eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.5هزار دنبال‌کننده
774 عکس
406 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۹۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اما الان مدتیه که وقتی براش ناز میکنم هیچ واکنشی ازش نمی‌بینم... خوب من همسرشم اگه الان که مال هم هستیم براش ناز نکنم پس برای کی کنم؟ با همه این حرفا عاشقشم... دوسش دارم همه‌ی وجودم فریاد میزنه عاشقتم نیما... دستم رو جلو بردم ته ریشش رو لمس کنم اما دلم نیومد، ترسیدم بیدار بشه روبه سقف چرخیدم یاد فرشته افتادم باید یه کاری براش انجام بدم ظاهرا خانواده اونم مثل خونواده من مذهبی هستند که امشب با دیدن حال پریشونم پیشنهاد داد قرآن بخونیم... با دهن کجی با خودم زمزمه کردم و من چقدر خوب تونستم متمرکز بشم برای خوندن یه سوره‌ی به این راحتی... یاد خونواده‌م باعث شد یه بار دیگه نتیجه‌گیری‌هایی که امشب در موردشون داشتم رو در ذهنم مرور کنم خدای من چقدر خوب شد فیروز خان واقعیت زندگیم رو برام‌ تعریف کرد وگرنه من داشتم‌کوتاه میومدم و دوباره رفت و آمدم رو با خونوادم شروع می‌کردم اونوقت ممکن بود نریمان با یه پرونده جدید بیاد سراغم... دلم برای خودم می‌سوزه دوباره یه اتفاق جدید باعث شد بهترین روزهای زندگیم که باید شاد باشم رو با استرس رد کنم شب عروسی هیچ‌کس از خونواده و‌اقوام من حضور ندارند خوب مهمونهای نیما براشون سوال پیش نمیاد؟ نمی‌گن این عروس چرا بی‌کس و‌کاره؟ این روزها اونقدر این افکار تو سرم رژه رفتند می‌ترسم آخرش از غصه توش توموری غده‌ای چیزی در بیاد آخه زیاد شنیدم که میگن غم و‌غصه‌ی آدما یجا تو بدنشون تجمع میکنه و‌ به جسم آسیب می‌زنه و بالاخره بصورت یه بیماری خودش رو نشون‌ میده... این همه فکر و خیال بالاخره منو هم از پا در میاره... اگه بابا... سریع اسم بابا رو از ذهنم پاک کردم زمزمه کردم اون بابای من نیست اون بابای من نیست اونقدر با خودم تکرار کردم تا خسته شدم یاد محبتا و زحماتش که میفتادم کوتاه میومدم اما اینکه اون باعث مرگ پدرومادرمه، برای این احساس تنفری که در وجودم شعله‌ور شده کافیه... تمام این سالها اگه خودش و مامان هیچ تفاوتی بین من و بقیه بچه‌هاشون قائل نبودند شاید دلیلش عذاب وجدان از مرگ پدرومادرم بوده... اون موظف و مسئول بود در قبال نوزادی که در حین به دنیا اومدن پدرومادرش رو از دست داده... اون باعث مرگ پدرو مادرم بود... مامان هم‌... کلمه مامان رو هم چند بار تو ذهنم مرور کردم دوباره باخودم حرصی گفتم اون مامان من نیست...اون مامان من نیست... اون وظیفه‌ش بود بهم محبت کنه بهم رسیدگی کنه... بایدم این کارو می‌کرد هرچی نباشه خبر داشت که خودخواهی و ترس شوهرش دلیل کشته شدن بابا براتعلی‌ و‌ مامان نیرم شده بچه‌هاشونم موظف بودند کمبودهای من رو جبران کنند‌.‌‌.. خدایا از همه‌شون متنفرم‌... خواهش می‌کنم کمکم کن برای همیشه همه‌ی خاطرات و‌محبتی که ازشون در دل و یادم هست فراموش کنم... دیگه نمی‌خوام حتی لحظه‌ای یادشون کنم... خونواده من نیماست... ازین به‌بعد خونواده من پدرومادر نیما هستند... صورتم از یاد مادرشوهرم جمع شد اون نه... اون فقط عاشق پسراشه... و مرسده... اما فیروزخان با اون فرق داره... بهم ثابت کرده که من و نیما رو به یه اندازه دوست داره کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۹۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) آره خونواده من از این به بعد خلاصه می‌شه به همین دوتا مرد زندگیم نیما و پدرش... اونقدر فکر و خیال کردم که کم‌کم خواب به چشمام اومد... با صدای زنگ گوشی نیما تکونی به خودم دادم وای سرم رفت چرا نیما گوشی رو جواب نمیده؟ چشمام رو به زور باز کردم اونقدر سنگین خوابیده که انگار بیهوش بیهوشه... اول نشستم و‌به زور خودم رو از روی نیما طوری که بهش برخورد نکنم رد کردم و به پاتختی رسیدم اما دیگه قطع شده بود منتظر شدم تا اگه دوباره زنگ خورد جواب بدم اما خبری نشد... ساعت دیواری رو نگاه کردم نزدیک دوازده ظهره... چقدر خوابیدیم نمیدونستم باید نیمارو بیدار کنم تا به پدرش زنگ بزنه یا نه... گوشی هم که دیگه زنگ نخورد پس بیخیال اون شدم و‌ به سرویس رفتم هنوز خیلی خوابم میومد اما دیگه وقت خواب نبود توی آینه نگاهی به خودم انداختم... چشمام پف کرده... نفسم رو بی‌صدا بیرون دادم... هرکی من رو با این وضعیت ببینه متوجه گریه‌های زیادم می‌شه... آبی به دست و‌روم زدم و بیرون اومدم... خوبه که نیما به فرهاد گفته دیگه تو این ساختمون نیاد وگرنه باید لباسهام رو با یه لباس پوشیده‌تر عوض می‌کردم برسم رو از داخل کشو بیرون کشیدم و‌شونه ای به موهام زدم... رژ لب و کمی کرم به صورتم رنگ و لعاب داد و از اون حالت پف کرده‌ی قبلی خارجم کرد در اتاق رو باز کردم و پله‌هارو به ارومی طی کردم صدای فین فین و‌گریه‌ی کسی از آشپزخونه میومد... متعجب نگاه دوباره‌ای به فضای اونجا کردم اما کسی رو ندیدم... کانتر رو رد کرده و داخل شدم فرشته پشت به کانتر روی زمین تکیه کرده زانوهاش رو توخوش جمع کرده و‌صورتش رو روی دستهاش که به زانوهاش تکیه زده گذاشته... چی شده فرشته با شنیدن صدام همزمان که سر بلند میکرد به سرعت از جا بلند شد... با دستمال توی دستانش صورتش رو پاک کرد... _ببخشید... خانم... متوجه... حضورتون... نشدم _گفتم چی شده؟ چرا گریه می‌کنی؟ دوباره سیلاب اشک روی گونه‌هاش راه افتاد _خانوم... بابابزرگم... بابابزرگم... از دنیا... رفت _ای وای...کی فهمیدید؟ مابین گریه‌هاش جواب داد _ساعت... نه... از... بیمارستان... زنگ زدند... به فرهاد... گفتند... تموم کرده... غم صداش باعث شد آغوش باز کنم و پیش برم دست دور شونه‌هاش انداختم انتظار این کار رو نداشت چون تا لحظاتی بدون هیچ واکنشی در آغوشم بود و کمی بعد اونم دستاش رو بالا آورد و حلقه دستاش رو تنگ تر کرد ها‌ی‌های گریه می‌کرد... مثل آدمی که یه آشنا برای درددل کردن پیدا کرده باشه. _خانوم... بابابزرگم... همه ...کسم بود...انگار بابام...بود... حالا بدون... اون ... چیکار... کنیم؟ برای تسکین غمش گفتم _عزیزم خدا بهت صبر بده... بابابزرگت آدم خوبی بود‌... کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۹۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) امیدوارم بهشت جایگاهش باشه... روحش شاد اینقدر خودتو اذیت نکن... روحش رو آزار می‌دی. کمی تو بغلم گریه کرد کمکش کردم روی صندلی پشت میز آشپزخونه بنشینه یه لیوان از توی آبچکان برداشتم و از شیر آب پرش کردم برگشتم تا مقابلش بگیرم... ناگهان چشمم با نگاه نیما تلاقی کرد دست روی شکمش گذاشته و من رو نگاه می‌کنه لیوان رو روی میز گذاشتم... _فرشته اینو بخور حالت جا بیاد نگاه از نیما برنداشتم میز رو دور زدم و‌ از اشپزخونه بیرون رفتم نیما نگاه از من گرفت و داد به پشت سرم خواستم چیزی بگم که با صدای کشیده شدن صندلی برگشتم تا فرشته رو ببینم متوجه حضور نیما شده ایستاده و سر به زیر انداخته دوباره به نیما نگاه کردم قبل ازینکه چیزی به دختر داغدار و دلشکسته ی مقابلش بگه باید بهش بگم چه اتفاقی افتاده... بنابراین با چند قدم بزرگ خودم رو بهش رسوندم دستم رو روی دستی که روی شکمش بود گذاشتم _بهتر نشدی عزیزم؟ و با دست پشت سرم درست جایی که نگاه میکرد رو نشون دادم صبح زنگ زدند خبر فوت پدربزرگشو بهش دادند برای همین گریه می‌کنه... بی اهمیت به حرفم نگاهم کرد و با پلک بعدی نگاه فرشته کرد عصبانیت تو نگاهش داشت موج می‌گرفت نباید اجازه می‌دادم چیزی بگه... این دختر دل‌شکسته بود. گناه داشت _نیما جان بابابزرگش حکم پدرومادرشونو دارن... اخه یتیمن‌... پدرمادرشونو از بچگی از دست دادن ابروهاش در هم گره خورد تیز نگاهم کرد _این باعث می‌شه تو برای کلفت این خونه خوش‌خدمتی کنی؟ دوباره تیز به فرشته نگاه کرد... برو فرهاد رو صدا کن بیاد نیما جدیدا خیلی عوض شده... از وقتی سرکار رفته تو این جور مسائل نسبت به زیر دستاش خیلی بدپیله و‌بی‌رحم شده... انگار پول و قدرت رحم و انصاف رو ازش گرفته... دست روی بازوش گذاشتم کمی عشوه توی صدام ریختم _عزیزم... میشه باهات حرف بزنم _باشه بگو _اینجا نه، سالارم... اول بیا بریم بشینیم نگاهش روی فرشته قفل شده _تقصیر من شد باور کن... اون بیچاره نمی‌خواست بشینه من مجبورش کردم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۹۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) خیلی آروم سرش رو پایین آورد و گذرا نگاهم کرد و به طرف مبلها رفت _تو خیلی بی‌خود کردی _بامنی عزیز؟ باور کن دلم براش سوخت نذاشت ادامه بدم _می‌دونی چرا گفتم بی‌خود کردی؟ چون اگه به این جماعت رو بدی دیگه نمی‌تونی جمعشون کنی... اینا پرروتر ازین حرفا هستند. کنارش روی مبل نشستم برای اینکه بتونم به این بحث خاتمه بدم با کمی بغض گفتم _نیما از حرفت دلخور شدم... منم قبلا از همین جماعت بودم... منم ثروتمند و پولدار نبودم ولی آدم بودم و دارای شخصیت... وقتی تو عاشقم شدی بخاطر خودم بود نه موقعیتم... مثل من که اول عاشق خودت شدم و بعد فهمیدم پولداری... جدیت توی چهره‌ش رنگ باخت لبخند روی لبش نشوند _تو فرق میکنی عشق جان تو نهالی... با انگشت به نوک بینیم زد... تو نهال جوووون منی. _پس اگه نهال جونتم، تروخدا باهاشون مهربون باش... سری به محبت تکون داد _خیلی خب باشه... اینقدر دلبری نکن _ممنونتم جلو رفتم و یه ماچ از صورتش کردم... بلند شدم به آشپزخونه برم... با دست بازوم رو گرفت _کجا؟ در هرشرایطی اون خدمتکار این خونه‌ست حقوق شش ماه بعدشونم ازم گرفتن پس باید کار کنه... توروخدا نهال این دلسوزی‌هارو بذار کنار... کل خونه و زندگیم رو بهشون سپردم اگه وا بدم و یکم نرمش به خرج بدم فکر می‌کنن چه خبره و اونوقت معلوم نیست چه خیانتها نکنند... همیشه از اینا باید زهره‌ چشم گرفت تا کوتاهی نکنند... نهال خواهشا توی امور مربوط به من دخالت نکن... خواهش کردم... خواهش کردم رو اونقدر محکم گفت که تنها برداشتی که می‌شد ازش بکنی دستور بود... با تکرار اون جمله دستور داد دخالت نکنم حتی اونقدر محکم گفت که جرات ندارم ناراحتیم رو با عضلات صورتم بروز بدم‌... پس سر تکون دادم _باشه... هرچی تو بگی _خوبه... حالام بهش بگو یه چیزی برای نهار بیاره کوفت کنیم. خیلی گشنمه... برای اینکه کمی از حساسیتش رو نسبت به این موضوع کم کنم از همون جا کمی صدام رو بالا بردم _فرشته نیما جان گرسنه‌شه نهار رو زودتر بیار... از خجالت رفتارم حتی روم نشد به آشپزخونه نگاه کنم‌... _آفرین کم‌کم می‌فهمی چرا باید جدی رفتار کنی نگاهم به دستی که روی شکمش بود رفت... _درد می‌کنه؟ _نه... بیشتر گرسنه‌مه اگه دختره غذارو زودتر بیاره دردش میفته... کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۹۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) آهانی زیر لب گفتم و با لبخند نگاهش کردم _راستی قبل از اینکه بیام پایین گوشیت زنگ خورد دیدم تو خوابیدی تا خواستم جواب بدم قطع شد... _دوباره زنگ زد اتفاقا منم با زنگ تلفن بیدار شدم مامانم بود می‌خواست ببینه کارا خوب پیش میره یانه... گفت وسایل ضروری رو دارن جمع می‌کنن تا سه چهار روز دیگه میان تهران... بااینکه از اومدن فرشته حسابی ناراحتم اما بخاطر نیما با خوشرویی گفتم _خوبه که میان اینجا... وگرنه من تو شهر غریب تنهایی چیکار می‌خواستم بکنم؟ اگه الان نسرین پیشم بود یه چیزی بهم می‌گفت همیشه از دورویی من و سیاستهای این چنینی بدش میومد... نسرین همیشه برام قابل احترام بود رفتار معقول و محترمانه‌ی همیشگیش آدم رو وادار می‌کرد نسبت بهش درست رفتار کنی... اما این ی سال آخر به خاطر قایم‌موشک بازیهام و رفت و آمدهای مشکوک و بعد هم رسوایی دوستی با نیما و داستان نامزدیم باعث‌ شد حسابی از هم دور بشیم. . امیدوارم زندگی خوبی در انتظارش باشه... اما فکر نکنم هیچ‌وقت دلم براش تنگ بشه... چون تا وقتی اون بود هیچوقت خوبی‌های من دیده نمی‌شد که هیچ، تازه خیلی هم آدم مزخرفی به چشم همه میومدم. با حرف نیما از فکر خارج شدم _این دختره هنوز نهارو آماده نکرده؟ _خوب عزیزم الان تازه ساعت دوازده شده تو قبلا بهش گفته بودی هرروز ساعت یک آماده باشه... از طرفی عزاداره و بابابزرگش رو از دست داده صداش رو کمی بالا برد _این فرهاد کجاست؟ برو صداش کن بیاد اینجا در حالت نشسته نمی‌تونم فرشته رو ببینم برای همین واکنشش رو هم ندیدم حالا در جواب نیما چی می‌خواد بگه؟ طفلک بیچاره... در ورودی آشپزخونه ظاهر شد با سری افکنده و کمی تعلل سر بلند کرد به جای خاصی نگاه نمی‌کرد و مدام چشمش رو می‌دزدید _آقا راستش... راستش... از... بیمارستان... زنگ زدن... نیما که معلومه به خاطر کلمه به کلمه حرف زدن فرشته کلافه شده حرفش رو قطع کرد _اینو میدونم لابد از بیمارستان زنگ زدن و گفتن که بابابزرگت مرده، خوب خدا بیامرزه... الان فرهاد کجاست؟ یهو انگار که چیزی یادش افتاده باشه با لحنی عصبی ادامه داد _الانم خودش رفته بیمارستان... آره؟ شرمنده از رفتار نیما با نگاه دختر غمگین و شرمنده روبرو شدم _آقا...زود... بر...می... دیگه نتونست ادامه بده و زد زیر گریه اما بی‌صدا و آرام من هم نتونستم طاقت بیارم همونجا در کنار نیما دست گذاشتم روی صورتم و زدم زیر گریه... با صدای هق‌هق من به طرفم چرخید _تو چرا گریه می‌کنی؟ مابین گریه‌هام خیلی آروم گفتم توروخدا ولش کن این بیچاره رو...گناه داره کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۹۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) می‌دونم که صدامو نشنید برای همین دستام رو گرفت تا از روی صورتم پایین بیاره اما مقاومت کردم که کشش دستاش رو بیشتر کرد آخ ریزی گفتم فکر کرد بخاطر زخم دستمه... برای همین دستش رو عقب کشید اخه دیروز پانسمانش رو باز کرده بودم و میتونستم عکس‌العمل نیما رو از بین انگشتام ببینم... _چی شدی تو؟ دستام رو به قدری از روی صورتم پایین آوردم تا بتونه فقط چشمام رو ببینه... _تورو خدا این بدبخت رو ولش کن... داغدار پدربزرگشه... بذار بره خونش به دردش ناله کنه... من خودم نهارو بیارم مگه این بیچاره‌ها مرخصی ندارن که یه ساعتم بهش فرصت نمیدی... اونم حالا که عزاداره داداشش رفته دنبال جنازه... جرم که نکرده چقدر بی‌رحم شدی نیما... فکر نمی‌کردم یه روز همچین رفتاری ازت ببینم... _کمی نگاهم کرد... دستی به صورتش کشید... _خیلی خب خودت بهش بگو بره خوشحال ازینکه تونستم راضیش کنم دستام رو پایین آوردم ، توی سالن به دنبال دستمال کاغذی چشم چرخوندم و تونستم همون جای دیشب ببینمش... پس از ایستادن به طرفش رفتم دوتا بیرون کشیدم و صورتم رو پاک کردم... دوتا دیگه دستمال بیرون کشیدم و خودم رو کنار فرشته که سربه زیر و ریز ریز درحال گریه بود رسوندم و مقابلش نگه داشتم با صدای آروم طوری که مکالماتم رو نیما نشنوه گفتم _بیا عزیزم اشکاتو پاک کن... الانم برو خونه‌تون که هم استراحت کنی و‌هم اگه کاری داشتی انجام بدی... خودم نهارو میارم... دستمال رو ازم گرفت با چشمای به خون نشسته تشکر کرد ولی بی حرکت سرجاش موند... _برو عزیزم آقا خودش گفت اما بازهم تکون نخورد _الان برو... ولی برای درست کردن شام برگرد به محض شنیدن این حرف از زبون نیما همراه با تکون سر تشکر کرد و بعد هم رو به من کرد دست روی سینه گذاشت _ممنونم خانم..‌. و به طرف در خروج راه افتاد با تعجب به نیما نگاه کردم دست به سینه سرش رو به سمت چپ متمایل کرده و با لبخندی کج نگاهم می‌کرد... یعنی چه؟ پس چرا تا وقتی نیما نگفت از جاش تکون نخورد؟ نیما با اشاره چشم و‌ ابرو آشپزخونه رو نشونم داد _حالام بفرما نهار سالارت رو آماده کن زبونم رو براش درآوردم و پکر به طرف آشپزخونه رفتم... از دختره توقع نداشتم اینطوری ضایعم کنه... همین که وارد آشپزخونه شدم نیما هم پشت سرم اومد و روی اولین صندلی پشت میز نشست برنگشتم تا ببینمش... روی گاز فقط یه قابلمه هست تعجب کردم، معمولا دو مدل غذا سر میز میاره، دست دراز کردم و درش رو باز کردم، ماکارونی درست کرده و چه خوش عطر و خوش‌رنگ... خوبه... کار منم کمتر میشه و‌ وسایل کمتری لازمه تا روی میز قرار بدم کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۹۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) همیشه از کار خونه متنفر بودم روی میز زیتون پرورده و‌ سالاد فصل و ترشی لبو قرار داره دیسی که روی کابینت و کنار گاز بود رو برداشتم و‌ پرش کردم... و مقابل مرد لج درار حال حاضر گذاشتم خیلی تلاش می‌کنم باهاش چشم تو چشم نشم متوجه انگشتان دستش شدم روی میز ضرب گرفته دنبال کفگیر می‌گشتم که با دیدن گیره سالاد همون رو کنار دیس گذاشتم... سراغ یخچال رفتم تا نوشیدنی بیارم یه نوشابه و دلستر برداشتم چشمم به ظرف تزیین شده الویه افتاد.. حتما اینم برای نهاره... اول اون رو روی میز قرار دادم و بعد هم دوباره سراغ نوشیدنیها رفتم... نگاهی گذرا بهش کردم معلومه داره حسابی کیف می‌کنه... سوالی نگاهش کردم _چیزی شده؟ به خودش اومد _ها... نه... مشغول کشیدن غذا شد... برای اینکه فضارو تغییر بدم گفتم _من هم عاشق الویه‌ام ، هم ماکارونی... حالا از کدوم شروع کنم؟ با لبخندی که سعی در کنترل کردنش داشت نگاهی به میز کرد با اشاره به ظرف رو به روش که مثل کله قند حسابی پرش کرده گفت اشتها‌ برانگیزه.... خدا کنه مزه‌شم مثل ظاهرش باشه... چنگال رو وارد ظرف کرد و دو دور چرخوند و بالا آورد و به سرعت وارد دهنش کرد سری تکون داد _اومممم خوشمزه‌ست... با اشاره چشم و دست بهم فهموند از ماکارونی شروع کنم... کمی ماکارونی برای خودم کشیدم و شروع به خوردن کردم هنوز ظرفم رو تموم نکرده بودم که نیما یه بار دیگه ظرفش رو پر کرد... _خیلی تند غذا می‌خوری... دوباره دل‌‌درد نگیری نمی‌دونم چرا من هیچوقت احساس سیری نمی‌کنم... _نمی‌گم کم بخور منظورم اینه که آروم‌تر بخور غذا که فرار نمی‌کنه _مزه‌ش به همینه که تندتند بخوری... اینطوری بیشتر می‌چسبه... شونه ای بالا دادم هنوز دوتا بیشتر زیتون نخوردم که ظرف خالی شد... سالاد رو جلوش گذاشتم بفرمایید عقب نمونی... بلند شدم تا برای خودم زیتون بیارم اما ظرفش رو پیدا نکردم... لبهام رو از حرص به‌هم فشار دادم و سرجام برگشتم اما چشمم دنبال همون زیتون‌هاست.. خیلی تازه و خوشمزه بود... از دست این نیما... همه‌شو همچین خورد ‌‌‌که انگار کسی غیر خودش تو این خونه نیست سر بلند کردم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۹۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) تو واقعا منو نمی‌بینی؟ دست از خوردن غذا کشید و سوالی نگاهم کرد وقتی دید چیزی نمی‌گم دوباره سر تکون داد _چرا؟ _خوب منم زیتون دوست دارم اما تو همه‌شو بدون در نظر گرفتن من خوردی... اصلا منو به حساب نمیاری اخم نمایشی کرد _خوب برو دوباره بیار _نمی‌دونم ظرفش کجاست _برو به دختره بگو بیاد بهت بده _به‌ خاطر چندتا دونه زیتون برم بگم برگرده؟ قاشق و چنگالش رو توی ظرف نسبتا خالیش قرار داد و آرنج‌هاش رو تکیه داد به میز و چونه‌ش رو کف دستاش گرفت _پس بدون زیتون غذاتو بخور دیگه... _ دارم می‌خورم... ولی دلم می‌خواد تو هم حواست بهم باشه... زن‌و شوهر در همه حال باید حواسشون به‌هم باشه... اما تو بدون در نظر گرفتن من هرچی روی میز هست و دلت میخواد می‌خوری... پس خدمتکار برای چیه؟ برای اینه که خیلی سریع کمبودهای سر میز رو برامون جبران کنه و جنابعالی ردش کردی رفت با حرص گفتم _تو ردش کردی... وگرنه اصلا به گفتن من توجهی نکرد. دوباره یادش انداختم دستهاش رو برداشت و کمی عقب رفت _درسته خودتم دیدی که تا من نگفتم هیچ‌جا نرفت... در واقع تا من هستم برای تو تره هم خورد نمی‌کنه... میدونی چرا؟ چون از تو به اندازه من حساب نمی‌بره اونم میدونی چرا؟ چون تو باهاش از در رفاقت وارد شدی اون کارگر خونه ماست... تصور کن اگه روابط همه‌ی کارفرماها با کارگر و‌کارمندهاشون براساس رفاقت باشه هیچ کاری به درستی پیش نمیره... _من مخالف این منطقم... میتونه رفاقت باشه ولی اون کارمند و کارگر سواستفاده نکنه _یعنی می‌خوای بگی فرشته از مهربونی تو سواستفاده کرد؟ کمی فکر کردم _نه... نمی‌شه گفت سواستفاده... فکر کنم تا وقتی نظر تورو ندونه از من تبعیت می‌کنه ولی وقتی بدونه مخالف نظر منی کاری که تو بخوای رو انجام می‌ده... اونم به خاطر اینه که ازت می‌ترسه... هرچی نباشه حقوقش رو از تو می‌گیره پس بایدم از تو بترسه و‌حساب ببره... وگرنه اگه حقوقشون با من بود مطمینا نافرمانی نمی‌کرد می‌خوای امتحان کنیم؟ مامانم که اومد دو روز بعد از حضورش خودت خواهی دید که حتی ریاست رو از من هم می‌گیره... _مامانت فیروزخان بزرگ رو هم تحت تسلط خودش درآورده چه برسه به خَدَم و حَشَم... _اشتباهت همینه... آدم باید خون ریاست تو وجودش باشه... تو هم جنمش رو داری... اما به خاطر قلب مهربونت نمی‌تونی.... باید یاد بگیری... احساساتی شدن مقابل زیر دستا باعث‌میشه اونا تورو بعنوان یه ادم ضعیف ببینن... تا وقتی همه اطرافیان مهربون باشن اونی که از همه مهربونتره حرفش بیشتر شنیده میشه... اما وقتی یه نفر که قدرت بیشتری داره بین همون جمع،حاضر بشه، می‌تونه افکار و اذهان همه رو تحت سطله خودش در بیاره... قدرت خیلی مهمه... کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۹۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _ من که وقتی یکی حرصم میده احساس میکنم گوشت تنم داره آب می‌شه پس لابد لاغر می‌شم... تو که خوبی یمدته حس میکنم داری چاق می‌شی جا واسه لاغر شدن داری، البته من که آدم لج دراری نیستم که بخوام حرصت بدم تا لاغر بشی اما بیچاره خودم با یه شوهر حرص درار چی به روزم بیاد خدا می‌دونه _من چاق شدم؟ همه به این هیکل میگن ورزیده اونوقت تو میگی چاق؟ لبخند کجی زدم و گفتم _ واقعا؟ اگه بحث ادامه پیدا کنه ممکنه دوباره با دعوا خاتمه پیدا کنه... برای همین سرم رو بالا گرفتم _تروخدا خواستی سرایدار جدید انتخاب کنی حتما من رو هم در جریان بذار... باید ببینمشون و بعد به اتفاق هم انتخابشون کنیم _اوکی... کمی توی جاش جابجا شد و کامل به طرفم چرخید _تو فکر نمی‌کنی هنوز کلی کارِ نکرده داریم؟ اونوقت اینجا با خیال راحت نشستیم... پاشو برو حاضر شو زودتر بریم... _آخه الان سر ظهر؟ _مامانم برات نوبت ارایشگاه گرفته پاشو ببرمت عکس کاراشو ببین شاید خوشت نیومد اونوقت باید یه انتخاب دیگه داشته باشیم... تو دلم گفتم حتما... معلومه که یه اتتخاب دیگه خواهیم داشت به اتاقمون برگشتم... اول کمی آرایش کردم و بعد هم لباس مناسب پوشیدم در جستجوی کیف و کفش مناسب بودم که نیما وارد شد _اون هم مشغول تعویض لباس شد و یه دست لباس اسپرت هم رنگ لباس من پوشید از این همه سلیقه و‌توجه این چنینی حظ می‌کنم احساس خیلی خیلی خوبی بهم القا می‌کنه به طرفم چرخید و نگاه شوق‌زدم رو شکار کرد _نخوری منو... با لبخند گفتم _شوهرمی... دلم می‌خواد نگات کنم... مشکلیه؟ _نوچ... راحت باش بالاخره یه کیف و کفش برداشتم و‌ باهم راه افتادیم به محض نشستن‌مون به داخل ماشین چیزی که از یساعت پیش بهش فکر کرده بودم یادم اومد _تصمیم نداری برام یه گوشی بخری؟ با دهن بسته جواب داد _هوم... _هوم یعنی چی؟ الان منظورت بله بود؟ _اوهوم _من نمی‌فهمم... تو دیشب توی بیمارستان طاقت نیاوردی حتی به منظور سلامتی خودت کمی بیشتر اونجا بمونی چون من توی خونه تنها بودم ... خوب اگه گوشی داشام مجبور نمی‌شدی به اون سرعت برگردی.... ولی دنبال چاره نیستی؟ تو اگه اراده کنی ده تا ده تا می‌تونی برام گوشی بخری بهترینشم می‌تونی... ولی نمی‌خوای این کارو‌ بکنی... نمی‌دونم از چی می‌ترسی؟ اگه بخاطر خونواده شیرکوهیه، من که خودم گفتم کاملا اونارو کنار گذاشتم و حتی تصمیم دارم یه مدت سبک زندگی شما رو‌ تجربه کنم پس این ترس یا نگرانی برای چیه؟ نیم‌نگاهی بهم کرد _کی گفته من می‌ترسم؟ از چی باید بترسم؟ از بقول خودت شیرکوهی‌ها؟ یا از تو؟ اصلا منظورت چیه؟ _در مجموع منظورم اینه که گوشی می‌خوام‌ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۰۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) خوب همینو همون اول بگو این همه آسمون و ریسمون بافتن نمی‌خواد وای که چقدر لجم گرفته از دستش... موقعی دیروز گفتم گوشی می‌خوام گفت برات یه گوشی خاص سفارش دادم و‌می‌خوام سورپرایزت کنم... فعلا باید صبر کنی تا به دستم برسه... بهش گفتم حداقل یه ارزونشو برام بخر بی گوشی نباشم... بهرحال الان عصر ارتباطاته... گوشی موبایل ضروری ترین وسیله ‌ست... دیشب هم خودش متوجه شد که اگه گوشی می‌داشتم اینقدر اذیت نمی‌شدم ولی باز هم یه جوری جواب میده انگار که خواسته‌ی مهمی نیست... ولی مثل همیشه دیگه ادامه نمیدم تا از بروز دعوای احتمالی پیشگیری کنم... این‌طوری که پیش میره یه ستاد پیشگیری از دعوای غیر مترقبه بین خودمو نیما باید تشکیل بدم... مدام دارم کوتاه میام تا مبادا بحث و‌جدل مابینمون رخ نده... سرم رو به سمت مخالف چرخوندم و از شیشه بیرون رو نگاه کردم... اصلا نفهمیدم کی از حیاط خارج شدیم و‌الان کجا هستیم... کمی که گذشت سکوت بینمون رو نیما شکست... _نهال هیچ می‌دونی اسمتو کی انتخاب کرده؟ _آره... چطور مگه؟ _اول تو بگو بعدا برات میگم کنجکاوم بدونم چی میخواد بگه _عه نیما اذیت نکن دیگه... مربوط به پدرو مادر واقعیم می‌شه؟ _آره... بابا اون شب که واقعیت رو بهت می‌گفت با دیدن حال بدت از ادامه حرف زدن خودداری می‌کنه... اما بعدا که اومدیم تهران هر چندساعت یه بار بهم زنگ می‌زنه و یه حرفایی می‌زنه... اون خیلی عذاب وجدان گرفته... معتقده اگه اون روزی که براتعلی ازم خواهش کرد تا برم با یوسف صحبت کنم باید می‌رفتم، شاید به حرفم گوش می‌کرد و‌ بی‌خیال مسئولیتی که به عهده اون بیچاره گذاشته بود می‌شد... و اونم به کام مرگ نمی‌رفت نهال... عذاب وجدان داره بابامو از پا در میاره... هرروز زنگ میزنه و کلی از خاطرات روز آخری که باباتو دیده تعریف می‌کنه... حتی چند بار بهم گفته گوشی رو بده نهال باهاش حرف بزنم و‌ازش بخوام منو ببخشه... من دلم نمی‌خواست با حرفای بابام بیشتر ازین اذیت بشی... مثلا یکی از خاطراتی که گفت مربوط به اسمته... گفت همون روز کذایی که باهم حرف زدند بابات با ذوق و اشتیاق در مورد مادرت یه چیزایی تعریف کرده و گفته اون دلش می‌خواد اسم بچه‌مونو بذاریم نهال که اول اسمش شبیه اسم خودم باشه... با شنیدن این حرف ناخواسته به طرفش چرخیدم قطره اشک روی گونه‌م چکید چرا تاحالا حواسم به این موضوع نبود... آره نهال و نیره هم بهم میان... دلم پر می‌کشه برای دیدن یکی که همخون خودم باشه یکی که بتونم برم تو آغوشش و تا سبک شدن دلم ها‌ی‌های گریه کنم... اما کو یه هم‌خون... صورتم رو با کف دست پوشش دادم و‌ به چشمام اجازه‌ی باریدن دادم‌... بلند بلند گریه می‌کردم... نیما که ماشین رو متوقف کرده بود به طرفم چرخید و‌ بغلم کرد... سرم رو نوازش می‌کرد و یه حرفایی برای آروم کردنم می‌گفت... اما اونقدر صدای هق‌هقم بلند بود که هیچی از حرفاش رو نمی‌شنیدم... دلم نمیخواست از اون جای امن و آرامش بخش خارج بشم... نمی‌دونم چقدر در همون حالت بودم... اما نیما باهام همراهی کرد... تازه آروم شده بودم که شروع به صحبت کرد اولش فکر کردم با منه... اما از طرز صحبتش فهمیدم با یکی دیگه‌ست از آغوشش جدا شدم و نگاهش کردم موبایل کنار گوشش بود... کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۰۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 ،۳۰۴ به قلم (ز_ک) _درسته بابا...