زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۸۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) محسن خداحافظی
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۸۷
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_ حقیقتشو بخوای منم نفهمیدم چی شد. محمد گفت نرگس نباید تو جمع ما باشه.
بابا هم گفت نرگس از طرف ناصر اومده باید باشه
محمدم هم قهر کرد رفت هنوز اینکه چی شده و چه اتفاقی افتاده ما خبر نداریم...
_پس علت ناراحتی تو و به هم ریختگی محسن چی بود؟
_ مثل تو که الان حدس زدی که گاوداری از بین رفته ماهم حدس زدیم
نفس عمیقی کشید و زیر لب زمزمه کرد
_ ای داد بیداد انشالله که اتفاق بدی نیفتاده باشه اون گاوداری آینده بچههای منه
ناصر جان هنوز که چیزی معلوم نیست محمد حرفی نزد.
خوب همین که حرف نمیزنه فکر میکنی دلیلش چیه؟ من داداشمو میشناسم هرجا که ضرر کنه با بقیه قهر میکنه
نشستم کنارش دستشو گرفتم
_ عزیزم مالمون رفته... یه کاری نکن جونمونم بره اونی که برای بچهها خیلی مهمه تویی نه گاوداری، اونی که به زندگی من روح میبخشه، جون میده تویی، نه گاوداری ازت خواهش میکنم بهش فکر نکن
همینجوری که دستم روی پای ناصره احساس لرزش کردم...وااای یا حسین مظلوم ناصر داره تشنج میکنه من چه خاکی به سرم بریزم
صدا زدم
_ عزیز، امیرحسین
هردوشون مثل برق از تو اتاقهاشون اومدن بیرون
_جانم مامان چیزی شده؟
_ بابا داره تشنج میکنه تا حالش خیلی بد نشده کمک کنید بشونیمش زمین
سه تایی به زحمت ناصر رو از روی مبل آوردیم پایین... رو کردم به امیر حسین
_ برو از کشو رخت آویز یه دستمال پارچهای هست بیار
امیرحسین سریع رفت دستمال آورد چهار تا کردم گذاشتم لای دندونهای ناصر که داشت به سرعت میخورد به هم که یه وقت زبونش آسیب نبینه
زینب و امیرحسن از اتاقشون اومدن بیرون نگاهی بهشون انداختم دیدم اونام دارن میلرزن
به هر دوشون گفتم
_ برید تو اتاقهاتون
زینب چسبید به من
_نمیرم میترسم
امیر حسن نشست کنار باباش و دستهاش رو گرفت که مثلا جلوی لرزش باباش رو بگیره... بازوش رو گرفتم و گفتم
_امیرحسن جان بابا رو راحت بزار دستهاش رو ول کن
خیلی جدی جواب داد
_ نه من باید بهش کمک کنم که لرزشش بیفته
صدای عزیز که داره به اورژانس زنگ میزنه به گوشم خورد
آقا زودتر بیاید بابام حالش خوب نیست
برگشتم سمت امیرحسن که دستهای باباش رو محکم گرفته و خودشم داره با همون شدت میلرزه...بهش گفتم...
__________________________
یک ساله شوهرش بر اثر تصادف تو خونه خوابیده و زنش با زحمت داره خرج زندگی رو در میاره. حالا بهش میگه خوب شم میرم یه زن دیگه میگیرم. زنشم بهش گفت...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۸۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _ حقیقتشو بخوا
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۸۹
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_امیر حسن جان، بابا رو رها کنی برای خودشم بهتره... دستهای بابا رو ول کن
زد زیر گریه
_نمیخوام میخوام دستهاش رو بگیرم بابام نلرزه
لا اله الا الله این کارای امیر حسن بیشتر منو عذاب میده تا تشنج ناصر
عزیز از پشت بازوی امیر حسن رو گرفت
داداش اینجوری نکن تو که نمیتونی جلوی لرزشش بابا رو بگیری... بابا فقط دستش که نمیلرزه نگاه کن ببین همه بدنش داره میلرزه مامان درست میگه آدم مریض رو راحت میذارن نمیچسبن بهش
امیر حسن همینطوری که اشک از چشمهاش روونه دستای ناصر را ول کرد سرشو گرفت بالا نگاهشو داد به عزیز
_آخه باید یه کاری بکنیم نمیشه که همینطوری نگاش کنیم
عزیز در حالی که خودشم نگران حال باباش هست نگاه با محبتی به امیر حسن انداخت
_داداش، زنگ زدم به اورژانس داره میاد
امیر حسن عصبانی داد زد
_پس کو چرا نمیان
_میان داداش بال پرواز که ندارن باید با ماشین بیان...الانهاست که پیداشون بشه
زینب چنگ زد به من
مامان به امیر حسن بگو اینجوری نکنه من میترسم
امیر حسن که صدای زینبو شنید عصبانی برگشت سمت زینب
_مسخره شو درآوردی میترسم، میترسم باید کاری کنیم بابا رو نجات بدیم
زینب خودشو چسبوند به من...
