زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۹۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _فریده قبل از
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۹۸
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
بعد از خداحافظی تماس رو قطع کرد...سرم رو گرفتم رو به آسمون
خدایا بخیر بگذرون
یک قدم از تلفن فاصله گرفتم دوباره زنگ زد کلافه گفتم
_وااای خسته شدم از این تلفنهای پی در پی، کی میشه این روزا تموم شه
برگشتم سمت گوشی نگاهم افتاد به شماره... عه ناهیده... زیر لب زمزمه کردم... هر دم از این باغ بری میرسد... بیکارم تلفنهای تو رو جواب بدم حرص بخورم بی اهمیت به زنگش اومدم کنار صدای گوشی قطع شد دو باره زنگ خورد...محل ندادم... قدم برداشتتم سمت ناصر نگاهی بهش انداختم آروم خوابیده آهی کشیدم زمزمه کردم...انشاالله که بیدار شدی حافظت رو از دست نداده باشی... اومدم کنار امیر حسن بچه داره تند تند امن یجیب میخونه... رو کرد بهم گفت
تا الان ششصد تا امن یجیب خوندم میخوام هزار تا بخونم
دستی کشیدم به سرش
_ آفرین پسرم بخون... تا اذان مغرب منم کنارش ذکر گفتم اذان رو گفتن همه مون نماز خوندیم... عزیز گفت
مامان حدیث کسا هم خیلی خوبه میای یه حدیث کسا بخونیم
آرهای گفتم و حدیث کسا رو خوندیم... میز شام رو آماده کردم. امیر حسن گفت... مامان شما بخوردید صد تا دیگه امن یجیب من مونده بخونم بیام.
_ نه عزیزم نمیخوریم صبر میکنیم ذکر تو تموم شه...
گوشی خونه زنگ خورد... صدا زدم
عزیز جان کنار گوشی هستی
ببین کیه؟
_مامان آقا جونه جواب بدم یا خودت میای
_ نه خودم میام
اومدم گوشی رو برداشتم
_ سلام آقا جون حالتون خوبه
_ سلام: نرگس فریده اومده خونه شما
_ نه آقا جون کسی خونه ما نیست
_این بی انصاف بچهم ناهید رو همچین زده که ناهید سر درد گرفته... محمد رفته خونشون نبوده همه میگن رفته خونه نرگس...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۹۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) بعد از خداحافظ
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۹۹
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_ نه آقا جون هیچکس اینجا نیست ما خودمونیم... حالا چرا فکر کردید فریده اینجاست؟
_ آخه میگن مهدیه هم که با شوهرش دعواشون شده بوده... نرگس برده بوده خونه خودشون
_ نه آقا جون اونم اشتباه به شما گفتن مهدیه به عنوان مهمان اومد خونه ما... گفتم بچههات کجان گفت مهدی برده خونه مامانش مهدیه مهمون خونه من بود من هیچ خبری از دعواش با شوهرش نداشتم.
_ چی بگم بابا جون اینا اینطوری گفتن منم بهت این حرفو زدم ناراحت نشی از دستم
_ ناراحت که میشم آقا جون... واقعاً اعصابم به هم میریزه... از این حرفها دلم میشکنه ولی خب شمام جای پدرمی و بزرگ ما هستی
از مکثی که پدر شوهرم کرد فهمیدم از حرفش پشیمون شده و عذاب وجدان گرفته...من قصد اذیت کردنش رو ندارم ولی خب اینها باید مراقب حرف زدنشون باشن دیگه نمیشه که آدم هرچی دلش خواست بگه بعد بگه ببخشید آخه به من اینطوری گفته بودن...
پدر شوهرم ادامه داد
درست میگی دخترم من نباید تو رو ناراحت میکردم، حلالم کن
نه آقا جون این چه حرفیه تقصیر از شما نیست از اونهایی هست که از خدا نمیترسن و هر چی به دهنشون میاد میگن
_کاری نداری بابا...
_نه آقا جون
بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم
عزیز که کنارم ایستاده بود و حرفهامون را شنید پرسید
_ مامان چرا اینا انقدر تو رو ناراحتت میکنن
برگشتم سمتش نفس عمیقی کشیدم
_ عزیز جان، من کاری به خونواده پدریت ندارم نمیخوامم کسی رو هم قضاوت کنم... ولی وقتی دل انسان از یاد خدا غافل میشه قطعاً شیطان بهش حاکم میشه شیطان هم دنبال سعادت انسانها نیست که... دنبال شقاوت و نابودی شه...
