eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19.1هزار دنبال‌کننده
792 عکس
414 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
نهج البلاغه حضرت علی (ع): 💠⚜💠⚜💠 💗امیرالمؤمنین : 🌟در انتظار فرج و گشایش باشید و از رحمت خدا نومید مشوید، زیرا محبوب ترین کارها نزد خداوند عزوجل انتظار فرج است. 📚بحارالانوار، ج52، ص123
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۳ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) چون عاشق نیما بودم باید این بلاهاسرم میومد؟ مامان با گریه گفت _ تو روخدا دست از سر این بچه بردارید، اشتباهیه که کرده ، کتکش رو خورده، تنبیهشم که سرجاشه پسرم من و بابات پدرو مادر این بچه ایم همینجوری بابت اشتباه امروزش خون به جیگر شدیم، بابت تاوانی هم که میخواد پس بده ما داریم دوباره خون به جیگر میشیم، این هرچقدر هم کتک بخوره نمیتونه حرف مارو بفهمه ، چون بچه ست و داره بچگی میکنه، نمیدونه مصلحتش چیه ، نمیخواد ما براش بزرگتری کنیم نمیخواد کمکش کنیم و خیر و صلاحش رو بهش نشون بدیم دوباره بغض مامان ترکید و گفت تا خودش رو قربونی این عشق و عاشقی نکنه نمیفهمه چی میگیم با کتک زدنش هیچی عوض نمیشه ... بابات دیگه تصمیمش رو گرفته قراره دل بده به دل دخترش دل بده به بدبخت شدنش چرا مامانم اینجوری حرف میزنه؟! حاضرم از نریمان کتک بخورم ولی مامان و بابا اینجوری حرف نزنند. مامان نشست گوشه ی دیوار، میکوبید به سینه و میگفت _خدا لعنت کنه اون کسی رو که زیر پای این بچه نشست و از راه به درش کرد به زمین گرم بشینه اون کسی که چشم دیدن ارامش این خونواده رو نداشت بابا سر مامان داد زد و گفت _ پاشو ببینم خاکیه که به سر همه مون شد واسه گریه وقت زیاده حالا مونده تا گریه های اصلی طاقت دیدن این حال و روزشون رو نداشتم من باعث این وضعیت بودم ولی کاری از دستم بر نمیومد نریمان ضربه ی محکمی به سرشونه م زد _خاک عالم تو سرت بدبخت به خاطر اون پسره ی یه لاقبا ببین چی به روز خودت و پدر و مادرت اوردی. پاشو گمشو تو اتاق تا نزدم لهت کنم همه رو از زندگی انداختی!! به زور بلند شدم هنوز تاثیر داروهایی که نیما به خوردم داده بود از بین نرفته بود چون تا خواستم بلند بشم هم سرم گیج رفت ، هم احساس میکردم پاهام بی حسه و به زور از جام بلند شدم. وقتی به سمت اتاق چرخیدم نسرین رو جلوی در اتاق دیدم اونقدر گریه کرده بود که چشماش کاسه ی خون شده بود وارد اتاق که شدم بغلم کرد و تو گوشم زمزمه کرد _کجا بودی اجی جونم؟ نمیگی ما بدون تو میمیریم؟ نمیگی هزار فکر و خیال میکنیم؟ نمیگی با این اشتباهت خودت رو بدبخت میکنی ؟ بی حال تر از اون بودم که بتونم جوابش رو بدم فقط تونستم بگم _نسرین خوابم میاد _بیا عزیز دلم بیا اینجا بشین جات رو بندازم بخوابی رختخوابم رو که پهن کرد خودم رو سر دادم روش دیگه هیچی نفهمیدم گاهی صدای پچ پچ و صحبت کردن و گاهی هم صدای گریه میشنیدم ولی نای باز کردن چشمام رو نداشتم. صحنه های مبهمی میدیدم گاهی میترسیدم ، گاهی خوشحال میشدم چشم که باز کردم مامان و بابا رو جلوی روم دیدم. کپی حرام ______________________ امیر که اومد خواستکاریم گفت تازه از زنش جدا شده و یه پسر دوساله داره که فعلا پیش مادرشه.