زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) «تو احترام حاج
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۵۰
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
یه سینی چای ریختم، گذاشتم روی میز و نشستم کنارش. تو دلم گفتم: خدایا، اگه این کاری که میخوام انجام بدم به صلاح زندگیمه، خودت به دل ناصر بنداز که موافقت کنه. من چهارده هزار صلوات به نیت چهارده معصوم میفرستم.
کشدار صداش زدم:
ــ ناصـــر؟
صورتشو چرخوند سمتم.
ــ جانم؟
یه کم منومن کردم، بالاخره گفتم:
ــ اون موقعها که با محمد تو گاوداری بودی، چی میشد که تو کارتو ارتقا میدادی، هی درآمدت بیشتر میشد ولی محمد ضرر میکرد؟
نفس عمیقی کشید، مکث کرد، جواب داد
ـ واقعیتش... محمد کاراشو بهموقع انجام نمیداد.
برای اینکه ادامه بده، تشویقش کردم:
ــ خب؟
ــ گاوهارو بهموقع واکسن نمیزد.
ــ آهان...
ــ وقتی مریض میشدن، سر وقت دکتر نمیآورد بالای سرشون.
ــ درسته.
ــ کارگرا کوتاهی میکردن، زیر گاوها رو تمیز نمیکردن... یه دفعه بیاهمیت میشد، یه دفعه میاومد داد و بیداد میکرد.
کامل چرخید سمتم.
ــ ببین نرگس، اگه بخوای کار درست دربیاد، باید خودت بالا سر کارت باشی. محمد که نه بالا سر کار بود، نه به موقع میاومد، اگه هم بهش انتقاد میکردی، گاوداری رو به هم میریخت. بابای بیچارهم ازش حساب میبرد، هیچی بهش نمیگفت.
ناصر سری تکون داد، لبخند تلخی زد.
ــ بابام زورش به محمد نمیرسید، تلافیشو سر من در میآورد. منم هیچوقت حرمتشو نشکستم، میگفتم بذار دلش خوش باشه.
نگاهمو دوختم به نگاهش
ــ پس اینکه الان روز به روز سود گاوداری رو کمتر به ما میده، به خاطر همینه... به خاطر اهمیت ندادن به کاره.
چهره ناصر درهم رفت، با دقت نگاهم کرد.
ــ تو خرج خونه کم آوردی؟
دلم نمیخوادنگرانش کنم. میدونم اگه بگم آره، بعضی وقتا کم میارم حالش بد میشه. یه استغفار تو دلم کردم و گفتم:
ــ کم که نه... ولی خب، پساندازم نمیشه کرد.
مکث کردم، بعد آرومتر ادامه دادم:
ــ میگم، ای کاش عزیز بزرگتر بود، خودمم نظارت میکردم، سهم گاوداری خودمون رو دستمون میگرفتیم. هر وقتم جایی به مشکل برمیخوردیم، از تو میپرسیدیم باید چیکار کنیم.
ناصر لبشو برگردوند، سری تکون داد.
ــ آره، اگه عزیز بزرگ بود، همین کارو میکردی، خیلی خوب میشد.
نفس عمیقی کشیدم، خودمو جمعوجور کردم و گفتم:
ــ ناصر جان... میگم حالا که عزیز هنوز عقلش به این چیزا نمیرسه، خودم با جواد برم گاوداری؟
تیز سرشو چرخوند سمتم، نگاه تندی بهم انداخت...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت 🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۵۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) یه سینی چای ری
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۵۱
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
ــ نه! جای تو اونجا نیست!
با ملایمت گفتم:
ــ ببین، نه اینکه بخوام برم با کارگرا سروکله بزنم و این چیزا... کارای مالیشو من انجام بدم، کارای دیگه رو که دکتر میخواد و با کارگرا باید روبهرو بشی، جواد انجام بده.
کمی فکر کرد، بعد گفت:
ــ جواد بچه خوب و دلسوزیه، پشتکارشم خوبه، ولی الان که سربازه، چجوری بیاد گاوداری؟
ــ یه روز در میون خدمت میکنه. فعلاً یه روز میاد گاوداری، یه روز میره پادگان، تا پایان خدمتش رو بگیره. اون موقع هر روز میاد.
ساکت شد، فکری کرد، بعد رو کرد به من.
ــ مگه خدمت سربازی ادارهست که یه روز درمیون بره؟
لبخند زدم.
ــ آره دیگه، الان اینجوریه.
ناصر سر تکون داد
ــ نه نرگس جان، اگه هم یه روز درمیون میاد خونه، حتماً مرخصی طلب داشته یا فرماندهش خواسته بهش تشویقی بده. حالا تو بعضی شرایط میگن صبح بره پادگان، عصر بیاد خونه، ولی یه روز درمیون نداریم! اگه هم میخوای با جواد کار کنی، باید صبر کنی خدمتش تموم بشه. در ضمن، فکر کنم چهار ماه دیگه از خدمتش مونده، درست میگم؟
فکری کردم و جواب دادم:
ــ آره، همون چهار ماه دیگهست.
