیگه نمیتونی به برادر قلابیت اعتماد کنی.. گفتی ممکنه دوباره برات پرونده درست کنه برای همین‌تا می‌تونی می‌خوای ازشون دوری کنی... خودت گفتی ازین به بعد میخوای سبک زندگی مارو تجربه کنی.. گفتی خونواده‌ت منم... اینارو نمیگم که همین کارارو بکنی... دارم میگم که یادت بیاد در شرایط منطقی چه تصمیمی گرفتی الان احساساتی شدی و ظاهرا نظر دیگه‌ای داری... عزیزم،نهالم... فکراتو بکن چه احساسی و‌چه منطقی نتیجه گیری سریع انجام بده... الان بابا و مامانم به خاطر تو که دیگه دست اون آدما بهت نرسه دارن میان تهران من فکر می‌کردم کاملا اونارو از ذهنت دور کنی و براتعلی و نیره رو پدرومادر خودت می‌دونی _معلومه که همینطوره... پدرو مادر من فقط نیره و براتعلی هستند الانم نگفتم آدمای قبلی که تو زندگیم بودند دوباره بیان و‌ نقشای دروغین قبلی‌شونو ایفا کنند و‌ با عقاید مزخرفشون گند بزنند به آمال و آرزوهای من... همین الان اگه نریمان بیاد و این خونه و وسایل داخلش رو ببینه می‌خواد بگه بفرما.. دیدی نهال... من که بهت که اینا مال مردم خورن... وگرنه یه آدم در عرض مدت دوهفته چطور میتونه صاحب چنین خونه و‌ وسایلی بشه... یا اگه شاهد مراسمی که الان چند روزه در تدارکش هستیم باشه از هر قسمتش می‌خواد هزار ایراد بگیره... اونا آدمای اشتباهی زندگیم بودند که ریختمشون‌ دور... الان حرفم یه چیزی دیگه‌ست من یه عروس بی کس و‌کارم توی جشن عروسیم... هرکی از راه برسه یه چیز می‌خواد بهم بگه... همین خود تو... ازت نمی‌پرسن کس و کار و خونواده زنت کجان؟ چه جوابی می‌خوای بدی؟ _اولا که هرکس بخواد در مورد تو فضولی کنه با من طرفه... به هیچ کس اجازه دخالت نمیدم.. _نیما جان ... تو فقط می‌تونی تو دهن اونایی که مستقیما از خودت می‌پرسن بزنی کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۰۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اونایی که باهم پچ پچ می‌کنند رو چیکار می‌کنی؟ به‌هر حال براشون سوال پیش میاد دیگه... یه آدم بالاخره مادری پدری کس و کاری داره... معمولا مهمونا وقتی به جشن عروسی وارد می‌شن علاوه بر عروس و‌داماد به به پدرومادرهاشون هم تبریک میگن __من دیگه نمی‌دونم چی باید بگم... البته می‌تونیم بگیم خونوادت خارج از کشور زندگی می‌کنند و من هم آخرین باری که برای عید پارسال رفتم فرانسه، همونجا همدیگه رو دیدیم و‌ باهم آشنا شدیم... با خودم زمزمه کردم خارج از کشور‌... خوبه اینجوری خیلی کلاس داره... اما یهو یاد مرسده و‌بعضی از مهمون‌های حاضر در مراسم عقدمون افتادم _یه چیزی از خودت میگی... همه مهمونای جشن عقدمون اونا رو منظورم خونواده قلابیمه، اونارو دیدند و میدونند به گروه خونی اونا نمی‌خوره اهل خارج رفتن باشن... _ نمیدونم... من میگیم به همه بگیم برای مراسم عقدمون اومده بودید ایران و چون تو هم همراهشون بودی من اصرار کردم که که عقد کنیم و برای همینم جشنمون هول هولکی و جمع و جور شد. _نه‌... نمیشه... اونا خیلی تابلو بودند که اهل خارج رفتن نیستند چه برسه به اینکه بگیم ساکن اونجا هستند... _کمی فکر کرد خوب راستشو میگیم... فقط نگاهش کردم _یعنی واقعیت رو به همه بگی؟ این که بدتره... _نه...نه صبر کن بذار برات توضیح بدم ما میگیم پدرومادرت تو رو توی بچگی گم کردند و اون خونواده پیدات کردند و بزرگت کردند حالا به واسطه من خونواده واقعی‌ت پیدا شدند و اونام خارج از کشورن... و نتونستند برای عروسی بیان ایران... تا عید چندماه بیشتر نمونده از همین حالا یه سفر خارجی هم ترتیب میدیم... به خاله‌اینا و حتی مامانم میگیم داریم میریم دیدنشون... آخه مامانمم چیزی در مورد واقعیت زندگی تو نمی‌دونه...اتفاقا مدام بهش فکر میکردم چطوری به مامانم بگیم... این فکری که کردم عالیه نهال... تو دلم گفتم آره... روی مامان فرشته‌ی تو و اون دختر خاله‌ی افاده‌ایت هم کم می‌شه‌‌... _به نظرم ایده خوبی باشه... اگه خودت موافقی منم موافقم... منتها با پدرتم‌صحبت کن شاید ایشون ایده بهتری داشته باشن... در دل گفتم ایده‌ت عالیه نیما... نمره‌ت بیسته... تو باهوش کی بودی؟ دلم می‌خواد از شادی بالا پایین بپرم و همه‌ی اضطراب این چند روز رو که مدام همراهم بوده رو از وجودم بیرون بریزم ... اما نمی‌دونم چرا پیش نیما احساس راحتی نمی‌کنم فکر می‌کنم اگه اینو بفهمه که خیلی وقته موضوع بی کسیم داره اذیتم می‌کنه بعدها سواستفاده کنه... برای همین همه‌ی ذوقم رو در تکرار این جمله خلاصه کردم تا شاید کمی سبک بشم. _آره فکر خوبیه... آفرین نیما ایده خوبی بود... صدای تقه در بلند شد حتما فرشته‌ست ... ایستادم و‌ در رو باز کردم و جلو ایستادم _خانوم و آقایی که فرموده بودید اومدند و منتظر شما هستند سری تکون دادم _الان میایم و در رو بستم نیما مشغول پوشیدن لباس بود... نگاهش کردم تا بفهمم در چنین شرایطی چه لباسی مناسب هست و بدونم الان من چی باید بپوشم... اون‌ که یه تی‌شرت و شلوار جین پوشید... بهم نگاهی انداخت کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️💢⭕️ سیما ثابت کرامت انسانیش رو برداشت و از اینترنشنال فرار کرد!!!😳 📝 پاورقی 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen