زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_175 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_176
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
مریم جان بابا، صبر کن الان لباس میپوشم با هم بریم، کلاستم تموم شد خودم میام میبرمت
با پدر شوهرم اومدیم اموزشگاه، هومن کنار ماشینش ایستاده، تا چشمش افتاد به من و بابا، اومد جلو
سلام حاج آقا
سلام،
یه عرضی داشتم خدمتتون
بفرمایید
خیلی شرمنده ام در مورد مریم
پدر شوهرم نگذاشت حرفش تموم بشه، چنان خوابوند تو گوش هومن که سرش و بدنش باهم برگشتن، چند ثانیه طول کشید تا هومن، تونست تعادلش رو حفظ کنه، پدر شوهرم قدم برداست سمتش، هومن یه قدم رفت عقب
پدر شوهرم سر چرخوند سمت من، دستوری گفت
بیا برو تو اموزشگاه
ترسیده از این اتفاق، چشمی گفتم، اومدم توی آموزشگاه، ولی دلم طاقت نمیاره، از لای در نگاه کردم
پدرشوهرم فریاد زد
بی*ش*ر*ف تو با مزاحمتهات، ارامش و آسایش خونواده من رو گرفتی،
دستش رو به نشونه تهدید گرفت سمتش
اگر یک بار دیگه، فقط یک بار دیگه مزاحم دختر من بشی، اینقدر اینجا میزنمت که راه خونتون رو. گم کنی
هومن موش شده بو جلوی پدر شوهرم و مرتب عذر خواهی میکرد،
پدر شوهرم که عذر خواهی های مکرر هومن رو دید، قدم برداشت سمت خونه و رفت، برگشتم برم داخل سالن، دیدم چند تا کار آموزها پشت من دارن از لای در سرک میکشن ببینن دعوا سر چی بوده، سرم رو انداختم برم سر میزم بنشینم، بچه ها پرسیدن
چی شده بود مریم، اون حاج آقا کی بود، پسر جوونه که داداش هانیه بود شناختمیش، ولی حاج آقا رو نشناختیم
منم برای اینکه آبروی هانیه نره گفتم
سر در نیاوردم چی به چی بود
دور و بره سالن رو نگاه کردم هانیه نیست اول خودم گفتم نیست که نیست ولش کن دوستی من و هانیه از اینجا به بعدش فقط برای من درد سره، ولی دلم طاقت نیاورد بلند شدم رفتم جلوی میز خانم شمسی گفتم.
ببخشبد من میتونم یه زنگ بزنم، گوشیم رو نیاوردم
تلفن رو هول داد سمت من
خواهش می کنم بفرمایید
شماره هانیه رو گرفتم چند بوق خورد گوشی رو جواب داد الو بفرمایید
سلام چرا امروز نیومدی کلاس
با گریه گفت...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ابریشم، دختری که پدرش یه میلیاردر بزرگه و صاحب یه هولدینگ معروف، ولی اون با لج و لجبازی با پدرش، ترجیح داده که خودش هزینه زندگیش رو بده، اونم از راه خلاف.
وسط یکی از کلاه برداریهاش عاشق میشه، عاشق یه پسر ساده و فقیر و یه کوچولو گیج ولی نابغه.
https://eitaa.com/joinchat/1906311175C8cd007c689
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_176 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_177
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
با گریه گفت دیشب بهش گفتم دست از سر دوست من بردار، اون تو رو نمیخواد تو داری دوستی من رو با اون به هم میزنی، بحثمون شد، داداشم عصبانی شد این قدر من رو زد که، صورتم کبود شده منم خجالت کشیدم بیام آموزشگاه، صبح هرچی گفت بیا ببرمت اموزشگاه، گفتم با این اوضاع من از خونه بیرون نمیرم،
خیلی ناراحت شدم گفتم واقعاً متاسفم نمیدونم چرا داداشت داره اینجوری میکنه، هم آرامش رو از من گرفته، هم از تو.
