eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.8هزار دنبال‌کننده
623 عکس
324 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۹۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _اونا از گمراه
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) نفس عمیقی کشیدم _فعلا صبر کن ببینیم چی میشه عصبی جواب داد _ نه دیگه به اندازه کافی صبر کردیم... من امروز میرم خونه نیلوفر به محمد میگم... محسن مالک گاو داریه خودشه، میتونه ببخشه یا بگیره... اگر چه ضررش به منو بچه‌هام هم میخوره و مدیون ما میشی ولی چون به نام محسنه من کاری از دستم بر نمیاد...اما من از یک سانت زمینی مهریه‌م نمیگذرم... تا نرفتم قانونی شکایت کنم خیلی سریع هزار متر زمین منو بده _ الان گاوداری در رهن بانکه...اون که نمیتونه زمین تو رو بده غلط میکنه که نمیتونه... صداش رو محکم و قاطع کرد _ باید جوابگو باشه آخه چه جوری فریده جان؟ چه جوریش رو محمد باید جواب بده... همین الان حاضر میشم میرم خونه‌شون نفس عمیقی کشیدم _ خودت میدونی _تو نمیای _ نه _اگر دو نفری بریم بهتر به نتیجه میرسیم _ ناصر موضوع گاوداری رو فهمید حالش بد شد تشنج کرد... دکترم بهمون هشدار داده بود که اگه تشنج کنه احتمال اینکه حافظه‌اش برنگرده هست الان بیای خونه منو ببینی شده مثل شب احیا... بچه‌هام نشستن دارن امن یجیب می‌خونن که باباشون حافظش شِفا بگیره فریده جان همه راه‌هایی که تو می‌خوای بری رو من رفتم خودتم که می‌دونی شکایتم کردم فایده‌ای نداره نذاشت حرف بزنم و پرید تو حرفم _ می‌دونی چرا دلت محکمه و میگی ولش کن چون تو یه باغ داری بالاخره می‌تونی روش سرمایه‌گذاری کنی ولی من چی باید با این حقوق مختصر جانبازی زندگی کنم که واقعا برام سخت میشه..‌. شده محمد خونشو بفروشه باید هزار متر زمین منو بده _ چی بگم عزیزم تو هم حق داری فریده دیگه حرفی نزد و بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم سرمو گرفتم رو به آسمون خدایا خودت بخیر بگذرون... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۹۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) نفس عمیقی کشید
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) گوشی رو گذاشتم...زینب صدام زد _ مامان برگشتم پشتم رو نگاه کردم _ عه تو اینجایی؟ سرشو به پایین انداخت. _ آره، داشتم حرفهاتون با زن‌عمو فریده رو گوش میکردم...الان زن عمو میخواد بره با عمو محمد دعوا کنه؟ بدون اینکه جوابش رو بدم پرسیدم _تو صدای زن عمو رو هم میشنیدی؟ _آره، گوشم رو تیز کردم خیلی از حرفهاش رو شنیدم _ زینب جان ایکاش تو هم مثل برادرهات برای بابا دعا میکردی نگاشون کن ببین چه قشنگ رو به قبله نشستن و دارن امن یجیب میخونن _ مامان منم خوندم، دعا هم کردم... بیا با زن عمو فریده بریم خونه عمو محمد طاقتم از این دخالت کردنهای زینب تو کار بزرگترها تموم شد و بی حوصله گفتم _ واااای، زینب جان چقدر سرت تو کار بزرگترهاست! برو دنبال کودکیت..‌. دیگه هر چی اومد حرف بزنه محلش ندادم و گفتم _ برو کاری به این کارها نداشته باش... اومدم بالا سر ناصر نگاهی بهش انداختم... یه حمد به نیت شفا براش خوندم و اومدم آشپزخونه به درست کردن غذا و آشپزخونه رو هم مرتب کردم... وضو گرفتم... خواستم بیام تو هال نگاهم افتاد به امیر حسن. تنهایی نشسته و هنوز داره دعا میکنه. امیر حسین و عزیزم رفتن تو اتاق خودشون...