عزیز لبشو برگردوند
_ من به جز خوبی از طرف شما نسبت به خونواده پدریم چیزی ندیدم ولی اونا همش دارن شما رو آزار میدن...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۹۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _ نه آقا جون
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۰۰
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
دستش رو گرفتم
_ از توجه و محبتت ممنونم پسرم... از خونواده پدرتم عمو محمد و عمه ناهید اینجورین... پدر بزرگ و مادر بزرگتم حرفهای اونهاست که روشون تاثیر گذاره...
_ چه فرقی میکنه مامان، که یکی باهات بد باشه یا به خاطر حرف دیگران باهات خوب نباشه همونه دیگه... یه عمو محسنه که با ماست بقیه شون باعث آزار شما هستن
نفس عمیقی کشیدم
_ حق با توئه واقعا اذیتم میکنن...
.
نمیخوام بچههام رو درگیر مسائل مالی خونوده کنم... فکری کردم و گفتم
_ بیا هم برای هدایت و عاقبت بخیری خونواده پدرت و هم هدایت و عاقبت بخیری خودمون دعا کنیم
_ باشه مامان دعا میکنیم ولی حق ما چی میشه؟ اونو چه جوری میخوای بگیری
واقعیت میخواستم با شکایت تا آخرش برم حتی شده عموت رو بندازم زندان که بگه چقدر وام گرفته و چقدر به بانک بدهکاره... شاید بشه کاری کرد... ولی وقتی حال بابا بزرگت بد شد به خودم گفتم ما اگر یکیمون مریض بشه حاضریم از مالمون بگذریم که خوب بشه ...حالا ما به خاطر مال داریم بزرگ خونواده رو از دست میدیم... برای همین میخوام بی خیال گاوداری بشم و برم روی باغ سرمایه گذاری کنم
_مثلا چیکار کنی؟
_نمیدونم باید بشینم فکر کنم
_بابا گفت درآمد باغ خوبه بریم اونجا زندگی کنیم و محصولاتش رو بفروشیم
_اینم یه فکریه ولی باید بازم فکر کنیم ببینیم کار دیگه ای میتونیم انجام بدیم که سودش بیشتر باشه...
مامان سفره خونه سنتی هم خوبهها شما هم که دست پختت خوبه منو امیرحسین و دایی جوادم میام کار میکنیم...
داشتم به پیشنهادش فکر میکردم که ادامه داد
با یه محیط مذهبی اصلا روی درب ورودیش میزنیم ورود خانمهای کم حجاب ممنوع...
فکری کرد و گفت
_ میتونیم به مناسبت شهادتها و تولدهای ائمه و اعیاد ملی اونجا مراسم برگزار کنیم
سری تکون داد
هان؟ چطوره مامان؟...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۰۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) دستش رو گرفتم
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۰۱
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
امیر حسن نگاهش رو داد به عزیز
یادته بابا سالم بود چقدر باهامون بازی میکرد
با شنیدن این حرف دلم سوخت و چشممام پر از اشک شد
امیرحسین سرچرخوند سمت امیر حسن و با تندی بهش گفت
_ الان این حرف تو چه ربطی به بحث ما داره؟ همش تو فاز مصیبتی با حرفت اشک مامانو درآوردی
فوری رو کردم به امیرحسین لبمو به دندون گرفتم و اخم ریزی کردم
_امیرحسین، این چه طرز حرف زدنه با برادرته اتفاقا امیر حسن اصلا فاز مصیبت نداره... مهربونه دلش برای باباش میسوزه
امیرحسین صورتش مشمئز کرد
_ لوسش نکن دیگه مامان
_ هیچم بچهام لوس نیست... دلرحمه
عزیز با دستش آروم زد رو پای امیرحسین
_ اینطوری حرف نزن اتفاقا من خیلی وقتا به این حس و حال امیر حسن نسبت به بابا حسرت میخورم... همین امروز دیدی هممونو نشوند به دعا کردن برای بابا... فکر میکنی این دعاها بی تاثیر
سری تکون داد و ادامه داد
نه داداش، بی تاثیر نیست مطمئن باش اثر داره
امیر حسن نگاهشو داد به امیرحسین
_دلم خنک شد ضایع شدی... هم مامان دعوا کرد هم عزیز
امیرحسین دستشو گذاشت روی سینهش چشمهاش رو ریز کرد
_ من ضایع شدم؟
زینب پرید وسط و رو به امیر حسین یه سرو گردن اومد
_هههه چه جورم ضایع شدی امیرحسین خان
امیرحسین خواست جوابشو بده که کمی صدام رو بردم بالا
_ عه بچهها بس کنید.. دیگه نشنوم کسی حرفی بزنهها.. پاشید بریم سر میز شاممونو بخوریم...