مامان، تو رو خدا به امیرحسن بگو بس کنه
آخه چی بگم بچهم به خاطر تشنج باباش حالش بد شده. یه دفعه یه فکری به ذهنم رسید... به امیر حسن گفتم
_مامان جان بدو برو در حیاطو باز کن اورژانسیا اومدند سریع بیان تو معطل نشن
بچهم امیر حسن به فکرش نرسید که خب اونا زنگ میزنن ما دکمه آیفون میزنیم وارد میشن... برای اینکه اورژانس زودتر بیان دوید رفت تو حیاط...امیر حسین ایستاد پشت پنجره به نگاه کردن داداشش که یه دفعه گفت
_مامان تا امیر حسن در رو باز کرد اورژانس هم رسید...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۸۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _امیر حسن جان،
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۹۰
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
امیر حسین کشدار و آهنگین ادامه داد
امیر حسن داره از جلو میدوه...هی به اورژانسی ها دست تکون میده میگه زود بیاین...
در هال باز شد بچهم اول وارد خونه شد بعدم دو تا آقا با یه جعبه وسایل پزشکی اومدن بالای سر ناصر... ناصر لرزشش کم شده... طبق معمول فشار و نبض و اکسیژن خونش رو گرفتن... پزشک اورژانس رو کرد به من
_ ما قبلا هم اینجا اومدیم، این بنده خدا خیلی پشت سر هم داره تشنج میکنه چرا مراقبش نیستید؟ براش خطرناکهها...
نفس بلندی کشیدم و ناراحت جواب دادم
_ کنترل بعضی چیزها از دست من خارجه خونواده خودش همکاری نمیکنن
سر تاسف تکون داد
_آره میدونم، متاسفانه منتظرن که اتفاق بدی براش بیفته بعد اون موقع همه دلسوز و مهربون و بعدم طلبکار میشن... در هر صورت باید استراحت کنه تا حالش جا بیاد انشالله که فراموشی بلند مدت نگیره
_ توکل بر خدا، ممنون که زحمت کشیدید اومدید
خواهش میکنم وظیفه ماست، خوشحال میشیم کاری از دستمون بر بیاد برای هموطنانمون انجام بدیم مخصوصاً برای خونواده جانبازان
_ خیلی ممنون انشالله خداوند بهتون قوت و قدرت بده
هر دو خداحافظی کردن رفتن
یه بالشت گذاشتم زیر سر ناصر پتو کشیدم روش نگاهی بهش انداختم خیلی دلم
سوخت، چه شوهری بود مقتدر، توانمند، با نگاههای جذاب و پر اعتماد به نفس. یادم میاد چطور با صدای قوی و محکمش، همه رو به احترام وادار میکرد. اما حالا ناتوان روی رختخواب افتاده، خدا کنه که حافظهش رو از دست نداده باشه...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۹۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) امیر حسین کشد
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۹۱
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
نشستم کنارش خیلی آروم دستم رو گذاشتم روی موهای آشفتهش و آهسته زمزمه کردم.
قهرمانم همیشه در قلب منی... چه قبلا که صدای قشنگ مردونت توخونه میپیچیدو مثل یه فرمانروای مهربون امر میکردی و ما مسخ فرمانت میشدیم و با دل و جون اطاعت امر میکردیم چه امروز که ناتوان در رخت خواب افتادی... در هردو صورت تو ناصر مقتدر و مهربون منی
خم شدم و آروم پیشونیش رو بوسیدم
امیر حسن اومد کنارم نشست با صدای غمناکی گفت
_ مامان میزاری منم بابا رو بوس کنم؟
برگشتم سمتش تبسمی زدم
_آره عزیزم اما خیلی آروم
امیرحسن صورتشو به صورت باباش نزدیک کرد لبشو گذاشت رو گونه باباش چونهش شروع کرد به لرزیدن همزمان که آهسته پدرشو بوسید یه قطره اشک ریخت روی گونه ناصر...سرش رو بلند کرد خواست اشک چشمش رو از صورت باباش پاک کنه که دستش رو گرفتم و گفتم
_ تو نه عزیزم، صبر کن من الان با دستمال کاغذی پاک میکنم
حرف از دهنم در نیومده زینب یه دستمال گرفت جلوم
_ بیا مامان با این پاک کن
دستمال رو ازش گرفتم و خیلی با احتیاط گذاشتم رو صورت ناصر و بر داشتم، رو کردم به امیر حسن و زینب
_آروم پاشیم بریم که بابا خوب استراحت کنه
با بچهها بلند شدیم اومدیم کنار که نگاهم افتاد به عزیز و امیرحسین. خیلی مظلومانه سرشونو تکیه دادن به دیوار همینطور قطرات اشک از صورتشون جاری میشه
این صحنه خیلی آتیشم زد یه لحظه به خودم گفتم:
وقتی تو جلوی بچههات انقدر احساسی رفتار میکنی معلومه که بچهها هم تحت تاثیر قرار میگیرند. تو باید محکم باشی این احساسات رو نگه داری، بچهها نبودن تنها بودی ابراز کنی نه جلوی چهار تا بچههات...
_______________________
قسمتی از داستان الطاف الهی(زهره) 👇👇
بابام خیلی دلش میخواست یه زن دیگه بگیره بهانهشم این بود که چون تو پسر به دنیا نیاوردی ولی مامانم خییییلی سیاستمدار بود اصلاً سر این موضوع با بابام جر و بحث نمیکرد حتی میگفت:
تو درست میگی حقته که پسر داشته باشی برو هر زنی رو که دوست داری بگیر تا برات پسر بیاره بابای ساده منم باورش میشد میگشت یه زنی رو پیدا میکرد میفرستاد خواستگاری، اما مامانم هر بار با یه ترفند زیر زیرکی بدون اینکه بابام بفهمه خواستگاریشو به هم میزد یادمه یه دفعه که بابام همه کارهاش رو کرده بود که بره خواستگاری یه دختری که مامانم...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۹۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) نشستم کنارش خ
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۹۲
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
نزدیکشون شدم نگاهی بهشون انداختم
_ بعد از باباتون شماها مرد این خونهاید . قوی باشید دو تا بچه کوچیکتر از خودتون توی این خونهست شما ها باید تکیه گاه اینها باشید
امیر حسین اشکهاش رو پاک کرد
_ چیکار کنیم مامان دست خودمون نیست بابامون تشنج کردو معلوم نیست دیگه کی حافظه اش برمیگرده...
_ دکتر که قطعی نگفت، گفت احتمال داره
تکیهش رو از دیوار برداشت
_ گفت احتمال زیاد داره
_ آره خب اینو گفت... حالا انشاالله که اتفاقی نمیفته بیاید دست و صورتتون رو بشورید
امیر حسن ایستاد جلوم
_ مامان چه دعایی بخونیم خدا بابا رو خوب میکنه
زینب خنده ای بهش کرد
_ باید بگی شِفا بگیره نه اینکه بگی خدا خوبش کنه
امیر حسن از این حرف زینب عصبانی شد خواست چیزی بگه که امیرحسین چشم غرهای به زینب رفت و بهش نهیب زد
_ بابا حالش خوب نیست اونوقت تو نیشت رو باز میکنی میخندی
زینب خودش رو چسبوند به من
_کی خندیدم
نگاهی به همشون انداختم
_عه بچهها با هم دعوا نکنید
عزیز یه قدم از دیوار فاصله گرفت
_ والا ما شنیدیم دخترا بابایین پس چرا خواهر ما اینجوری نیست
زینب از پشت من اومد بیرون سرش رو گرفت بالا با دستش گلوشو به عزیز نشون داد
خیلیم باباییم و دوستش دارم ببین... اینجام پر بغضه، فقط غلط امیر حسنو گرفتم... بعدش شماها خودتونو مثل قاشق نشسته انداختین وسط
میون جر و بحث زینب و عزیز و امیر حسین... امیر حسن رو به من سرشو گرفت بالا
مامان چه دعایی بخونیم که خدا بابا رو شِفا بده
نگاه پر مهری بهش انداختم
_ معمولا ذکر یاشافی رو زیاد میگن و امن یجیب... میخونن
امیر حسن رفت وضو گرفت از سجاده من تسبیح برداشت نشست رو به قبله و شروع کرد به خوندن آیه شریفه امن یجیب ، رو کرد به عزیز و امیر حسین و زینب.