ناصر سری تکون داد.
ــ خب، دیگه باهاش صحبت کن، ببین خودش راضیه یا نه.
نمیخوام بگم قبلاً باهاش صحبت کردم، چون ناصر حساسه و میگه: همه کارارو خودت انجام دادی، بعد اومدی سراغ من؟! برای اینکه بحث رو کش ندم، گفتم:
ــ باشه، باهاش صحبت میکنم، ببینم نظرش چیه.
ناصر سری به تأیید تکون داد، بعد آروم گفت:
ــ ولی نرگس، اگه داداشت قبول کرد، تو کارای مالی گاوداری رو توی خونه انجام بده، جواد بره گاوداری.
تو دلم گفتم: حالا گاهی فاکتورا رو بیارم خونه، میشه، ولی اینکه همیشه این کارو تو خونه انجام بدم، افسار کار از دست آدم در میره! حالا برای اینکه رضایت اولیه ناصر رو بگیرم، لبخندی زدم.
ــ آره ناصر، اینطوری خیلی عالی میشه. پس تو موافقی؟
نگاهش رو داد به من
ــ توکل بر خدا.
تو دلم گفتم: خدایا شکرت که قبول کرد!
صدای عزیز به گوشم خورد:
مامان، یه دقیقه میای اتاق ما؟
آره عزیزم.
از کنار ناصر بلند شدم و رفتم سمت اتاقشون.
جانم مامان؟
صحبتهاتون رو با بابا شنیدم که میخواید گاوداری رو خودتون بگردونید، ولی چرا میگی من نمیتونم تو گاوداری کار کنم؟
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۵۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) ــ نه! جای تو ا
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۵۲
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
لبخندی زدم
_من نگفتم تو نمیتونی اونجا کار کنی، اتفاقا خیلی هم موافقم که تو بیای و کار یاد بگیری و در آینده خودت گاوداری رو بگردونی.
_پس چرا فکر میکنی الان نمیتونم؟
_چون هنوز نوجوونی و تجربه کافی نداری عزیزم.
ابرو داد بالا، سرش رو تکون داد
_داری در مورد من اشتباه میکنیا!
بهش نزدیک شدم، پیشونیش رو بوسیدم و آروم گفتم:
اینکه نسبت به خونواده خودت احساس مسئولیت میکنی، ممنونتم. خوشحالم که اعتمادبهنفس داری، ولی ازت میخوام به حرفم گوش بدی.
با کنجکاوی پرسید:
_کدوم حرف؟
زمانی که ما خودمون گاوداری رو گرفتیم، کنارمون باشی تا کار یاد بگیری.
اینو که خودمم گفتم... ولی باشه، چشم.
همون موقع زینب صدام زد:
_مامان، میای به من یه دیکته بگی؟
_آره عزیزم، الان میام.
از اتاق اومدم بیرون، رو کردم به زینب:
کتاب فارسی رو بده به من، بهت دیکته بگم.
کتاب رو سمتم گرفت. بازش کردم و پرسیدم:
از درس چندم بگم؟
نگاهی بهم انداخت و گفت:
_از اول بگو، خانممون گفت فقط لغت بنویسید.
شروع کردم به دیکته گفتن که امیرحسن اومد کنارم نشست:
مامان، از منم باید یه صفحه ریاضی امتحان بگیری.
باشه عزیزم، صبر کن دیکته زینب تموم بشه بعد از تو امتحان میگیرم.
امیرحسن با کتاب و دفتر ریاضیش نشست کنارم. ناصر رو کرد به امیرحسن
برو به عزیز یا امیرحسین بگو ازت امتحان بگیرن.
امیرحسن با اخم جواب داد:
بهشون گفتم، میگن خودمون درس داریم!
دیکته زینب رو صحیح کردم. ماشالله همه رو درست نوشته. یه "آفرین" براش نوشتم و برای تشویق، یه کبوتری که یه شاخه گل توی دهنش بود، براش کشیدم. بعد رو کردم بهش:
آفرین دخترم، همه رو درست نوشتی. اول بیا یه بوس به مامان بده، بعد برو این کبوتر رو رنگ کن.
زینب ایستاد، صورتش رو بوسیدم، بعد رفت سراغ نقاشیش. کتاب و دفتر امیرحسن رو گرفتم، براش بیست تا سوال ریاضی نوشتم و گفتم:
برو حلشون کن.
ناصر همون موقع گفت:
نرگس، انشاالله فردا میریم شاه عبدالعظیم دیگه؟
رو کردم سمتش:
آره، با مامانت صحبت کردم، بیاد اینجا پیش بچهها، بعد ما بریم.
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۵۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) لبخندی زدم _من
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۵۳
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
امیرحسن که سر امتحانش بود، سرش رو بلند کرد:
منم میام؟
ناصر جواب داد:
یه دفعه دیگه همه با هم میریم. این بار، من و مامانت تنهایی میریم.
بچم امیرحسن با ناراحتی جواب داد:
باشه...
زینب یه برگه گرفت سمت ناصر:
بابا امضا کن، منم با مدرسه میخوام برم اردو.
