زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۳۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۳۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
_آره تو راست میگی من بیلیاقتم... لیاقت یه خونوادهی شاد و مهربون و فداکار رو نداشتم و بخاطر خزعبلات تو و بابات ولشون کردم
به طرفم خیز برداشت و از بازوم گرفت
_نمیخوای خفه شی نه؟
میخوای دندوناتو تو دهنت خورد کنم؟
صدبار بهت نگفتم در مورد پدرومادر من درست حرف بزن؟
_منم قبلا بهت گفته بودم در مورد خونوادهم درست حرف بزن اما هروقت از بابت چیزی ناراحت میشدی به خودت اجازه میدادی بهشون...
به اینجای حرفم که رسیدم عربده زد
_خفه شوووو نهال...
بعد هم ظرف دکوری روی میز کناریش رو برداشت وبه طرفم پرتاب کرد
جیغ خفهای کشیدم و جا خالی دادم وگرنه اگه بهم اصابت کرده بود مغزم متلاشی شده بود...
ترسیده نگاهش کردم زل زده بود بهم صدای نفسهای تند عصبیش هر لحظه سنگینتر و بلندتر میشد به طرفم اومد در خودم جمع شدم اما از کنارم رد شد وبا صدای بلند گفت
_راست میگن بچه رو چه بزنی چه بترسونی براش یکیه...
احساس کردم روی مبل کناریم نشست
چون صداش رو خیلی نزدیک میشنیدم
_غلط میکنی واسه من جیغ جیغ و اعصابمو خورد میکنی... اون مرتیکه پیزوری رو با بابای من یکی میدونی؟
خوابنما شدی؟ تا دیروز میگفتی قاتل باباته الان دوباره شد خونواده؟
دستم رو از جلوی چشمام برداشتم
و کمی ازش فاصله گرفتم
_نیما عوض شدی... خیلی دلم میخواست بگم عوضی شدی اما ترسیدم... پس به همون یه جمله بسنده کردم... بغضم رو مهار کردم و ادامه دادم
_من داشتم با خوب و بد خونوادهم میساختم... قرار بود بعد ازدواج بیایم تهران اونوقت ازشون دور میشدیم و ارتباطمون هم خودبخود کم میشد...
اما یهو تو و بابات اومدید داستان یه پدرو مادری که تابحال ندیدم رو برام گفتین و در ادامه تفهیم کردید بابام اونارو به کشتن داده...
من تا اونموقع دروغی از تو و بابات نشنیده بودم و به صداقتتون شکی نداشتم اما الان... خیلی وقته... خیلی وقته که جز دوز و کلک و حقهبازی چیزی ازتون نمیشنوم
الان به حرفایی که اون شب ازتون شنیدم شک دارم...
سرش رو به تهدید تکون داد
_به من و بابام شک داری؟
مگه خود تو نبودی گفتی زنداداشم از داداضم شنیده که اون یه پرونده بلند بالا برام درست کرده که توش مثل تو وبابات متهم شدم به خلافکاری و همدست شما؟
_شاید من اشتباه کرده باشم تو چرا صحه گذاشتی رو حرفام؟
_چی میگی تو؟
برو بابا...
حالت خوش نیست هر دقیقه یه ساز میزنی...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۳۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۳۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
من احمق رو بگو خودمو بابام رو معطل تو کردم
تو بدبختی و فقر دست وپا میزدی از فرش به عرش رسوندمت
هرچیزی رو که در تمام طول عمرت حتی اگه توخوابم نمیتونستی ببینی برات فراهم کردم
بگو خوشی دلمو زده
حیف اینهمه سرمایه که ریختم زیر پات
دوباره داشت بهم سرکوفت میزد کار همیشگیشه...
بغضم رو فرو خوردم
_من میخوام برگردم پیش خونوادهم میخوام یه خبر ازشون بگیرم
_خبر بگیر مگه من جلوتو گرفتم؟ به هرکدومشون که دلت میخواد زنگ بزن
فقط قبلش یکم حساب وکتاب کن ببین دردسر برات داره یا نه...
بهجون خودت نهال... اگه بیای سراغم و بگی خطری داره تهدیدم میکنه هیچ کمکی که بهت نمیکنم تازه هُلِت میدم با سر بری تو دل خطر...
ازین ببعد برای نمکنشناسی مثل تو یه قدمم بر نمیدارم...