شماها هم بگید...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۹۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) نزدیکشون شدم ن
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۹۳
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
زینبم وضو گرفت و سجاده خودش رو پهن کرد با تسبیح شروع کرد به امن یجیب خوندن...
عزیز و امیر حسینم زمزمهی امن یجیبشون بلند شد... خونهم حال و هوای معنوی خاصی گرفت دیدن این صحنه که یه پدر بیمار جانباز تو رخت خواب افتاده و چهار بچهش رو به قبله دارند براش دعا میکنند دل سنگ رو هم آب میکنه.
منم نشستم رو به قبله و تو دلم گفتم: خدایا من پیش تو خیلی رو سیاهم... اشتباهها و خطاهای زیادی داشتم... ولی دعای بچههای منو به اجابت برسون اینها پاکن حتی به سن تکلیفم نرسیدن بچههای منو از رحمت خودت نا امید نکن و باباشون رو شفا بده... گرچه ایمان دارم هر اتفاقی تو زندگی من بیفته قطعاً از حکمت توست و من راضیم به رضای تو
تو حال و هوای دعا کردن بودم که گوشی خونه زنگ خورد فوری از جام بلند شدم اومدم کنار تلفن گوشی رو برداشتم
_ بله بفرمایید:
صدای نگران فریده به گوشم رسید
_ سلام نرگس جان حالت خوبه؟
_ سلام عزیزم تو چطوری؟
_خدا رو شکر... ببینم رفتید خونه آقا جون چی شد؟
از شکل سوال کردنش فهمیدم محسن حرفی بهش نزده و فریده هم نگرانه... پرسیدم
_ چطور مگه چی شده؟
_والا از وقتی محسن اومده خونه همش تو خودشه، حرف نمیزنه، آه میکشه...
فکر کردم من چی بگم اگه محسن میخواسته زنش بفهمه خوب بهش میگفته... قطعا خودش شرایط زندگیشو بهتر میدونه که حرفی نزده ... جواب دادم
_ چیز خاصی نشد آقا جون قول داد که حلش میکنه
_ چی، چی رو حلش میکنه، آقا جون، یه زمانی آقا جون بود...الان دیگه کسی تره هم براش خورد نمیکنه
از این حرف فریده خوشم نیومد و گفتم
_ وااای نگو این حرفو فریده... من که خیلی براش احترام قائلم، آقا جون بزرگ ماست
_ آره نرگس جون اینو میدونم منم دوسش دارم براش احترام قائلم ولی ما عروسهاشیم چه کاری از دستمون برمیاد... اصل کار دخترش ناهید و پسرش محمدن که اهمیتی به باباشون نمیدن...