خودم اومدم تو آشپزخونه بچهها هم پشت سر من اومدن دیس رو پر از عدس پلو کردم... گوش چرخ کردهای رو که با کشمش و پیاز داغ تفت داده بودم ریختم توی ظرف گذاشتم وسط میز هرکی برای خودش کشید توی بشقابش منم دو تا کفگیر عدس پلو ریختم توی بشقابم قاشق اولو که گذاشتم دهنم عزیز گفت
_مامان، میشه به پیشنهاد من خوب فکر کنی
_ چشم عزیزم بهت قول میدم که بشینم حسابی روش فکر کنم ببینم میشه انجام داد...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۰۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) امیر حسن نگاهش
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۰۲
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
شاممون رو خوردیم... بچهها کمک کردن میز رو جمع کردیم اونا رفتن پای تلوزیون منم ظرفها رو شستم و اومدم کنار رخت خواب ناصر... نگاهی بهش انداختم تو دلم گفتم:
پاشو، مرد! الان وقت خواب نیست. بلند شو و زندگی رو به دست بگیر. واسه من خیلی سخته هم خونهداری کنم هم بچهداری. تازه باید درآمد این خونه رو هم تامین کنم! البته انجام میدم، ولی واقعاً خیلی سخت شده برام.
رفتم تو فکر پیشنهاد عزیز، طرح خوبی داد... ولی با چه سرمایهای!
کلی باید برای مجوز خرج کنم...حتماً باید اندازه یه آشپزخونه ساختمون بسازیم.
آلاچیغ درست کنیم هزینه خیلی بالایی میخواد من اینا رو از کجا بیارم!
بازم با جواد مشورت میکنم. شاید یه راهکاری به ذهنش بیاد.
همین طوری که بالا سر ناصر فکر میکردم یه مرتبه دیدم پلکهاش به هم خورد و چشماش رو باز کرد نگاه غریبانه ای به من انداخت و دوباره خوابید.
از نگاهش یه چیزهای متوجه شدم اما حتی دلم نمیخواد بهش فکر کنم که فراموشی گرفته.
نیم ساعت بعد دوباره چشماشو باز کرد نگاهی به اطراف خونه انداخت خیلی آهسته گفت
_ تشنمه
سریع از آشپزخونه یه لیوان آب براش آوردم کمکش کردم خورد ازش پرسیدم
_ گرسنته برات غذا بیارم؟
یه نگاهی به من انداخت و لبش رو برگردوند
اومدم آشپزخونه غذا رو گرم کردم یه بشقاب کشیدم...در اتاق بچهها صدا زدم
_ عزیز، امیرحسین بیاید کمک کنید بابا رو بنشونیم، شامشو بخوره
بچههام مثل برق از جاشون بلند شدن. عزیز پرسید
_عه بیدار شد؟
_ آره بیاید
امیر حسن و زینبم که صدای ما رو شنیدن اومدن...بچهها کمک کردن ناصر رو نشوندن فوری دوتا بالش گذاشتم پشتش نگاهمو دادم بهش
_من بزارم دهنت یا خودت میخوری
لبش رو برگردوند سرشو کج کرد و ساکت به من خیره شد...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۰۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) شاممون رو خور
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۰۳
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
یک قاشق برنج پر کردم، آوردم نزدیک دهنش، با بیمیلی دهنش رو باز کرد قاشقو گذاشتم دهنش آروم آروم جویدو خورد... قاشق بعدی را که بردم در دهنش روش رو برگردوند
با نگاهش اشاره کرد به بالشتهای پشتش
_ میخوام بخوابم
فهمیدم میگه اینا رو بردار.