شنیدم داداشتم در به در دنبالته...
مشکلی نیست بهبچهها میسپرم دوباره اومد و سراغتو ازشون گرفت آدرس دقیق خونه روبهش بدن تشریف بیاره همینجا...
هرکاری باهات داره همینجا انجام بده
من احمق رو بگو چند روزه از دست داداشت آسایش ندارم
برا حفظ آرامش تو یه کلمه هم بهت نگفتم تا اذیت نشی اونوقت ...
کمی مکث کرد
_اونوقت تو اینجوری جواب حمایتهای من وبابامو میدی...
حقا که دختر یوسفی... نمک نشناس عین باباتی
همهی هوش و حواسم پی حرفیه که شنیدم
نریمان دنبال منه؟
این حرف یعنی اینکه حالش خوب شده
ولی دلیلش چیه که دنبال من میگرده؟
نگران حالمه و از سر دلتنگی دنبالم میگرده یا واقعا بحث همون پروندهست؟
به نیما که به طرف سرویس بهداشتی پاکج کرده نگاه میکردم...
حالا باید چیکار کنم ؟
خودمو نشونش بدم یا پنهان بشم؟
دلشورهی عجیبی گرفتم
دستم روروی قلبم گذاشتم خیلی محکم به قفسه سینهم میکوبید...
خدایا حالا باید چکار کنم؟ خودت بهم بفهمون...
چند روز از دعوای اون روز بین من و همسر اخمالوی این ایامم میگذره...
تابحال هیچوقت تا این حد عصبانی ندیده بودمش.
هرروز با اخم از خونه میره سرکارش و با اخم به خونه بر میگرده...
چندبار تلاش کردم به طرق مختلف باهاش آشتی کنم تا بتونم در مورد نریمان ازش سوال بپرسم اما او هم یک ذره انعطاف نشونم نداده...
البته بیشتر اوقات در حال مکالمهی تلفنی با پدرشه...
موضوع صحبتاشون هم همیشه کاریست...
فقط نمیفهمم چرا اینقدر رمز و راز بین حرفاشون هست این همه کدگذاری واقعا لازمه ؟
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟گ
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
_مامان خواهش میکنم...
میان کلامم پرید
_چی چیو خواهش میکنم؟ تو الان ۵ ۶ قلم میوه خریدی برای سری بعد که بخوایم اینا رو دعوت کنیم خونمون باید ی پله بریم بالاتر فقط امشب نیستش که مادر جان آینده ام باید ببینی و در نظر بگیری حالا میخوایم ی شب شام دعوتشون کنیم میگی خب حالا باید بستنی بذاریم دسر میخوایم ژله میخوایم سالاد ماکارانی میخوایم
_مامان چرا انقدر داری سخت میگیری؟ خب میزاریم دیگه منم دارم کار میکنم ما باید کلاسمون پیش اینا بره بالا چرا بیایم خودمونو سطح پایین نشون بدیم ما باید پیش اینا خیلی بالا باشیم مامان اینا وضع مالیشون خوبه بالای تهران میشین
_ کجا وضع مالی اونا خوبه اونام ی آدمایین مثل خودمون، ما خونمون اینجاست اونا خونشون اونجاست
_ حالا این ی دفعه رو مامان کنار بیا من میخوام خیلی جلوی اینا بالا باشیم امشب جلسه آشناییه برام خیلی مهمه از جلسههای دیگه جلوشون گوجه خیار میذاریم ی امشبو کوفتم نکن بزار باب دلم باشه
هیچی نگفت و از کنارم رفت اصلا درکش نمیکنم به جای اینکه خودمونو ببریم بالا همش میخواد معمولی باشه خودم همه میوه ها رو شستم مامانم منو زیر گرفته بود اما هیچی نگفت تمام میوهها رو خودم با سلیقه توی ظرف میوه چیدم و از حاضر و آماده روی میز توی آشپزخونه گذاشتم.