____________________
یه روز تو حیاط دانشگاه چشمم افتاد به یه دختر ریزه میزه که موهاش شلخته از مقنعه بیرون ریخته بود و داشت ساندویچ گاز میزد همینکه گاز زد یهو سس ساندویچ مالید روی دماغ و دهنش خندم گرفت مثل دختر بچه ها با دست پاکش کرد به نظرم خیلی ناز بود و دلم رفت براش روزها میگذشت و گه گاهی اون دخترو میدیدم صورت ریزه میزه و با نمکی داشت خیلی مجذوبش شدم تا اینکه ...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۹۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) زینبم وضو گرفت
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۹۴
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_اونا از گمراهی خودشونه دارن اشتباه میکنن وگرنه حرمت و احترام بابا سر جاشه
_فکر کنم من نمیتونم منظورمو به تو برسونم حالا اینا رو ولش کن
در مورد گاوداری تو خونه آقاجون نتیجهای هم گرفتین؟
نفس بلندی کشیدم
_ نه فقط آقا جون گفت پیگیری میکنم
_آقا جون قبلاً هم این حرفو زده بود ولی کاری از دستش بر نیومد فعلاً تنها کاری که میتونیم بکنیم همین شکایت تو از محمدِ... میشه رضایت ندی و از این طریق بتونیم به نتیجه برسیم
_اگه آقا جون بگه برو رضایت بده نه... من میرم رضایت میدم
با لحن تندی پرسید
_چرا؟
_چون ارزش از دست دادن جون یه انسان رو نداره
_ یعنی چی این حرفت
_یعنی اینکه اون دفعه آقاجون به خاطر شکایت من از محمد حالش بد شد و رفت بیمارستان... من خیلی ترسیدم که باعث مرگ کسی بشم... برای همینم به آقا جون قول دادم هرچی بگه گوش کنم... که مطنئنم اونم ازم میخواد که رضایت بدم. منم این کار رو میکنم
_آره برو رضایت بده بزار محمد زیر و رو
گاو داری رو بالا بکشه
از این حرف فریده اصلاً خوشم نیومد و گفتم
_ محمد از سر ندونم کاری و نداشتن مدیریت کافی گاوداری رو زیر قرض و بدهکاری بانک برد قصدش بالا کشیدن گاو داری نبود ... خودشم ضرر کرده
فریده جان... تو حرف زدنهامون باید خدا رو در نظر بگیریم... همه ما میدونیم محمد بداخلاقه... مدیریت کاری نداره... اما مال مردمخور نیست
_ چی میگی نرگس جان فرقش چیه؟ مال ما رو به باد داده
_ آره اینو درست میگی ولی نه از باب حروم خوری از سوء مدیریتش این کارو کرده این دوتا خیلی با هم فرق داره
_دیگه آدما که خودشونو میشناسن... محمدم که میدونست عرضه نداره چرا قبول کرد... نرگس جان هزار متر زمین اون گاوداری مهریه منه... الان من مهرم رو از کی بگیرم...از محمد یا آقاجون؟...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۹۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _اونا از گمراه
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۹۵
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
نفس عمیقی کشیدم
_فعلا صبر کن ببینیم چی میشه
عصبی جواب داد
_ نه دیگه به اندازه کافی صبر کردیم... من امروز میرم خونه نیلوفر به محمد میگم... محسن مالک گاو داریه خودشه، میتونه ببخشه یا بگیره... اگر چه ضررش به منو بچههام هم میخوره و مدیون ما میشی ولی چون به نام محسنه من کاری از دستم بر نمیاد...اما من از یک سانت زمینی مهریهم نمیگذرم... تا نرفتم قانونی شکایت کنم خیلی سریع هزار متر زمین منو بده
_ الان گاوداری در رهن بانکه...اون که نمیتونه زمین تو رو بده
غلط میکنه که نمیتونه...
صداش رو محکم و قاطع کرد
_ باید جوابگو باشه
آخه چه جوری فریده جان؟
چه جوریش رو محمد باید جواب بده... همین الان حاضر میشم میرم خونهشون
نفس عمیقی کشیدم
_ خودت میدونی
_تو نمیای
_ نه
_اگر دو نفری بریم بهتر به نتیجه میرسیم
_ ناصر موضوع گاوداری رو فهمید حالش بد شد تشنج کرد... دکترم بهمون هشدار داده بود که اگه تشنج کنه احتمال اینکه حافظهاش برنگرده هست الان بیای خونه منو ببینی شده مثل شب احیا... بچههام نشستن دارن امن یجیب میخونن که باباشون حافظش شِفا بگیره
فریده جان همه راههایی که تو میخوای بری رو من رفتم خودتم که میدونی شکایتم کردم فایدهای نداره
نذاشت حرف بزنم و پرید تو حرفم
_ میدونی چرا دلت محکمه و میگی ولش کن چون تو یه باغ داری بالاخره میتونی روش سرمایهگذاری کنی ولی من چی باید با این حقوق مختصر جانبازی زندگی کنم که واقعا برام سخت میشه... شده محمد خونشو بفروشه باید هزار متر زمین منو بده
_ چی بگم عزیزم تو هم حق داری
فریده دیگه حرفی نزد و بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم
سرمو گرفتم رو به آسمون
خدایا خودت بخیر بگذرون...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۹۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) نفس عمیقی کشید
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۹۶
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
گوشی رو گذاشتم...زینب صدام زد
_ مامان
برگشتم پشتم رو نگاه کردم
_ عه تو اینجایی؟
سرشو به پایین انداخت.
