eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.7هزار دنبال‌کننده
776 عکس
403 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
بدون شرح حقِ حق به زباله دان تاریخ می‌پیوندند بزودی... ان شاءالله 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۶۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اتفاقا دیشب بچه‌ها دیر خوابیدند و چون مهمون داشتم تا دیروقت شیطنت کردند. از طرف من ازشون عذرخواهی کنید.. بعدا برای عرض سلام و احوالپرسی خدمتشون می‌رسم _خواهش می‌کنم بازم عذرخواهی می‌کنم مزاحم شدم... با اجازه‌تون... _خدانگهدار..سلام برسونید. وقتی در رو بست ناراحت به طرفم برگشت _ تو هنوز دست از این عادتهات بر نداشتی؟ چه اخلاقیه تو داری؟ با زدن خودت و غربت‌بازی در آوردن چیزی حل می‌شه؟ مثلا داری مادر می‌شی... این حال و احوالت رو بچه تاثیر منفی می‌ذاره یکم به خودت مسلط باش... شماطت بار حرفهاش رو زد و به طرف آشپزخونه رفت کنجکاو بودم بفهمم اینجا چه خبره؟ این خونه اونقدر کهنه و قدیمی هست که کسی حاضر نباشه مستاجرش باشه _آقاهه کی بود؟ کلافه پوفی کشید _پسر صاحبخونه‌ست...بنده خدا دانشجوئه... مادر پدرش سن بالا هستند چند روزی رفته بودند تهران خونه‌ی دخترشون ... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۶۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نمی‌دونستم برگشتند... دیشب چقدر بچه‌ها بالا پایین پریدند شرمنده لب زدم _و چقدر من غربت بازی در آوردم بلند شدم و کنجکاوتر مقابلش ایستادم _شما اینجا مستاجرید؟ پس خونه‌ی خودتون چی؟ چرا اومدین اینجا؟ داغون‌تر از این خونه پیدا نکردید؟ گیج نگاهم کرد کمی که گذشت کلافه سری تکون داد بیشتر از همه به خاطر شرایط جسمی داداشت قبول کردیم بیایم اینجا... پله‌های راه پله رو که دیدی خیلی کوتاهن و بالا پایین شدن ازش راحته... حیاط بزرگ هم که داشت با بچه‌ها می‌تونست بره اونجا و بازی و ورزش کنه... شونه‌هام رو بالا دادم... درسته خونه‌ی خودشون پله‌های زیاد بود و بلند... اما فقط به خاطر پله اومدند یه محله پایینتر و یه خونه‌ی خیلی داغون؟ احساس کردم دوست نداره بیشتر از این توضیح بده ولی کنجکاوی بهم غلبه کرده _زینب جان من غریبه نیستم میشه بهم بگی چی شده؟ خونه‌ی قبلی‌تون رو فروختین... آره؟ 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۶۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نگاهش رو از چشمام برداشت کلافه‌تر از قبل سر تکون داد _ اون خونه رو مجبور شدیم بفروشیم با شرایطی که داداشت داشت این خونه بهترین گزینه بود ما که بیشتر اوقات خونه نبودیم از وقتی تو رفتی تا چندماه داداشت زمین گیر بود و بخاطر همینم پیش مامانت اینا بودیم بعدا هم که اون بلا سر بابات و بعدش هم مامانت اومد ... نمی شد تنهاشون بذاریم... الانم که می‌بینی اومدیم اینجا به خاطر اینه که مامانت با سروصدا و شیطنت بچه ها اذیت می‌شد... البته بازم خیلی خونه نمی‌مونیم بیشتر اوقات اونجاییم هروقت می‌بینیم مامانت کلافه‌ست دست بچه‌هارو می‌گیریم میایم خونه خودمون... به طرف اتاق خواب رفتم و مانتویی که خیلی وقته تنها داراییمه تنم کردم و شال رو هم روی سرم مرتب کردم نگاهی به ساعت انداختم... تازه هشت و ده دقیقه‌ست _طاقت ندارم منتظر داداش بمونم من خودم می‌رم خونه‌ی مامانم مقابلم ایستاد _بهتره صبر کنی داداشت بیاد آخه خونه‌ی مامانت‌اینام عوض شده _اخم کردم اونجا رو چرا فروختین؟ _نفروختنش... فعلا دادن دست مستاجر _چرا؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۶۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _دکترش گفت شاید اگه خونه رو عوض کنید حال مامانت بهتر بشه و کمتر فکر و خیال کنه اما بی‌فایده بود... هیچ فرقی نکرد خب آدرس بده خودم برم _عزیزم صبر کن خود داداشت بیاد باهم برید بهتره... _خب قرار بود تو هم بیای... بیا الان باهم بریم... ملتمسانه لب زد _صبر کن با داداشت بری بهتره. ناچار روی مبل نشستم آروم اشک می‌ریختم و به حال و روز الان مامانم فکر می‌کردم... نکنه من رو هم نشناسه؟ خدای من... چقدر وحشتناکه‌... مامان آدم نشناستش ساعت پنج دقیقه به نه داداش زنگ زد و گفت بیرون منتظرمونه توی حیاط که رفتیم داداش به سمت گوشه‌ی حیاط که منتهی به ته ساختمون می‌شد رفت زینب هم به دنبالش راه افتاد و به من هم اشاره کرد به دنبالش برم با فکر این که می‌خوان چیزی نشونم بدن به ساختمون کوچکی رسیدیم که در کوچک آهنی سفید و قهوه‌ای رنگی داشت... داداش کلید از جیبش بیرون آورد و بازش کرد دوباره با فکر اینکه شاید اونجا انباری باشه عقب ایستادم داخل رفت و یااللهی گفت زینب بهم اشاره کرد جلوتر برم وارد راهروی بزرگ حدودا دوازده متری شدیم دوتا پله رو رد کردیم مقابل در چوبی دیگه‌ای رسیدیم... نسرین جلوی در ایستاده بود و از همونجا نگاهم می‌کرد 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۶۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) علاوه بر خوشحالی از اینکه اون اینجا چکار می‌کنه متعجب شدم قدمی به جلو برداشتم بامحبت اسمش رو صدا زدم _نسرین تویی؟ از جلوی در کنار رفت و مثل غریبه‌ها تعارفم کرد که داخل برم این کارش باعث شد هم دلخور بشم و هم پیش زینب خجالت بکشم بنابراین ایستادم و به پشت سرم نگاه کردم... داداش جلو اومد رو به من و زینب گفت _اول من میرم داخل از کنارم که رد می‌شد به آرومی گفت _به خواهرات حق بده از دستت ناراحتن بعد از احوالپرسی باهاش وارد خونه شد زینب دستش رو پشتم گذاشت و به جلو هدایتم کرد _بریم تو نهال جان مدتیه مامانت‌اینا اینجا زندگی می‌کنند دیگه کم مونده بود از تعجب شاخهام بیرون بزنه بی توجه به نسرین وارد خونه شدم دختره‌ی بی‌شعور انگار نه انگار دوساله همدیگه رو ندیدیم یه خونه‌ی تقریبا بیست متری نریمان روی پاهاش مقابل که روی ویلچره نشسته... از دور با چشمای اشکی نگاهش می‌کردم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۶۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) مامان بی هیچ واکنشی نسبت به قربون صدقه رفتن‌های نریمان کمی معذب نگاه می‌کرد پس زینب راست می‌گفت مامان فراموشی گرفته اون حتی پسر یکی یه دونه‌ش رو نمی‌شناسه... کمی جلو رفتم با دست اشک صورتم رو پاک کردم _سلام مامان... کاش می‌مردم و با این حال تو رو نمی‌دیدم الهی پیش‌مرگت بشم من داداش بلند شد و همزمان که عقب می‌رفت با دست به کسی که پشت سرم بود اشاره‌ کرد چیزی نگه... نگاهی به عقب کردم نسرین پشت سرم بود حتما می‌خواست مانع روبرو شدنم با مامان بشه که داداش بهش اشاره کرد کاری باهام نداشته باشه. بی اهمیت به نگاه