ناصر برگه رو گرفت و پرسید:
کجا میرید؟
ما رو میبرن پارک ارم.
ناصر برگه رو امضا کرد و داد به زینب، بعد رو کرد به من:
نرگس، سرم یه کم درد گرفته، میرم توی اتاق دراز بکشم.
نگاهی بهش انداختم:
داروهات رو که به موقع خوردی، بچهها هم سروصدا نکردن. پس چرا سرت درد گرفته؟
نمیدونم...
از روی مبل بلند شد و رفت توی اتاقخواب.
امتحان امیرحسن رو هم گرفتم. ماشالله همه رو درست جواب داده. یه "آفرین" براش نوشتم و یه کبوتر شاخه گل به دهن هم براش کشیدمو رو کردم بهش:
تو هم بیا یه بوس بده به مامان، بعد برو کبوترتو رنگ کن.
امیرحسن بهم بوس دادو رفت. نگاهم به ساعت افتاد...
اوه اوه! ساعت پنج شد! پاشم شام بذارم! یه کاسه بزرگ از توی کابینت برداشتم و شش پیمانه برنج ریختم توش شیر آب رو باز کردم برنج ها رو شستم و آب ولرم ریختم خیس بخوره زینب اومد تو آشپزخونه ایستاد و من رو نگاه کرد رو کردم بهش
جانم مامان کاری داری
یه چند لحظهای من رو نگاه کرد و گفت
نه
دوست داری به من کمک کنی
چیکار کنم
این کشو قاشق چنگالها خیلی بهم ریخته شده مرتبشون کن
باشه
کشو رو در اوردم گذاشتم جلوش نشست و شروع کرد به مرتب کردن و هی من و نگاه میکنه انگار میخواد یه حرفی بزنه نشستم رو به روش
زینب جان چیزی میخوای بگی
دستپاچه سر تکون داد
نه من حرفی ندارم که بزنم
چشمکی بهش زدم و با لبخند گفتم
ای شیطون بگو دیگه
نه مامان حرفی ندارم دوست دارم نگات کنم
خم شدم صورتش رو بوسیدم
دل به دل راه داره منم از صبح تا شب دوست دارم بشینم شماها رو نگاه کنم.
زینب کشو رو مرتب کرد و منم غذا رو آماده کردم. زینب گفت
مامان ظرف غذای من شکست میخوام برم اردو من ظرف غذا ندارم یکی برام میخری
آره عزیزم حتما
فردا بریم خرید
فردا رو قول نمیدم ولی در اولین فرصت یکی برات میخرم. برای پس فرداتم ظرف غذای یکی از بچهها رو بهت میدم ببر
خنده شیطنت آمیزی زد
مال امیر حسین رو بده
خنده ای به حرفش زدم و پرسیدم
نقشهت چیه که ظرف اونو میخوای
نقشه ندارم اون چون با من لجه ظرفش رو به من بدی حرص میخوره
به ذهنم اومد که نصیحتش کنم و بگم این کار بدیه که آدم بخواد کسی رو حرص بده ولی یه لحظه به خودم گفتم تو ذوقش نزنم این یه شیطنت کودکانست. بی اهمیت رد شدم و حرفی نزدم
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۵۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) امیرحسن که سر ا
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۵۴
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
امیرحسن وارد آشپزخانه شد و با لحنی مظلومانه گفت:
«مامان، منم ببر شاهعبدالعظیم.»
نگاهم به چهره معصومانهاش افتاد و دلم سوخت. روی صندلی نشستم و با دست به صندلی کناری اشاره کردم:
«بشین.»
بچهم نشست. دستش را گرفتم و گفتم:
«ببین امیرحسن جان، بابات مشکل اعصاب و روان داره. باید کاملاً به حرفش گوش کنیم. اگر اون چیزی بگه و من مخالفت کنم یا نظر دیگهای بدم، حالش بد میشه. الانم بهم گفته دوتایی بریم، ولی بهت قول میدم یه روز همگی با هم بریم حضرت عبدالعظیم، زیارت کنیم و...»
ابروهامو بالا دادم، آب دهانم را قورت دادم و ادامه دادم:
«از اون کبابهای خوشمزه بخوریم و یه اسباببازی خوشگل هم برات بخرم.»
زینب تند جلوی من ایستاد و گفت:
«من چی؟ برای منم میخری؟»
رو بهش کردم و گفتم:
«بله، برای تو هم میخرم.»
امیرحسن راضی نشد و با دلخوری گفت:
«من فردا که میخواهید برید، دوست دارم با شما بیام.»
نفس بلندی کشیدم و گفتم:
«درکت میکنم، پسرم ولی گاهی آدم باید متوجه بشه که همیشه نمیشه به اون چیزی که میخواد برسه.»
زینب رو به امیرحسن کرد و گفت:
«مامان داره درست میگه. تو هم باید حرف مامان رو گوش کنی.»
امیرحسن جواب داد:
«آره، نه اینکه خودت حرف مامان رو گوش میکنی!»