تمام وجودم استرس بود از شدت استرس نمیتونستم تمرکز کنم و دستام همش میلرزید انگار توی دلم داشتن لباس میشستن دقیقاً دل من عین ی ماشین لباسشویی بود که مدام در حال کار بود و متوقف نمیشد مدام مامانم بهم میگفت
_آروم باش و انقدر سخت نگیر همه چیز به خوبی پیش میره
اما دل من آروم نمیشد ی دست لباس کرمی که از قبل آماده کرده بودم پوشیدم به پیشنهاد خواهرم ی مقدار کرم زدم و ی روسری رنگ روشن هم پوشیدم بالاخره صدای زنگ در خونه به صدا در اومد از شدت استرس دست و پاهام تکون نمیخورد مامانم نگاهم کرد و گفت
_ چته مامان جان رنگ به روت نمونده چرا داری با خودت اینجوری میکنی؟ من به تو قول میدم امشب دقیقاً همونجوری پیش میره که تو میخوای و همون اتفاقاتی میافته که تو دوست داری انقدر خودتو عذاب نده.
بابا درو روشون باز کرد و وارد خونه شدن حمیدرضا به همراه پدر و مادرش داخل خونه اومدن احوالپرسی کردیم و هر کدوم گوشهای نشستند چشمم به ظاهر برازنده و مرتب حمیدرضا افتاد دلم برای تیپ و قیافهاش ضعف رفت.
جو خونه خیلی سنگین بود آشناییت آنچنانی با هم نداشتن و پیدا کردن موضوعی که بخوان در موردش با هم حرف بزنن و هم نظر باشند تا حدودی برای همه سخت بود..
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
مادرم و مادر حمیدرضا شروع به صحبت کردن ی لحظه متوجه شدم که لحن مامانم برای صحبت کردن عوض شده انگار که اینا ناراحتش کردن و ی جورایی میخواد تلافی کنه یا از خودش دفاع کنه تو دلم اشوب بود از اینکه کسی حرفی نزنه و ناراحتی پیش نیاد و خواستگاری ما خراب نشه.
ّ استرس اینو داشتم که مامانم از سن من و ازدواج سابقم بگه مطمئنم مادر حمیدرضا به محض اینکه متوجه بشه خونمون رو ترک میکنه و خواستگاری به هم میخوره به حمیدرضا قول داده بودم که چیزی به مادرش نگیم و با خانوادهام هماهنگم ولی اگر مادرم حرفی میزد مطمئنم که ازدواج ما میشه ی آرزوی محال، ندایی از درونم بهم گفت نترس مامانت حرفی نمیزنه
با اینکه خودمم میدونستم مامان چیزی نمیگه ولی اختیار و کنترل زبون اون دست من نیست و هر لحظه ممکنه که حرفی بزنه و همه نقشههای من و حمیدرضا نقش بر آب بشه مامان من آدمیه که صداقت زیادی داره و من مطمئنم که اگر بزنه تو فاز صداقت و راستگویی هیچ چیزی جلودارش نیست هرچی که هست و نیست رو به اینا میگه ی مقدار که نشستن و صحبت کردن پدرامون حسابی گرم حرف شده بودن طبق حرفهاشون قرار شد که ادرس خونه و محل کار حمید رضا رو بگیرن و پدر و مادرم برای تحقیقات محلی برن...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۳۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۴٠
به قلم #کهربا(ز_ک)
بعد از چند روز قرار بود از خونه بیرون برم و مشغول آماده شدن بودم آخه با نازنین وسوگل قرار داشتم...
میخواستیم با هم به استخر بریم ...
همونموقع فیروز خان بهم زنگ زد و با عجله گفت اگه نیما خونهست همین حالا از خونه برید بیرون
برید سمت شیراز...
بهش بگو وضعیت قرمزه
یربع دیگه رفته باشیدا...
... و بعد تلفن رو قطع کرد...
متعجب به نیمایی که تاحالا وانمود میکرد با پدرش مشغول صحبت کردنه نگاه کردم
نوع گفتار پدرش من رو خیلی ترسوند به طرف نیما قدم تند کردم
_گوشی رو نشونش دادم
بابات زنگ زد
نگاهی به گوشی توی دستم انداخت
و تماس رو بی خداحافظی قطع کرد
_بده گوشی رو...
_قطع کرد... گفت بهت بگم همین الان از خونه بری شیراز وضعیت قرمزه...
بعدم گفت یه ربع بیشتر وقت نداری
هراسون دست روی سرش گذاشت و یه چرخ کامل دور خودش چرخید
مستقیم توی چشمام زل زد و صداش رو بالا برد
پس چرا معطلی؟
بدو...
و دستم رو گرفت و به سمت در خروج کشوند...