احساس کردم خانم شمسی داره با نگاهش اعتراض میکنه که تماست طولانی شد، به هانیه گفتم
من بعدا باهات تماس می گیرم فعلا خداحافظ
گوشی رو. گذاشتم روی دستگاه تلفن، اومدم نشستم سر جام، رفتم توی فکر، هانیه داداشش رو میشناسه که دست بزن داره، پس چرا میخواست واسطه، آشنایی من و برادرش بشه برای ازدواج، واقعا موندم که هانیه دختر خوبیه برای دوستیِ، یا نه، اون به راحتی برای من تصمیم میگیره، مثلا میتونست بهم بگه. از اینکه میخواد من رو با داداشش ببره برای ثبت نام رانندگی، در خواست برادرش هست برای آشنایی با من، نه اینکه من رو تو عمل انجام شده قرار بده، اینم از دست بزن برادرش، علیرضا راست میگه، که برای دوستی با کسی باید ریشه خونوادگیش رو بشناسی، حالا خدا رو شکر دوستی ما به همین آموزشگاه بود، به رفت و امد و چیز دیگه ای نبود، چه اشتباهی کردم شمارهام رو بهش دادم، هر چقدر جلو تر میرم، یکی از کارهای هانیه رو میشه، عمیق توی فکر بودم، که یک دفعه یه کله جلوی صورتم اومد، گفت
کجایی؟
از ترس، هینی کشیدم، از جام پریدم
خانم شمسی خندید
چی شد دختر؟
دستم رو. گذاشتم روی قلبم، که داره چه جور میکوبه گفتم
ترسیدم خانم شمسی
_دارم درس میدم تو حواست نیست، هرچی صدات کردم جواب ندادی، منم اومدم جلوت صدات کردم
ببخشید، حق با شماست.
با دستش تخته رو نشون داد
الگو کشیدم، شما هم بکش، اگر سوالی داشتی بپرس
چشم حتما..
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
ای شهید
میدانم که میتوانی
با دست های بسته ات،
دستانم را بگیری
دستم را بگیر ای شهید ...
#شهدا_التماس_دعا💔😭
#اللهم_الرزقناتوفیق_الشهادة_
#یادشهدا_باصلوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
5.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹نماهنگ شهيد|🌹ياران چو غريبانه
با خنده به پاخیز که صبح آمده است
با #عشق در آمیز که صبح آمده است
آهنگ سرود #زندگے را بنـواز
صد شور برانگیز که صبح آمده است
🦋الّلهُمَّ_صَلِّ_عَلَی_مُحَمَّدٍ_وَآلِ_مُحَمَّدٍ
#سلام_صبحتون_بخیر
#روزتون_متبرک_ب_نگاه_شهدا
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_177 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_178
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
از ناراحتی سرم درد گرفت، هر چی به تخته نگاه میکنم، نمیتونم تمرکز کنم، رفتم جلوی میز خانم شمسی
ببخشید من حالم خوب نیست، میتونم برم خونه
آره عزیزم میتونی بری
وسایلم رو. جمع کردم، از لای در آموزشگاه نگاه کردم، نه ماشین و نه هومن کسی رو. ندیدم، یه خورده سرم رو کردم بیرون، نه خدارو. شکر انگار نیست، کامل اومدم بیرون، پا تند کردم به سمت خونه، اینقدر تند راه میرفتم که انگار دارم میدوم، همش خیال میکنم، هومن پشت سرم داره میاد، رسیدم در خونه کلید انداختم در رو باز کردم، داخل شدم، سریع در رو بستم، تکیه دادم به در حیاط، یه نفس راحت کشیدم، با صدای در حیاط علیرضا از خونه اومد بیرون، از توی ایون با صدای بلند گفت
چرا زود اومدی؟
قدم برداشتم به سمت خونه گفتم
حالم خوب نبود نتونستم تا اخر کلاس بمونم
با کی اومدی؟
خودم تنها اومدم
بهت نگفتم تنها تو خیابون نباش
حالا که اومدم اتفاقی هم نیفتاده
حتما باید اتفاق بیفته تا تو بفهمی
ازدست هانیه اعصابم بهم ریخته بود، نا خود اگاه، داد زدم
علیرضا دست از سر من بر میداری یا نه، تو با این رفتارهات داری من رو دیونه میکنی، جونم به لبم رسیده، ولم کن،
مادر شوهرم، سراسیمه از اتاق اومد بیرون
چهتونه خونه رو گذاشتین روی سرتون، زشته جلو همسایه ها
علیرضا رو کرد به مامانش
تک تنها از آموزشگاه پاشده اومده خونه، میگم چرا، طلبکار شده
وااا خوب حتما مشگلی براش پیش اومده، خدا رو هم شکر که به سلامت اومده
رو. کرد به من
مریم جان بیا بالا برو تو اتاق خودت
رفتم تو اتاقم، سرم داره از درد میترکه، از توی کابینت یه قرص استامنفون پونصد بر داشتم خوردم، صدای مادر شوهرم اومد
مریم جان بیام تو
بیا مامان جون.
اومد نسشت کنارم، نگاه کنجکاوی به صورتم انداخت، دستش رو. گذاشت روی پیشونیم
صورتت چه قرمز شده، سرتم داغِ، فکر کنم تب داری
نه مامان سرم خیلی درد میکنه
مثل اینکه امروز روز خوبی برات نبوده
سر تکون دادم
نه اصلا خوب نبود
اگر دوست داشتی تعریف کن ببینم چی شده؟
هرچی که شده بود، رو براشون گفتم...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
الهی بین ما و گناہ
سیم خاردار بکش
و این فاصله را
مین گذاری کن!