زینب با ترشرویی گفت:
«اصلاً به من چه! وایسا التماس کن!»
نگاهم رو به زینب دادم و گفتم:
«دخترم، کشو رو مرتب کردی؟ برو تو هال.»
دستش را به کمرش زد و گفت:
«عه! چطور امیر حسن تو آشپزخونه پیش تو باشه، من برم بیرون؟»
سریع اومد و روی صندلی کنارم نشست و گفت:
«منم اینجا میشینم.»
گفتم:
«باشه، بشین. ولی با امیرحسن یکی بدو نکن.»
تا روز پنجشنبه که ما میخواستیم بریم حضرت عبدالعظیم، امیر حسن ریز ریز التماس میکرد که منو ببرید. با اینکه خودم خیلی دلم میخواست ببرمش، ولی بعد از مدتها ناصر خواسته بره بیرون و اونم شرط کرده تنها بریم. نمیتونم ببرمش.
رو به زینب کردم تا بهش بگم یه بار دیگه وسایلش رو کنترل کنه که چیزی جا نذاشته باشه. با تعجب دیدم لباس مهمونی تنشه. بهش گفتم:
«این چیه پوشیدی؟ مگه میخوای بری مهمونی؟ زود باش برو لباس مدرسهت رو تنت کن.»
گفت:
«مگه چیه، مامان؟ یقهش که پوشیدهست، آستینهاشم بلنده، قد پیرهنم اندازه مانتوم هست. بذار با همینها برم.»
گفتم:
«نه، زینب، داره دیر میشه. برو لباس مدرسهت رو بپوش. حرکت میکنن، جا میمونیها.»
با دلخوری رفت لباسش رو عوض کرد.
رو به ناصر کردم و گفتم:
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۵۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) امیرحسن وارد
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۵۵
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
جواد ماشین رو برد، درست کرد و آورد
با ماشین خودمون بریم؟
سری تکون داد.
_باشه، بریم.
_پس بذار اول زینب رو برسونم مدرسه، بعد بریم.
_برو به امید خدا
با زینب از خونه زدیم بیرون. من پشت فرمون نشستم و زینب کنارم. وقتی رسیدیم مدرسه، اتوبوس کنار در ورودی پارک کرده بود و بچهها یکییکی سوار میشدن. به زینب نگاه کردم و لبخند زدم.
_اینجا بوست نمیکنم، خودت که میدونی چرا
سرش رو انداخت پایین
_آره، چون اگه کسی مادر نداشته باشه و ببینه، دلش بشکنه... ما گناه کردیم؟
لبخند پهنی زدم و دستی به سرش کشیدم.
_آفرین به تو دختر خوبم. حالا برو تو اتوبوس، من باید برم.
_چشم.
کیفش رو ازم گرفت و دوید سمت در اتوبوس و رفت داخل ماشین. اومدم کنار شیشه اتوبوس دستی براش تکون دادم. داشتم برمیگشتم سمت ماشین که خانم مریدی رو دیدم. بعد از سلام و علیک، گفتم:
خانم مریدی جان، زینب یه خورده شیطونه، حواستون بهش باشه.
لبخندی زد.
_خیالت راحت، چشم ازش برنمیدارم.
ممنونم. هر وقت برگشتید ، یه زنگ بهم بزنید. اگه خونه بودم، خودم میام میبرمش. اگه نبودم، به عزیز زنگ میزنم بیاد ببردش.
چشم، حتماً.
خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم. گوشیم رو از کیفم درآوردم و شماره عمه رو گرفتم. چند بوق خورد تا بالاخره جواب داد.
بله، بفرمایید.
سلام عمه، نرگسم.
سلام به روی ماهت، خوبی؟
الحمدلله. عمه، میتونی الان بیای خونه ما؟
عه! صبح به این زودی میخواید برید؟
ببخشید، بله.
باشه، الان حاضر میشم.
حاضر شید، من با ماشین میام دنبالتون.
باشه.
ماشین رو روشن کردم و راه افتادم سمت خونه ی عمه. خدا رو شکر، آماده س و دم در حیاط منتظرم ایستاده . سوارش کردم و برگشتیم خونه. عمه و ناصر با هم سلام و علیک گرمی کردند. به عمه گفتم:
_بچهها خوابن. هر وقت بیدار شدن، خودشون صبحونه میخورن. ناهار هم تو یخچاله، گرم کنید و بخورید.
_باشه عزیزم. برید به سلامت. برای عاقبتبخیری منم دعا کنید.
_حتماً عمه جان.
خداحافظی کردیم و با ناصر اومدیم بیرون سوئیچ رو گرفتم سمتش
تو میشینی پشت فرمون یا من بشینم
لبخند تلخی زد
میدونی که من نمیتونم ،بشین بریم
دو تایی نشستیم تو ماشین
قبل از اینکه سوئیچ بزنم، تو دلم نیت صدقه کردم که به سلامت بریم و برگردیم. زیر لب گفتم: بسمالله الرحمن الرحیم. حرکت کردم.
ناصر نفس عمیقی کشید.