سجاده رو پهن کردم مقنعه نمازم رو سرم کردم... تلفن خونه زنگ خورد... گوشی رو برداشتم _ سلام آقا محسن حالتون خوبه بدون جواب سلام گفت _ نه والا خوب نیستم... دارم آرزوی مرگ میکنم از این شرایطی که برام درست شده نگران پرسیدم _ چی شده؟ فریده رفته خونه محمد که باید هزار متر زمین منو بدی...محمد نبوده ناهید اونجا بوده با هم دعواشون میشه... همدیگه رو میزنن به خودم گفتم فریده ورزیده تر از ناهیده حتما که ناهید کتکه رو خورده... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۹۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) گوشی رو گذاشتم
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _فریده قبل از اینکه بخواد بره خونه محمد به من گفت. ازم خواست باهاش برم. گفتم نمی‌تونم... آخه شما که رفتی ناصر تشنج کرد زنگ زدیم اورژانس اومد بچه‌هام انقدر ناراحت شدن... همشون نشستن به دعا کردن الان نگرانن که نکنه باباشون فراموشی بلند مدت بگیره برای همین به فریده گفتم من نمی‌تونم باهات بیام اونم تنها رفته. محسن با لحن ناراحتی گفت عه ناصرم فهمید...ایکاش متوجه نمیشد...بیچاره داداشم باقی مونده توانشم این تشنج‌ها دارن میگیرن...ان‌شاالله خدا به دعای بچه‌هاش شِفاش بده...به فریده گفتم حق با توئه هم در مورد گاوداری و هم در مورد مهریه‌ت مخصوصا در مورد مهرت من حرفی ندارم اگر میخوای محمد رو تحت فشار بزاری که از مال شخصیش بهت بده اینکار رو بکن... میدونی زن داداش من از اموالی که به نام خودمه میتونم بگذرم ولی چه جوابی برای مال فریده اونم مهریه‌ش که بر ضمه منه دارم بدم بله شما درست میگی یه دفعه فکری به ذهنم رسید و گفتم آقا محسن فریده رو ببر خونه مادرش الان ناهید به محمد میگه با فریده دعواشون شده اون منو زده اخلاق محمد رو هم که میدونی دِرایت نداره یه وقت به حمایت از ناهید بیاد در خونه شما با فریده دعوا...شما پیشگیری کن من حال روحیم خیلی بده... به فریده گفتم بیا بریم حرم امام خمینی گفت نه نمیام من تنهایی دارم میرم ولی الان زنگ میزنم به فریده میگم بره خونه باباش... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۹۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _فریده قبل از
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) بعد از خداحافظی تماس رو قطع کرد...سرم رو گرفتم رو به آسمون خدایا بخیر بگذرون یک قدم از تلفن فاصله گرفتم دوباره زنگ زد کلافه گفتم _وااای خسته شدم از این تلفن‌های پی در پی، کی میشه این روزا تموم شه برگشتم سمت گوشی نگاهم افتاد به شماره... عه ناهیده... زیر لب زمزمه کردم... هر دم از این باغ بری می‌رسد... بیکارم تلفن‌های تو رو جواب بدم حرص بخورم بی اهمیت به زنگش اومدم کنار صدای گوشی قطع شد دو باره زنگ خورد...محل ندادم... قدم برداشتتم سمت ناصر نگاهی بهش انداختم آروم خوابیده آهی کشیدم زمزمه کردم...