سریع از پشتش برداشتم و کمکش کردم دراز کشید، چشماشو گذاشت رو هم حس کردم خوابش رفت
امیرحسین پرسید
_ مامان فراموشی گرفت، درسته؟
سرم رو به نشونه بله تکون دادم
_ به نظرت تا کی اینجوری میمونه
نفس عمیقی همراه با آه بلندی کشیدهام
چی بگم مادر فعلاً بذاریم بخوابه تا صبح ببینیم چی میشه
عزیز ناراحت نگاهی به باباش انداخت
_ اون سری که تشنج کرد. فراموشی گرفت حداقل شما رو میشناخت الان من احساس کردم شمارو هم نشناخت
نگاهی انداختم بهش
_ حالا بخوابه صبح که بیدار شد اون موقع مشخص میشه... شما هم برید بخوابید بچهها
چشمی گفتن و رفتن امیر حسن نشست نگاه مظلومانهای به من انداخت
_ میشه من امشب کنار بابا بخوابم؟
آره عزیزم میشه منم میخوام اینجا پیش بابات بخوابم تو هم کنار من بخواب
رختخواب پهن کردم. زینبم اومد
_ مامان منم اینجا پیش شما بخوابم
تبسم زدم
_ آره عزیزم، توام بیا
کنار ناصر خوابیدیم بچهها هم خوابشون رفت ولی فکر و خیال نمیذاره من بخوابم تا اذان صبح بیدار بودم همینطور برای خودم بریدم و دوختم تا صدای اذان بلند.
وضو گرفتم اومدم نماز بخونم صدای آهستهای از عزیز شنیدم
_ سلام مامان اذان گفتن
برگشتم سمتش
_ آره عزیزم
عزیزم وضو گرفت نماز صبحشو خوند... رفت خوابید
منم نماز خوندم خدا رو شکر خواب سراغ من اومد...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۰۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) یک قاشق برنج پ
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۰۴
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
با صدای زنگ خونه از خواب بیدار شدم نگاهم افتاد به ساعت ای وای ده صبحه بچهها برای مدرسه خواب موندن از رختخواب بلند شدم اومدم آیفونو برداشتم
مامانم رو از تو صفحه مانیتور دیدم دکمه آیفون رو زدم اومدم تو حیاط مامانم وارد حیاط شد در حیاط رو بست به نشونه سلام دستم رو براش بلند کردم نزدیک که شد رفتم جلو سلام و احوالپرسی کردیم
_خوش اومدی مامان
_با خوشی تو عزیزم
_ بابا چطوره خوبه
_اونم خوبه
با هم هم قدم شدیم اومدیم تو خونه نگاهش افتاد به امیر حسن و زینب که هنوز خواب بودن، پرسید
_مگه امروز تعطیله
سر انداختم بالا
_نه خواب موندیم بچهها نتونستن برن مدرسه
_چرا مگه دیشب دیر خوابیدین؟
آره مامان بیا بشین برات تعریف میکنم
نشست رو مبل اومدم آشپزخونه کتری رو گذاشتم روی گاز برگشتم پیشش
_خب چی شده؟ چرا دیشب دیر خوابیدین که بچههات صبح خواب بمونن
اونچه که اتفاق افتاده بود و خلاصه وار برای مامانم گفتم
خیلی ناراحت زد پشت دستش
_آخی بمیرم برات مادر نمیدونم دلم برا تو بسوزه، برای بچههات بسوزه، برای ناصر بسوزه... به خدا همه فکرو ذکرم پیش توئه... دیشبم برات دلشوره گرفتم صبح که از خواب بیدار شدم گفتم بیام یه سری بزنم ببینم حالتون چطوره که میبینم این اوضاعته...
بعد از چند لحظه سکوت نگاهشو داد به من
_خوب میکنی که داری از فکر گاوداری میای بیرون اینطوری نمیذاری بچههاتم بهش فکر کنن.