نرگس، چقدر هوای بیرون خوبه... چه حالم جا اومده.
همینطور که دستم روی فرمون بود، گفتم:
خدا رو شکر. انشاءالله به حق بیمار مصلحتی کربلا، امام زین العابدین شِفا بگیری و سلامت اولیهت رو به دست بیاری.
فوری جواب داد:
من ناشکری نمیکنم. خدا میدونه هر روز شکرش رو به جا میارم که جزو آدمای بیتفاوت جامعه نبودم که صبح تا شب فقط فکر خوردن و خوابیدن هستن.
لبخند زدم.
منم به داشتن همچین همسر قهرمان و شجاعی افتخار میکنم.
تا برسیم پارکینگ حرم همینطوری گفتیم و خندیدیم . ماشین رو پارک کردم که گوشیم زنگ خورد. گوشی رو از کیفم درآوردم و به صفحهش نگاه کردم. خانم مریدی هست . تماس رو وصل کردم.
سلام، خانم مریدی. خدا قوت.
سلام نرگس جان. ببخشید، شما صبح خودتون زینب رو سوار اتوبوس کردی؟
با شنیدن این جمله، بند دلم پاره شد. دستم لرزید.
بله، خودم سوارش کردم. چی شده؟!
ناصر متوجه حال خرابم شد.
نرگس، کیه زنگ زده؟
سر تکون دادم.
الان میگم.
صدای خانم مریدی دوباره تو گوشم پیچید.
نرگس جان... زینب تو اتوبوس نیست...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۵۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) امیرحسن که سر ا
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۵۶
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
وااای... دنیا جلوی چشمم تیره و تار شد. یا قمر بنیهاشم! حالا چه خاکی تو سرم بریزم؟!
خانم مریدی که سکوت منو دید، با نگرانی صدا زد:
_ الو... نرگس جان، صدامو داری؟
با صدای لرزونی جواب دادم:
_ بله... صداتون رو دارم... من با همسرم اومدیم شاه عبدالعظیم، تو یه فرصت مناسب بهتون زنگ میزنم.
لحنش جدیتر شد:
_ باشه نرگس، فقط یه چیز رو بگو... خودت دیدی که زینب سوار اتوبوس شد؟
نفس عمیقی کشیدم، دستم یخ کرد گفتم:
_ اون رو که بله... مطمئنم!
_ خب، سعی کن وقتی همسرت کنارت نیست، بهم زنگ بزنی. باید بیشتر حرف بزنیم.
_ حتماً...
تماس رو قطع کردم ولی دلم داره از نگرانی میترکه. نمیدونم چیکار کنم. اگه ناصر بویی از این قضیه ببره، بیمارستانی میشه... از طرفی هم نمیتونم بیخیال زینب بشم. خدایا... این دختر کجا رفته؟! با کی رفته؟!
ناصر که متوجه حالم شد اخمی تو ابروش انداخت و با کنجکاوی پرسید:
_ کی بود نرگس؟
تمام تلاشم رو کردم که طبیعی رفتار کنم. یه لبخند مصنوعی زدم و جواب دادم:
_ خانم مریدی، مدیر مدرسهی زینب بود. داشت از اردویی که امروز بچهها رو برده، تعریف میکرد.
ناصر با لحنی ملایم اما جدی گفت:
_ نرگس... بعد از مدتها امروز رو با هم اومدیم بیرون. اون گوشی رو بزار روی سکوت که هی زنگ نزنه.
چشمی گفتم و گوشی رو بردم روی گزینهی لرزش و گذاشتم توی جیب مانتوم. با هم راه افتادیم سمت حرم. از دلشوره و استرش داره حالم بهم میخوره و انگار میخوام بالا بیارم
واقعاً بیچاره و مضطر شدم...
گاهی ناصر رومیکرد به من و چیزی میگفت، ولی از شدت استرس اصلاً نمیشنوم چی میگه. فقط برای اینکه ناراحت نشه، لبخند میزنم و حرفاشو تأیید میکنم.
یهدفعه گوشی توی جیبم شروع کرد به لرزیدن. میخوام نگاه کنم ببینم کیه، ولی میترسم ناصر ناراحت بشه. جواب هم ندم، شاید خبری از زینب باشه... اینم که ولکن نیست! تماسش قطع میشه و دوباره میلرزه.
طاقت نیاوردم، گوشی رو از جیبم در آوردم و نگاه کردم: زری، زن علیاصغر.
اهمیتی ندادم و دوباره گذاشتمش توی جیبم. ولی ماشاالله پیله کرده و ول نمیکنه. پشت سر هم داره زنگ میزنه. عصبی شدم، دو قدم از ناصر فاصله گرفتم و تماسو وصل کردم. قبل از اینکه چیزی بگم، زری با اضطراب گفت...
#گروه گپ نرگس
https://eitaa.com/joinchat/3698394183C4cbd826f77
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۵۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) وااای... دنیا ج
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۵۷
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_ سلام! میدونی زینب کجاست؟!