امیخته با خشمی که بهم دوخته بود جلوی مامان زانو زدم دستاش رو تو دستام گرفتم ... همراه با صدا زدن اسمش روی پا بلند شدم و در آغوش کشیدمش... _قربونت برم مامان خوشگلم... عزیز دلم... دلم برات یه ذره شده بود مامان جونم بی هیچ واکنشی کمی در بغلم موند کم‌کم احساس کردم داره با شونه‌هاش پسم می‌زنه و تلاش می‌کنه از آغوشم بیرون بیاد کمی خودم رو عقب کشیدم تا صورتش رو ببینم انگار از این همه نزدیکی ناراحته آروم آروم عقب‌تر اومدم و دستام که دورش حلقه شده بود رو پایین آوردم نگاهش سرد و بی‌روح بود با بغض گفتم _ چرا اینطوری نگام می‌کنی مامان؟ منم نهال... همونی که خیلی اذیتت کرد عذابت داد... پاشو سرم هوار بکش... گوشمو بپیچون... از بازوم نیشگون بگیر پاشو مامان سرزنشم کن... دعوام کن... تروخدا یه چیزی بگو... اینجوری نگام نکن دلم داره می‌ترکه... مامان توروخدا... مگه میشه دخترتو نشناسی... 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۶۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _مامان... تو رو خدا... منم نهال... نگاهش اونقدر مظلومانه بود که قلبم تیر کشید دوباره بغلش کردم و صورتش رو بوسه بارون کردم با صدای ناراحت و پربغض نسرین عقب کشیدم و نگاهش کردم _جالبه خودت این بلا رو سرش آوردی حالا اومدی میگی منم نهال؟ میخوام صد سال سیاه نباشی... تو رو چی به خانواده و پدر و مادر بیا برو به عشقت برس به نیما و پدرومادرش... مگه نگفته بودی نیازی به ماها نداری... چی شد یادت افتاد مامان داشتی؟ احیانا بابا نداشتی؟ دلت برای بابا تنگ نشده؟ از نسرین بعید بود اینقدر تلخ و رک بودن... همیشه اهل مراعات و احتیاط بود که دل کسی رو نشکنه... خشم و ناراحتی آمیخته باهم در حرفاش موج می‌زنه غمگین لب زدم _تو دیگه نمک نپاش رو زخمام... داداش براتون تعریف نکرده اون پدرشوهر بی‌وجدانم چه دروغهایی بهم گفته بود؟ بخدا فکر می‌کردم شماها باهام نسبتی ندارید هه‌ واقعا؟ باشه قبول ... تو چون فکر می‌کردی با ماها نسبت نداری گذاشتی رفتی و دوسال آزگار نه خبری از خودت بهمون دادی و نه خبری ازمون گرفتی خوبیهای مامان و بابا چی؟ اونارم فیروز خانت بهت گفت فراموش کن؟ همین مامان طفلکی کم عذاب تورو کسید؟ چه طور دلت اومد بابا رو تو اون شرایط فراموش کنی؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۷۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) خواست ادامه بده که با صدای داداش نگاهش رو به اون داد _بسه نسرین جان... می‌دونم ناراحتی... دلت شکسته... روزهایی که باید کنارت می‌بود نبود اما الان برگشته... پشیمونه از اینکه چرا یهو بیخبر رفت پشیمونه از رفتنش.... اومده که بمونه پس سرزنش کردن دیگه بسه... از چشمات معلومه که دیشب نخوابیدی نه؟ َ بعد هم با نگاهش به مامان اشاره کرد و ادامه داد _دوباره تا صبح بیدار بود؟ نسرین اشکای چشمش رو با دست پاک کرد و نگاهی متاسف به مامان انداخت _تا خود صبح فقط ریز ریز اشک ریخت نمیفهمم چشه ‌و این بیشتر عذابم می‌ده نمی‌دونم یاد بابا میفته یا ... با نگاه من رو نشون داد و گفت _شایدم این... اسمی که از کسی به زبون نمیاره... فقط گریه می‌کنه بمیرم براش می‌خواد حرف بزنه‌ها... تلاش می‌کنه اما صدایی از گلوش بیرون نمیاد دستم رو روی صورتم گذاثتم و با صدای بلند گریه سر دادم _تروخدا منو ببخشید... من احمق مسبب همه‌ی این بدبختیهام... اگه من احمق خریت نمی‌کردم و نمی‌رفتم این‌بلاها سر کسی نمیومد. کمی که گریه کردم داداش دستم رو گرفت و آروم دم گوشم زمزمه کرد 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۷۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _بسه عزیزم... مامان داره نگاهت می‌کنه... با دیدن این حال و روزت داره به هم می‌ریزه خوشحال از اینکه لابد داره من رو یادش میاد دستم رو از روی صورتم برداشته و نگاهش کردم _ناراحت و غمگین تماشام می‌کرد جلوش نشستم و قربون صدقه ش رفتم _قربون نگاه قشنگت بشم عزیز دلم. تو هیچوقت طاقت گریه‌ی ماهارو نداشتی... آره عزیزم منم نهال... همون دختر پررو و نفهمت... همون نهال خودخواه کله‌خرابت... یادت اومد منو؟ _پاشو جمع کن این بساطو نهال... اگه قرار بود با چند قطره اشک ریختن کسی خوب بشه این یسالی که روزی هزاربار من و نیلوفر و داداش جلوش خون گریه کردیم خوب میشد ناراحت از طرز برخوردش ایستادم و به طرفش رفتم _نسرین درست بامن حرف بزن بهت گفتم اون روزی که رفتم شرایط خوبی نداشتم... پس اینقدر بابت رفتنم سرزنشم نکن حالا که فهمیدم چه غلطی کردم و برگشتم اومدم جبران کنم پس اینقدر نمک به زخمم نپاش تو که اینقدر تلخ نبودی، تو اهل دل شکستن نبودی، پس چرا داری ادای نیلوفرو در میاری؟ زینب جلو اومد و با گذاشتن دستش روی شونه‌ی هردومون گفت _نهال جان نسرین هم مثل خودت حال و روز خوبی نداره... خسته‌ست دل شکسته‌ست... روز و شب شاهد این حال و روز مامانته... همه‌ی زحمتا روی دوششه. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۷۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) میون حرفش پریدم _خب حالا که من برگشتم ارین ببعد خودم کلفتی و کنیزی مامانمو می‌کنم... نسرین هم استراحت کنه نسرین خواست حرفی بزنه که داداش جلو اومد _نسرین جان... آبجی کوتاه بیا... ببخش و تمومش کن... مامان داره نگات می‌کنه می‌فهمه ناراحتی و داری اذیت می‌شی نگاش کن بغض کرده و زل زده بهت هردو به مامان نگاه کردیم... نسرین به مامان لبخند زد و با گفتن نهال بیا بغلم من رو تنگ در آغوش کشید _فکر نکن به همین راحتی بخشیدمت... هنوز باهات کار دارم ولی بخاطر مامان‌ که خیالش راحت بشه مشکلی نداریم دیگه بحثو ادامه ندیم. این حرف دلگرمم کرد من هم تنگ در آغوش گرفتمش... بغضم رو رها کردم و با گریه گفتم _می‌دونی چقدر بهت احتیاج دارم؟ یهو حلقه‌ی دستاش شل شد کمی بعد آروم‌به عقب هلم داد _گفتم که نه بخشیدمت و نه َفراموش می‌کنم چه روزای سختی تنهامون گذاشتی... بابا رو دق دادی مامانم که داری می‌بینی داداش با دلخوری صداش کرد _ای بابا...نسرین جان قرار بود تمومش کنی _ببخشید داداش نمی‌تونم... چشمام داره از بی‌خوابی کور میشه... من برم‌ یکم بخوابم با زینب حواستون به مامان هست من برم؟ _من که باید برم سرکار ولی زینب و نهال هستند بدون اینکه نگاهمون کنه به طرف در چوبی کرم رنگی که حدس می‌زدم اتاق خواب باشه رفت 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۷۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) به در که رسید برگشت و نگاهی به داداش کرد... شرمنده‌‌م شاید تا شما می‌ری من خوابم برده باشه _اشکال نداره... برو استراحت کن رو به زینب کرد _قربون دستت هر وقت دیدی باز بی تابی می‌کنه حتما صدام کن نمیخواد مثل دیروز مراعاتمو بکنی... هرچقدرم خوب استراحت کنم بعدا که میفهمم اذیت شده خیلی بهم می‌ریزم _باشه عزیزم.