_ فکر نکنم بتونیم تو باغ، رستوران بزنیم مامان، خیلی هزینه برداره
با صدای صحبتهای ما امیر حسن و زینبم از خواب بیدار شدن اومدن پیش ما با مامانم سلام و روبوسی کردن زینب رو کرد به من
_آخ جون برای مدرسه خواب موندیم
مامانم لبخندی زد پرسید
_مگه تو مدرسه رو دوست نداری؟
_چرا دوست دارم، ولی کیف میده یه وقت آدم نره
امیر حسن گفت
_من که اصلاً میخواستم امروز نرم مدرسه و پیش بابام باشم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۰۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) با صدای زنگ خو
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۰۵
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
عزیز هراسون از اتاقش اومد بیرون
_ای وای من خواب موندم امروز امتحان داشتم مامان چرا بیدارم نکردی؟
نگاهش که افتاد به مامانم ادامه داد
_سلام مامان جون صبحت بخیر
نگاهمو دادم به عزیز
منم به زنگ مانان جون بیدار شدم
سریع رفت سرویس و برگشت
_ مامان من لباس میپوشم میرم امتحان دارم
مامانم بهش گفت
_ اون وقت مدرسه بهت نمیگه چرا انقدر دیر اومدی
_ براشون میگم که دیشب بابام حالش بد شد ما بیدار موندیم صبح نتونستم بیدار شم
امیرحسینم اومد بیرون بعد از سلام و علیک گفت
_ منم میرم مدرسه
باشه هر دوتون برین ولی قبلش یه چیزی بخورین با شکم خالی نرید
عزیز با لحن خواهشانه گفت
_ مامان ازت ممنون میشیم یه لقمه برامون بگیری تو راه میخوریم و میریم
باشهای گفتم اومدم تو آشپزخونه دو تا لقمه بزرگ نون پنیر گردو براشون گرفتم اومدم تو حال بهشون بدم دیدم لباس پوشیده آمادهاند لقمهها رو گرفتن گذاشتن تو کیفشون خداحافظی کردن رفتن
رو کردم به مامانم
_ برم ناصرو بیدار کنم
_ ولش کن مادر بذار تا هر وقت دلش میخواد بخوابه
_آخه باید داروهاش رو بخوره همین الانم از وقتش گذشته
اومدم کنار رختخوابش نشستم چند بار صدا زدم. هیچ عکس العملی نشون نداد آروم دستمو گذاشتم روی بازوش تکون دادم ناصر جان، آقا ناصر چشماشو باز کرد...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۰۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) عزیز هراسون از
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۰۶
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
لبخندی زدم
_ خوبی عزیزم
خیلی بیتفاوت انگار که من یه غریبهام بهم نگاه کرد و بیاحساس نگاهشو از من گرفت داد به سقف اتاق
بغض بدی گلوم رو گرفت اصلاً دوست نداشتم این صحنه رو ببینم نتونستم جلوی خودم رو بگیرم چشمام پر از اشک شده و الانه که گریم بگیره اونم با صدای بلند... خیلی سریع از کنارش بلند شدم اومدم پیش مامانم چنگ زدم به لباسش آهسته که بچههام متوجه نشن ناله زدم
_مامان بلایی که میترسیدم سرم بیاد اومد، ای کاش هیچ وقت سراغ گاوداری نمیرفتم به جهنم که همش از بین میرفت
مامانم ناراحت از حال من دستی به سرم کشید
_ آروم باش دخترم امیدت به خدا باشه ناامیدی کار شیطونه
_مامان معلوم نیست چه مدت طول بکشه تا حافظهشو به دست بیاره.
دفعه قبل دکترش بهم گوشزد کرد حتی شماره محمد رو گرفت بهش تذکر داد
_دخترم خودتو نباز الان بچههات بفهمن کلی غصه میخورن مخصوصاً امیر حسن
مشتم رو گره کردم آروم زدم روی پای خودم آهسته زیر لب گفتم
_نمیتونم مامامان، نمیتونم مامان
_عزیز دلم از تو انتظار نداشتم اینجوری بی طاقتی کنی اگه تو صبور باشی میتونی به ناصر کمک کنی حالش بهتر بشه با
بی طاقتی که کاری درست نمیشه...