قلبم اومد تو دهنم. یا فاطمهی زهرا! حتماً خبری ازش داره که اینجوری حرف میزنه. سریع گفتم:
_ زری جان! من با ناصر اومدم شاه عبدالعظیم. زینبم قرار بوده بره اردو، ولی پیچونده، نرفته... نمیدونم کجاست. تو ازش خبری داری؟!
_ آره! تو مطهره دوستم رو میشناسی؟
_ بله، میشناسم.
_ مطهره چند بار تو خونه ما زینب رو دیده اینا تو شهرک لاله زندگی میکنن. مطهره زینب رو تو پارک لاله با یه مشت پسر و دختر بدلباس دیده! به خودش گفته "این دختر از یه خانوادهی مذهبیه، قاطی اینا چیکار میکنه؟!" زنگ زده به من، منم گفتم زنگ بزنم به تو، چون حدس زدم بیخبری و زینب بیاجازه رفته.
گوشام سوت کشید انگار فشارم افتاد. چون سرم داره گیج میره به زور گفتم:
_ نه خبر ندارم، زری جان، حالا من چجوری زینبو از اونجا بیارم؟!
زری با ناراحتی گفت:
_ ببخشید نرگس جان، من شرایطم اصلاً ردیف نیست، وگرنه خودم میرفتم دنبالش.
نفس عمیقی کشیدم.
_ خیلی ازت ممنونم که خبر دادی، خودم یه کاریش میکنم...
تماس رو قطع کردم، انگار دنیا رو سرم خراب شد. پام سست شد، وسط بازار، میون اون همه شلوغی، احساس کردم گم شدم. باید یه فکری کنم... قبل از اینکه دیر بشه!
نفهمیدم کی رسیدیم دم در ورودی حرم. ناصر یه نگاهی به ساعتش انداخت.
_ نیم ساعت تو حرم باشیم خوبه؟
لبخند مصنوعی زدم.
_ آره، خوبه.
_ بعدم بریم تو حیاط بشینیم یه زیارت عاشورا بخونیم، موافقی؟
_ خیلی هم عالی.
_ پس فعلاً خدا حافظ.
ناصر رفت سمت کفشداری آقایون، منم اومدم سمت کفشداری خانمها. کفشامو دادم کفشداری، دلهره و اضطراب نفسامو بریده. زیارتنامه برداشتم که بخونم، اما چشمام فقط به خطهاست و اصلا نمیفهمم چی میخونم.
زیارتنامه رو گذاشتم تو کتابخونه و ایستادم رو به روی حرم، اشکام ناگهان ریخت پایین، دستام به ضریح نرسیده، زدم زیر گریه.
_ آقا جان... دستم به دامنت... کمکم کن... با یه شوهر جانباز اعصاب و روان اومدم زیارتت، دخترم رفته تو پارک، بین یه مشت پسر و دختر نادون... اصلاً فکرم کار نمیکنه، نمیدونم باید چیکار کنم... یه راهی جلو پام بذار آقا جان...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۵۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _ سلام! میدونی
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۵۸
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
انگار آقا صدامو شنید. به دلم افتاد به جواد زنگ بزنم! فقط اون میتونه کمکم کنه، جواد تنها کسیه که تو هر شرایطی برام دلسوزی میکنه
از جلوی حرم فاصله گرفتم که مزاحم کسی نشم، گوشیمو از جیب مانتو درآوردم، شماره جواد رو گرفتم. چند تا بوق خورد تا بالاخره جواب داد.
_ جانم آبجی؟
نتونستم خودمو کنترل کنم، با هقهق گریه گفتم:
_ سلام جواد جان... به دادم برس...
صدای جواد عوض شد، نگران و جدی گفت:
_ نشنوم صدای گریهتو! چی شده؟
همه ماجرا رو براش گفتم. صدای نفساش از پشت گوشی تند شد، یکهو عصبانی داد زد:
_ ناصر زینبو لوس کرده، این دختر یه کتک مفصل میخواد تا آدم بشه!
_ جواد جان، تو الان میتونی بری از پارک لاله بیاریش، ببریش خونه؟
_ آبجی، من الان سر پستم، ولی با فرماندم هماهنگ میکنم یکی رو جای من بذاره، مرخصی میگیرم میرم پارک، میبرمش خونه. ولی میزنمش!
_ نه، جواد! تو فقط ببرش، من خودم میام، تنبیهش میکنم.
_ تو بلد نیستی آبجی! زینب دوتا کشیده لازم داره، باید بهش حالی کنیم که انقدر سر خود نباشه و حرف گوش کنه. باور کن، بعضی وقتا تشر لازمه! به همون حضرت عبدالعظیمی که رفتی زیارتش قسم، من زینبو یه دنیا دوست دارم، ولی لوس شده، تو هم به خاطر ناصر هی کاراشو لاپوشونی کردی، پررو شده...
باگریه گفتم
_ الهی دردت بخوره به جونم جواد جان... فقط زود باش، اگه از پارک بره یه جای دیگه، نمیتونیم پیداش کنیم. بعدم، ببرش خونهی خودتون، بسپرش دست مامان تا من بیام
_خیالت راحت، الان میرم.