اونموقع من سی و هفت سالم بود ‌و میدونستم مورد بهتر برای ازدواج سراغم نمیاد برای همین قبول کردم. چندماه بعد با امیر ازدواج کردم و زندگی خوبی رو باهاش داشتم به استثنای اون روزی که شایان رو از زنش تحویل میگرفت. شایان مدام گریه میکرد و مامانش رو میخواست اما امیر با بیرحمی تمام گاهی اون رو کتک میزد اوایل دلم برای شایان میسوخت اما وقتی خودم باردار شدم دیگه اصلا حوصله ش رو نداشتم برای همین از امیر خواستم که.... https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9 @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
در طول ماه پنج روز میرفتم خونه برای استراحت اونم همش کنار فاطمه بودم با هم میرفتیم میگشتیم و اخرم باباش نمیذاشت برم خونمون میخوابیدم همونجا، کل این پنج روز شاید یک روز یا ی نصفه روز خونمون بودم اونم فاطمه کنارم بود ی زمین نزدیک خونمون خریدم تا بسازمش با فاطمه طرح های زیادی داشتیم که توش اجرا کنیم رفتم اهن خریدم و جوشکار اوردم که اهنشو جوش بده کارها رو به برادرام و شوهرخواهرم سپردم و رفتم سرکارم فاطمه هر روز باهام تماس میگرفت و کلی حرف میزد از خونه از جهیزیه ش و هر چیزی که براش جذاب بود، داداشام و شوهرخواهرمم مشغول پی ریزی ساختمون بودن همه چیز عالی بود برنامه ریزی کرده بودم که به محض تکمیل شدن خونه عروسی کنیم و کارمم ببرم نزدیک خونمون دیگه طاقت دوری از فاطمه رو نداشتم اما کم متوجه شدم که فاطمه... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
15.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹🍃 🎥از هفته آینده افرادی که کشف حجاب کنند ابتدا تذکر میگیرند؛ سپس به محاکم قضایی معرفی می‌شوند⛔️ 🔹فرمانده نیروی انتظامی کشور:از شنبه ۲۶ فروردین افرادی که کشف حجاب کنند با تجهیزات هوشمند شناسایی می‌شوند. افرادی که در مراکز عمومی کشف حجاب کنند بار اول تذکر می‌گیرند و در مرحلۀ بعد به دادگاه معرفی می‌شوند.. 🔹تمام صنف‌هایی که کارمندان آن‌ها کنند، یک‌بار اخطار می‌گیرند و بعد پلمب می‌شوند. 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
4_293413254921716430.mp3
4.22M
🍃🌹🍃 📖 تلاوت تحدیر (تندخوانی) 🌺امروز هجدهم 📥توسط استاد معتز آقایی ⏲ «در ۳۴ دقیقه یک جزء تلاوت کنید» 📩 به دوستان خود هدیه دهید. 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۴ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) مامان که غم از نگاهش میبارید لبخند قشنگش رو به روم پاشید _بیدار شدی عزیز دلم؟ بابا بی حرف بلند شد و رفت بیرون میدونی چند ساعته خوابیدی؟ از دیشب تا الان که ساعت دو بعد از ظهره. متعجب به ساعت روی دیوار روبرو نگاه کردم. راست میگفت ساعت دو و ده دقیقه بود تا خواستم نیم خیز بشم از درد سر و صورتم به خودم پیچیدم تمام بدنم کوفته بود شونه ی سمت راستم هم تیر میکشید _نمیخواد بلند شی فعلا بخواب بمیرم برا داداشت چقدر دیشب حرص خورد از حرفای اون نیمای از خدا بی خبر که همه ی حرص و عصبانیتشو روی تو خالی کرد. نگاه چی به روزت اورده دستی به صورتم کشیدم احساس میکنم ورم کرده و بعضی نقاطش بدجور درد میکرد پرسیدم صورتم چی شده ؟ _هیچی مامان یکم کبود شده و ورم کرده. میدونی از دیروز چی به روز من و بابات و بقیه اومده؟ بیچاره نریمان که از زور غیرت داره میترکه باباتم که با زور قرص و مشت مشت داروهایی که میخوره هنوز سرپاست منم دست کمی ازش ندارم. نگاهی به نسرین انداخت این طفل معصومم که از دیشب یه لحظه پلک رو هم نذاشته همش بالاسر ماها بوده. صدای نریمان رعشه به جونم انداخت یه لحظه از جام پریدم _بیدار شدی بفرما مامان زنده ست این تا جون ماهارو نگیره تا خودش رو بدبخت نکنه دست از سر هیچ کدوممون بر نمیداره اومد نشست مقابل مامان و رو بهش گفت به جون خودت و بابا اگه نذاری حرف بزنم و سوالامو ازش بپرسم دیگه خواهری به اسم نهال ندارم اونوقت دیگه ازم توقع نکنی در حقش برادری کنماااا _بپرس مادرجان بپرس دورت بگردم فقط ارومتر بابات دوباره قند و فشارش بالا میره _چشم مادر من چشم بخاطر شرم به نریمان نگاه نمیکردم ولی از گوشه ی چشم متوجه شدم که چرخید سمت من. _بگو ببینم دیروز تا اون وقت شب با اون پسره کجا بودی ؟ چی زرزر میکرد اون عوضی؟ حالا کامل نشسته بودم و از ترس حضور نریمان داشتم قالب تهی میکردم با ترسی که سعی در پنهان کردنش داشتم و خجالتی که از تصورات اونها داشتم گقتم به خدا داداش نیم ساعت من رو تو خیابون گردوند بعدم برد یه کافه رستوران اونجا یه چایی به خوردم داد بعد که قرار بود برم گردونه اموزشگاه، دیگه تو ماشین خوابم برد یکم بعدش که چشم وا کردم دیدم خونه ی یه خانمه هستم و خود خانمه بالاسرمه... که بهم گفت ،،، کمی مِن مِن کردم جرات اوردن اسم نیما رو نداشتم بهم گفت اون پسره تورو اورده اینجا تا من مراقبت باشم ، خودشم رفته و اینجا نیست. خانمه گفت شوهرم سرکاره تا چند ساعت دیگه بیشتر نمیتونی بمونی. با ترس بقیه ی حرفمو گفتم بخاطر قرصی که تو چاییم بود دوسه ساعتی خوابیده بودم و یکم بی حال بودم بعدش به بابا زنگ زدم. با شرم ادامه دادم اون پسره میخواسته اینجوری شماهارو بترسونه که جواب مثبت بدید. ______________________________ در یکی از سفرهایم وارد شهری از شهرهای هندوستان شدم و در آنجا شش ماه کامل زندگی کردم ، در همسایگیم مردی زندگی میکرد که تمام روز روغصه دار و همیشه ناراحت و گریان بود ، یک روز که دیدمش با خود گفتم باید دلیل اندهش را از اون سؤال کنم برای همین سر صحبت رو باز کردم، اون اول منکر حال بدش بودولی با اصراری که کردم شروع کرد به حرف زدن ای برادر... https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803 کپی حرام @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 آیت الله فاطمی نیا: امشب () این کاری که میگم انجام بده ، سری دارد که خداشاهده نمیخوام بگم سرش چیه ! مواظب باشین نخونین کلاه سرتون میره 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍃🌹🍃 🍃🌸اعمـال شب قـدر ادعیہ و اذکـار شب 19 رمضـان ♦️ شب نوزدهم مـاه رمضـان اولین شب از شب‌های قدر است و شب قدر همان شبی است که در تمـام سال شبۍ به خوبۍ و فضیلت آن نمۍ‌رسد در آن شب تقـدیـر امور سـال مۍ شود و ملائڪہ و روح به اذن پروردگـار بہ زمین نازل مۍ شوند و خدمـت امـام زمـان(عج) مشـرف مۍ شوند و هـر آنچہ بـراے هر ڪہ مقدر شده است بر امام زمــان(عج) عرضہ مۍ ڪنند و عمـل در آن بہتـر است از عمـل در هـزار مـاه. 