ان‌شاالله که بیدار شدی حافظت رو از دست نداده باشی... اومدم کنار امیر حسن بچه‌ داره تند تند امن یجیب میخونه... رو کرد بهم گفت تا الان ششصد تا امن یجیب خوندم میخوام هزار تا بخونم دستی کشیدم به سرش _ آفرین پسرم بخون... تا اذان مغرب منم کنارش ذکر گفتم اذان رو گفتن همه مون نماز خوندیم... عزیز گفت مامان حدیث کسا هم خیلی خوبه میای یه حدیث کسا بخونیم آره‌ای گفتم و حدیث کسا رو خوندیم... میز شام رو آماده کردم. امیر حسن گفت... مامان شما بخوردید صد تا دیگه امن یجیب من مونده بخونم بیام. _ نه عزیزم نمیخوریم صبر میکنیم ذکر تو تموم شه... گوشی خونه زنگ خورد... صدا زدم عزیز جان کنار گوشی هستی ببین کیه؟ _مامان آقا جونه جواب بدم یا خودت میای _ نه خودم میام اومدم گوشی رو برداشتم _ سلام آقا جون حالتون خوبه _ سلام: نرگس فریده اومده خونه شما _ نه آقا جون کسی خونه ما نیست _این بی انصاف بچه‌م ناهید رو همچین زده که ناهید سر درد گرفته... محمد رفته خونشون نبوده همه میگن رفته خونه نرگس... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۹۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) بعد از خداحافظ
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _ نه آقا جون هیچکس اینجا نیست ما خودمونیم... حالا چرا فکر کردید فریده اینجاست؟ _ آخه میگن مهدیه هم که با شوهرش دعواشون شده بوده... نرگس برده بوده خونه خودشون _ نه آقا جون اونم اشتباه به شما گفتن مهدیه به عنوان مهمان اومد خونه ما... گفتم بچه‌هات کجان گفت مهدی برده خونه مامانش مهدیه مهمون خونه من بود من هیچ خبری از دعواش با شوهرش نداشتم. _ چی بگم بابا جون اینا اینطوری گفتن منم بهت این حرفو زدم ناراحت نشی از دستم _ ناراحت که میشم آقا جون... واقعاً اعصابم به هم می‌ریزه..‌. از این حرفها دلم می‌شکنه ولی خب شمام جای پدرمی و بزرگ ما هستی از مکثی که پدر شوهرم کرد فهمیدم از حرفش پشیمون شده و عذاب وجدان گرفته...من قصد اذیت کردنش رو ندارم ولی خب این‌ها باید مراقب حرف زدنشون باشن دیگه نمیشه که آدم هرچی دلش خواست بگه بعد بگه ببخشید آخه به من اینطوری گفته بودن... پدر شوهرم ادامه داد درست میگی دخترم من نباید تو رو ناراحت میکردم، حلالم کن نه آقا جون این چه حرفیه تقصیر از شما نیست از اونهایی هست که از خدا نمیترسن و هر چی به دهنشون میاد میگن _کاری نداری بابا... _نه آقا جون بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم عزیز که کنارم ایستاده بود و حرف‌هامون را شنید پرسید _ مامان چرا اینا انقدر تو رو ناراحتت می‌کنن برگشتم سمتش نفس عمیقی کشیدم _ عزیز جان، من کاری به خونواده پدریت ندارم نمی‌خوامم کسی رو هم قضاوت کنم... ولی وقتی دل انسان از یاد خدا غافل می‌شه قطعاً شیطان بهش حاکم می‌شه شیطان هم دنبال سعادت انسانها نیست که... دنبال شقاوت و نابودی شه... عزیز لبشو برگردوند _ من به جز خوبی از طرف شما نسبت به خونواده پدریم چیزی ندیدم ولی اونا همش دارن شما رو آزار میدن... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۹۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _ نه آقا جون