_ آره، داشتم حرفهاتون با زنعمو فریده رو گوش میکردم...الان زن عمو میخواد بره با عمو محمد دعوا کنه؟
بدون اینکه جوابش رو بدم پرسیدم
_تو صدای زن عمو رو هم میشنیدی؟
_آره، گوشم رو تیز کردم خیلی از حرفهاش رو شنیدم
_ زینب جان ایکاش تو هم مثل برادرهات برای بابا دعا میکردی نگاشون کن ببین چه قشنگ رو به قبله نشستن و دارن امن یجیب میخونن
_ مامان منم خوندم، دعا هم کردم... بیا با زن عمو فریده بریم خونه عمو محمد
طاقتم از این دخالت کردنهای زینب تو کار بزرگترها تموم شد و بی حوصله گفتم
_ واااای، زینب جان چقدر سرت تو کار بزرگترهاست! برو دنبال کودکیت...
دیگه هر چی اومد حرف بزنه محلش ندادم و گفتم
_ برو کاری به این کارها نداشته باش... اومدم بالا سر ناصر نگاهی بهش انداختم... یه حمد به نیت شفا براش خوندم و اومدم آشپزخونه به درست کردن غذا و آشپزخونه رو هم مرتب کردم... وضو گرفتم... خواستم بیام تو هال نگاهم افتاد به امیر حسن. تنهایی نشسته و هنوز داره دعا میکنه. امیر حسین و عزیزم رفتن تو اتاق خودشون...سجاده رو پهن کردم مقنعه نمازم رو سرم کردم... تلفن خونه زنگ خورد... گوشی رو برداشتم
_ سلام آقا محسن حالتون خوبه
بدون جواب سلام گفت
_ نه والا خوب نیستم... دارم آرزوی مرگ میکنم از این شرایطی که برام درست شده
نگران پرسیدم
_ چی شده؟
فریده رفته خونه محمد که باید هزار متر زمین منو بدی...محمد نبوده ناهید اونجا بوده با هم دعواشون میشه... همدیگه رو میزنن
به خودم گفتم فریده ورزیده تر از ناهیده حتما که ناهید کتکه رو خورده...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۹۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) گوشی رو گذاشتم
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۹۷
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_فریده قبل از اینکه بخواد بره خونه محمد به من گفت. ازم خواست باهاش برم.
گفتم نمیتونم... آخه شما که رفتی ناصر تشنج کرد زنگ زدیم اورژانس اومد بچههام انقدر ناراحت شدن... همشون نشستن به دعا کردن الان نگرانن که نکنه باباشون فراموشی بلند مدت بگیره برای همین به فریده گفتم من نمیتونم باهات بیام اونم تنها رفته.
محسن با لحن ناراحتی گفت
عه ناصرم فهمید...ایکاش متوجه نمیشد...بیچاره داداشم باقی مونده توانشم این تشنجها دارن میگیرن...انشاالله خدا به دعای بچههاش شِفاش بده...به فریده گفتم
حق با توئه هم در مورد گاوداری و هم در مورد مهریهت مخصوصا در مورد مهرت من حرفی ندارم اگر میخوای محمد رو تحت فشار بزاری که از مال شخصیش بهت بده اینکار رو بکن... میدونی زن داداش من از اموالی که به نام خودمه میتونم بگذرم ولی چه جوابی برای مال فریده اونم مهریهش که بر ضمه منه دارم بدم
بله شما درست میگی
یه دفعه فکری به ذهنم رسید و گفتم
آقا محسن فریده رو ببر خونه مادرش الان ناهید به محمد میگه با فریده دعواشون شده اون منو زده اخلاق محمد رو هم که میدونی دِرایت نداره یه وقت به حمایت از ناهید بیاد در خونه شما با فریده دعوا...شما پیشگیری کن
من حال روحیم خیلی بده... به فریده گفتم بیا بریم حرم امام خمینی گفت نه نمیام من تنهایی دارم میرم ولی الان زنگ میزنم به فریده میگم بره خونه باباش...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۹۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _فریده قبل از
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۹۸
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
بعد از خداحافظی تماس رو قطع کرد...سرم رو گرفتم رو به آسمون
خدایا بخیر بگذرون
یک قدم از تلفن فاصله گرفتم دوباره زنگ زد کلافه گفتم
_وااای خسته شدم از این تلفنهای پی در پی، کی میشه این روزا تموم شه
برگشتم سمت گوشی نگاهم افتاد به شماره... عه ناهیده... زیر لب زمزمه کردم... هر دم از این باغ بری میرسد... بیکارم تلفنهای تو رو جواب بدم حرص بخورم بی اهمیت به زنگش اومدم کنار صدای گوشی قطع شد دو باره زنگ خورد...محل ندادم... قدم برداشتتم سمت ناصر نگاهی بهش انداختم آروم خوابیده آهی کشیدم زمزمه کردم...انشاالله که بیدار شدی حافظت رو از دست نداده باشی... اومدم کنار امیر حسن بچه داره تند تند امن یجیب میخونه... رو کرد بهم گفت
تا الان ششصد تا امن یجیب خوندم میخوام هزار تا بخونم
دستی کشیدم به سرش
_ آفرین پسرم بخون... تا اذان مغرب منم کنارش ذکر گفتم اذان رو گفتن همه مون نماز خوندیم... عزیز گفت
مامان حدیث کسا هم خیلی خوبه میای یه حدیث کسا بخونیم
آرهای گفتم و حدیث کسا رو خوندیم... میز شام رو آماده کردم. امیر حسن گفت... مامان شما بخوردید صد تا دیگه امن یجیب من مونده بخونم بیام.
