eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19هزار دنبال‌کننده
764 عکس
397 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 صدای خاموش معارف نسلی 📩 امروز سطح فکر و آگاهی جوان و نوجوان ما افزایش پیدا کرده اما در تکثر رسانه‌ای، صدای انتقال معارف نسلی و خانوادگی در انزوا قرار گرفته است 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
چند ماه پیش برای یه خونواده سادات بد سرپرست که دو تا دختر به سن ده سال و هشت سال داشت پول پیش خونه جمع کردیم ماه آینده باید پول پیش رو به صاحب خونه بده ولی متاسفانه پنج میلیونش کم هست، عزیزان یاعلی بگید هر کی در حد توانش به این خانواده‌ی سادات کمک کنه. ان شالله روز قیامت از جدّشون پاداش بگیرید. پیامبر فرمودند هرکسی در این دنیا برای فرزندان من خانه ای تهیه کند من در قیامت خانه ای از خانه های بهشت به او می‌دهم. عزیزان دقت کنید کمک هاتون اگر به نیّت سادات هست از صدقات نباشه🙏 از ۵ تومن تا هر مبلغی که در توانتون هست بزنید رو کارت ذخیره میشه این مبلغ هم جمع بشه، اجر همتون با مادر سادات حضرت زهرا سلام الله علیها🤲 💳 شمارہ ڪارت جهت واریز ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴ لواسانی بانک پارسیان پس از واریز فیش رو به این ایدی ارسال کنید🙏🌹 @Mahdis1234 عزیزان اگر از پول پیش خونه بیشتز جمع بشه میزاریم روی پول ازدواج پسر سادات🙏🌹 🔹کمک های افراد نیکوکار را در کانال قرار گاه جهادی شهید گمنام جبرائیل قربانی دنبال کنید👇🏻👇🏻ـ https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت66 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت67 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 با ستایش قرار گذاشتیم بریم سفره خونه کرانه ستایش و سهیلا زودتر رفتن بعد من و مرضیه رفتیم، نشستیم قلیون سفارش دادیم ... سه تا قلیون گرفتیم چهارتایی که دعوامون نشه و شروع کردیم با هم خندیدن و بحث کردن که کی میبره ... هوا یه کم تاریک شد قرار شد از دم سفره خونه کورس بزاریم تا جلو در خوابگاه ... نشستیم پشت ماشین مرضیه گفت الهام کمربندتو ببند گفتم نمیخوام دولا شد کمربند منو بست، ستایش دستشو گرفت بالا و اشاره کرد شیشه رو بده پایین نگاهم رفت رو فرنچ ناخن‌ش سفید بود، گفتم ستایش ناخن‌آت برق میزنن ... همه خندیدیم، گفت الهام سه تا بوق میزنیم با بوق سوم میبرمت گفتم باشه ... یک، دو، سه ... شروع کردیم گاز دادن، وسط‌آش ترسیده بودم نگاهم پنجاه متر جلوتر بود و همه‌ش از هم سبقت میگرفتیم داشتم میترسیدم ... رسیدم میدون ۷۲ تن دیگه نگاه به ماشین ستایش نکردم و فقط گاز میدادم میدیدم مردم کنار میدون دستاشونو میبردن بالا و داد میزدن آهای چه خبرتونه، صدای جیغ و قهقهه خنده‌مون بالا رفته بود ... میدون رد کردم رسیدم سر بلوار عمار یاسر که بپیچم سمت خوابگاه از تو ایینه ماشین ستایش رو ندیدم، زدم بغل فلاشرو روشن کردم وایسادم منتظر پنج دقیقه شد گفتم مرضیه اینا کجا موندن؟ مرضیه خندید گفت کم آوردن از یه مسیر ه دیگه رفتن ... زنگ زدم ستایش جواب نداد نمیدونستیم چیکار کنیم، نگاه کردم چشمای مرضیه دیدم پره ترس شده ... گفتم مرضیه چیکار کنیم گفت نمیدونم ... یه ربع شد گوشی‌م زنگ خورد نگاه کردم دیدم ستایش ه ... گوشی رو جواب دادم گفتم ستایش کجا موندی؟ صدای سر و صدا میومد یه مرد بود ... گفت خانم چه نسبتی با صاخب این موبایل دارید؟ گفتم دوستشم کجاست؟ گفت میدون ۷۲ تن تصادف کردن، شما کجایید؟ ، میتونید بیاید؟ تلفن و پرت کردم صندلی عقب گفتم مرضیه بدبخت شدیم تصادف کردن ... ردم زیر گریه تمام هستی رو قسم میدادم که خدایا چیزی نشه ... تا دور زدیم و خودمونو رسوندیم میدون دیدم واااای چه جمعیتی جمع شدن ... ماشین و پارک کردم و سوییچ م روش بود پیاده شدم دوییدم سمت ه میدون، چند بار نزدیک بود ماشین‌ها بزنن بهم ... جیغ میزدم سهیلا ستایش ... آمبولانس و ماشین اتش‌نشانی بودن ولی لابلای شلوغی و تاریکی و جمعیت ماشین نمیدیدم ... از لابلای مردم رد شدم داد میزدم برید کنار دیدم وای ماشین ستایش چپ کرده دوییدم سمت ه ماشین دو تا مرد منو گرفتن گفتم ولم کنید دوستمه ... گریه میکردن گفتن خانم نرید جلو حالتون بدتر میشه، گفتم چی شده، فقط بگید زنده‌ن، زدن زیر گریه ... وای از این بدتر نمیشد، دوستم ... دیدم رو یکی پارچه کشیدن و یکیو آمبولانس برد چشمام نمیدیذ تشخیص نمیدادم، از زیر پارچه چشمم افتاد به ناخن‌های فرنچ سفید دستی که بی‌جون خوابیده بود و پارچه روش بود ... ستایش بود ... یعنی مُرده؟ خدایاااا چیکار کنیم کمک‌مون کن ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پسرم مجرد بود دختری رو دوست داشت که من ازش خوشم نمی‌اومد اما براش گرفتم انتظار داشتم که عروسم مطابق میل من رفتار کنه و خیلی ساکت و سر به زیر باشه اما دختر تهرانی بود و ادا و اصول خاص و جدیدی داشت چون پسرم از این نوع رفتارهای جدید زنش... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
برادرشوهر بزرگم یه پسر داشت که تازه خدمت سربازیش تموم شده بود سهیل با کمال میل همه کارهامو انجام میداد و چون تقریبا هم‌سن و‌سال بودم من هم خیلی باهاش مهربون رفتار میکردم هرچی نباشه زن عموش بودم و رابطه‌ای جز این نداشتیم، تا اینکه... https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