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) دستش رو گرفتم _ از توجه و محبتت ممنونم پسرم... از خونواده پدرتم عمو محمد و عمه ناهید اینجورین... پدر بزرگ و مادر بزرگتم حرفهای اونهاست که روشون تاثیر گذاره... _ چه فرقی میکنه مامان، که یکی باهات بد باشه یا به خاطر حرف دیگران باهات خوب نباشه همونه دیگه... یه عمو محسنه که با ماست بقیه شون باعث آزار شما هستن نفس عمیقی کشیدم _ حق با توئه واقعا اذیتم میکنن... . نمیخوام بچه‌هام رو درگیر مسائل مالی خونوده کنم... فکری کردم و گفتم _ بیا هم برای هدایت و عاقبت بخیری خونواده پدرت و هم هدایت و عاقبت بخیری خودمون دعا کنیم _ باشه مامان دعا میکنیم ولی حق ما چی میشه؟ اونو چه جوری میخوای بگیری واقعیت میخواستم با شکایت تا آخرش برم حتی شده عموت رو بندازم زندان که بگه چقدر وام گرفته و چقدر به بانک بدهکاره... شاید بشه کاری کرد... ولی وقتی حال بابا بزرگت بد شد به خودم گفتم ما اگر یکیمون مریض بشه حاضریم از مالمون بگذریم که خوب بشه ...حالا ما به خاطر مال داریم بزرگ خونواده رو از دست میدیم... برای همین میخوام بی خیال گاوداری بشم و برم روی باغ سرمایه گذاری کنم _مثلا چیکار کنی؟ _نمیدونم باید بشینم فکر کنم _بابا گفت درآمد باغ خوبه بریم اونجا زندگی کنیم و محصولاتش رو بفروشیم _اینم یه فکریه ولی باید بازم فکر کنیم ببینیم کار دیگه ای میتونیم انجام بدیم که سودش بیشتر باشه... مامان سفره خونه سنتی هم خوبه‌ها شما هم که دست پختت خوبه منو امیرحسین و دایی جوادم میام کار میکنیم... داشتم به پیشنهادش فکر میکردم که ادامه داد با یه محیط مذهبی اصلا روی درب ورودیش میزنیم ورود خانم‌های کم حجاب ممنوع... فکری کرد و گفت _ میتونیم به مناسبت شهادتها و تولدهای ائمه و اعیاد ملی اونجا مراسم برگزار کنیم سری تکون داد هان؟ چطوره مامان؟... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۰۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) دستش رو گرفتم
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) امیر حسن نگاهش رو داد به عزیز یادته بابا سالم بود چقدر باهامون بازی میکرد با شنیدن این حرف دلم سوخت و چشم‌مام پر از اشک شد امیرحسین سرچرخوند سمت امیر حسن و با تندی بهش گفت _ الان این حرف تو چه ربطی به بحث ما داره؟ همش تو فاز مصیبتی با حرفت اشک مامانو درآوردی فوری رو کردم به امیرحسین لبمو به دندون گرفتم و اخم ریزی کردم _امیرحسین، این چه طرز حرف زدنه با برادرته اتفاقا امیر حسن اصلا فاز مصیبت نداره... مهربونه دلش برای باباش می‌سوزه امیرحسین صورتش مشمئز کرد _ لوسش نکن دیگه مامان _ هیچم بچه‌ام لوس نیست... دل‌رحمه عزیز با دستش آروم زد رو پای امیرحسین _ اینطوری حرف نزن اتفاقا من خیلی وقتا به این حس و حال امیر حسن نسبت به بابا حسرت می‌خورم.‌‌.. همین امروز دیدی هممونو نشوند به دعا کردن برای بابا... فکر می‌کنی این دعاها بی تاثیر سری تکون داد و ادامه داد نه داداش، بی تاثیر نیست مطمئن باش اثر داره امیر حسن نگاهشو داد به امیرحسین _دلم خنک شد ضایع شدی... هم مامان دعوا کرد هم عزیز امیرحسین دستشو گذاشت روی سینه‌ش چشم‌هاش رو ریز کرد _ من ضایع شدم؟ زینب پرید وسط و رو به امیر حسین یه سرو گردن اومد _هه‌هه‌‌ چه جورم ضایع شدی امیرحسین خان امیرحسین خواست جوابشو بده که کمی صدام رو بردم بالا _ عه بچه‌ها بس کنید..