زینب و امیرحسن که رفته بودند تو اتاق خودشون ، اومدن بیرون و نگران نگاهشون را دادن به من...امیر حسن پرسید
_چی شده مامان؟
اشکامو پاک کردم
_ هیچی عزیزم برید تو اتاقتون الان صبحونه را آماده میکنم بیاید بخورید
امیر حسن بهم نزدیک شد و با چهره گرفته پرسید
_مامان بابا حالش بده؟
_نه پسرم چه بدی میبینی که خوابیده
_پس چرا تو داری گریه میکنی؟ مامان راستشو بگو؟
_دلم گرفت
_از چی؟ از حال بابا؟
_امیر حسن جان چرا انقدر منو سوال پیچ میکنی حالا یه ذره من برا مامانم درد دل کردم دوتا قطره اشکم ریختم
_ پس چرا چشمات انقدر قرمز شده؟...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۰۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) لبخندی زدم _
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۰۷
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
چه میدونم شد دیگه
از کنار مامانم بلند شدم اومدم تو آشپز خونه صبحانه را آماده کردم و نگاهم رو دادم تو حال که صداشون بزنم بیان صبحونه بخورن دیدم کنار ناصر ماتم زده نشستن
صداشون زدم
_امیر حسن، زینب بیاین سر میز
زینب بلند شد. صدا زدم
امیر حسن تو هم بیا
سر چرخوند سمت آشپزخونه
_ من نمیام میخوام پیش بابا بشینم
_باشه پس من صبحونه رو میارم اونجا کنار بابا بخوریم
سفره انداختم کنار ناصر همه وسایل رو هم آوردم نگاهم رو دادم به دوتاشون
_اتفاقا خوب شد کنار بابا سفره انداختیم ما میخوریم که اونم تشویق شه بخوره پس بچهها خیلی با اشتها بخورین
امیر حسن از این حرفم استقبال کرد و سریع چایشو شیرین کرد با زینب شروع کردن دوتایی به خوردن
رو کردم به مامانم
_مامان جان بسمالله
_من صبحانه خوردم بخورید شما نوش جونتون
یه لقمه نون پنیر گرفتم بردم نزدیک دهن ناصر
خدا را شکر دهنشو باز کرد لقمه رو خورد
امیر حسن گفت
_مامان به بابا چایی شیرینم بده
با سرم حرفشو تایید کردم چایی شیرین درست کردم چند لقمه پی در پی خورد. تو دلم گفتم خدا را شکر دیشبم شام نخورده
زینب صدام زد
_مامان
سر چرخوندم سمتش
_جانم
چرا خودت صبحونه نمیخوری
با لبخند جواب دادم
_بزار دارو باباتو بدم منم میخورم
امیرحسن نگاهش رو داد به من
_ مامان منو زینب فهمیدیم که بابا فراموشی گرفته و معلومم نیست کی خوب بشه، خودمون حرفاتو شنیدیم داشتی به مامان جون میگفتی... حالا الان باید چیکار کنیم که بابا خوب بشه؟
نفس بلند ولی آهستهای کشیدم...
______________________
همچین که مامان بابام پاشون رو گذاشت توی خونه ساسان از جاش بلند شد_سلام مامان خوبید
بابا مامانم جواب سلامش رو گرفتن
ساسان پرسید _چی گفتن تحویلتون گرفتن؟...بابام ناراحت سر تکون داد و مامانم گفت _چه خونواده محترمی بیچارها چقدر گریه کردن و احساس شرمندگی کردن از کار اکرم
مامان آهی کشید و ادامه داد
_وقتی فهمیدن ما خواستگار دخترشون هستیم تعجب کردن و باورشون نمیشد و وقتی دلیلش رو گفتیم، هاج و واج مونده بودن...ساسان پرسید
_حالا جوابشون چی بود
مامان گفت: _مادرش گفت نمیخوایم ببینیمش خودتون هر کاری صلاح میدونید بکنید _ساسان نگاهش رو داد به مامان _حالا شما راضی شدید؟ میشه بریم عقد محضری کنیم...
https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ca69e8d8fec
داداشم عاشق یه دختر فراری شده و پدر مادرم حاضر نمیشن برن براش خواستگاری تا اینکه...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۰۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) چه میدونم شد
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۰۸
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
به خودم گفتم اینا که همه چی رو میدونن دیگه چرا پنهانکاری کنم بزار واقعیتو بهشون بگم
ببین پسرم اول باید صبر کنیم بابا خودش به حرف بیفته ببینیم حافظه کوتاه مدتشو از دست داده یا کلاً فراموشی گرفته اگه کلاً فراموشی گرفته باشه حتماً باید با پزشکش مشورت کنیم ببینیم باید چیکار کنیم.
اما اگر حافظه کوتاه مدتشو از دست داده باشه دکتر بهم گفت هی خاطرات گذشته رو براش بگید تا تشویق شه از گذشته تعریف کنه... بعد یواش یواش حافظه کوتاه مدتشم به دست میاد.
ولی زمانش چقدر طول بکشه نمیدونم
بچهام امیر حسن آه بلندی کشید دستش رو گذاشت زیر چونهش زل زد به باباش.