💢اعمـال شب قـدر بر دو نوع است: ♦️ یڪۍ آن که در هـر سـہ شب انجـام مۍ‌شود و دیگـر آن ڪہ مخصـوص هـر شبۍ است. ♦️ اول : مشتـرڪ شبہاے قــدر ۱- غسل ۲- دو رکعت نماز وارد شده است ۳- قرار دادن قرآن بر سر ۴. ده مرتبه 14 معصوم راصدازدن ۵- زیارت امام حسین علیه السلام است؛ ۶- احیا داشتن این شب‌ها ۷- صد رکعت نماز ♦️ دوم: مخصوص شب ۱۹ ماه رمضـان👇 ۱- صد مرتبه "أَسْتَغْفِرُ اللَّهَ رَبِّی وَ أَتُوبُ إِلَیْهِ ۲- صد مرتبه " اَللّهُمَّ العَن قَتَلَةَ اَمیرَالمومنینَ". ۳- دعای "یا ذَالَّذی کانَ..." خوانده شود . ۴- دعای " اَللّهَمَّ اجعَل فیما تَقضی وَ..." خوانده شود. التــــــماس دعــــــــا 📚برای دسترسی به اعمال کامل شب های قدر به مفاتیح الجنان شیخ عباس قمی مراجعه شود 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۵ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) صدای نریمان از عصبانیت کمی بالا رفت اما همچنان سعی در کنترلش داشت تا از حد معمول بالاتر نره _میدونی اون عوضی پای تلفن به من و بابا چیا گفته؟ زنگ زده به بابا گفته نهال پیش منه حالا که اجازه‌ی ازدواج بهمون نمیدید... ما خودمون زندگی‌مون رو شروع میکنیم... زنگ زده به من میگه حالا که شماها اجازه نمیدید من و نهال خوشبختی رو کنار هم تجربه کنیم تصمیم گرفتیم فرار کنیم میریم یه جایی که دستتون بهمون نرسه و همونجا زندگی تشکیل میدیم. چه شماها خوشتون بیاد و چه نیاد من و نهال مال همیم و هیچکی نمیتونه از هم جدامون کنه. داداش یکم مکث کردو صداش رو کمی بالا برد د‌ِ لامصب میدونی این حرفا چه به روز من و بابا اورد؟ مرد نیستی بفهمی وقتی ناموست جلوی چشمت نیست و یه نامرد داره میگه من و ناموس شما رفتیم که رفتیم یعنی چی... نمیفهمی نهال... نمیفهمی حرفای نیما یعنی چی؟ من بهت گفتم راستشو بگو نگفتم چرند بگو همونجور که وقتی دیروز برامون نقشه میکشیدی یذره شرم و ترس نداشتی الانم ترس و شرمت رو بذار کنار و راستش رو بگو. _با گریه گفتم به خدا داداش راست گفتم اون میدونست من اذیت میشم برای همینم خودش پیشم نمونده بود ،.. اون فقط برای اینکه رضایت شماهارو بگیره اونجوری باهاتون حرف زده. به جون مامان اگه تا اون وقت شب ... تا اون وقت شب... روم نمیشد صراحتا بقیه ی حرفم رو بگم ولی برای اینکه به مرد عصبانی روبروم بفهمونم تا اون حد بی حیا نیستم باید میگفتم _به جون مامان... اگه تا اون وقت شب من رو جایی میبرد که تنها باشیم من خودم دیگه هیچوقت قبولش نداشتم چه برسه که باهاش زندگی کنم... با فریاد نریمان به خودم لرزیدم نمیدونم شایدم یه متر از جام پریدم _اخه احمق چه بلایی سرت میاورد و چه برای ترسوندن ما وانمود کرده باشه که میخواد بلایی سرت بیاره هردوش یکیه... بی شعور واسه یه دختر نجیب و با حیا هردوش به یه اندازه زشت و آبروریزیه چرا نمیفهمی؟ خواهر بی عقل من، ادمی که برای به کرسی نشوندن حرف خودش و خواسته هاش از آبروی زن آینده ش مایه بذاره به درد زندگی نمیخوره.. ادمی که راحت ترین راه رو برا حل مشکلش بره که نمیشه بهش تکیه کرد... مامان که تاحالا ساکت بود رو به نریمان گفت پسرم بابات پشت دره صداهارو میشنوه یکم ارومتر... داداش دیگه چیزی نگفت کمی به سکوت گذشت همزمان که بلند میشد گفت _احمقی نهال احمقی نذاشتی ازت حمایت کنم نذاشتی برات برادری کنم نذاشتی مامان و بابا برات بزرگتری کنند، آینده ت رو تباه کردی دختر حس کردم صداش بغض داره ادامه داد خدا کنه همه ی ما در مورد اون پسره اشتباه کرده باشیم و اون چیزی نباشه که ما می بینیم خدا کنه چیزی باشه که از خودش به تو نشون داده نهال ما نگرانتیم... خیرخواهتیم... ولی تو نفهمیدی... خدا کنه اون روز نرسه که شاهد اذیت شدنت باشیم... نهال تو کمر مارو خم کردی... خدا کنه اون پسره ارزش این کارت رو داشته باشه... نریمان ایستاده بود و سنگینی نگاهش را حس میکردم . سرم پایین بود و نگاهم به جوراب طوسی توی پاش من رو نگاه کن نهال ... روی دیدن نگاه های شمات ت بارش رو نداشتم با توام نهال نگام کن... شرمگین نگاهش کردم، برای اولین بار بود که اشک رو تو چشمای داداشم میدیدم نهال اگه همین الان بگی اون پسره رو نمیخوای و دیگه باهاش کاری نداری و به ازدواج باهاش فکر نمیکنی بابا رو راضی میکنم از موضعی که دیشب داشت کوتاه بیاد نهال واسه بابا سخته... میدونی دیشب چی به سرش اومد وقتی حرفای اون پسره رو شنید؟ بابا گفت اگه بخواین همین امشب عقدتون میکنم فقط رسوایی به بار نیارید به این جای حرفش که رسید سرم رو پایین انداختم از خجالت داشتم آب میشدم ، تو دلم نیما رو سرزنش میکردم که این قدر بی فکری کرده _داداش به خدا من نمیدونستم اون چه نقشه ای داره به خدا به جز توی مسیر حتی یه لحظه هم ، هیچ جا باهم تنها نبودیم. _جواب من رو بده از فکر ازدواج با اون پسره در میای؟ کپی حرام @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۶ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نمیدونم چقدر گذشت... وقتی دید جواب نمیدم گفت باشه پس همچنان اصرار داری خودت رو بدبخت کنی تنها آرزویی که میتونم برات بکنم اینه که خدا کنه ما اشتباه کرده باشیم بعدم با حرص مشتی به سینه ش زد و گفت اینجا داره میسوزه نه از حرص اینکه خودسری و حرف گوش نمیدی بخاطر اینکه نگران آینده تم بعدم از اتاق زد بیرون مامان از جاش بلند شد و دنبالش رفت نریمان، نریمان، پسرم وایسا صدای کوبیده شدن در هال و بعد هم در حیاط اومد . خونه مون بوی عزا گرفته حالا که فرصتش پیش اومده تا خونواده م رضایت بدن که با نیما ازدواج کنم چرا باید این موقعیت رو از دست بدم؟! من میدونم اینا همه شون دارن در مورد نیما اشتباه میکنند نیما اون چیزی نیست که اینا فکر میکنن اون خونواده دوسته حتما میتونه من رو خوشبخت کنه من به جز نیما نمیتونم به کس دیگه ای فکر کنم از نظر من نیما زیباترین و جذاب‌ترین و خوش‌تیپ‌ترین و مهربون‌ترین و بهترین ادم روی زمینه چرا باید چنین کیس مناسبی رو از دست بدم اونم بخاطر اعتقادات و افکار