_ جواد جان، خودت که میدونی من معذبم، نمیتونم زنگ بزنم، بهم پیام بده بگو چیکار کردی.
_ باشه آبجی، فکرشو نکن، خودم برات ردیفش میکنم.
تماس رو قطع کردم، سرمو گذاشتم رو زانوم و زدم زیر گریه. نمیدونم از این که جواد قراره بچهمو بزنه دلم بسوزه یا خنک بشه! چقدر زینب منو میچزونه.
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۵۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) انگار آقا صدامو
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۵۹
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
یه لحظه یاد صبح افتادم که دخترم پیرهن مهمونیش رو پوشید. ای داد بیداد، این بچه از قبل با کسی هماهنگ کرده که مدرسه نره. دیشبم میخواست یه حرفی بهم بزنه ولی نگفت؛ حتماً میخواسته بگه میخوام برم جایی، ولی ترسیده بگه، من نذارم. خدایا، یعنی با کی قرار گذاشته؟ با دست زدم تو سرم: وااای، ترانه! اون بچهم رو فریب داده. نکنه بخواد انتقام برخورد تند منو بگیره، بلایی سر بچهم بیاره؟ ناخودآگاه جیغی کشیدم و زدم تو صورتم و با صدای بلند گفتم: "وااای، بچهم! یا فاطمه زهرا، دارم بدبخت میشم، چه خاکی تو سرم بریزم؟ دخترم افتاد دست قاچاقچیا!"
با آبی که پاشیده شد تو صورتم به خودم اومدم. دیدم خانمها دورم رو گرفتن و یه خانم خادم بازوم رو گرفته و مرتب میگه: "چی شده دخترم؟ آروم بگیر، ما کمکت میکنیم."
بیاختیار بازوهاش رو گرفتم و با فشار تکون دادم: "خانم، به دادم برس، دارم بیچاره میشم!"
اون خانم با آرامش جواب داد: "باشه عزیزم، کمکت میکنیم. تو آروم بگیر، برای ما تعریف کن چی شده، قطعاً بهت کمک میکنیم."
بازوهاشو ول کردم، دست خودمو مشت کردم، لبمو به دندون گرفتم و فشار دادم. گفتم: "باشه، کجا بریم؟ بریم ی جا بشینیم برات تعریف کنم."
صدایهایی از خانمها به گوشم میرسید. یکی میگفت: "بیچاره، انگار دخترشو دزدیدن." یکی دیگه میگفت: "آره، قاچاقچیها بردنش." صدای دیگهای رو شنیدم: " مادره دیگه میترسه بلایی سر دخترش بیاد." بغل دستیش گفت: "خوب میخواست مواظب بچهاش باشه، تا الان نشینه بزنه تو سر خودش."
بی توجه به حرفاشون با خانم خادم اومدم توی دفتر. یه لیوان آب گذاشت جلوم: "اینو بخور."
سر تکون دادم: "نمیتونم."
با مهربونی و آرامش گفت: "خواهش میکنم، یکمشو بخور، بزار حالت جا بیاد. برای ما تعریف کن چی شده، میخوایم بهت کمک کنیم."
لیوان رو برداشتم یه جرعه خوردم و خلاصهوار اون چی رو که تو مدرسه برای زینب با ترانه اتفاق افتاده بود و امروز که مدرسه نرفته و سر از پارک لاله درآورده رو گفتم.
خانم خادم گفت: "بهترین کار اینه که شما الان شوهرتو در جریان بذاری."
تو صورتش نگاه کردم و گفتم: "شوهرم جانباز اعصاب و روانه، اصلاً طاقت نمیاره. اگه بشنوه، تشنج میکنه."
ناراحتیه عمیقی به چهره خانم خادم نشست و با تاسف گفت:
"چقدر کار سخت شد. پس الان به نظرت کی میتونه بره دنبال دخترت؟"
"برادرم رو فرستادم."
"خوب خانم، یکم صبر کن ببین برادرت چکار میکنه ."
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۵۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) یه لحظه یاد صبح
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۶۰
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
"اگه تا اون بره پارک، بچهم رو ببرن یه جای دیگه چی؟"
"ببین، الان بهترین کسی که میتونه به تو کمک کنه، پلیسه. زنگ بزن به پلیس، بگو دخترم تو پارکه، میترسم از اونجا ببرنش و براش اتفاقی بیفته."
"آخه شکایت نکردم، رسیدگی میکنن؟"
نمی دونم چی بگم فقط بعدا بررسی کن ببین اگر واقعاً کار اون دختره ترانه باشه، ازش شکایت کن."
"بذار به برادرم زنگ بزنم، ببینم چیکار کرده
"باشه، زنگ بزن."
شماره جواد رو گرفتم، فوری جواب داد: "جانم آبجی."
جواد من از دل نگرانی دارم میمیرم چیکار کردی
فرماندهم ماشین شخصیش رو داد بهم دارم میرم پارک لاله
"ببین جواد جان، خانم خادم حرم میگه زنگ بزنید به پلیس..."