حق با توئه... ولی اگه دوباره یه روز پشیمون بشی چی؟ این دختر داره عذاب میکشه... من فقط گفتم اسمتو مامانت انتخاب کرده مملو از احساسات شده و داره خودشو پرپر میکنه... بابا من میگم هنوز نتونسته با واقعیت کنار بیاد اونوقت قرار باشه هرروز یه چیز جدیدکه از گذشته یادت میاد بهش بگی شاید اونقدر حالشو بد کنه که یه روز دوباره پشیمون بشی و با خودت بگی کاش ادامه نمیدادم.... و تازه فهمیدم مخاطب پشت خط باباشه... ادامه داد _حالا فهمیدی چرا گوشی براش نمی‌خرم یا گوشی‌مو بهش نمی‌دم؟ اونوقت تو هرروز بهم زنگ میزنی تا یه خاطره یا موضوع جدید بهش بگی... خواهش می‌کنم... وقتی به تهران اومدید درِ خونه من فقط زمانی به روی تو بازه که مراعات زنمو بکنی و دیگه حرفی از گذشته نزنی... با دلخوری نگاه نیما کردم و.با لب‌خونی گفتم زشته... بابات ناراحت میشه... خیلی خوب بابا فعلا کاری نداری ممنون که هوامونو داری... و بعد هم اتصال رو قطع کرد.. _خیلی زشت شد چه حرفی بود به بابات گفتی؟ یعنی چه که می‌گی در خونه من به این شرط برات بازه؟ خوبه اون خونه رو بابات برامون خریده... _پس باید چی‌کار کنم؟ چند روزه برات گوشی خریدم هربار می‌خوام بهت بدم جرات نمی‌کنم... از این می‌ترسم یوقت بابام بهت زنگ نزنه افکارت رو‌ پریشون کنه... ازون طرف میترسیدم از یکی از خونواده یوسف بهت زنگ بزنه و چیزی بگه و‌دوباره بهمت بریزه... من دلم نمی‌خواد هرروز با یه بهونه‌ای آرامشت رو ازت بگیرن... چه اون آدم‌ بابای من باشه و چه هرکس دیگه.... ولی اینکه فکر می‌کنی برام مهم نیست گوشی داشته باشی یا از چیزی می‌ترسم که ترجیح میدم فعلا با دیگران در ارتباط نباشی آخر نامردیه... زن و‌شوهر نباید نسبت به هم ظنین بشن ... و تو یمدته این حسو نسبت بمن داری... من کاملا این حست رو درک می‌کنم اما خوب ناراحت می‌شم ازت... دلم به‌حالش سوخت اون تمام مدت به فکر منه اونوقت من با افکار مسموم دچار سوظن شدم... برای اینکه از دلش در بیارم جلوتر رفتم و سعی کردم دستاش رو توی دستام بگیرم... و اون پیش‌دستی کرد و‌قبل از من دستهامو به گرمی فشرد... _نیماجان... ازت معذرت می‌خوام تو راست می‌گی من زود قضاوتت کردم. بذار رو حساب سردرگمی و حال خراب این روزام... چشماش رو‌ به تایید حرفام روی هم گذاشت و باز کرد جلو اومد و بوسه ای به گونه‌م زد. کمی با محبت نگاهم و با اشاره به بیرون گفت رسیدیم پیاده شو... بند کیفم رو روی دوشم انداختم و‌ همزمان با هم پیاده شدیم. نگاهی به اطراف انداختم نتونستم بفهمم برای چی اینجا پیاده شدیم و‌هدف از اومدنمون چی هست... با تکون سر کوچه ای که فقط چندقدم ازمون فاصلا داشت رو نشونم داد بریم مزون لباس عروس اونجاست خیلی ازش تعریف می‌کنند تعداد نمونه‌هاش کمه اما خاصه... سنگ‌کاری‌های روش همه اصل و جواهره... با خودم گفتم چه فرقی می‌کنه سنگدوزی‌های روی لباس عروسم اصل باشه یا جواهر... مگه قراره باهاش چکار کنم؟ یه شب می‌خوام بپوشمش دیگه... ولی چیزی نگفتم و‌ به دنبالش راه افتادم اما الحق لباسها خاص بودند... تازه اینجا بود که تفاوت سنگ‌ جواهر رو با سنگ‌دوزی‌های زینتی تقلبی و مرسومی که قبلا دیدم متوجه شدم... زیبایی چشم‌گیری داشتند... نیما تاریخی رو‌ گفت و اون خانم خوش پوش قول داد تا اون زمان لباس آماده‌ی تحویل باشه. هیچ وقت تصورش رو هم نمی‌تونستم بکنم که یه روز اونقدر ثروتمند می‌شم که میتونم لباس عروسی رو بجای اجاره کردن بخرمش... و بجای سنگ دوزی معمول و‌تقلبی از جواهر روی لباسم استفاده میشه روی خوش زندگی نمایان شده و درهای خوشبختی هرلحظه باز و بازتر میشد برام کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