eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.8هزار دنبال‌کننده
607 عکس
315 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 _مامان خواهش میکنم..‌. میان کلامم پرید _چی چیو خواهش میکنم؟ تو الان ۵ ۶ قلم میوه خریدی برای سری بعد که بخوایم اینا رو دعوت کنیم خونمون باید ی پله بریم بالاتر فقط امشب نیستش که مادر جان آینده ام باید ببینی و در نظر بگیری حالا می‌خوایم ی شب شام دعوتشون کنیم میگی خب حالا باید بستنی بذاریم دسر میخوایم ژله میخوایم سالاد ماکارانی میخوایم _مامان چرا انقدر داری سخت می‌گیری؟ خب میزاریم دیگه منم دارم کار می‌کنم ما باید کلاسمون پیش اینا بره بالا چرا بیایم خودمونو سطح پایین نشون بدیم ما باید پیش اینا خیلی بالا باشیم مامان اینا وضع مالیشون خوبه بالای تهران می‌شین _ کجا وضع مالی اونا خوبه اونام ی آدمایین مثل خودمون، ما خونمون اینجاست اونا خونشون اونجاست _ حالا این ی دفعه رو مامان کنار بیا من می‌خوام خیلی جلوی اینا بالا باشیم امشب جلسه آشناییه برام خیلی مهمه از جلسه‌های دیگه جلوشون گوجه خیار می‌ذاریم ی امشبو کوفتم نکن بزار باب دلم باشه هیچی نگفت و از کنارم رفت اصلا درکش نمیکنم به جای اینکه خودمونو ببریم بالا همش میخواد معمولی باشه خودم همه میوه ها رو شستم مامانم منو زیر گرفته بود اما هیچی نگفت تمام میوه‌ها رو خودم با سلیقه توی ظرف میوه چیدم و از حاضر و آماده روی میز توی آشپزخونه گذاشتم. تمام وجودم استرس بود از شدت استرس نمی‌تونستم تمرکز کنم و دستام همش می‌لرزید انگار توی دلم داشتن لباس می‌شستن دقیقاً دل من عین ی ماشین لباسشویی بود که مدام در حال کار بود و متوقف نمی‌شد مدام مامانم بهم می‌گفت _آروم باش و انقدر سخت نگیر همه چیز به خوبی پیش میره اما دل من آروم نمی‌شد ی دست لباس کرمی که از قبل آماده کرده بودم پوشیدم به پیشنهاد خواهرم ی مقدار کرم زدم و ی روسری رنگ روشن هم پوشیدم بالاخره صدای زنگ در خونه به صدا در اومد از شدت استرس دست و پاهام تکون نمی‌خورد مامانم نگاهم کرد و گفت _ چته مامان جان رنگ به روت نمونده چرا داری با خودت اینجوری می‌کنی؟ من به تو قول میدم امشب دقیقاً همونجوری پیش میره که تو می‌خوای و همون اتفاقاتی می‌افته که تو دوست داری انقدر خودتو عذاب نده. بابا درو روشون باز کرد و وارد خونه شدن حمیدرضا به همراه پدر و مادرش داخل خونه اومدن احوالپرسی کردیم و هر کدوم گوشه‌ای نشستند چشمم به ظاهر برازنده و مرتب حمیدرضا افتاد دلم برای تیپ و قیافه‌اش ضعف رفت. جو خونه خیلی سنگین بود آشناییت آنچنانی با هم نداشتن و پیدا کردن موضوعی که بخوان در موردش با هم حرف بزنن و هم نظر باشند تا حدودی برای همه سخت بود.. لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 مادرم و مادر حمیدرضا شروع به صحبت کردن ی لحظه متوجه شدم که لحن مامانم برای صحبت کردن عوض شده انگار که اینا ناراحتش کردن و ی جورایی می‌خواد تلافی کنه یا از خودش دفاع کنه تو دلم اشوب بود از اینکه کسی حرفی نزنه و ناراحتی پیش نیاد و خواستگاری ما خراب نشه. ّ استرس اینو داشتم که مامانم