دستم رو محکم از توی دستش بیرون کشیدم
ایستاد و داد زد
_خوبه خودت حرف بابامو شنیدی بدو دیگه
_صبر کن... اخه با این وضعیت؟
و به سرعت به اتاقمون رفتم نیما هم پشت سرم اومد و شلوارش رو از روی مبل داخل اتاق برداشت و بیرون رفت
دیدن حال پریشونش باعث دلشورهی عجیبی در دلم شد
مانتو تنم کردم و شالم رو برداشتم و به طرف در سالن دویدم
با دیدنم در رو باز کرد و هردو سوار اسانسور
شده و به پارکینگ رفتیم...
دستم رو گرفت و با گفتن هیس
من رو دنبال خودش به طرف ماشین کشوند...
وسطای راه چیزی یادش اومد برای همین محکم یکی زد روی پیشونیش...
از این حرکتش خیلی ترسیدم که گفت
_با ماشین خودم نمیریم باید ماشین عبوری پیدا کنیم
بعد هم از در پارکینگ بیرون رفتیم...
نمیدونستم چرا داره بجای مسیری که به خیابون اصلی منتهی میشه به ته خیابون میریم
ولی چون میدونستم الان خیلی عصبی و هولزدهست سکوت کردم
کمی جلوتر به طرف یه ماشین پرشیای نقرهای رفت و از داخل کیفش یه دسته کلید کوچیک درآورد و درش رو باز کرد...
دستور داد سوار بشم...
رفتار وحشتزده و سرعت بالاش باعث شده بود از ترس دست روی قلبم بذارم
نفسهام به شماره افتاده بود
چند نفس عمیق کشیدم و لب زدم
_چی شده نیما؟ از چی داری فرار میکنی؟ این ماشین مال کیه؟
سکوتش باعث شد کمی صدام رو بالاتر ببرم
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۴٠ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۴۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
_نیما گفتم...
نذاشت ادامه حرفم رو بزنم داد زد
_فعلا هیچی نگو بذار حواسم به اطراف باشه...
صبر کن فعلا...میگم بهت...
کمی بعد گوشی موبایل رو از تو جیب شلوارش بیرون آورد و به طرفم گرفت
_زود باش سیمکارتش رو در بیار
مشغول انجام کاری که گفته بود شدم...
با دیدن سوراخ ریز گفتم
_این سوزن میخواد
_الان سوزن از کجا بیارم؟
یجور بازش کن
_آخه با چی؟ نمیشه که...
عصبی نگاهم کرد و گوشی رو از دستم گرفت
تازه وارد اتوبان شده بودیم که گوشی رو با ضرب به بیرون ماشین پرتاب کرد
از رفتارهای عجیب و ترسش که کاملا مشهود بود جیغ خفهای کشیدم
کم مونده بود اشکم سرازیر بشه که گفت
_گوشی خودت... گوشیتو بده به من...
دست توی کیف بردم
_نیست...توی خونه جا گذاشتم...
تیز نگاهم کرد یعنی چی؟
یهو نگاهش رنگ آرامش گرفت
_عیب نداره... همون بهتر... وگرنه برامون دردسر میشد
چی داشت میگفت همه دار وندار زندگیمون تو اون خونه بود...
یعنی کی قراره بره خونهمون سراغ گوشیم؟
برای همین با صدایی نسبتا اروم گفتم
_ پس طلاهام؟مدارک شناساییم؟ اسناد و مدارک دیگهمون چی؟
از نیما بعیده این سکوت
پس کمی صدام رو بالا بردم
_منو میترسونی نیما... چرا نمیگی چی شده؟
_میگم برات... فعلا تمرکز میخوام... یکم صبر کن...
گفتی بابام گفت بریم شیراز؟
_اره به خدا خودش گفت...
دقیقا گفت برید شیراز؟
_گفتم که آره...
_آخه چرا اونجا؟
اونجا الان حکم لونهی زنبورو داره.... نمیفهمم چرا شیراز؟
_آها یه چیزی یادم اومد ...دقیقا نگفت شیراز... بابات گفت به طرف شیراز...
فرقی داره این دوتا جمله؟
کلافه نگاهم کرد
_بنظر تو فرقی نداره؟
خوب فکر کن دقیقا چی گفت... یکم خنگ بازیتو بذار کنار
_درست حرف بزن کی تاحالا خنگ بازی در اوردم؟
صدامو کمی بالاتر بردم
_دقیقا گفت به طرف شیراز من فقط همینو یادمه...