بارالـها! ما را از ترکش
خمپارہ های گناہ حفظ کن .
خدایا ما را پیرو خون شهدا قرار بده .
#شهدا_التماس_دعا💔
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
#خاطره_شهید💚🦋
#کار_خودمون
__________
هر کاری میکرد خدا را در نظر میگرفت😇
اصلا همه جوره با خدا معامله کرده بود و در اکثر کارهایی که قصد انجام داشت استخاره میزد📖
حتی کاری که در ظاهر به نفعش هم بود اگر استخاره بد می آمد انجام نمیداد.🙂🖇
🦋🦋🦋
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_178 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_179
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
حاجی در مورد هومن به من چیزی نگفت، ولی امیدوارم، این پسره با این سیلی که خورده عقلش بیاد سر جاش، دیگه ایجاد مزاحمت نکنه، پس دیگه نمیتونیم بریم در خونشون با پدر مادرش صحبت کنیم، در مورد هانیه ام، این خانم از اون دسته ادمهایی هست که دوستی شون مثل دوستی خاله خرسه میمونه، با محبت و علاقهشون آدم رو نابود میکنن.
توی نهجالبلاغه حضرت علی علیهالسلام فرموند: ای فرزندم از دوستی با نادان بپرهیز، زیرا او می خواهد به تو سود برساند ولی زیان می رساند.
به نظر من رفقاتت با هانیه رو تموم کن، البته کاری نکن که دلش بشکنه، آروم آروم ازش فاصله بگیر، الانم نشین هی بهش فکر کن، یکم استراحت کن، حالت که جا اومد بیا بریم برات یه سیم کارت بخرم، بنداز توی گوشیت
سر تایید تکون دادم
باشه مامان
مادر شوهرم رفت، روی مبل خوابیدم، آهی از ته دلم کشیدم، زیر لب زمزمه کردم، کجایی ای رفیق نیمه راه، ببین چطوری من رو تنها گذاشتی، چشمهام رو بستم، احمد رضا اومد بالای سرم، از جام پریدم
سلام حالت خوبه
لبخند دندان نمای جذابی زد، انگشتش رو گذاشت رو گونهام،گفت
سلام، رفیقت هستم، نیمه راه هم که گذاشتمت رفتم، دست خودم نبود، ولی همیشه دعات میکنم، توکلت رو بده خدا، شاکی نباش
دستش رو گرفتم
میشه نری، میشه همیشه پیشم باشی
لبخند قشنگش، تبدیل شد به تبسم، دستش رو از دستم رها کرد لب زد
من کنارتم، ولی نمیتونم نرم
دستش رو به معنای خدا حافظی گرفت بالا قدم بر داشت بره، دستم رو دراز کردم بگیرمش، از روی مبل پرت شدم پایین، دور تا دور اتاق رو نگاه کردم، احمد رضا نیست، به خودم اومدم متوجه شدم، خواب دیدم، طاقت نیاوردم، نشستم یه دل سیر گریه کردم، دلم که آروم گرفت، یاد حرف احمد رضا افتادم، شاکی نباش به خدا توکل کن، نشسته روی زمین، تکیه کردم به مبل، نگاهم رو دادم به بالا، خدایا یکی از بندگان خوب تو به من گفت شاکی نباش به خدا توکل کن، قسمت میدم به ایمان و قلبی و توکلی که حضرت زهرا سلام الله علیها به تو داشت، به منم ایمانی قوی دلی راضی به قضا و توکلی محکم در تمام ناملایمتهای زندگیم عنایت کن، چرا که تو همه بندگانت رو امتحان میکنی، گاهی با ثروت، گاهی با فقر، گاهی با بیماری، گاهی با زیبایی گاهی با نا زیبایی و گاهی با سلامتی و گاهی با بیماری و گرفتاری، خدایا کمکم کن تا از این سربالایی زندگیم، با صبر بگذرم تا پیش تو رو سفید باشم.
یه حس خوب ارامش بخشی سراغم اومد، دلم آرام شد، از جام بلند شدم، وضو گرفتم رو به قبله یه سوره یاسین برای دلبرم و یه سوره یاسین برای پدر و مادرم تلاوت کردم، قران رو بوسیدم، گذاشتم در کتابخونه، اماده شدم، رفتم اتاق مادر شوهرم، گفتم
مامان من حاضرم، بریم سیم کارت بخریم
علیرضا از جاش بلند شد، گفت...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
13.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥شهر قطیف عربستان
💐شام غریبان ۸۱ شهید گردن زده شده توسط رژیم نجس آل سعود خبی