_ نه عزیزم نمیخوریم صبر میکنیم ذکر تو تموم شه...
گوشی خونه زنگ خورد... صدا زدم
عزیز جان کنار گوشی هستی
ببین کیه؟
_مامان آقا جونه جواب بدم یا خودت میای
_ نه خودم میام
اومدم گوشی رو برداشتم
_ سلام آقا جون حالتون خوبه
_ سلام: نرگس فریده اومده خونه شما
_ نه آقا جون کسی خونه ما نیست
_این بی انصاف بچهم ناهید رو همچین زده که ناهید سر درد گرفته... محمد رفته خونشون نبوده همه میگن رفته خونه نرگس...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۹۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) بعد از خداحافظ
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۹۹
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_ نه آقا جون هیچکس اینجا نیست ما خودمونیم... حالا چرا فکر کردید فریده اینجاست؟
_ آخه میگن مهدیه هم که با شوهرش دعواشون شده بوده... نرگس برده بوده خونه خودشون
_ نه آقا جون اونم اشتباه به شما گفتن مهدیه به عنوان مهمان اومد خونه ما... گفتم بچههات کجان گفت مهدی برده خونه مامانش مهدیه مهمون خونه من بود من هیچ خبری از دعواش با شوهرش نداشتم.
_ چی بگم بابا جون اینا اینطوری گفتن منم بهت این حرفو زدم ناراحت نشی از دستم
_ ناراحت که میشم آقا جون... واقعاً اعصابم به هم میریزه... از این حرفها دلم میشکنه ولی خب شمام جای پدرمی و بزرگ ما هستی
از مکثی که پدر شوهرم کرد فهمیدم از حرفش پشیمون شده و عذاب وجدان گرفته...من قصد اذیت کردنش رو ندارم ولی خب اینها باید مراقب حرف زدنشون باشن دیگه نمیشه که آدم هرچی دلش خواست بگه بعد بگه ببخشید آخه به من اینطوری گفته بودن...
پدر شوهرم ادامه داد
درست میگی دخترم من نباید تو رو ناراحت میکردم، حلالم کن
نه آقا جون این چه حرفیه تقصیر از شما نیست از اونهایی هست که از خدا نمیترسن و هر چی به دهنشون میاد میگن
_کاری نداری بابا...
_نه آقا جون
بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم
عزیز که کنارم ایستاده بود و حرفهامون را شنید پرسید
_ مامان چرا اینا انقدر تو رو ناراحتت میکنن
برگشتم سمتش نفس عمیقی کشیدم
_ عزیز جان، من کاری به خونواده پدریت ندارم نمیخوامم کسی رو هم قضاوت کنم... ولی وقتی دل انسان از یاد خدا غافل میشه قطعاً شیطان بهش حاکم میشه شیطان هم دنبال سعادت انسانها نیست که... دنبال شقاوت و نابودی شه...
عزیز لبشو برگردوند
_ من به جز خوبی از طرف شما نسبت به خونواده پدریم چیزی ندیدم ولی اونا همش دارن شما رو آزار میدن...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\