چند ماه پیش برای یه خونواده سادات بد سرپرست که دو تا دختر به سن ده سال و هشت سال داشت پول پیش خونه جمع کردیم ماه آینده باید پول پیش رو به صاحب خونه بده ولی متاسفانه پنج میلیونش کم هست، عزیزان یاعلی بگید هر کی در حد توانش به این خانواده‌ی سادات کمک کنه. ان شالله روز قیامت از جدّشون پاداش بگیرید. پیامبر فرمودند هرکسی در این دنیا برای فرزندان من خانه ای تهیه کند من در قیامت خانه ای از خانه های بهشت به او می‌دهم. عزیزان دقت کنید کمک هاتون اگر به نیّت سادات هست از صدقات نباشه🙏 از ۵ تومن تا هر مبلغی که در توانتون هست بزنید رو کارت ذخیره میشه این مبلغ هم جمع بشه، اجر همتون با مادر سادات حضرت زهرا سلام الله علیها🤲 💳 شمارہ ڪارت جهت واریز ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴ لواسانی بانک پارسیان پس از واریز فیش رو به این ایدی ارسال کنید🙏🌹 @Mahdis1234 عزیزان اگر از پول پیش خونه بیشتز جمع بشه میزاریم روی پول ازدواج پسر سادات🙏🌹 🔹کمک های افراد نیکوکار را در کانال قرار گاه جهادی شهید گمنام جبرائیل قربانی دنبال کنید👇🏻👇🏻ـ https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۱۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نهال تو امروز یه چیزیت هست. نهال همیشگی نیستی... یا تموم کن اشک ریختنو یا برام بگو چی شده که کمکت کنم کمی جدی‌تر صدام کرد _نهال... نهال با توام گریه باعث شد احساس سبکی کنم... چند نفس عمیق کشیدم... با دست اشکامو پاک کردم و دستمالی که نیما جلوم گرفته روی صورتم کشیدم... حالم نسبت به چند دقیقه قبل خیلی بهتر شده... بخاطر حضور و توجه نیماست... دستش دور گردنم نشست من رو به خودش نزدیک کرد و بوسه ای روی صورت نیمه خیسم کاشت... _همه بوسشون شیرینه اما بوس تو شوره از حرفش خندم گرفت جلوش رو نگرفتم و اجازه دادم راحت خودش رو بروز بده و با صدای بلند خندیدم _ممنونم نیما که دارمت... من ممنونم که منو داری... یعدم بلند بلند خندید... به خنده های اون منم دوباره خنده‌م گرفت... بلند خندیدم... ازون خنده‌های طولانی که بعدش پهلوهات درد میگیره. دست روی پهلوم گذاشتم... بسه نیما دل درد گرفتم... با اخم نمایشی گفت _جالبه گریه جاییت رو به درد نمیاره اما خنده چرا... با حفظ لبخند گفتم گریه هم درد داره... کمی جدی شدم و ادامه دادم گلو و قلبم بعدم با دست به هردوشون اشاره کردم... همینطور که در آغوشش بودم کمی نوازشم کرد _بهتر شدی خانومم؟ خالی شدی عزیزم؟ آروم شدی آروم جونم؟ از اینهمه ابراز توجه و محبت مگه میشه خوب نشم؟ سرمو بالا گرفتم و با لبخند گفتم تا وقتی توبغلتم آره... بهترین حال دنیارو دارم با همون دستش که دور گردنمه کمی به جلو هولم داد پس لوس‌بازی بسه... پاشو بریم اونجا... بعدم با دست رستوران مقابلمون رو نشون داد گفت به اندازه دو پرس غذا داره... بریم بخور یکم جون بگیر... خواستم بگم اشتها ندارم اما ترسیدم ناراحت بشه پس اجازه دادم کمکم کنه تا از ماشین پیاده بشم... باهم وارد رستوران شدیم. قسمت وی آی پی رستوران نشستیم... بهم گفت _ هرطور راحتی بشین _همینطوری راحتم _جوونی نسبتا کم سن و سال تر از نیما برامون غذا آورد و میز رو چید... اما مخلفات نسبت به همیشه کمتر بود و اونم به خاطر این بود که خیلی بدموقع اومدیم... الان دیگه کم‌کم در تدارک تهیه ی شام هستند اونوقت ما اومدیم که نهار بخوریم... نهارمون رو با اصرار نیما و اداهایی که در میاورد تا حال و هوای منو خوب کنه خوردم... _نصف بیشتر غذام رو خوردم نیما... دیگه اصرار نکن...واقعا جا ندارم... _خیلی خب منم غذامو خوردم پس پاشو بریم. _بریم خونه‌مون یا بازم بچرخیم _برای من فرق نمیکنه... حالم خیلی بهتره هرجا دوست داری بریم سوار ماشین شدیم... همه توجهش به منه. تا سکوت میکنم نگاهم میکنه یا صدام می‌کنه یا باهام حرف میزنه... گاهی دستم رو میگیره و گاهی با حرفاش به خندیدن وادارم میکنه... نزدیک خونه شون رسیدیم ... کامل چرخیدم به طرفش... دستم رو گذاشتم روی بازوش... برگشت و‌نگاهم کرد و دوباره چشم دوخت به روبرو... _ چی شده؟ حالت خوب نیست؟ _نه خوبم... فقط یه خواهش... نیما... مامان و‌بابات نفهمن که من از خونوادم قهر کردم و‌ تصمیم دارم چندروز پیشتون بمونم. ی جور وانمود کن که امشب به اصرار تو موندم شبای بعدم همینطور... بلند خندید... _یعنی دروغ بگم؟ اما من که اهل دروغ نیستم... استغفرالله کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۲۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۱۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) استغفارش رو یجوری با تمسخر گفت که منم خنده‌م گرفت... _لوس نشو... حالا خوبه من میشناسمت... یه روده راست تو شکمت نیست... اونوقت میگی بلد نیستم دروغ بگم؟ داشت ماشین رو توی پارکینگ حیاطشون پارک میکرد بعد از خاموش کردنش صورتشو کامل به طرفم چرخوند _من دروغگو نیستم نهال... یوقتا برحسب موقعیت مجبور میشم راستش رو کتمان کنم و وانمود کنم حرفی که میزنم حقیقته... پس واقعا اهل دروغ نیستم... الانم بر حسب موقعیتی که تو داری و شرایطی که برات پیش اومده حقیقت رو نمیگیم و وانمود میکنیم حرفی که میزنیم راسته... چشمکی زد _فهمیدی یا بیشتر توضیح بدم؟ نه دیگه فهمیدم... وقتی آدم یه شوهر فیلسوف سفسطه‌گر مغلطه‌گو داشته باشه خیلی زود همه چی رو میفهمه... اخم نمایشی کرد _عه این حرفا یعنی چی؟ آدم که به شوهر فیلسوفش ناسزا نمیگه بعدم همینطور که از ماشین پیاده میشد دستور داد منم پیاده بشم... حالم نسبت به قبل خیلی بهتر شده... ولی نمیدونم چرا هروقت وارد این باغ و ساختمون روبروم میشم حالم یجوری میشه... نفس کم میارم و خلقم تنگ میشه، انگار هر لحظه محیط اطرافم کوچیک و کوچیک‌تر میشه و بهم فشار میاره... نمیدونم چطور حسمو توصیف کنم برای همین تابحال هروقت از نیما می‌خواستم که من رو زود به خونمون ببره نمی‌دونستم چطوری راضیش کنم... اهی عمیق کشیدم چطور تا موقع عروسی باید اینجا رو تحمل میکردم؟ خدایا خودت کمکم کن. پشت سر نیما راه افتادم، دوباره وهم و خیال اومد سراغم سریع خودم رو بهش رسوندم و دستش رو گرفتم... نگاهی گذرا بهم انداخت و دستم رو فشرد به ساختمون رسیدیم... قبل از ورود تقه ای به در زدم... نگاهم کرد _بیا تو خانوم باادب... مگه اداره‌ست؟ _وا از اصول وارد شدن به هر خونه ای در زدنه... _اینجا راحت باش عزیزم خونه‌ی خودته... تو دلم گفتم اینجا همه سوراخ سمبه‌هاش خونه‌ی همه‌س... من مثل شماها نیستم در نزده وارد جایی بشم... شماهارم درستتون می‌کنم. وارد خونه که چه عرض کنم وارد قصر بهادری شدم... طبق معمول انگار کسی خونه نیست... کمی بعد صدای مادرش از یه گوشه ی سالن اومد... عه نهالم باهاته؟ با نیما به طرفش رفتیم... سلام و احوالپرسی گرمی باهام کرد... _ای وای عزیزم چرا این قدر بهم ریخته ای؟ گریه کردی؟ چی شده؟ نکنه برای خونواده‌ت اتفاقی افتاده؟ حتی حال مامان و بابام و داداشم رو به گرمی پرسید.. از این اخلاق منافقانه‌ش متنفرم... هروقت نیما هست خیلی مهربون رفتار میکنه اما امان از وقتی که تنها باشیم... اگه مثل الان چهره‌م در هم باشه مدام می‌خواد وانمود کنه نیما از بودن با من راضی نیست و‌اذیتم میکنه... یا میخواد بگه من دلبری کردن از پسرش رو خوب بلد نیستم ... مواقع دیگه طوری رفتار میکنه که انگار وجود ندارم یا همش می‌خواد یجور بهم یاداوری کنه چقدر نسبت به اونا از همه جهت سطح پایین‌تری دارم... یا از رفتار و برخوردم ایراد میگیره، یا از نوع پوشش و لباسهام ... یه بار که به نیما گفتم از حرفم ناراحت شد و گفت مامانم عاشق توعه و با اینکه با ازدواجمون اصلا موافق نبود به خاطر من کوتاه اومد و خودش رو با همه ی تفاوتهای تو و خونواده ت وفق داد... مثل یه مادر واقعی دوستت داره و تو رو دختر خودش میدونه ، اونوقت تو در موضع یه عروس باهاش رفتار می‌کنی و هنوز هیچی نشده در مقابلش گارد گرفتی؟ نتونستم بهش بفهمونم وقتی که خودت بینمون نیستی رفتار مامانت خیلی متفاوته... البته مدتیه که مامانش دیگه با لباسام کاری نداره... چون همه‌ش رو نیما برام خریده...برند و گرون‌قیمتن... اما نوع نگاه و برخوردش در زمینه های دیگه همیشه معذبم میکنه... برای همینه‌ که تا نیما میره اتاقش منم دنبالش راه میفتم... خصوصا وقتی مرسده اینجا باشه که دیگه اصلا آدم حسابم نمی‌کنه... خدا کنه نیما کاری کنه این چند وقتی که اینجام مرسده نیاد... وگرنه تحمل اینجا برام خیلی سخت میشه.. اصلا به جهنم اگرم اومد من توی اتاق می‌مونم و بیرون نمیام با نیما وارد اتاقش شدیم سریع لباس عوض کرد و روی مبل دونفره ولو شد... بغل واکرد برام _بیا اینجا و برام تعریف کن ببینم چی تورو اینقدر اذیت میکنه که اونجوری توی ماشین ضجه میزدی... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت67 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت68 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 شش ماه از این موضوع گذشت و ما در یکسال گذشته دو تا از بهترین دوستامونو از دست داده بودیم ... وقت و بی‌وقت یادمون میفتاد و نگاه هم میکردیم و کلی روحیه‌مونو باخته بودیم ... روزمرگی‌مون دانشگاه بود و هر روز و هر روز رابطه‌م با مرتضی شعله‌ورتر میشد ... هر روز عاشق‌تر از دیروز با اینکه میدونستم این رابطه فایده‌ای نداره و تفاوت سنی برای خانواده‌ها غیرقابل قبول‌ه ... یه جمله‌ای رو یکی از بچه‌ها تو خوابگاه بهم گفت کردم ملکه ذهنم ... الهام مهم نیست اینده چه اتفاقی میفته مهم اینه که امروز خوش باشی به فردا فکر نکن، هر چی پیش اید خوش اید ... اینو کردم ملکه ذهنم و زندگیم بدون اینکه فکر کنم فردا چه پیامدهایی برام داره ... با مرتضی یواشکی خانواده‌ها میرفتیم سفر و کلی خوش میگذشت و همه‌ش بهم پول میداد و برام چیزی میخرید، سربازی‌شم داشت تموم میشد صبح میرفت ظهر میومد اصلا سختی نداشتیم ‌... دیگه ترم اخر بودم و به خانواده‌م سربسته یه چیزایی گفتم دیدم اصلا نمیتونن بپذیرن کع پسر کوچیک تر باشه و ازدواج کنیم، من خیلی میترسیدم چطوری بیخیال مرتضی میشدم وقتی این همه دوستش داشتم ‌... اون از من کوچکتر بود و آتیشش تندتر ... یه روز تصمیم مو گرفتم ... وقتی دیدم خانواده مرتضی و خواهراش چقدر پیگیرن که یه جوری منو بی‌آبرو کنن دست از سرشون بردارم ... کلید خونه رو دادم به مرتضی گفتم مرتضی من با خواهرم میرم مشهد ... به خواهرم زنگ زدم گفتم میای قم بریم مشهد گفت اره خواهرم اومد قم و یه هفته بعد از تصمیمم رفتیم مشهد، به خواهرم مریم گفتم: مریم قفل زندگی‌ه من فقط بدست امام رضا باز میشه... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـ شیطون بدجور اجیرم کرده بود و هیچ جوره قصد کوتاه اومدن نداشتم با یک مرد صحبت کردم و قرار شد وقتی از مکّه برمی‌گردند تو نبود برادرم از پشت بوم خونه بالا بره و من اون لحظه که می‌پره تو حیاط خونه جیغ جیغ کنم و بگم که خودم دیدم این مرد در زد و زن داداشم در رو براش باز کرد و داخل رفت اما همه چیز اون طور که من می‌خواستم نشد... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966 کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
بابام عاشق یه زنی شد و مامانم رو طلاق داد، و با کمال بی رحمی من رو از مادرم گرفت و داد به عمه بد اخلاقم، عمه‌م بد اخلاق بود ولی خیلی از مراقبت میکرد، تا اینکه دوازده سالم شد و بابام میخواست من رو به جای بدهی‌ش بده به طلبکارش که عمه‌م توسط یه حاج خانم که معتمد محل بود من رو فراری داد و آدرس مادرم رو داد گفت ببر بده به مادرش، حاج خانم به اون ادرس من رو از شیراز آورد ساوه ولی مادرم ازدواج کرده بود و از ساوه رفته بود، از همسایه پرسیدیم که ... https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803 داستانی کوتاه اما پر ماجرا و پایانی خوش👌😍
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام: پیام تشکر و دعای مادر دو فرزند سادات از شما عزیزانی که به پول پیش خونشون کمک کردید👆👆 عزیزان سه شنبه باید بریم قرارداد خونه این خونواده‌ی سادات هستند رو ببندیم. پنج میلیون کم داشتیم که توی این دو روز یک میلیون و پانصد هزار تومان جمع شده و سه میلیون و پانصد کم داریم اجرتون با فاطمه زهرا یه یا علی دیگه بگید و هر کس در حد توانش از یه پنج هزار تومان تا هر چقدر که میتونید واریز کنید تا سه شنبه پول پیش خونشون کامل بشه🙏 هروقت ۵میلیون بشه من بنر رو بر میدارم ولی اگر تا من بیام بردارم بیشتر واریز سده باشه میزاریم روی پول ازدواج پسر سادات بزنید رو شماره‌کارت ذخیره‌ میشه ۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳ لواسانی بانک سپه اگر بیشتر جمع بشه میزاریم روی پول پیش یک خانواده‌ی سادات فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۱۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) وقتی بابا و داداشت بیمارستان بودن حالت به این بدی نبود که امروز دیدمت... _واقعا ؟ ولی اون روزا بدترین لحظات عمرم رو گذروندم دلم نمی‌خواد دیگه هیچ‌وقت بهشون فکر کنم... _باور کن... من که حال امروزتو دیدم از همیشه داغون‌تر بودی...حتی وقتی توی پارک دیدم کنار عمه ت نشسته بودی... استیصال تو نگاهت موج می‌زد... نهال میگی چی شده یا نه؟ در حالی که مانتو و شالم رو در می اوردم روبروش نشستم... یکم به فضای بیشتر برای تنفس نیاز داشتم... _میشه بعدا برات بگم؟ مثلا بعد از شام... میدونم یاداوری اتفاقات دیشب حالمو بد میکنه... نمیخوام بیشتر از این پیش مامان و بابات رسوا بشم. بعدم تو دلم گفتم اونوقت بهونه بدم دست مامانت که بگه لابد نیما ازت سیر شده و داره اذیتت میکنه..‌ به خودم بگو گوششو بپیچونم... عملا می‌خواد از زیر زبونم حرف بکشه و بفهمه روابطمون چجوریه یا میخواد بگه تو بی ارزشی و زود از چشم پسرم افتادی... نمیدونم مقصودش چیه ولی با حرفاش همیشه ناراحتم می‌کنه نیما کمی نگاهم کرد... احساس کردم داره از تو نگاهم حرفای دلمو میخونه... برای همین دستپاچه شدم... سریع ایستادم و سمت سرویس بهداشتی رفتم... کمی طولش دادم‌ اب به صورتم زدم ‌‌توی اینه به خودم نگاه می‌کردم... آیا تصمیمی که گرفتم درسته یا نه؟ نکنه عمه راست میگه و با گفتن همه چی یه نیما همه پلهای پشت سرم رو خراب می‌کنم؟ مگه اتفاقی بدتر از این هم میتونه بیفته که به منم تهمت کلاهبرداری بزنن و برام پرونده درست کنن؟ دلم میگه همه چی رو به نیما بگم در این صورت بیشتر هوام رو داره و به باباش میگه عروسی رو زودتر برگزار کنند اونوقت میریم تهران... زندگی دونفره‌مون رو شروع می‌کنیم‌‌‌... من می‌دونم با عشقی که میان من و نیماست و علاقه مون به همدیگه، همدیگه رو خوشبخت میکنیم... هم از خونواده خودم دورم ، هم از خونواده نیما...خصوصا مامانش و مرسده... وگرنه حضور فیروزخان و حتی سینا چه تهدیدی میتونست برای زندگی من باشه؟ صورتم رو خشک‌کردم و به اتاق برگشتم... نیما روی تخت خوابیده و با گوشی حرف میزنه... از مکالماتش چیزی نفهمیدم ... کنارش روی تخت دراز کشیدم. اونقدر به صورت غرق شده در افکار نیما نگاه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد... ولی با یه صدای وحشتناک ازخواب پریدم... چشم که باز کردم توی اتاق تنها بودم‌ و چراغها کاملا خاموش بود... از ترس جرات تکون خوردن نداشتم... نمیدونستم نیما کنارمه یا نه برای همین اروم آروم دستم رو روی تخت به حرکت درآوردم تا ببینم هست یا نه... وقتی مطمئن شدم نیست ترسم بیشتر شد... با صدای بلند صداش می‌کردم و تلاش میکردم گوشیم رو پیدا کنم تا با چراغ قوه ی اون نور به اتاق بتابونم و از تاریکی خلاص بشم... کلید برق از تخت دور بود ... نور کمی از پرده ی ضخیم پنجره به درون اتاق میتابید... همزمان که دوباره نیمارو صدا می‌زدم پرده رو کنار زدم نوربیشتری از چراغهای توی باغ اتاق رو‌ روشن کرد... اما از ترس من کم نشد... حالا کاملا همه جا دیده میشد ولی سایه‌های وسایل و سایه ی درختی که از پنجره روی دیوار افتاده تصویر وحشتناکی به نمایش گذاشته... با صدای بلندتر نیما رو صدا کردم و خودم رو به در اتاق رسوندم و بازش کردم.. به محض باز کردنش نور از راهرو به اتاق تابید... انگار که از توی قبر خلاص شده باشم ترسم ریخت... خداروشکر کسی اونجا نبود و وضعیت من رو ندید.. به اتاق برگشتم و چراغ رو روشن کردم... به طرف پنجره رفتم...هنوز فضای بیرون برام وحشت‌ اوره... به خاطر همین پرده رو کشیدم تا هیچ گونه دید به بیرون نداشته باشم... کنار دیوار ایستادم نگاهم رو دورتادور چرخوندم... همه چی عادی بود... پس اون صدای وحشتناک از کجا بود... ساعت دیواری رو نگاه کردم... ساعت دوازده و نیم شبه... پس نیما کجاست... نکنه مرسده اومده و الان با اونه ؟ کابوس زندگی من مرسده ست.. از اون بیشتر از هرچیزی باید بترسم... تیشرتم مناسب بیرون رفتنه... اما نه... اگه مرسده اینجاست باید لباس بهتر بپوشم... یکی از تاپهای زیبام که توی کشوی مخصوص خودمه برداشتم و با لباس تنم عوض کردم... شلوارم خوبه... یه شونه به موهام کشیدم و رژ لب قرمزم رو زدم... دلم میخواست اگه مرسده هم اینجاست سنگ تموم بذارم و ارایش بیشتری کنم... اما الان که ساعت از نیمه شب گذشته صورت خوشی نداره... یکی از شالهای نازکی که اینجا دارم روی دوشم انداختم... نمیدونم سینا الان خونه هست یا نه؟ اصلا خوابه یا بیدار... ولی چون هنوز عادت نکردم جلوش خیلی لباس باز بپوشم این شال کمی کمکم می‌کنه... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۲۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) به آرومی از اتاق خارج شدم... اطراف رو نگاهی انداختم ... گوش تیز کردم ببینم صدا از کجا میاد... صدایی شبیه برخورد قاشق به بشقاب از طبقه پایین میاد.. اروم از پله ها پایین اومدم... یکی جلوی تلویزیون روی مبل نشسته بود و احساس کردم همزمان که داره چیزی می‌خوره با کسی هم حرف می‌زنه... اولش فکر کردم شاید سینا باشه... آخه لباسهای تو خونه ای هردوشون نسبتا شبیه همه... سعی کردم لباسهای جدید برای نیما بخرم‌ که اینجور مواقع اشتباه نگیرم... از اینجا دقیقا نمی‌تونستم تشخیص بدم جوون روبروم نیماست یا برادرشه... با خیال اینکه نکنه سینا باشه میخواستم بی‌صدا پله هارو به سمت بالا برگردم اما صدای دختره باعث شد دیگه به هیچی فکر نکنم و با سرعت بیشتر به سمتشون برم... نیما در حال خوردن غذا بود... با دیدنم لبخند به لب گفت _تو هم بیدار شدی؟‌برو از اشپزخونه غذا بیار برای خودت... من که از ضعف بیدار شدم... نگاهی به مبلهای کناریش انداختم... جلوتر رفتم و پشت مبل و‌اطرافش رو گشتم... نیما قاشقی که نزدیک دهنش برده بود داخل بشقاب گذاشت ومتعجب نگاهم کرد... _دنبال چی می‌گردی؟ _ها؟ هیچی... کسی اونجا نبود... پس نیما داشت با کی حرف می‌زد؟ خواستم سوالم رو به زبون بیارم که دوباره همون صدا منتها کمی واضح تر از تلویزیون به گوشم رسید... نگاه بهش دوختم... اره... درسته، همین صدا بود... پس چرا احساس کردم صدا از کنار نیما به گوشم‌ می‌رسه... پوفی کشیدم... _هیچی انگار هنوز گیج خوابم... احساس کردم یه چیزی اینجا دیدم... _چی مثلا؟ _هیچی ولش کن تک خنده‌ای کرد _نکنه تو هم عین مامانم جنی شدی؟ _اه نیما ولم‌ کن اتفاقا الان با یه صدای وحشتناک از خواب پریدم... بیشتر ازاین منو نترسون... چیه خونه‌ی به این بزرگی حیاط که چه عرض کنم باغ به این بزرگی... بی درو پیکر آدم ترسش میگیره این وقت شب اگه تنها تو اتاق باشه آه بلندی کشید. _اتفاقا مامانمم همیشه همینو میگه برای همینم همش به بابام‌ میگه ساعت ده شب باید خونه باشی ... خودشم تنهایی میترسه بره تو اتاق و بخوابه... شغل بابای منم که بیشتر وقتا تا آخر شب و‌ گاهی تا نیمه‌های شب طول می‌کشه... _وااااا چرا؟‌ باباتم که عین خودت همه کاراش برعکسه... مگه روز رو ازش گرفتن؟ مامانتم راست میگه خوب، خونه ر‌و عوض کنید ی کوچکترشو بگیرید... _نه دیگه مامانم این قسمت حرفای تور‌و تا به حال نگفته... منظورم اون تیکه از فرمایشاتت بود که گفتی تنهایی میترسی... مامانم همیشه میگفت موقع خواب از تنهایی میترسم... بابا هم یه دکتر خیلی خوب توی تهران براش پیدا کرد اونم یه قرص داد به مامان... که هرشب یه ساعت قبل از خواب می‌خوره و تا صبح تخت می‌خوابه... اگه می‌خوای به بابام بگم آدرس اون دکتره رو بهم بده رفتیم تهران یبار بریم پیشش... دلخور نگاهش کردم _مگه قراره تو هم تا نیمه‌های شب منو تو خونه تنها بذاری؟ یا مگه قراره تا ابد تو این خونه بمونیم... من از این خونه که خیلی بزرگه میترسم وگرنه خونه تو توی تهران یه ذره جاست... کشدار گفت _بعله دیگه... نه که خونه ی پدری شما هکتاریه... خونه ی چند صد متری من توی بهترین نقطه ی تهران یذره جا محسوب می‌شه‌... تیز و با اخم نگاهش کردم _داری تیکه میندازی؟ _نخیر دارم تیکه‌هایی که شما انداختی رو جمع میکنم... ادامه نده نهال دوباره دعوامون میشه‌ها... منم دیگه چیزی نگفتم کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۲۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت68 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت69 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 وقتی رسیدم داخل صحن حرم سجده کردم و زار زار گریه کردم ... یا امام رضا من خیلی مرتضی رو دوست دارم خودت کمکم کن هر چی صلاحمه همون شه 😔 سه روز مشهد بودیم و بعدش باهم برگشتیم به مرتضی گفته بودم یه هفته میمونم ولی زود اومدم اونم چون میدونست با خواهرمم زیاد زنگ نمیزد ... برگشتم قم برم خونه سوپرایزش کنم یه کلیدم موقع رفتن داده بودم مرتضی، نزدیک خونه شدم دیدم ماشین مرتضی سر کوچه پارک ه ... خوشحال و خندون گفتم اون زودتر میخواسته سوپرایزم کنه، نقشه کشیدم یواشکی برم تو خونه بترسونمش ... اروم کلید و انداختم تو در و در و باز کردم دیدم وسط سالن ... شوکه شدم ... زول زدم تو خونه ... یه زن با یه آرایش غلیظ با لباس کم تو خونه‌م بود دیدم مرتضی‌م نشسته اونجا ... منو دید شوکه شد ... زول زده بودم بهش هیچکاری نمیکردم، مات موندم صداشو شنیدم گفت پاشو سحر ... گفتم این کیه؟ مرتضی گفت به تو چه خونه خودمه ... حمله کرد سمت من، منو بزنه ... از در اومدم بیرون نشستم رو راه پله راهرو ... صورتم با اشکم داغ شده بود ... صدای پاشونو شنیدم و صدای بسته شدن دره ورودی‌رو ... پشت اشک‌هام چشم‌ام نمیدید ... پاشدم رفتم تو خونه، چشممو تو خونه چرخوندم، پر از خاطره ... از یه آدم اشتباهی ... وای ما چیکار کردیم با خودمون ... هرگز اون لحظه رو فراموش نمیکنم ... نگاه رختخوابم کردم دیدم ملافه‌م کثیف‌ه و پر از لکه‌های ارایش زنونه ... ای وای من کجای زندگی مرتضی بودم اینکه میگفت عاشق منه... کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۲۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) کنارش نشستم... بشقاب غذاش تقریبا خالی شده... نگاهی بهم انداخت _تو گرسنه‌ت نیست؟ دست راستم رو روی شکمم کمی فشار دادم _اتفاقا خیلیم گرسنمه... اما روم نمی‌شه برم غذا بکشم... _خودتو لوس نکن... بیا این بشقاب منو ببر دوباره پرش کن، یه بشقابم برای خودت بکش... بشقابش رو برداشتم داشتم میرفتم که صدام کرد... _نهال... این ظرف خورش رو هم پر کن بیار... برگشتم و‌ظرف خورش قیمه‌ی خوشرنگی که جلوش بود رو برداشتم و به آشپزخونه رفتم... اول ظرف خورش رو پر کردم... بشقاب برنج رو هم پر کردم... نگاهم به ظرفهای شسته شده‌ی روی آبچکان افتاد... مردد بودم‌ که برای خودم ظرف بردارم و غذا بکشم یا نه؟ اینجا خیلی معذبم و احساس راحتی نمی‌کنم ولی گرسنگی بر خجالتم غلبه کرد و یه بشقاب هم برای خودم برداشتم _کنار نیما نشستم و هردو مشغول خوردن شدیم... اون زودتر از من غذاش رو تموم کرد... و به پشتی مبل تکیه داد... چرخید به طرفم __نهال خانوم منتظرم... نمی‌خوای جریان امروز رو برام تعریف کنی؟ _قاشقی که پر کرده بودم تا دهنم بذارم رو توی بشقاب برگردوندم... سوالی نگاهش کردم _یعنی غذامو تموم نکنم؟ خندید _ ببخشید حواسم نبود غذات رو زودتر تموم کن دوست دارم زودتر حرفات رو بشنوم... اخه هردومون زیاد خوابیدیم و فکر نکنم دیگه خوابمون ببره... _تا میتونستم غذا خوردنم رو طولانی کردم... آخه هنوز مطمئن نبودم کار درستیه همه چیز رو براش تعریف کنم یا نه؟ ولی وقتی آخرین قاشق غذا رو هم توی دهنم گذاشتم نیما دستش رو دراز کرد و‌قاشق رو ازم گرفت و گذاشت توی ظرف... _خوب دیگه بالاخره رضایت دادی تمومش کنی؟ نهال کاسه‌ی صبرم تموم شد بگو دیگه... سرمو پایین انداختم _نمیشه نگم؟ به جلو خم شد و آرنج دست چپش رو روی زانوش گذاشت و دستش رو زد زیر چونه و اون یکی دستش رو جلو آورد و زیر چونه‌ی من گذاشت _سرتو بگیر بالا... نگاه به چشمام که حلقه ی اشک بسته انداخت رنگ غم توی نگاهش نشست و با گفتن _فدای چشمای سرخ اشک‌آلودت بشم خودش رو جلو کشید و دستاش رو دور شونه‌م حلقه کرد. دستام بالا اومد و متقابلا دور کمرش حلقه کردم... زیر گوشش پچ زدم _نیماجان دوستت دارم... تا آخر دنیا بهم قول می‌دی هیچوقت تنهام نذاری؟ من از همه‌ی خونوادم گذشتم به خاطر تو.‌‌ ... فقط به خاطر اینکه مال تو باشم... تو مال من باشی... سرم رو بوسید و حلقه دستاش رو محکم‌تر کرد یکم بعد از آغوشش بیرون اومدم و بعدش شروع کردم به تعریف کردن.. همه‌ی حرفایی که تابه حال در موردش زده بودند... حرفای بابام... داداشم... حرفای اون شب زن داداشم... مامانم... همه رو گفتم... اون لحظه احساس میکردم نیما از همه‌ی آدمای زندگیم بهم نزدیک‌تر و دلسوزتره احساس میکردم باید همه رو پیشش رسوا کنم تا زودتر عروسی رو برپا کنه و من رو از آدمایی که قصد برهم زدن خوشبختی‌مون رو دارن دور کنه... تک تک سلولهای وجودم میگفت همه ی اونایی که بدشون رو پیش نیما گفتم دشمن قسم خورده ی خوشبختی من هستند... و نیما و ثروت پدرش نجات بخش من از همه بدبختی‌هایی که تابه حال داشتم نیما تمام مدت سکوت کرده بود و فقط گاهی در تایید حرفام سر تکون می‌داد وقتی حرفام تموم شد بلند شد و جلوی پام روی زمین نشست دستام رو محکم توی دستاش گرفت و زل زد توی چشمام... _ببین عشقم... خودت خوب میدونی من عاشقتم... دوستت