‌‌.. قول می‌دم بیدارت کنم بدون اینکه به من نگاه کنه در رو باز کرد و وارد شد خیلی بهم بر خورد اما چیزی نگفتم...اصلا من رو آدم حساب نمی‌کنه... منم به اندازه‌ی خودشون خیرخواه و نگران مامانم. یجوری برخورد می‌کنند انگار من غریبه‌ام... به مامان نگاه می‌کردم و از دیدنش لذت میبردم زیر لب زمزمه کردم _الهی قربونت برم... قربون این همه مظلومیتت بشم... قربون نگاهت برم رد نگاهش رو دنبال کردم رسیدم به قاب عکس بابا که خط مشکی گوشه‌ی قاب خودنمایی می‌کرد دلم هری ریخت ناخواسته بلند شدم و به طرفش رفتم عکس رو برداشتم و بوسه بارونش کردم از بوسیدنش سیر نمی‌شدم... دقیقا دوسال بود که از دیدن چهره‌ی مهربونش محروم بودم... حتی یه عکس هم ازش نداشتم آخه از وقتی از داداش شنیدم که بابا فوت شده گوشی خودم پیشم نبود... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۷۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) یاد روزی افتادم که از فیروز شنیدم بابام، باعث مرگ اون بابای خیالیم یعنی براتعلی بوده... عمه‌ی عکساش رو از توی گوشیم حذف کردم حای عکسای بقیه‌ی اعضای خونواده... تنها یه عکس از مامان نگه داشته بودم اونم هروقت خیلی دلتنگش می‌شدم نگاهش می‌کردم اما بی‌فایده بود چون باعث می‌شد دلتنگیم چند برابر بشه دستی روی شونه‌م نشست و به آرومی تکونم داد با صدای داداش به خودم اومدم _ نهال چکار می‌کنی... مامان داره نگات می‌کنه الانه که حالش بد بشه تازه به خودم اومدم اونقدر بلند بلند گریه کردم که همه. متوجه‌م شدند رنگ و روی مامان پریده و ریز ریز داره اشک می‌ریزه قاب عکس رو به دست داداش دادم و به طرف مامان رفتم تا خواستم بغلش کنم خودش رو عقب کشید _قشنگ معلومه من رو نمی‌شناسه حتی با داداش و زینب هم غریبگی می‌کنه چون وقتی اونا باهاش حرف میزدند حتی نیم‌نگاهشون هم نکرد داداش دست مامان رو تو دستاش گرفت _قربون اون اشکات برم... خب صدات رو هم بلند کن... با صدا گریه کن بذار دلت خالی بشه... الان حالت بد میشه عزیز دلم... قربونت برم نفس بکش... ترو خدا نفس بکش 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۷۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اینکه هر لحظه سرخی صورتش بیشتر می‌شد من رو خیلی ترسوند داد زدم _چرا دادی کبود می‌شی مامان؟ زینب جلوتر اومد و از همونجا شونه‌های مامان رو تکون داد رنگ صورتش دیگه کاملا به کبودی می‌زد با صدای بلند نسرین رو صدا زد به داداش که حالا پشت سر مامان قرار گرفته بود و شونه‌هاش رو ماساژ می‌داد نگاه کردم نگرانی در نگاه و رفتار داداشم و خانمش موج می‌زد نریمان التماس مامان می‌کرد تا نفس بکشه و تازه متوجه شدم لبهای مامان بهم قفل شده و نفس هم نمی‌کشه نسرین سراسیمه از اتاق بیرون پرید و با پس زدن من و زینب مقابل مامان قرار گرفت _چه‌ت شده مامان؟ تو که خوب بودی؟ نفس بکش... نفس بکش مامان... تروخدا نفس بکش‌... تندی به دستهای داداش که شونه‌ی مامان رو ماساژ می‌داد نگاه کرد محکم تر ماساژ بده نفسش بالا نمیاد داداش بلند شد و دست داداش رو محکم پس زد ضربه های محکمی به پشت مامان زد و بعد خیلی محکم ماساژ داد و دوباره ضربه زد با جیغ رو به من و زینب و داداش که مقابل مامان التماسش می‌کردیم نفس بکشه گفت نمی‌کشه؟ زینب بدو آمپولشو بیار تا آمپول رو زینب آماده کنه صدای نفسهای پرصدای مامان بلند شد کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۷۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اونقدر بد نفس می‌کشید که هر لحظه احساس می‌کردم گلوش داره پاره میشه... کمی بعد رنگ صورتش از حالت کبودی خارج شد قطرات اشک بیشتری از چشماش روون شد اما از صدای خس خسی که از گلوش خارج می‌شد کم نشد داداش رو به نسرین با هول پرسید _چرا اینقدر گلوش صدا میده؟ _نمی‌دونم به خدا... الانه که قفسه‌ی سینه‌ش بترکه ببین چه فشاری به خودش میاره؟ با اخمهای تو هم بهم اشاره کرد _نگفتم فعلا بهش بگو نیاد؟ داداش ناراحت سری تکون داد _مامان اینم هستا... بهش می‌گفتم نیاد؟ _چطور دوسال فکر میکرد مامانش نبوده و به خاطر دل خودش سراغش نیومد؟ حالام چند وقت بخاطر سلامتی مامان نمیومد... این که عادت داره به ندیدنش مامانه که عادت نداره همون جگر گوشه‌ش که دوسال ندیده رو یهو جلوش ظاهر کنند... این از نفسش ... خدا می‌دونه الان قلبش در چه حالیه... دکتر گفت که اگه شوک بهش وارد بشه ممکنه گریه کنه و بتونه حرف بزنه اما سلامت قلبش مهم‌تره 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۷۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بی توجه به حرفایی که می‌شنیدم با نگرانی چشم دوخته بودم به مامان نمی‌دونم چند دقیقه طول کشید تا بالاخره آروم گرفت همه‌شون انگار منتظر معجزه‌ای بودند که اتفاق نیفتاد... از اینکه حال مامان بهتر شد و آروم گرفت خیالشون راحت شد اما گویی انتظار چیز دیگه‌ای داشتند که نشد داداش دستش رو بالا آورد و به ساعتش نگاهی انداخت _من خیلی داره دیرم می‌شه الحمدلله مامان بهتر شده... من برم؟ زینب دست داداش رو گرفت ببینمت... چقدر سرخ شدی فکر کنم فشارت بالا رفته... قرص همراهت هست؟ و بعد هم دست تو جیبش کرد و ورق قرص رو بیرون آورد... فورا ایستادم و وارد اشپزخونه‌ی کوچیکی که در کوچکی داشت شدم و لیوان آب رو پر کردم و براش بردم داداش قرص رو خورد همینکه خواست بلند شده رینب دستش رو دوباره گرفت و خواهشانه در خواست کرد که کمی بنشینه تا حالش بهتر بشه کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۷۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اما داداش اصرار داشت و می‌گفت حالم خوبه بذار برم... داره دیرم می‌شه... زینب ناچار رهاش کرد نریمان برون اینکه به طرفمون برگرده یه خداحافظ گفت و از در خارج شد زینب بدنبالش بیرون رفت و نسرین هم پشت سرش... انگار نه انگار همین الان نگران حال مامان بود و حضور من رو براش خطرناک می‌دونست ولی برای بدرقه‌ی داداش بیرون رفت و مارو باهم تنها گذاشت رنگ و رو و حال مامان هنوز به حالت عادی برنگشته... دستم رو جلو بردم تا صورتش رو نوازش کنم... ناگهان صدای مهیب زمین خوردن چیزی به گوش رسید و بعد هم جیغ و فریاد نسرین و زینب که اسم داداش رو صدا می‌زدند به دو خودم رو جلوی در رسوندم داخل حیاط کوچولویی که موقع ورود ازش رد شده بودیم داداش ولو شده بود زینب و نسرین هم کمکش می‌کردند که بنشینه من هم بهشون ملحق شدم... حتی سه نفری هم نتونستیم ذره‌ای جابجاش کنیم با صدای نسرین به خودم اومدم _ نهال تو همون طرف بمون بذار تکیه‌ش روی پاهات باشه من برم یکی از آمپولهای فشار مامان رو بیارم 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