اشتباه خونواده م وقتی باهم ازدواج کنیم میتونه خودش رو به خونواده م ثابت کنه اونوقت مامان و بابا و داداشم میفهمند در مورد نیما اشتباه فکر میکردند... شب شده و من به دو دلیل خوابم نمیبره اول به خاطر اینه که از دیشب تا امروز ظهر خوابیده بودم دومین دلیل که از اولی خیلی مهمتره ذوق و اشتیاقیه که به خاطر مراسم خواستگاری رسمی فردا شبم دارم بابا زنگ زده به بابای نیما و گفته موافق ازدواجمونه و هرچه زودتر بیان تکلیفمون رو روشن کنند. مامان نیما هم زنگ زد به مامانم و با کلی فیس و افاده قرار خواستگاری رو برای شب جمعه تعیین میکرد که با تاکید بابا برای فردا شب معین شد هم خوشحالم و هم ناراحت خوشحال از اینکه بالاخره تموم همه ی موش و گربه بازیهامون و استرسهامون تموم میشه و من و نیما به هم میرسیم و ناراحت از اینکه این طوری بدون رضایت قلبیِ مامان و بابا داره همه چی پیش میره . دوست نداشتم از سر اجبار و ناچاری تن به ازدواج ما دوتا بدن... مامان گفته برای فردا شب مامان بزرگ و عمه و نیلوفر هم دعوتند سر شب که فکر میکردم مامان و بابا خوابن وقتی میرفتم سرویس صدای حرف زدنشون رو از اتاقشون شنیدم. مسواک زدم و برگشتم که یک آن با صدای گریه ی بابا سرجام میخکوب شدم باورم نمیشد بابا بود که اینطور گریه میکرد لابد بازم بخاطر ازدواج من ناراحته. من نمیفهمم چرا اینقدر دارن سختش میکنند چرا اینقدر بدبین هستند، دلم میخواست برم پیششون و بهشون اطمینان بدم و بگم من خوشبخت ترین دختر دنیا میشم، اما میدونم که با حرف زدن من حالشون بدتر میشه. اونا همیشه دل نگرانی های خودشون رو دارن. کپی حرام @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
عزیزان دست این خانواده‌ی سادات رو بگیرید🙏دوستان کمک هاتون هدیه باشه صدقه نمیشه
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۷ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) صدای گریه های بابا دلم رو ریش میکنه میدونم که مامان هم الان داره گریه میکنه. کاش میتونستم آرومشون کنم اما فعلا هر حرکتی از جانب من باعث عصبانیت بیشترشون میشه. پس علیرغم میل باطنیم به حال خودشون رهاشون کردم و به اتاق برگشتم . نسرین سر جاش خوابیده معلومه هنوز بیداره ولی دوست داره خودش رو خواب نشون بده اما گاهی تکون های ریز میخوره. احساس میکنم اونم داره گریه میکنه. خدایا چرا اینا اینجوری میکنند ؟! یادمه موقع خواستگاری نیلوفر همه از خوشحالی رو پاشون بند نبودن خونواده ی نیما از خونواده ی شوهر نیلوفر ادم حسابی ترند... ولش کن خلایق هرچه لایق اصلا ازدواج که کنم میرم دیگه پشت سرمم نگاه نمیکنم حتی اگه نیما هم دلش بخواد با خونواده ی زنش رفت و آمد داشته باشه دیگه من اجازه نمیدم. اینا شورش رو در آوردند سرجام دراز کشیدم اونقدر فکر و خیال کردم که صبح با وجود تلاشی که مامانم واسه بیدار شدنم برای نماز صبح کرد نتونستم بیدار بشم و نمازم قضا شد. به مامان گفتم باید برم ارایشگاه اما اجازه نداد و گفت نیلوفر میاد یه دستی به صورتت میکشه. اونقدر این چند وقت سر زبونها افتادی که کافیه از خونه بری بیرون پچ پچ و حرفای مردم هم شروع