از سن من و ازدواج سابقم بگه مطمئنم مادر حمیدرضا به محض اینکه متوجه بشه خونمون رو ترک می‌کنه و خواستگاری به هم می‌خوره به حمیدرضا قول داده بودم که چیزی به مادرش نگیم و با خانواده‌ام هماهنگم ولی اگر مادرم حرفی می‌زد مطمئنم که ازدواج ما میشه ی آرزوی محال، ندایی از درونم بهم گفت نترس مامانت حرفی نمی‌زنه با اینکه خودمم می‌دونستم مامان چیزی نمیگه ولی اختیار و کنترل زبون اون دست من نیست و هر لحظه ممکنه که حرفی بزنه و همه نقشه‌های من و حمیدرضا نقش بر آب بشه مامان من آدمیه که صداقت زیادی داره و من مطمئنم که اگر بزنه تو فاز صداقت و راستگویی هیچ چیزی جلودارش نیست هرچی که هست و نیست رو به اینا میگه ی مقدار که نشستن و صحبت کردن پدرامون حسابی گرم حرف شده بودن طبق حرف‌هاشون قرار شد که ادرس خونه و محل کار حمید رضا رو بگیرن و پدر و مادرم برای تحقیقات محلی برن... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 صحبت‌های خصوصی ما افتاد به ی جلسه دیگه در واقع امشب جهت آشنایی خانواده‌ها بود همین و بس، خیلی منتظر بودم که بابام بگه من و حمیدرضا بریم و با هم صحبت کنیم اما بابام حرفی نزد و اونا هم ی مقدار نشستن و رفتن بعد از رفتنشون متوجه بی‌حوصلگی مادرم شدم. کمی اخم‌هاش تو هم بود و مدام فکر می‌کرد _مامان چی شده؟ با مامانش حرف زدی؟ من اصلاً حواسم نبود گوش بدم ببینم چی میگین _ لا اله الا الله مادر من نمی‌خوام غیبت کنم ولی عجب آدم خودشیفته و خودخواهی بود حالمو به هم زد _ مگه بهت چی گفت؟ _ برگشته میگه من رفتم مکه بعدم شروع کرد به تعریف خاطرات مکه ش میگه رفتم اونجا گفتم خدایا منو ببخش من از این سیاه‌ها خیلی بدم میاد منم طاقت نیاوردم جوابشو ندم گفتم شما داری اینجوری خلقت خدا رو می‌بری زیر سوال تمام این رنگ پوست‌ها سفید سرخ زرد سیاه همه رو خدا خودش خلق کرده چرا دارید به خلقت خدا ایراد می‌گیرید برگشته میگه نه من خیلی از اینا چندش می‌کردم دور خونه خدا داشتم طواف می‌کردم ی زن سیاه اومد از کنارم رد بشه ی جوری خودمو جمع کردم بهم نخوره که متوجه شد گفتم خدایا منو ببخش من اصلاً دست خودم نیست من حالم از این سیاها به هم می‌خوره _ خوب تو چی بهش گفتی؟ _ هیچی بهش گفتم حرفاتون بوی نژادپرستی میده خدا هم خوشش نمیاد و این موضوع رو رد کرده خداوند فقط به اعمال بنده‌هاش نگاه می‌کنه اصلاً براش مهم نیست یکی سفیده یکی سیاهه ان اکرمکم عند الله اتقاکم، میگه اونی پیش من عزیزتره که اعمال خوبی داشته باشه نه چهره بعدم چقدر فخر فروشی کرد از اول تا آخر همش پز می‌داد که ما بالای تهران می‌شینیم و شما خونتون اطراف تهرانه توی دلم گفتم لا اله الا الله آخه خانم محترم ایمان و تقوا مهمه حالا هر جای ایرانم که باشی مهم نیست ایران سرای من است تبریز باشی اصفهان باشی چه فرقی داره مهم تقوا و ایمان به خداست اگرم به فخر فروشی باشه شما از شهرستانتون اومدین تهران زندگی می‌کنید... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 لینک پارت اول👇👇 شونه بالا زد و ادامه داد _ما از اول آبا و اجدادمون حومه تهران بودن الانم تو حومه تهران تو شهر آبا اجدادیمون داریم زندگی می‌کنیم تهران بودنم افتخار نیست انسان شایسته و درست بودن افتخاره اینکه بخوای توی شهر بشینی فکر کنی پیش خدا بالاتری یا کلاً پیش بنده‌های خدا مقامت بالاتره خیلی هم اشتباهه، وای چقدر این زن منو حرص داد فکر کرده چون بالای تهران زندگی می‌کنه دیگه می‌تونه...لا اله الا الله آدم نمی‌دونه چی باید به اینا بگه می‌ترسم حرف بزنم خدا قهرش بیاد _ مامان حرفی از سن منو ازدواج سابقم که نزدی ؟ _چرا مامان جان به من گفت دخترتون متولد چه سالیه؟ منم نتونستم بهش دروغ بگم اونم گفت ظاهرا دختر شما از پسر ما بزرگتره منم گفتم مگه پسر شما متولد چه سالیه اونم بهم گفت محکم با مشت روی پام زدم و گفتم _ مامان چرا گفتی ؟ مامان چرا بهش گفتی؟ _ گفتم که گفتم دختر من همینه سنش اینه تحصیلاتش اینه خونمونم همینیه که هست همین جام زندگی می‌کنیم هیچ وقتم از اینجا تکون نمی‌خوریم ما همینیم خیلی جدی باش می‌خوان بخوان، نمی‌خوان نخوان مگه تو کور و کچلی یا عیب و ایرادی داری که بخوایم مخفی کنیم بعد ازدواج بهشون بگیم ما همینیم جدی باش بزار از همین اول چشماشونو باز کنن تو همینی تغییرم نمی‌کنی زندگی که بخواد با دروغ شروع بشه آخر عاقبت نداره چرا می‌خوای به خاطر ی ازدواج خودتو بی‌شخصیت کنی سنتو بیاری پایین و دروغ بگی خودتو ی جور دیگه نشون بدی که چی بشه؟ _ازدواج سابقمو چی مامان تو رو خدا بگو اونو نگفتی؟ دلم می‌خواست اون لحظه از دست مامانم منفجر بشم سرم داشت سوت می‌کشید _مامان بگو گفتی یا نگفتی؟ https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 نه اونو نگفتم ولی مامان جان اونم بهشون بگو بزار با چشم باز بیان سراغت همینه که هست با مخفی‌کاری و دروغ گفتن تو به هیچ جا نمی‌رسی ببین چند دفعه دارم بهت میگم این کار عاقبت نداره تو فقط به حرف من گوش نکن از وقتی که بچه بودی همین بودی الانم که بزرگ شدی همینی هر کاری دل خودت بخواد می‌کنی خرابکاری که کردی میای میگی مامان من چیکار کنم _حالا من الان ازدواج کنم با این بعداً ی فکری می‌کنم مهم حمیدرضا است که باید منو می‌پسندید و پسندیده دیگه به کسی ربطی نداره که من سنم چقده یا قبلاً ازدواج کردم یا نه _چه فکری می‌خوای بکنی حمیدرضا الان تو رو نداره تو براش جذابی عین ی میوه‌ای که تا حالا نخورده ولی دوست داره تجربه کنه بری سر زندگی دو ماه از زندگیت بگذره بعد اون موقع می‌فهمی چه خبره براش عادی میشی دیگه اینجوری دست نیافتنی نیستی زنشی اون موقع است که دور میفته دور مامانش قشنگ مامانش بهش حرف میزنه و میگه چیکار بکنه نکنه حرفاشم روی پسرش تاثیر می‌ذاره چون مادرشه، مادر شوهر شیر خفته است فکر نکن اگه گولش بزنی خرت از پل بگذره بعد تو میشی همه کاره اونم مجبوره تحملت کنه و می‌شینه نگاه می‌کنه این زنی که من دیدم تا حرف خودشو به کرسی نشونه کوتاه نمیاد _ باشه مامان حالا خودم ی کاریش می‌کنم عیب نداره سنمو گفتی همین که نامزدیمو نگفتی خیلی خوبه _ این آتیشی که داری به پا می‌کنی دودش فقط توی چشم خودت نمیره تو چشم ماهم میره چون خانواده‌ایم، خانم