_خوبه... توی مسیر باید یه جور باهاش ارتباط برقرار کنم
_تو که گوشیتو انداختی دور؟
_اونو یه کاریش میکنم
دو سه ساعته که توی راهیم...
و این بغض دوساعته و هجوم فکرو خیالات و این ترس داره من رو میکشه.
کمی از وحشت نیما کم شده و همین باعث کمی آرامش خاطرم شده...
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
صحبتهای خصوصی ما افتاد به ی جلسه دیگه در واقع امشب جهت آشنایی خانوادهها بود همین و بس، خیلی منتظر بودم که بابام بگه من و حمیدرضا بریم و با هم صحبت کنیم اما بابام حرفی نزد و اونا هم ی مقدار نشستن و رفتن بعد از رفتنشون متوجه بیحوصلگی مادرم شدم.
کمی اخمهاش تو هم بود و مدام فکر میکرد
_مامان چی شده؟ با مامانش حرف زدی؟ من اصلاً حواسم نبود گوش بدم ببینم چی میگین
_ لا اله الا الله مادر من نمیخوام غیبت کنم ولی عجب آدم خودشیفته و خودخواهی بود حالمو به هم زد
_ مگه بهت چی گفت؟
_ برگشته میگه من رفتم مکه بعدم شروع کرد به تعریف خاطرات مکه ش میگه رفتم اونجا گفتم خدایا منو ببخش من از این سیاهها خیلی بدم میاد منم طاقت نیاوردم جوابشو ندم گفتم شما داری اینجوری خلقت خدا رو میبری زیر سوال تمام این رنگ پوستها سفید سرخ زرد سیاه همه رو خدا خودش خلق کرده چرا دارید به خلقت خدا ایراد میگیرید برگشته میگه نه من خیلی از اینا چندش میکردم دور خونه خدا داشتم طواف میکردم ی زن سیاه اومد از کنارم رد بشه ی جوری خودمو جمع کردم بهم نخوره که متوجه شد گفتم خدایا منو ببخش من اصلاً دست خودم نیست من حالم از این سیاها به هم میخوره
_ خوب تو چی بهش گفتی؟
_ هیچی بهش گفتم حرفاتون بوی نژادپرستی میده خدا هم خوشش نمیاد و این موضوع رو رد کرده خداوند فقط به اعمال بندههاش نگاه میکنه اصلاً براش مهم نیست یکی سفیده یکی سیاهه ان اکرمکم عند الله اتقاکم، میگه اونی پیش من عزیزتره که اعمال خوبی داشته باشه نه چهره بعدم چقدر فخر فروشی کرد از اول تا آخر همش پز میداد که ما بالای تهران میشینیم و شما خونتون اطراف تهرانه توی دلم گفتم لا اله الا الله آخه خانم محترم ایمان و تقوا مهمه حالا هر جای ایرانم که باشی مهم نیست ایران سرای من است تبریز باشی اصفهان باشی چه فرقی داره مهم تقوا و ایمان به خداست اگرم به فخر فروشی باشه شما از شهرستانتون اومدین تهران زندگی میکنید...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
لینک پارت اول👇👇
شونه بالا زد و ادامه داد
_ما از اول آبا و اجدادمون حومه تهران بودن الانم تو حومه تهران تو شهر آبا اجدادیمون داریم زندگی میکنیم تهران بودنم افتخار نیست انسان شایسته و درست بودن افتخاره اینکه بخوای توی شهر بشینی فکر کنی پیش خدا بالاتری یا کلاً پیش بندههای خدا مقامت بالاتره خیلی هم اشتباهه، وای چقدر این زن منو حرص داد فکر کرده چون بالای تهران زندگی میکنه دیگه میتونه...لا اله الا الله آدم نمیدونه چی باید به اینا بگه میترسم حرف بزنم خدا قهرش بیاد
_ مامان حرفی از سن منو ازدواج سابقم که نزدی ؟
_چرا مامان جان به من گفت دخترتون متولد چه سالیه؟ منم نتونستم بهش دروغ بگم اونم گفت ظاهرا دختر شما از پسر ما بزرگتره منم گفتم مگه پسر شما متولد چه سالیه اونم بهم گفت
محکم با مشت روی پام زدم و گفتم
_ مامان چرا گفتی ؟ مامان چرا بهش گفتی؟
_ گفتم که گفتم دختر من همینه سنش اینه تحصیلاتش اینه خونمونم همینیه که هست همین جام زندگی میکنیم هیچ وقتم از اینجا تکون نمیخوریم ما همینیم خیلی جدی باش میخوان بخوان، نمیخوان نخوان مگه تو کور و کچلی یا عیب و ایرادی داری که بخوایم مخفی کنیم بعد ازدواج بهشون بگیم ما همینیم جدی باش بزار از همین اول چشماشونو باز کنن تو همینی تغییرم نمیکنی زندگی که بخواد با دروغ شروع بشه آخر عاقبت نداره چرا میخوای به خاطر ی ازدواج خودتو بیشخصیت کنی سنتو بیاری پایین و دروغ بگی خودتو ی جور دیگه نشون بدی که چی بشه؟
_ازدواج سابقمو چی مامان تو رو خدا بگو اونو نگفتی؟
دلم میخواست اون لحظه از دست مامانم منفجر بشم سرم داشت سوت میکشید
_مامان بگو گفتی یا نگفتی؟
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۴۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۴۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
بعد از قم به اولین روستا که رسیدیم ماشین رو جلوی بقالی کوچکی متوقف کرد...