‌ دیگه نشنوم کسی حرفی بزنه‌ها.. پاشید بریم سر میز شاممونو بخوریم... خودم اومدم تو آشپزخونه بچه‌ها هم پشت سر من اومدن دیس رو پر از عدس پلو کردم... گوش چرخ کرده‌ای رو که با کشمش و پیاز داغ تفت داده بودم ریختم توی ظرف گذاشتم وسط میز هرکی برای خودش کشید توی بشقابش منم دو تا کفگیر عدس پلو ریختم توی بشقابم قاشق اولو که گذاشتم دهنم عزیز گفت _مامان، میشه به پیشنهاد من خوب فکر کنی _ چشم عزیزم بهت قول میدم که بشینم حسابی روش فکر کنم ببینم میشه انجام داد... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۰۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) امیر حسن نگاهش
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) شاممون رو خوردیم... بچه‌ها کمک کردن میز رو جمع کردیم اونا رفتن پای تلوزیون منم ظرفها رو شستم و اومدم کنار رخت خواب ناصر... نگاهی بهش انداختم تو دلم گفتم: پاشو، مرد! الان وقت خواب نیست. بلند شو و زندگی رو به دست بگیر. واسه من خیلی سخته هم خونه‌داری کنم هم بچه‌داری. تازه باید درآمد این خونه رو هم تامین کنم! البته انجام میدم، ولی واقعاً خیلی سخت شده برام. رفتم تو فکر پیشنهاد عزیز، طرح خوبی داد... ولی با چه سرمایه‌ای! کلی باید برای مجوز خرج کنم...حتماً باید اندازه یه آشپزخونه ساختمون بسازیم. آلاچیغ درست کنیم هزینه خیلی بالایی می‌خواد من اینا رو از کجا بیارم! بازم با جواد مشورت میکنم. شاید یه راهکاری به ذهنش بیاد. همین طوری که بالا سر ناصر فکر می‌کردم یه مرتبه دیدم پلک‌هاش به هم خورد و چشماش رو باز کرد نگاه غریبانه ای به من انداخت و دوباره خوابید. از نگاهش یه چیزهای متوجه شدم اما حتی دلم نمی‌خواد بهش فکر کنم که فراموشی گرفته. نیم ساعت بعد دوباره چشماشو باز کرد نگاهی به اطراف خونه انداخت خیلی آهسته گفت _ تشنمه سریع از آشپزخونه یه لیوان آب براش آوردم کمکش کردم خورد ازش پرسیدم _ گرسنته برات غذا بیارم؟ یه نگاهی به من انداخت و لبش رو برگردوند اومدم آشپزخونه غذا رو گرم کردم یه بشقاب کشیدم...در اتاق بچه‌ها صدا زدم _ عزیز، امیرحسین بیاید کمک کنید بابا رو بنشونیم، شامشو بخوره بچه‌هام مثل برق از جاشون بلند شدن. عزیز پرسید _عه بیدار شد؟ _ آره بیاید امیر حسن و زینبم که صدای ما رو شنیدن اومدن...بچه‌ها کمک کردن ناصر رو نشوندن فوری دوتا بالش گذاشتم پشتش نگاهمو دادم بهش _من بزارم دهنت یا خودت می‌خوری لبش رو برگردوند سرشو کج کرد و ساکت به من خیره شد... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۰۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) شاممون رو خور
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) یک قاشق برنج پر کردم، آوردم نزدیک دهنش، با بی‌میلی دهنش رو باز کرد قاشقو گذاشتم دهنش آروم آروم جویدو خورد... قاشق بعدی را که بردم در دهنش روش رو برگردوند با نگاهش اشاره کرد به بالشت‌های پشتش _ می‌خوام بخوابم فهمیدم میگه اینا رو بردار. سریع از پشتش برداشتم و کمکش کردم دراز کشید، چشماشو گذاشت رو هم حس کردم خوابش رفت امیرحسین پرسید _ مامان فراموشی گرفت، درسته؟ سرم رو به نشونه بله تکون دادم _ به نظرت تا کی اینجوری می‌مونه نفس عمیقی همراه با آه بلندی کشیده‌ام چی بگم مادر فعلاً بذاریم بخوابه تا صبح ببینیم چی میشه عزیز ناراحت نگاهی به باباش انداخت _ اون سری که تشنج کرد‌. فراموشی گرفت حداقل شما رو می‌شناخت الان من احساس کردم شمارو هم نشناخت نگاهی انداختم بهش _ حالا بخوابه صبح که بیدار شد اون موقع مشخص می‌شه... شما هم برید بخوابید بچه‌ها چشمی گفتن و رفتن امیر حسن نشست نگاه مظلومانه‌ای به من انداخت _ میشه من امشب کنار بابا بخوابم؟ آره عزیزم میشه منم می‌خوام اینجا پیش بابات بخوابم تو هم کنار من بخواب رختخواب پهن کردم. زینبم اومد _ مامان منم اینجا پیش شما بخوابم تبسم زدم _ آره عزیزم، توام بیا کنار ناصر خوابیدیم بچه‌ها هم خوابشون رفت ولی فکر و خیال نمی‌ذاره من بخوابم تا اذان صبح بیدار بودم همینطور برای خودم بریدم و دوختم تا صدای اذان بلند. وضو گرفتم اومدم نماز بخونم صدای آهسته‌ای از عزیز شنیدم _ سلام مامان اذان گفتن برگشتم سمتش _ آره عزیزم عزیزم وضو گرفت نماز صبحشو خوند... رفت خوابید منم نماز خوندم خدا رو شکر خواب سراغ من اومد... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۰۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) یک قاشق برنج پ
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) با صدای زنگ خونه از خواب بیدار شدم نگاهم افتاد به ساعت ای وای ده صبحه بچه‌ها برای مدرسه خواب موندن از رختخواب بلند شدم اومدم آیفونو برداشتم مامانم رو از تو صفحه مانیتور دیدم دکمه آیفون رو زدم اومدم تو حیاط مامانم وارد حیاط شد در حیاط رو بست به نشونه سلام دستم رو براش بلند کردم نزدیک که شد رفتم جلو سلام و احوالپرسی کردیم _خوش اومدی مامان _با خوشی تو عزیزم _ بابا چطوره خوبه _اونم خوبه با هم هم قدم شدیم اومدیم تو خونه نگاهش افتاد به امیر حسن و زینب که هنوز خواب بودن، پرسید _مگه امروز تعطیله سر انداختم بالا _نه خواب موندیم بچه‌ها نتونستن برن مدرسه _چرا مگه دیشب دیر خوابیدین؟ آره مامان بیا بشین برات تعریف می‌کنم نشست رو مبل اومدم آشپزخونه کتری رو گذاشتم روی گاز برگشتم پیشش _خب چی شده؟ چرا دیشب دیر خوابیدین که بچه‌هات صبح خواب بمونن اونچه که اتفاق افتاده بود و خلاصه وار برای مامانم گفتم خیلی ناراحت زد پشت دستش _آخی بمیرم برات مادر نمی‌دونم دلم برا تو بسوزه، برای بچه‌هات بسوزه، برای ناصر بسوزه... به خدا همه فکرو ذکرم پیش توئه... دیشبم برات دلشوره گرفتم صبح که از خواب بیدار شدم گفتم بیام یه سری بزنم ببینم حالتون چطوره که میبینم این اوضاعته... بعد از چند لحظه سکوت نگاهشو داد به من _خوب می‌کنی که داری از فکر گاوداری میای بیرون اینطوری نمی‌ذاری بچه‌هاتم بهش فکر کنن. _ فکر نکنم بتونیم تو باغ، رستوران بزنیم مامان، خیلی هزینه برداره با صدای صحبت‌های ما امیر حسن و زینبم از خواب بیدار شدن اومدن پیش ما با مامانم سلام و روبوسی کردن زینب رو کرد به من _آخ جون برای مدرسه خواب موندیم مامانم لبخندی زد پرسید _مگه تو مدرسه رو دوست نداری؟ _چرا دوست دارم، ولی کیف میده یه وقت آدم نره امیر حسن گفت _من که اصلاً می‌خواستم امروز نرم مدرسه و پیش بابام باشم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۰۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) با صدای زنگ خو