نگذاشت حرفم تموم بشه و گفت
"نمیشه باید پدر یا مادر بچه شکایت کنن اونم دلیل محکمی داشته باشن، پارک رفتن که جرم نیست."
_عه! حتما باید اتفاق بدی بیفته تا پلیس بیاد
ببین آبجی تو الان نگران زینبی منطق نداری باشه در مورد این موضوع با هم حرف میزنیم الانم قطع کن بزار حواسم جمع باشه زودتر برسم پارک
باشه جواد جان من دیگه زنگ نمیزنم فقط هر وقت رسیدی پارک به من زنگ بزن، ببین چه زینب بود چه نبود زنگ بزن بهم بگو
_باشه هرچی شد بهت خبر میدم
تماس رو قطع کردم خم شدم دلم رو گرفتم تو دستم فشار میدم و زیر لب زمزمه میکنم
خدا به دادم برس، خدا به حق این آقای بزرگوار بلایی سر بچم نیاد
خانمی وارد اتاق شد و رو کرد به خانم خادم و گفت
خانم مقصودی شیفت من تموم شد با اجازت من میرم
خانم مقصودی جواب داد
_باشه عزیزم برو
خانم خادم نگاهی به من انداخت و پرسید
_خبری از دخترت نشد؟
سر انداختم بالا
_نه
برای اینکه دلت آروم بگیره آیت الکرسی بخون خیلی موثره
زیر لب شروع کردم به خوندن آیت الکرسی و از ته دلم از خدا آرامش خواستم و گفتم خدایا بهم آرامش بده من چطوری با این حالم برم پیش ناصر نگاهم رو دادم به ساعت ای واااای چهل دقیقه گذشته ناصر گفته بود نیم ساعته دیگه بیا تو حیاط اما نمیتونم برم یکم منتظرم باشه بهتره تا منو با این شرایط ببینه.
دلم میخواد زنگ بزنم به جواد ولی حق با اونه من بدتر وقتشو میگیرم خدایا به حق این سه بزرگواری که اومدم زیارتشون قسمت میدم بچه م رو صحیح و سالم بهم برگردون...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۶۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) "اگه تا اون بره
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۶۱
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
از شدت دلشوره و اضطراب مثل مارگزیده به خودم میپیچیدم. خانم خادم با نگرانی گفت:
— بهتر نیست بری پیش همسرت؟ الان اونم نگران تو میشه.
نگاهش کردم، چند لحظه مکث کردم و بعد گفتم:
— تا از زینب خبری نشه، نه.
— شوهرت گناه داره، بنده خدا حالش بد میشه. حتماً برادرت پیداش میکنه. تو باید هر دو جانب رو داشته باشی، هم دخترتو، هم شوهرتو.
سرم رو به نشونهی تأیید تکون دادم، اما ته دلم مطمئن بودم که اگه ناصر منو تو این وضعیت ببینه، حالش خیلی بدتر میشه. سرمو تو دستم گرفتم و مثل گهواره خودمو تکون دادم. فقط از خدا میخواستم زینب رو سالم برگردونه.
نمیدونم چقدر زمان گذشت که صدای زنگ گوشیم بلند شد. هول شدم، با عجله دست بردم که بردارمش، اما گوشی از دستم افتاد. خانم خادم خم شد، از روی زمین برداشت و گرفت سمتم.
— بیا عزیزم.
با عجله گوشی رو گرفتم و تماس رو وصل کردم.
— جانم، جواد؟!
صدای جواد توی گوشی پیچید:
— ناراحت نباش، دختر خیره سرت پیش منه.
هیچ خبری نمیتونست منو اینقدر خوشحال کنه. از شدت خوشحالی جیغی کشیدم.
— جواد، راست میگی؟!
— مگه من تا حالا بهت دروغ گفتم؟
— حالش خوبه؟
— آره، پررو حالشم خوبه.
— جواد، اون الان خودش هم ناراحته، میشه اینجوری بهش نگی؟
صدای خندهی نیشدارش اومد.
— این ناراحته؟ داشت منو میخورد که چرا دنبالش رفتم! به جون نرگس، تو راه گفتم حالا بچهست، یه اشتباهی کرده، هیچی بهش نگیم، اما انقدر پروگیری درآورد که زدمش!
یهدفعه صدای گریهی زینب تو گوشی پیچید:
— مامان! دایی جواد منو کتک زد!
جواد با همون لحنش گفت:
— باید میکشتمت! بنده خدا شانس آوردی زندهای! به خدا اگه ناصر حالش خوب بود و این غلطا رو ازت میدید، جز به کشتنت رضایت نمیداد! مدرسه رو میپیچونی میری پارک؟! نرگس، تو باید قلمای پای زینب رو بشکنی، نشکنی مادر نیستی!
نفس عمیقی کشیدم، جواد از سر غیرت اینجوری حرف میزد، اما الان وقت این حرفها نبود. با صدای آرومتری گفتم:
— باشه جواد جان، تو زینب رو ببر بده دست مامان، ما هم میایم خونه، با هم صحبت میکنیم.
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\