میشه. تنهایی که نمیشه بری ، فکرم نمیکنم نیلوفر و زینب و نسرینم باهات بیان. چقدر از رفتار مامان لجم میگیره فقط میخواد من رو حرص بده انگار چکار کردم. مامان خانم اگه شماها تابلوبازی در نیارید کسی نمیفهمه من اون شب تا دیروقت خونه نبودم. هنوز زوده اطرافیانت رو بشناسی. تو اینجوری فکر کن فردا که صدای همه چی در اومد بهت میگم. شب شده و همه منتظر اومدن مهمونها ، شام رو زود آوردیم اما بجز بچه ها کسی غذا نخورد ،همه با غذاشون بازی کردند. عمه زنگ زد و سرماخوردگی دخترش رو بهونه کرد و نیومد اما مامان بزرگ حسابی خوشحاله، اونم بخاطر اینه که از هیچی خبر نداره باز جای شکرش باقیه که کسی برای اون چیزی رو توضیح نداده. نریمان خانم و بچه هاش رو نیاورده ولی بعدش زنگ زد به زینب که از صحبتاش فهمیدم داره با برادرش میاد اینجا. دقیقا ده دقیقه قبل از اومدن مهمونها رسید تنها کسی که قصد داره خودش رو خوشحال نشون بده و با لبخند اومد جلو وصورتم رو بوسید و برام ارزوی خوشبختی کرد زن داداشم بود، تنها کسی که سعی میکرد تو شادی امشب باهام شریک بشه و چقدر حضورش بهم قوت قلب داد. با اومدن زن داداش جو خونه تاحدودی از اون حالت مرده در اومد. اما با ورود خواستگارها دوباره گرد غم به چهره ها نشست هنوز مهمونها داخل حیاط بودند که مامان بزرگ با تیزبینی رو به بابا و مامان گفت چرا شماها اینجوری رفتار میکنید مثلا خواستگاریه هاااا... شگون نداره اینقدر غصه دار باشید...شادی کنید... وقتی در باز شد برعکس دفعه ی قبل اول مامان نیما وارد شد و بعد یه خانمی که چهره ش خیلی شبیه مامانش بود اما هیکل و سن و سالش فرق میکرد ، هم کمی هیکلی تر بود هم کم سن و سال تر ، اما خوش برخوردتر از مامان نیما با همه سلام و احوالپرسی کرد و جعبه ی شیرینی که دستش بود رو به نیلوفر داد بعد پدر نیما وارد شد و با روی خوش باهمه احوالپرسی کرد و در اخر نیما با کت و شلوار ابی کاربنی و لبخند به لب با دسته گلی بزرگتر و زیباتر از سری قبل با چهره ای خجالت زده به همه سلام کرد ، با دیدن من به سمتم اومد و با لبخندی که هرلحظه پهن تر میشد دسته گل رو به دستم داد... بعد هم انگار چیزی یادش اومده باشه چشمکی بهم زد و چهره ای جدی به خودش گرفت و جایی که مامان تعارف میکرد نشست... از همون جا به روم لبخند میزد و حسابی سر ذوق بود. خوش به حالش اصلا درگیر نگاه و افکار دیگران نیست... ________________________ شوهرم عاشق من بود و با خواست خودش منو گرفت خانواده ش هم راضی بودن شب عروسی پدرم در‌گوشم اروم‌گفت دخترم سفید رفتی سفید برگرد توقع داشتم مثل همه پدرها برام حرفهای خوب بزنه و بگه که من حمایتت میکنم اگر اذیتت کرد نترس و در خونه به روت بازه، اما نگفت. زندگیم رو با شوهرم اغاز کردیم زندگیمون خوب بود و باهام سازگاری داشتیم اما همیشه ی حرفی میزد که حسابی ازارم میداد و میگفت بالاخره ی روز زن دوم‌ میگیرم من فکر میکردم از این شوخی زشت های مردونه هست که همه شون میگن تا اینکه ی روز دیدم... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966 کپی حرام @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