صدای زنگ تلفن خونه بلند شد اومدم کنار میز تلفن نگاهی انداختم به شماره غریبه، به خودم گفتم یعنی کی میتونه باشه گوشی رو برداشتم
_الو بفرمایید
صدای ناهید اومد
فکر میکنی نمیدونیم تو فریده رو تیر کردی سر ما، جنس خرابت برای ما مشخص شده است... میای پیش بابای من میگی هرچی تو بگی برای محمدم رضایت میدم بعد فریده رو تحریک میکنی بر علیه ما؟
یه نگاه انداختم به ناصر و بچههامی که غمگین نشستن بالا سر باباشون... سر چرخوندم سمت مامانم به خودم گفتم:
من چی جواب بدم به این، الان اگه من یکی بگم اونم دو تا میگه بدتر اعصاب خودم به هم میریزه بدون اینکه حرفی بزنم گوشی تلفن رو گذاشتم
مامانم پرسید
_ کی بود؟
_ناهید
_چی گفت ؟ چرا گوشی رو گذاشتی؟ چرا جوابشو ندادی؟
_میگه تو فریده رو تحریک کردی بر علیه ما
_ مگه تو این کارو کردی؟
نه والا بهشم گفتم یه خورده صبر کنیم ببینیم چی میشه گفت نه اون گاوداری که از بین رفته هزار متر زمینش مهر من بوده باید حقمو بگیرم
مامانم ناراحت اخماش رفت تو هم
_ من امروز میرم خونه حاج نصرالله باهر دوشون صحبت میکنم میگم جمع کنین این بساط رو، دیگه...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۰۹
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
بچه من هم باید بار بیماری پسر شما رو به دوش بکشه هم غصه بچههاشو بخوره که بالا سر باباش غم بادگرفتن. هم زخم زبونهای و دخالتهای دخترتون و تحمل کنه جمعش کنید دیگه
_نمیدونم مامان اگه فکر میکنی صلاحه که بری برو
_آره مادر یه وقت آدم ساکت باشه بهتره ولی یه وقت باید حرفشو بزنه
مامانم از جاش بلند شد
_همین الان میرم خونه حاج نصرالله نمیتونم اینجا بشینم
_حالا میری مامان عجله نیست، یه خورده دیگه بشین
_ بعد از ظهر میام پیشتون هم بهت میگم چی شده هم پیشتون میشینم
_پس شام همگی بیاین اینجا دور هم باشیم
_ مادر جون این اوضاع احوالی که من میبینم تو شرایط مهمونی دادنو نداری
_ پس بعد از ظهر حتماً بیا خونمون قدمت سر چشم، اما هر وقت از خونه عمه اومدی به من زنگ بزن بگو چی شد.
_باشه عزیزم
مامانم خداحافظی کرد و رفت
آومدم کنار ناصر چند تا لقمه نون و پنیر و گردو با یه چایی خوردم سفره رو جمع کردم آوردم آشپزخونه مشغول درست کردن ناهار شدم ولی همش گوشم به زنگ تلفنه مامانم زنگ بزنه بگه چی شد. ناهارمم درست کردم اذانم گفتن نمازمو خوندم مامانم زنگ نزد.
دلم طاقت نیاورد و خودم تماس گرفتم مامانم گوشی رو برداشت
_ سلام نرگس جان تویی، وای ببخشید چشم به راه گذاشتمت... انقدر که اعصابم خورد شد یادم رفت بهت زنگ بزنم
_ سلام، منم خیلی منتظر بودم زنگ نزدی من خودم تماس گرفتم. چی شد؟
رفتم اونجا دیدم همشون دور هم جمعن رو به حاج نصرالله و عمت گفتم: به خدا که طاقت یک روز زندگی بچه منو ندارین. پاشید یه سر برید خونه پسرتون ببینید چه اوضاعی داره. آقا ناصر تشنج کرده حافظشو از دست داده بچههاش از کنار رختخوابش بلند نمیشن زل زدن به باباشونو دارن غصه میخورن.
نرگسم بچهام نمیدونه به شوهرش برسه هوای بچههاشو داشته باشه یا زخم زبونهای ناهیدو تحمل کنه.
والا این همه اذیت و ظلم بازخورد داره و برمیگرده به خودتون چه این دنیا چه اون دنیا...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\