محترم با خوشحالی تو ما هم خوشحالیم با ناراحتی تو ما هم ناراحتیم هیچی نگفتم عملاً دیگه مطمئن شدم که بحث با مادرم بی‌فایده است هیچ وقت از موضع خودش کوتاه نمیاد و تلاش نمی‌کنه که ی ذره منو درک کنه و بفهمه. به اتاقم پناه بردم و درو بستم که صدای زنگ گوشیم بلند شد به صفحش نگاه کردم و دیدم که حمیدرضاست با دست محکم به پیشونیم کوبیدم _ وای حالا چیکار کنم چه جوری بهش بگم هرچی به مامانم گفتم نگو گفته _ سلام حمیدرضا خوبی؟ _ الهام چرا اینجوری شد چرا مامانت سنتو گفت؟ سلام _چیکار کنم هرچی بهش گفتم نگو گفته مامان من اینجوریه دیگه دروغ نمیگه هر چقدرم بهش بگی بازم راستشو میگه حتی اگه بدونه به ضرر خودش یا بقیه است بازم راستشو میگه معتقده زندگی باید بر اساس پایه صداقت باشه دیگه مدلش اینجوریه _ حالا خدا رو شکر از ازدواج سابقت نگفته _ آره نگفته ولی مطمئن باش اگر مامانت می‌پرسید می‌گفت چیکارش کنم نمی‌تونه دروغ بگه یا مخفی کاری کنه مدلش اینجوریه شک نکن اگر مادرت می‌پرسید مامان من مخفی نمی‌کرد و عین حقیقتو بهش می‌گفت... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 نفس عمیقی کشیدم _حالا باهاش صحبت میکنم تحت هیچ شرایطی از ازدواج سابقم حرفی نزنه ولی میگه بهتره که مخفی کاری نکنید و حقیقت رو بگید، مامان تو چی گفت؟ _هیچی از خونه شما تا خونه خودمون هیچی نگفت هیچ حرفی نزد فقط وقتی که رسیدیم خونه مانتوش رو دراورد پرت کرد روی مبل گفت این دختره از پسر ما بزرگتره بابامم گفت خب بزرگتر باشه بد که نبودن حمید رضا تو میدونستی بزرگتره؟ منم گفتم اره بابامم گفت خب میدونه تو چیکار داری پسرمون باید مشکل داشته باشه که نداره مامانمم با صدای بلند گفت بحث ی سال دوسال نیستش که دختره شش سال بزرگتره، بابام داشت شاخ در میاورد بلند گفت شش سال؟ بله مامان دختره بهم گفت دختر من متولد سال ۶۱ هست منم فهمیدم که شش سال بزرگتره _خب بابات چی گفت؟ _هیچی گفت حمیدرضا داری چیکار میکنی؟ گفتم بابا دختر خیلی با وقاری هست ظاهرش اصلا نشون نمیده که از من بزرگتره مهم اینه ما همدیگرو دوس داریم مهم نیست چقدر فاصله سنی داریم سن ی عدده بابامم گفت من کاری ندارم خودتون میدونید اما مامانم خیلی ناراحت شد گفت اخه چرا من باید برای پسر دسته گلم ی دختری بگیرم که شش سال ازش بزرگتره. _حالا باید چیکار کنیم؟ _عیب نداره دیگه حالا فهمید تو نگران نباش من راضیش میکنم مهم اینه که من تورو دوس داشته باشم و دارم حالا ما ی شب دیگه میایم خونتون ادرس خونه ماهم که مامانت گرفته _اره برای تحقیق و اینا گرفته _حالا ما ی شب میایم خونتون با هم صحبت میکنیم همه چیز درست میشه _من نمیدونم چی میخواد بشه انقدر حرص خوردم که حد نداره فکر نمیکردم بهترین شب زندگیم باید اینجوری عذاب بکشم با حمید رضا خداحافظی کردم و تلفن رو قطع کردم دلم طاقت نیاورد سراغ مامانم رفتم _مامانت الان چی میشه؟ ما باید بریم خونه اونا؟ یا اونا میان اینجا؟ _نه دخترم اونا ی شب دیگه میان صحبت میکنیم شماهم میرید دوتایی حرف میزنید اگر به نتیجه رسیدیم ما میریم تحقیقات محلی بعد دیگه باقی مراسمات _الان باید اونا زنگ بزنن بگن میخوان بیان؟... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 _اره دیگه انتظار داری من برم سراغشون بگم توروخدا پاشید بیاید؟ خانم کی میاید دختر منو بگیرید؟ اونا باید بگن به اتاقم برگشتم خیلی دودل بودم زنگ بزنم یا نزنم شماره حمیدرضا رو گرفتم و بعد از دوتا بوق جواب داد _از مامانم پرسیدم میگه شما باید زنگ بزنید بیاید خونه ما بلند بلند خندید _امان از این رسما اخه چه فرقی داره؟ باشه چشم صدبار دیگه م بخواید ما میایم اونجا همین شب جمعه بعدی ما اونجاییم _نمیخوای با مامانت هماهنگ کنی؟ _نه من راضیش میکنم _باشه من دیگه ذهنم کار نمیکنه خداحافظی کردیم نفس آه مانندی کشیدم و با خودم گفتم خدایا یعنی میشه چشمهام رو ببندم و باز کنم ببینم یک هفته گذشته و اونا میخوان بیان؟ اما اینجوری نشد دقیقا هر روز هفته برام یک ماه گذشت تا اینکه بالاخره شب جمعه رسید _الهام جان اینا امشب میان باید میوه بخریم _وای مامان من تو این هفته اصلا کار نکردم هیچ پولی ندارم _عیب نداره خودت میدونی دخترم من بهت به انداز سه قلم میوه پول میدم دیگه باید با اینا بخری _مامان توروخدا خیلی کمه _از اولم بهت گفتم‌اینکارارو نکن خودت باش گوش نکردی _مامان ی کاریش بکن _من هیچ کاری نمیتونم بکنم بابات همینقدر داده خودتم میدونی من درامدی ندارم مادرجان _درامد نداری اما همه میدونن خیلی پس انداز داری از اونا بده _من بازم مهمونی درپیش دارم باید برات جهیزیه بخریم نمیتونم به اونا دست نمیزنم انقدر بهش التماس کردم تا تونستم راضیش کنم از پس اندازش یکم پول بهم بده و رفتم دوباره میوه های زیادی خریدم... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 بالاخره ساعت ۹ شب شد و به خونمون اومدن از چهره مادر حمیدرضا مشخص بود که مثل بار اول با رضایت نیومده و به زور اومده بود خونمون، نشستن و با اجازه پدر مادرم رفتیم اتاق برای صحبت کردن، ما حرفی نداشتیم و قبلا همه چیزو بهم گفته بودیم باز در مورد اینده حرف زدیم و از اتاق خارج شدیم بعد هم اونا به خونه خودشون رفتن مامانم رو کرد به بابام _ما باید بریم ی روز تحقیق کنیم از همسایه هاشون بپرسیم ببینیم چه جور ادمهایی هستن _باشه میریم از حرفهاشون متوجه شدم که میخوان پس فردا برن رفتم کنارگوش مامانم پچ زدم _مامان میشه منم بیام؟ اخم ریزی کرد _وا تو کجا بیای؟ _توروخدا بذار منم بیام _زشته دخترم منو بابات میریم دیگه _مامان توروخدا بذار بیام انقدر به مامانم التماس کردم تا قبول کرد منم ببره روز تحقیقات رسید و منم سوار ماشین شدم از همون اول مامانم گفت _ما میریم در خونه همسایه شون تو نیا بشین تو ماشین _باشه نمیام ما رفتیم و خونشون رسیدیم تمام خونه ها اپارتمانی بود و نمیشد از کسی تحقیق کرد _مرد بریم ی بقالی جایی بپرسیم اما اونجا مغازه نبود انقدر گشتیم تا ی مغازه پیدا کردیم و ازش پرسیدیم _خانم اینجا اونجوری نیست که کسی کسیو بشناسه همه غریبه هستن مامانم تعجب کرد _وا مگه میشه خب برا تحقیق ادم از کاسب محل میپرسه... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