هولشده گفت
_پیاده شو... هرچی من گفتم باهام همکاری کن حرفامم تایید کن رفتیم داخل یه جوری وانمود کن که حالت خوب نیست و از چیزی ترسیدی... باشه؟
_با تردید باشهای گفتم و پشت سرش راه افتادم...
یعنی میخواد چکار کنه؟
یه خانم مسن پشت دخل نشسته بود با دیدن ما از جا بلند شد...
_خوش اومدید...
نیما با دست من رو نشون داد
_خانم یه آبمیوه خنک به خواهرم بده
اینجا صندلی ندارین بشینه؟ حالش خوب نیست.
پیرزن چهارپایهای رو که روش نشسته بود رو نشونم داد
_خدا بد نده مادر... بیا اینجا بشین...آبمیوهی چی بدم ؟
نیما بجای من جواب داد
_فرقی نداره مادرجان
یه چیزی بده بخوره فکر کنم قند و فشارش افتاده...
شوهر عوضیش داشت میکشتش...
اگه دیر رسیده بودم ؟
_کی؟
_شوهرش دیگه... مرتیکه میگه بچه دار نمیشی میخوام دوباره زن بگیرم اینم گفته من اجازه نمیدم میخواسته خفهش کنه...
منم همینجوری شانسی رفتم خونهشون اگه دیر رسیده بودم الان مرده بود...
بعدم رو به من کرد
_تو نذاشتی به پلیس زنگ بزنم
اما من دلم طاقت نمیاره باید به یکی بگم بیاد اینو ادب کنه...
گوشی من خونه جا مونده... تو هم که گوشیتو بهم نمیدی...
یا همین الان باهام برمیگردی بریم پیش شوهرت خودم یه گوشمالی حسابی بهش بدم
یا تو رو که رسوندم خونهی بابا بعدا برمیگردم و میرم سراغ شوهرت و با دستای خودم خفهش میکنم
تاکیدی گفت میای برگردیم یا نه؟
بعد هم ابرو بالا داد که یعنی بگو نه
_نه ... من نمیام... میترسم
_خاک توسرت
از اولم گفته بودم اون عوضی به درد تو نمیخوره
رو به صاحب مغازه کرد
_میبینی بدبختی مارو مادر جان؟
دختر یه تاجر پولدار رفته زن یه کارگر بدبخت بیچاره شده... هنوز سه سالم نیست که ازدواج کرده شوهرش گفته بچه دار نمیشی زن دوم میگیرم...
دردمو به کی بگم آخه؟ اونروز که میگفتم این عوضی بوی پول به دماغش خورده باور نکردی... فکر میکردی واقعا عاشقته...
حالا بعد از سه سال که فهمیده بابا پای حرفش مونده و یه قرونم بهتون پول نمیده داره عین آشغال میندازهتت بیرون...
رو به پیرزن گفت
_میخوام به بابام زنگ بزنم بگم یه پول قلمبه آماده کنه بیاریم بندازیم جلوی شوهر بیغیرت این، تا زودتر طلاقش بده از شرش خلاص شیم...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