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) عزیز هراسون از اتاقش اومد بیرون _ای وای من خواب موندم امروز امتحان داشتم مامان چرا بیدارم نکردی؟ نگاهش که افتاد به مامانم ادامه داد _سلام مامان جون صبحت بخیر نگاهمو دادم به عزیز منم به زنگ مانان جون بیدار شدم سریع رفت سرویس و برگشت _ مامان من لباس می‌پوشم میرم امتحان دارم مامانم بهش گفت _ اون وقت مدرسه بهت نمیگه چرا انقدر دیر اومدی _ براشون میگم که دیشب بابام حالش بد شد ما بیدار موندیم صبح نتونستم بیدار شم امیرحسینم اومد بیرون بعد از سلام و علیک گفت _ منم میرم مدرسه باشه هر دوتون برین ولی قبلش یه چیزی بخورین با شکم خالی نرید عزیز با لحن خواهشانه گفت _ مامان ازت ممنون میشیم یه لقمه برامون بگیری تو راه می‌خوریم و میریم باشه‌ای گفتم اومدم تو آشپزخونه دو تا لقمه بزرگ نون پنیر گردو براشون گرفتم اومدم تو حال بهشون بدم دیدم لباس پوشیده آماده‌اند لقمه‌ها رو گرفتن گذاشتن تو کیفشون خداحافظی کردن رفتن رو کردم به مامانم _ برم ناصرو بیدار کنم _ ولش کن مادر بذار تا هر وقت دلش می‌خواد بخوابه _آخه باید داروهاش رو بخوره همین الانم از وقتش گذشته اومدم کنار رختخوابش نشستم چند بار صدا زدم. هیچ عکس العملی نشون نداد آروم دستمو گذاشتم روی بازوش تکون دادم ناصر جان، آقا ناصر چشماشو باز کرد... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۰۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) عزیز هراسون از
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) لبخندی زدم _ خوبی عزیزم خیلی بی‌تفاوت انگار که من یه غریبه‌ام بهم نگاه کرد و بی‌احساس نگاهشو از من گرفت داد به سقف اتاق بغض بدی گلوم رو گرفت اصلاً دوست نداشتم این صحنه رو ببینم نتونستم جلوی خودم رو بگیرم چشمام پر از اشک شده و الانه که گریم بگیره اونم با صدای بلند... خیلی سریع از کنارش بلند شدم اومدم پیش مامانم چنگ زدم به لباسش آهسته که بچه‌هام متوجه نشن ناله زدم _مامان بلایی که می‌ترسیدم سرم بیاد اومد، ای کاش هیچ وقت سراغ گاوداری نمی‌رفتم به جهنم که همش از بین میرفت مامانم ناراحت از حال من دستی به سرم کشید _ آروم باش دخترم امیدت به خدا باشه ناامیدی کار شیطونه _مامان معلوم نیست چه مدت طول بکشه تا حافظه‌شو به دست بیاره. دفعه قبل دکترش بهم گوشزد کرد حتی شماره محمد رو گرفت بهش تذکر داد _دخترم خودتو نباز الان بچه‌هات بفهمن کلی غصه می‌خورن مخصوصاً امیر حسن مشتم رو گره کردم آروم زدم روی پای خودم آهسته زیر لب گفتم _نمیتونم مامامان، نمیتونم مامان _عزیز دلم از تو انتظار نداشتم اینجوری بی طاقتی کنی اگه تو صبور باشی می‌تونی به ناصر کمک کنی حالش بهتر بشه با بی طاقتی که کاری درست نمی‌شه... زینب و امیرحسن که رفته بودند تو اتاق خودشون ، اومدن بیرون و نگران نگاهشون را دادن به من...امیر حسن پرسید _چی شده مامان؟ اشکامو پاک کردم _ هیچی عزیزم برید تو اتاقتون الان صبحونه را آماده می‌کنم بیاید بخورید امیر حسن بهم نزدیک شد و با چهره گرفته پرسید _مامان بابا حالش بده؟ _نه پسرم چه بدی می‌بینی که خوابیده _پس چرا تو داری گریه می‌کنی؟ مامان راستشو بگو؟ _دلم گرفت _از چی؟ از حال بابا؟ _امیر حسن جان چرا انقدر منو سوال پیچ می‌کنی حالا یه ذره من برا مامانم درد دل کردم دوتا قطره اشکم ریختم _ پس چرا چشمات انقدر قرمز شده؟... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\