دارم... همه کار میکنم تا تورو خوشحال و خوشبخت کنم... حتی شده جونمم می‌دم تا تو خوشحال و راضی باشی... نهال تو هم همه کس من هستی... من هم مثل تو از سد و مانع بزرگی مثل مامانم رد شدم... منتها مامان من بخاطر علاقه‌ای که به من داره از خواسته‌ی خودش گذشت و ترجیح داد به خاطر خوشبختی من به تصمیم من احترام بذاره کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۲۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) خواستم بگم مامانت اونقدرام که فکر میکنی به تصمیمت احترام نذاشته چون هروقت تو پیشم نیستی بهم بی‌احترامی می‌کنه... دوست داشتم بگم مامانت فقط داره وانمود میکنه حضور من رو به عنوان عروس پذیرفته وگرنه اون هم هنوز همه ی امیدش به اینه که بزودی من رو‌پس بزنی و با مرسده ازدواج کنی اما الان وقت این حرفا نبود... الان که داشت به این قشنگی از احساساتش حرف میزد نباید با حرفای بیخودی حال خوشمون رو خراب می‌کردم... فقط کافی بود از این شهر و آدمای مزخرفی که سعی در برهم زدن رابطه ی ما داشتند دور بشیم.. خونواده ی من و نیما... البته همیشه پدرش رو مستثنی از این جمع می‌دونستم... چون با محبتها و ابراز علاقه‌ش مطمین شده بودم من رو‌ خیلی دوست داره نیما دستام رو که به گرمی میفشرد بالا آورد و چند بار بوسید... _نهال... خیلی دوستت دارم... مطمئن باش از اینکه من رو به بقیه ترجیح دادی و انتخابم کردی پشیمون نمیشی... کاری می‌کنم غرق در خوشبختی بشی و یه روز همه‌ی اونایی که به ازدواج من و تو خوش‌بین نبودند حرفشون رو پس بگیرن. سعی کردم خودم رو جلو بکشم... دستام رو که در دستانش گره خورده بود بالا اوردم و بوسه ای روش زدم... _ممنونم نیما رو قولت حساب می‌کنم می‌دونم که هیچ‌وقت تنهام نمیذاری و همیشه پشتمی... بریده بریده گفتم من...دیگه... پشت و‌پناهی ندارم... تو شدی همه ی... دارو ندارم... با بغضی که داشت خفه‌م میکرد لب زدم _مامانم... بابام... همه ی کس و کارم... ازین به بعد... فقط تویی... بغضم ترکید و حلقه اشکی که در چشمم بود فروریخت... _نیما من رو برای همیشه ازین شهر ببر... دلم نمی‌خواد دیگه اینجا باشم هر لحظه نگرانم که نکنه بابام یا داداشم به بهونه‌ای بخوان من و تو رو از هم جدا کنند... به بابات بگو زودتر عروسی مون رو برگزار کنه... _باشه عزیزم حتما این کار رو می‌کنم... مگه من چند تا نهال دارم؟ با کشیدن دستام کمکم کرد بایستم _پاشو عزیزم چشمات شده کاسه‌ی خون... برو دست و روت رو بشور تا یکم حالت جا بیاد میترسم با این وضعیت از حال بری... بیا عزیز دلم... و با دستی که پشت کمرم گذاشت هدایتم کرد تا راه بیفتم... یه قدم که جلو رفتم دستش رو برداشت... این یعنی اینکه مابقی راه رو باید تنها برم... آروم اروم به طرف راهرویی که اتاق خوابهای طبقه پایین در اون قرار داشت جلو رفتم... و وارد اولین در سمت راست که مربوط به سرویس بهداشتی بود شدم... تا به حال وارد اینجا نشده بودم... چه فضای بزرگی داره... مقابل روشویی ایستادم شیر آب رو باز کردم و دستم رو زیر آب گرفتم نگاهی به دختر توی اینه انداختم... از اینکه همه چیز رو به نیما گفته بودم پشیمون نبودم راضی از کاری که کردم آبی به صورتم پاشیدم... بعد از اینکه صورتم رو شستم چند تا دستمال کندم و‌خشک کردم... در رو باز کردم و بیرون اومدم... نیما روی مبل قبلی نشسته و به فکر رفته... ظرفهای غذا هنوز روی میزه... خواستم برشون دارم که نگاهم کرد و بی هیچ حرفی از جاش بلند شد... خم شد و دستم رو گرفت و آروم به پایین کشید _ولش کن ظرفو بذار سرجاش... صبح حمیرا میاد جمع میکنه... _آخه تا اون برسه مامانت اینا یوقت بیدار میشن زشته اینا اینجا باشن... مامانم بیدارم بشه اول از همه حاضر میشه و‌ از خونه میزنه بیرون... توی خونه نمی‌مونه که بخواد چشماش چیزی رو ببینه... اینا کارا وظیفه حمیراست تو خانوم این خونه ای باهاش همقدم شدم و‌ همزمان که باهم از پله ها بالا می‌رفتیم گفتم _البته خانوم این خونه مامانته، من خانوم خونه‌ی توام لبخندش پهن‌تر شد دست دور کمرم انداخت ... باشه... تو خانوم خونه ی منی در اتاق رو باز کرد اول خودش وارد شد و من پشت سرش _نیما یه چیزی یادم اومد حتما بهت باید بگم برگشت و‌به صورتم زل زد و چشم دوخت به لبهام _چی؟ _لطفا ازین به بعد تا وقتی تو این خونه‌ایم، هروقت من خواب بودم و هوا تاریک بود برق اتاق رو خاموش نکن...من می‌ترسم کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۲۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت69 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت70 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 نمیدونستم چیکار کنم از جام بلند شدم و صورتمو شستم خونه‌ی من تو این مدت وقتی نبودم چه خبر بوده زنگ زدم به سهیلا و مرضیه گفتم بیاید خونه‌م کارتون دارم نیم ساعت نشده بود اومدن همه چیو گفتم و نشونشون دادم ... سهیلا گفت الهام د*و*ش*ی*ز*ه‌*ا*ی؟ گفتم آره چرا چرت میگی؟ گفت الان باید یه تصمیم درست بگیریم به هم دیگه نگاه کردیم و سه تایی گریه میکردیم ... گفتم سهیلا خانواده‌م فکر میکنن من با دوستام خونه گرفتم اگه از اینجا برم به اونا چی بگم من سهیلا گفت برای امتحانات برو خونه و زودتر شرایط تحویل خونه رو فراهم کن که شک نکنن، به خانواده‌تم بگو خونه رو تحویل دادم برای امتحانها میرم خوابگاه تا تموم شه بهترین کار همین بود مرضیه با گریه گفت الهام من نمیخوام تو هم مثل نرگس و ستایش بمیری داد زدم مرضیه چی میگی، چه ربطی داره مرضیه به سهیلا گفت بسه، پاشو بریم از این خونه لعنتی‌ه پر از کثافت مرتضی زنگ زد موبایل رو دیدم، سهیلا و مرضیه گفتن جواب نده ولی جواب دادم میخواستم ببینم چی داره بگه، چه توضیحی میده گوشی رو جواب گفتم بله با پر رویی وطلبکارانه گفت سلام علیکم مرتضی میشه بگی این زن ه کی بود؟ با تمام وقاحت جواب داد یکی از دوست دخترام بود مرتضی همین؟؟!! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ من عاشق ازدواج بودم و خواستگار های مختلفی داشتم یه خواستگاری داشتم که هم نظر خودم هم خانواده‌ام بهش مثبت بود پسر خوبی بود مثل خیلی از جوانای امروزی خونه و ماشین نداشت ولی خیلی کاری بود خیلی کار می‌کرد و اهل پس انداز بود خیلی تلاش می‌کرد که خودشو بالا بکشه، خانواده م وقتی تحقیقات محلی کردن گفتن هیچ مشکلی نداره و با هم ازدواج کردیم وقتی که ازدواج کردیم مشکلات خیلی زیادی داشتیم به مرور زمان متوجه شدم که... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۲۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _گفتم که تو هم قرص لازمی چیزی نگفتم روی تخت نشست، معلومه هنوز تو فکره حرفاییه که زدم چشماش رو تنگ کرد ببین منو... واقعا داداشت شب تصادف دنبال تو بوده که مدارکی علیه من و تو و بابام بهت نشون بده؟ _نمی‌دونم... تقریبا یه همچین چیزی... زنداداشت دیگه چی گفت: اون مدارک کجاست؟‌خوب چرا الان نشونت ندادن؟ کمی فکر کردم و جواب دادم _مدارک؟ نه... اونا رو که همون شب موقع تصادف از ماشین پرت شده بیرون و یه گوشه افتاده یا وقتی داداشم رو می‌رسوندن بیمارستان یکی از تو ماشینش برداشته... یا هرچی نمیدونم درست... ولی اونجوری که من فهمیدم دیگه دسترسی بهش ندارن... آخه میگفتند داداشم الان شرمنده ی اون آدمیه که در جمع‌آوری اونا کمکش کرده و باید پاسخگوی اون باشه... میگم که دقیق نمیدونم... هر چیزی که میدونستم بهت گفتم _یعنی کیه که از من و بابام متنفره و از ازدواج من و تو راضی نبوده که این کارهارو کرده... فکر کن برامون پرونده سازی کردند چقدر خوب پیش رفتند که حتی خونواده‌ت زو بر علیه تو بدبین کردند... نهال کاش از خونه تون و‌خونواده‌ت قهر نکرده بودی... باید می‌فهمیدیم این کارهارو کی انجام داده... امممممم ... نهال یه چیزی بپرسم قول میدی ناراحت نشی و راستشو بگی؟ _نگاهش کردم _اوهوم... بگو... _قبل از من کسی تو رو دوست داشته؟ یه عشق قدیمی که از باهم بودن ما ناراحت باشه؟ چشمام گرد شد _وااا چی میگی نیما... حالت خوبه؟ من وقتی با تو دوست شدم مگه چقدر سن داشتم که پای یکی هم قبل از تو در زندگیم باز شده باشه... اونم چی... اونقدر عاشقم شده باشه که اینهمه کار برای خراب کردن تو ‌و بابات انجام بده و‌ تازه اونقدر با کیفیت پیش بره که بتونه پای منم بکشه وسط ماجرا؟ حالا تو و بابات پولدارین حسود و دشمن زیاد دارین، من چی؟ _خله... تو هم زن منیاااا... به واسطه‌ی من تو هم آدم مهم و سرشناسی شدی طرز حرف زدنش و ادای این جمله‌ش رو دوست نداشتم. یه‌طوری ادا کرد،ازون مدلا که آدم رو کوچیک میکنه... ولی مثل همیشه ترجیح دادم چیزی نگم و احساسم رو بروز ندم. نمیدونم چرا یهو دهن باز کردم و حرفی که نباید رو زدم... البته من یه دشمن دارم میشه گفت مشترک بین من و تو... یکی که اصلا چشم دیدن ما دوتارو در کنار هم نداره... تکونی به خودش داد کنجکاو از این حرف بلند شد و جلوم ایستاد _خوب ... چرا ساکت شدی... بگو... اون کیه؟ شاید خودش باشه... _مرسده... تنها دشمنی که میدونم حتی به مرگ من راضیه برای اینکه کنار تو نباشم مرسده‌ست... دستش رو به حالت برو بابا حرکت داد و پکر برگشت و سرجاش نشست _مسخره... فکر کردم کیو می‌خواد بگه... بعدم با یه لحن مسخره و به حالت دهن کجی گفت _مر،س،ده... داریم جدی حرف می‌زنیم مثلا... قیافه‌شو جدی کرد اخمی بین ابروهاش نشست _نکنه من رو سرکار گذاشتی و این دوساعته داری داستان برام تعریف می‌کنی آره؟ چرت و‌پرت گفتی؟ _نه به جون مامانم... همه‌ش عین حقیقت بود... اسم مرسده رو هم واقعا آوردم... من به اون بیشتر از همه مشکوکم... اون‌خیلی به من حسودی می‌کنه که تو منو انتخاب کردی... با لحن مسخره‌ای گفت _هه هه هه... مرسده بخوادم نمیتونه ازین غلطا بکنه... چون نه هوشش رو داره... نه آدمشو... نه جنمش... اون دختره‌ی لوس همه‌ زور و قدرتش اینه که بیاد اینجا و اعصاب منو بهم بریزه... دختره‌ی ننر عقده‌ای کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۲۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _نمیدونم ولی بازم میگم، من به اون فقط مشکوکم _برو بابا بازم تکرار میکنه کنارش نشستم و خودم رو براش لوس کردم و گفتم _حالا کی به بابات میگی مراسم عروسی مونو جلو بندازه؟ _از تصمیمی که گرفتی مطمئنی؟ واقعا دیگه نمی‌خوای به خونتون برگردی؟ نمیخوای هیچ کس از خونواده‌ت تو مراسممون شرکت کنند؟ _آره مطمئنم... بخوامم دیگه با دعوایی که من راه انداختم و‌قهرکردنم کسی نمیاد... آره من مطمئنم... فقط دوست دارم زودتر همه چی تموم شه و ازینجا بریم... نمیدونم چرا همش فکر می‌کنم تا وقتی اینجام بالاخره منو از تو جدا می‌کنند... تروخدا زودتر با بابات حرف بزن هرچی خواستی از طرف من بهش بگو فقط راضیش کن، باشه.... _خیالت راحت... بذار تقویم بیارم ببینم مناسبت خاصی این روزا نداریم؟ گوشیش رو روشن کرد و رفت تو برنامه تقویم... ببین نهال امروز سه شنبه‌ست، نهم ماه.. فکر کنم دو هفته‌ی بعد فرصت مناسبی باشه که هم بابا بتونه هماهنگی‌های لازم رو‌ انجام بده و هم من بتونم به کارهام برسم... این جمعه که نه‌... جمعه بعدی هم نه جمعه بعدیش خیلی خوبه... عه عه عه... این روزم که نمیشه... گوشی رو گرفت مقابلم... نگاه کن، اول محرمه ... پس جمعه‌ی قبلیش یعنی ده روز دیگه... خوبه؟ ده روز دیگه یعنی ۱۹ آبان، تاریخ ازدواج ما دوتا تعیین شد... بفرما دیشب ازم دلخور بودی و میگفتی چرا نظر خودم رو نپرسیدی، حالا کاملا با خواست و‌مشورت خودت تعیین شد... راضی شدی؟ بعدم آروم با خودش زمزمه کرد خدا کنه بابا مشکلی نداشته باشه... یاد مراسم عقدمون افتادم که مامانش در عرض یه روز همه برنامه‌ریزیها رو به تنهایی انجام داد و حتی فیروزخان هیچ اطلاعی نداشت... اونوقت الان مدام میگه خدا کنه بابام مخالفت نکنه پرسیدم _نیما... مامانت موقع عقدمون کل برنامه رو بهم ریخت و یه روزه یه برنامه جدید ترتیب داد بدون اینکه بابات بفهمه... ولی الان تو مدام نگران مخالفت بابات هستی... چرا؟ نفسش رو با صدا بیرون داد... مجلس عقد تو شهر خودمون بود و‌ با تعداد مهمونهای کمتر... ولی مراسم عروسی در تهران برگزار میشه و و بابا میخواد سنگ تموم بذاره... همه‌ی دوست و رفقا و همکاراش هستند حالا خودت خواهی دید این مراسم زمین تا آسمون با قبلیه فرق داره... اون‌ دفعه به خاطر شرایطی که پیش اومد و نارضایتی بابات نسبت به ازدواجمون خیلی مختصر بود. بقول مامانم یه مهمونی ساده بود... راست میگفت، جشن تولد مامانشم همونجوری بود با این تفاوت که آخرش شر به پا نشد و کارشون به کلاتتری و پاسگاه و دادسرا نرسید. آه غلیظی از سر تاسف و ناراحتی کشیدم. _چی شد؟ _هیچی... دلم گرفت یادم نمیاد در تمام طول زندگیم یه اتفاق خوب برام افتاده باشه که آخرش منجر به ناراحتی نشه و اشکم در نیاد... میترسم عروسیمون هم بهم بخوره‌ و‌آخرش یه شر به پا شه. _بقول مادربزرگم بد به دلت راه نده... _اوهوم مامانمم همیشه همینو میگه... _عه راستی مگه مادربزرگت زنده‌ست پس چرا تاحالا ندیدمش؟ حتی نمیدونستم زنده‌ست _آره مادر بابام ولی نه ما با اون رفت و آمد داریم و نه اون با ما... من خودم تابحال ندیدمش بعضی وقتا بابام یه حرفایی رو از قول مادرش میگه... اون میگه بقول ننم... منم به روایت از بابام اما به زبون خودم می‌فرمایم بقول مادربزرگم... بابام که خیلی تعریفش رو میکنه... میگه یه زن خودساخته و مستقله... موقعی که بابام جوون بوده با پدربزرگم یه اختلافی بینشون پیش میاد و اونم از پدرومادرش قهر میکنه و میاد این شهر... یمدت بعد عاشق مامانم میشه و ازش خواستگاری میکنه ولی دایی بزرگم که بعدها فوت میکنه به بابام میگه تو نه کس وکار داری و نه مال و اموال، و بهش جواب منفی میدن... میزنه و همون سال پدربزرگم فوت میکنه، اونوقت همه اموالش میرسه به بابام... اونم برمی‌گرده شهرشون و همه‌ی باغ و زمین‌های پدریش رو می‌فروشه و برمی‌گرده اینجا دوباره میره خواستگاری مامانم و اینبار با روی باز ازش استقبال می‌کنن و خیلی زود ازدواجشون سر میگیره... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت70 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت71 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 مرتضی جواب داد تو واقعا فکر کردی این درستِ که بری من اینجا از تنهاییت دق کنم؟ بدون اینکه جوابش رو بدم تلفن رو قطع کردم و مرتضی یه سره زنگ میزد دید که جوابش رو نمی دن پیام داد الان میام میکشمت، حرف زیادی‌ام بزنی شماره برادر بزرگتو از گوشیت برداشتم زنگ میزنم بهش اسم برادرم رو که اورد بند دلم پاره شد. رو کردم به سهیلا ای وااااای الان من خودمو میکشم میخواد به امیرعلی داداشم زنگ بزنه، امیرعلی منو میکشه سهیلا گفت دیگه نمیزارم بلایی سر کسی بیاد پاشو بریم پیش پلیس به پلیس بگیم هشت ترمِ قم دانشجوام،توی این مدتم با یه پسر دوستم که خونه برام گرفتته میاد و میره حالا تهدیدم میکنه؟ سهیلا گفت آره _واقعا شماها دیونه شدید جوابی بهم ندادن، نمیدونستم چیکار کنم، گیج و منگ بودم، مرتضی اومد دم در،من در رو از داخل قفل کرده بودم، هر کاری کرد نتونست درو باز کنه ما هم داخل ساکت نشسته بودیم، چند لخظه گذش، فکر کردیم رفته، دوییدیم پشت پنجره ببینیم،رفته یا نه، دیدم چوب کشید رو شیشه‌های ۲۰۶ و شیشه و ستون ماشین رو داره داغون میکنه همسایه ها اومدن بیرون، سر چرخوندم سمت سهیلا _این چرا مثل وحشی ها داره اینجوری میکنه، خاک بر سرش داره ابرومون رو میره سهیلا گفت شماره کلانتری رو دارید؟ _ اره ‌دارن مرضیه گفت خوب میکنی سهیلا زنگ بزن ۱۱۰ یه دفعه یه چی محکم خورد به در خونه مرتضی میخواست در و بشکنه بیاد تو خونه چناندترسی به جونمدافتادم که داشتم میمردم صدای مرضیه رو شنیدم: داد میزد توروخدا بیاید کمک گفتم با گوشیه من به کی زنگ زدی رو کرد به من به ۱۱۰ ادرس دادن بیان صدای جیغ سهیلا ما رو کشوند وسط اتاق، نگاه کردم دیدم در داره ترک میخوره، از پنجره بیرون رو نگاهدکردم دیدم همه مردم ریختن تو کوچه، قفل‌م داره میشکنه، که صدای آژیر پلیس اومد، مرتضی تا دید پلیس داره میاد، در رو رها کرد با سرعت رانندگی دوید سمت ماشینش و فرار کرد. یکی از پلیس‌ها از ماشین پیاده شد اومد دم در خونه، اون یکی ام پیاده شد رفت سمت همسایه‌ها باهاشون صحبت میکرد گفتم سهیلا من خیلی میترسم چیکار کنیم... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ من عاشق ازدواج بودم و خواستگار های مختلفی داشتم یه خواستگاری داشتم که هم نظر خودم هم خانواده‌ام بهش مثبت بود پسر خوبی بود مثل خیلی از جوانای امروزی خونه و ماشین نداشت ولی خیلی کاری بود خیلی کار می‌کرد و اهل پس انداز بود خیلی تلاش می‌کرد که خودشو بالا بکشه، خانواده م وقتی تحقیقات محلی کردن گفتن هیچ مشکلی نداره و با هم ازدواج کردیم وقتی که ازدواج کردیم مشکلات خیلی زیادی داشتیم به مرور زمان متوجه شدم که... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
داستان زندگیم رو که میخوام براتون بگم، بهتون حق میدم که باورش براتون سخت باشه، حتی خودمم که تجربه‌ش کردم باورم نمیشه که چطوری من حالیم نمیشد، یه وقتها میگم یعنی من منگول بودم یا به قولی یه تخته‌م کم بود. از بچه‌گی دوست داشتم شوهر کنم، دوست داشتن جای خودش، خیلی نگران بودم که نکنه من‌و کسی نگیره، جلوی اینه می‌ایسادم، خودم رو با دوستانم مقایسه میکردم، میگفتم زشت که نیستم، فقط خدا کنه که نتُرشم، به سیزده سالگی که رسیدم... https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ 🖤 راه رسیدن به حسین علیه‌السلام کربلا شاید ولی شهادت حتما! 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
بسم الله الرحمن الرحیم السلام علیک یا اباعبدالله الحسین علیه السلام من فقط یک نوکرم؛ کار خودم را میکنم! او خودش هر وقت لازم شد؛ به نوکر میرسد خادمان؛ آنقدر بى اصل و نسب هم نیستند نسبت ما یا به فضه؛ یا به قنبر میرسد ستاد بازسازی عتبات عالیات شهرستان اسلامشهر مفتخر است با مدد خدای متعال عنایات خاص ولی الله العظم امام زمان روحی فداه از همان ابتداءطرح توسعه و بازسازی عتبات عالیات همراه با مردم شریف و ولایتمدار شهرستان از سال ۱۳۸۲ در توسعه و بازسازی حرمهای شریف امیرالمومنین علیه السلام و سا مرا، کاظمین و کربلا معلی پیشقدم بوده و علاوه بر جمع آوری نذورت و کمکهای نقدی و غیر نقدی، اعزام نیروی انسانی به عنوان خادم افتخاری را در دستور کار داشت که الحمدلله مردم مومن و عاشق خاندان عصمت و طهاره خوش درخشیدن و اینک طرح توسعه و بازسازی حرم مولا و ارباب بی کفنمان اباعبدالله حسین علیه السلام در حال اجرا می باشد. شما مردم عزیز و امام حسینی می توانید کمکها و نذورات نقدی خود را به شماره کارت ۶۰۳۷۹۹۷۵۹۹۶۸۲۴۴۱ وشماره حساب ۰۱۱۶۹۲۳۷۴۱۰۰۹ نزد بانک ملی به نام ستاد باز سازی عتبات عالیات واریز نمائید. ستاد بازسازی عتبات عالیات شهرستان اسلامشهر