شوهرم خیلی زیبا بود و همین باعث دردسر زندگیم بود بهش شک‌داشتم. شکم هم بیجا نبود.‌ هر شب با لبخند به گوشی نگاه میکرد و پبام‌بازی میکرد.‌صبحم با صدای پیامکش بیدار میشد و در حالی که مجذوب گوشیش بود می رفت سرکار.‌ باید میفهمیدم کجای زندگی ایستادم.‌ گوشیش رمز داشت و نمیتونم چکش کنم.‌ یه روز که از خونه رفت بیرون دنبالش رفتم هنوز به شرکت نرسیده بود که متوجه شدم.... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
زنی که حامله بود و روزهای خر وضع حملش رو سر می‌کرد این زن دستگیر شد و توسط قاضی حکم اعدامش صادر شد زن هرچه التماس کرد صبر کنید زایمان کنم بعد برای اعدام کنید که بچه‌ام زنده بماند قاضی توجهی نکرد تا اینکه..‌. https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d داستانی بسیار شگفت انگیز و عبرت آموز🤔
بنا داریم در حسینه مون به یاد آقا امام حسن علیه السلام در روز شهادتش سفره احسانی با نام سفره امام حسن علیه السلام باز کنیم. و اگر کمکهای شما نباشه ما در توان مالیمون نیست که سفره احسان باز کنیم و از شما عزیزان درخواست کمک میکنم که هر چقدر در حد توانتون هست حتی شده با پنج هزار تومان کمک کنید. اجرتون با مادرش حضرت زهرا سلام الله علیها🙏💔 بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇 5892107046739416 گروه جهادی شهدای دانش آموزی فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینک‌قرار گاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافه‌تر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹 -
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
زنی که حامله بود و روزهای خر وضع حملش رو سر می‌کرد این زن دستگیر شد و توسط قاضی حکم اعدامش صادر شد زن هرچه التماس کرد صبر کنید زایمان کنم بعد برای اعدام کنید که بچه‌ام زنده بماند قاضی توجهی نکرد تا اینکه..‌. https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d داستانی بسیار شگفت انگیز و عبرت آموز🤔
بنا داریم در حسینه مون به یاد آقا امام حسن علیه السلام در روز شهادتش سفره احسانی با نام سفره امام حسن علیه السلام باز کنیم. و اگر کمکهای شما نباشه ما در توان مالیمون نیست که سفره احسان باز کنیم و از شما عزیزان درخواست کمک میکنم که هر چقدر در حد توانتون هست حتی شده با پنج هزار تومان کمک کنید. اجرتون با مادرش حضرت زهرا سلام الله علیها🙏💔 بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇 5892107046739416 گروه جهادی شهدای دانش آموزی فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینک‌قرار گاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافه‌تر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹 -
ترکیه را مسدود می‌کند. آمریکا را به محکمه می‌کشاند. قطر و امارات را فیلتر می‌کنند. آلمان و دانمارک را می‌بندند. فرانسه صاحب را زندانی می‌کند. خودتحقیرهای غربزده همه اینها را نظارت قانونی می‌دانند، اما اقدامات ایران در این زمینه را نقض آزادی 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen