زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۲۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۳۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
_تا وقتی نیما رو دارم مغز خر خوردم برم اتاق یکی مثل سینا؟
با لحنی تمسخرآمیز در جوابم گفت:
_عه پس اعتراف میکنی اونجوری که نیما ادعا میکنه خیلی هم علیهالسلام نیستی، اگه نیما رو نداشته باشی بدت نمیاد یه سینا داشته باشی...
از اینهمه وقاحت کلامش حالم بهم خورد تیز بُراق شدم توی صورتش
_حرف دهنتو بفهم... مگه من مثل توام که همش بخوام آویزون یکی باشم؟
نگاهی به فرشته کردم تا بفهمم چرا در مقابل اراجیف مرسده ساکته که دیدم سرجاش نیست و کمی دورتر از ما داره با تلفن صحبت میکنه
در اون لحظه دوست داشتم نفر سومی در بینمون بود و چرندیات مرسده رو میشنید دلم میخواست بدونم واکنش آدمای این خونه پس از شنیدن حرفای مرسده چیه؟
اما حیف نیما که اصلا نبود تا بشنوه
فاصله ای هم که فرشته باهامون داره و تلفنی حرف زدنش ثابت میکنه واقعا چیزی نشنیده.
نگاه عصبی به مرسده کردم و پرغیض گفتم:
_ من دیگه حرفی باهات ندارم
تو خیلی وقیحی، فکر میکنی همه دخترا عین خودت کثیفن
دیگه نموندم واکنشش رو ببینم
اما وقتی پا روی اولین پله گذاشتم صدای جیغش بلند شد
_کثافت تویی دخترهی پاپتی
حرفت رو زدی و داری میری؟
صبر کن جوابت رو بشنو
فرشته انگشت روی بینیش گذاشت و با یه هیس بلند به سمت مبلهایی که مقابل تلویزیون چیده شده بود رفت و همونجا نشست
برگشتم و نگاه پراز نفرتم رو به چهرهی عصبی مرسده دوختم
_ فقط میگم خفه شو... چیز اضافه نمیگم چون جواب ابلهان خاموشیه
و پا تند کردم و پلههارو بالا رفتم دلم نمیخواست جوابش رو بشنوم
همینکه روی اخرین پله خواستم به سمت راهروی اتاقها بپیچم محکم رفتم تو بغل یکی
ترسیده چشمای خیسم رو دوختم به مرد روبروم
خدارو شکر نیماست
عصبی غرید
_چه خبرته؟
اما وقتی چشمای خیس از اشکم رو دید نگاهش رنگ مهر و تعجب گرفت
دست روی شونههام گذاشت و با لحنی مهربون و متعجب پرسید
_چی شده نهال؟
پرغصه و با صدای اروم لب زدم
_هیچی... فقط این دخترخالهی پرروت هر حرفی دلش خواست بارم کرد
برگشته بهم میگه تو علیهالسلام نیستی ادعای نجابت میکنی اگه نیما نباشه میری اتاق سینا...
بغضم ترکید
_نیما بهم گفت پاپتی... هرچی برازندهی خودشه نثار من کرد
_یعنی چی؟
من یه لحظه رفتم بالا...
شما که داشتین غذا میخوردین چی شد یهو به هم پریدین !؟
خواستم بگم من رو ببر خونهمون که یادم اومد از خونه قهر کردم
من رو کنار زد که پایین بره دستش رو گرفتم
_نیما دعوا راه نندازیا
_خیلی خب
پاتند کرد و پلههارو دو تا یکی پایین رفت
از همون بالا نگاهش میکردم
سمت مرسده رفت صداش رو میشنیدم که گفت
_تو غلط میکنی میای اینجا و چرندیاتی که مختص خودته به زن من نسبت میدی .
مرسده دهن باز کرد حرفی بزنه که نیما از جلوش رد شد و به طرف خروجی رفت
_خوبه... زن و شوهر مثل همید... هرچی دلتون میخواد بار آدم میکنید اونوقت یه کلمه جواب که میشنوید بهتون بر میخوره.
نیما بی اهمیت به حرفای مرسده که همراه با بغض و عشوه بود در رو باز کرد و همونطور که پشت بهش بود دستش رو به حالت برو بابا تکون داد و بیرون رفت.
صدای فرشته باعث شد کمی عقب برم که من رو نبینن
_چی شده مرسده؟ یه دقیقه خواستم با فیروز حرف بزنم مگه گذاشتید بفهمم چی دارم میگم...
دلم میخواست بفهمم الان این دختره چی داره که به فرشته بگه و بیشتر دوست داشتم واکنش مادرشوهرم رو در مقابل حرفای مرسده ببینم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۳۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۳۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
_مرسده به سمت جایی که فرشته نشسته بود رفت
_از اونجا نمیتونستم ببینم چه کار داره میکنه ولی صداشون رو به وضوح میشنیدم
احساس کردم فرشته رو بغل کرده
_خاله این عروست چقدر مزخرفه
یه حرفایی بهم زد که نگو
برگشته بهم میگه سینا خیلی بددهنه و حرفای مثبت هیجده میزنه تو که همش میری اتاق سینا لابد ازین حرفا زیاد به هم میزنید...
میگه وقتی سینا مست میکنه عمدا میری پیشش...
بعدم گریه سر داد و با صدای نسبتا بلند گفت خاله من همچین آدمیم؟ یا سینا آدمیه که به خواهرش نظر داشته باشه؟
وای که چقدر دختره دروغگوی تهمت زنیه...
صدای فرشته اومد
_ولش کن خاله جان
چرا باهاش دهن به دهن میذاری؟
عزیز دلم نیما لیاقت تورو نداشت...
همونجور که این دختره لیاقت نیمای منو نداره
اما خلایق هرچه لایق
بذار باهم خوش باشن
فکر کردی نیما پای این دختره دهاتی میمونه؟
من بچهمو خوب میشناسم نیما هم عین گربه کورهست وفا نداره
یه روز خودش دختره رو ولش میکنه و برمیگرده بهت
نهایت آتیش عشقش یه سال طول میکشه
و این بار صدای مرسده بلند شد
_چی میگی خاله؟
دندون لق رو که شنیدی؟ نیما برای من دندون لقه که انداختمش دور...
من نیمارو میخوام چیکار؟ فقط ناراحتم که چرا اجازه میده این پاپتی هرچی میخواد در مورد برادرش بگه.
وای که این مرسده چقدر دروغگویه... کلا یه طور دیگه داره برای فرشته تعریف میکنه...
مرسده با هیجان ادامه داد
خدا شاهده خاله... نه اینکه الان چون خودت اینجایی دارم میگما... من همه جا گفتم پسرای خالم چه نیما که الان از دستش عصبیم و چه سینا هر دو مثل ظاهر زیبای لاکچریشون یه قلب پاک و بیآلایش دارن ولی ایندختره مدام میخواد برچسب بزنه به سینا ، لابد پس فردام که یکم نیما ازش دل سیر شد میخواد به اونم برچسب هیزی بزنه... یا چه میدونم حتی به عمو فیروزم برچسب میزنهها...ببین کِی دارم بهت میگم.
فرشته تک خندهی تمسخرآمیزی کرد
_ هه... فیروز؟ اون که خودش هفت خطه
_عه خاله دارم میگم این دختره فکر میکنه همه عین فک و فامیل خودشن که برای در امان موندن از شر هیزی مرداشون مجبور باشن طاقه طاقه پارچه بخرن بپیچن به خودشون...
خدای من چقدر این مرسده چرند میگه... منظورش چادر پوشیدن مامانم و خواهرامه...
یعنی میخواد ربطش بده به اینکه مردای ما هیزن که اونا مجبورن چادر بپوشن
درصورتی که چشم پاکتر و نجیبتر از اونا سراغ ندارم مامانم اینا از روی حیا و عفت خودشونه که چادر میپوشن...
ولی زدن این حرفا به این دختره سریش هیچ فایدهای نداره چون نمیتونه درک کنه پاکی چشم امثال نریمان و اقا جواد و اقا کاوه کجا و چشم پاکی امثال نیما و داداشش کجا...
درسته من نیما رو با همین دیدگاههاش انتخاب کردم ولی نمیتونم منکر نجابت و خاص بودن مردای خونواده خودم بشم... واقعا قابل قیاس با مردای این خونواده نیستند.
به خودم اومدم از فرط عصبانیت به خودم میلرزم... ضربان قلبم اونقدر شدیده که احساس میکنم قلبم توی گلوم داره میکوبه...
دوباره صدای مرسده اومد
خاله من بهم برمیخوره وقتی میبینم پسرخالههای من رو هم مثل مردای خودشون ندید بدید و زن ندیده حساب میکنه
_وای مرسده سرم رفت
بیخود کرده اگه یه همچین فکری میکنه.
دیدی که نیما گفت تا دوسه هفته دیگه رفتنیاند
سپس آهی طولانی کشید
_اگه نیما بره دلم برا بچهم تنگ میشه ولی از اینکه این دختره رو میبره دلم خوشه کمتر جلوی چشممه... میره تهران یکم آداب معاشرت یاد میگیره لااقل تا وقتی فیروز راضی بشه خودمونم برا سکونت بریم اونجا روم بشه به چهارتا دوست و آشنا نشونش بدم
شنیدن حرفای مادرشوهرم و خواهرزادهی فیس و افادهایش مثل خنجری زهرالود در عمق وجودم فرو میره
آخه یه آدم چقدر میتونه دورو باشه مقابل نیما مثل یه مادر دلسوز و مهربون دورم میچرخه ولی وقتی اون نیست اینجور تیشه میزنه به ریشهم...
دلم میخواست برم پایین و هرچی از دهنم در میاد نثارشون کنم...
اما چه کنم یکی از اونا مادرشوهرمه و از بچگی یادم دادند بزرگتر در هرشرایطی احترامش واجبه خصوصا اگه مادرو پدر خودت یا همسرت باشن...
آهی کشیدم من که هیچوقت احترام مامان و بابای خودم رو حفظ نکردم لااقل الان احترام مادرشوهرم رو حفظ کنم شاید بخاطر همین کارم مورد لطف و عنایت نیما قرار گرفتم
اون مرسده هم که کنار خاله جونشه و اجازهی اینکه یه خودی بهش نشون بدم رو بهم نمیده
از حرفای مسخره و چرندیاتشون سردرد گرفتم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت73 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت74
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
تمام تلاشم این بود فراموشش کنم ولی ذهنم درگیرش بود تازه فهمیدم من عاشق شده بودم نه اون ...
تا شش ماه بعد از اینکه از قم برگشتم تهران پیام میداد و فحش میداد و تهدیدم میکرد که اگر سحر ناراحت شه زندگیتو سیاه میکنم، منم خطمو خاموش میکردم بعد استرس میگرفتم نکنه زنگ بزنه داداشم یا به بابام ...
بخودم قول دادم دیگه اشتباهمو تکرار نکنم و شروع کردم درس خوندن برای فوق لیسانس با روحی زخمی ، خدا رو شکر دانشگاه علامه قبول شدم ، اینقدر خوشحال بودم که نبود مرتضی برام عادی شد ...
ترم اول فوق لیسانس ثبت نام کردم و میرفتم دانشگاه و سرم گرم بو. از درس خوندن لذت میبردم ... دانشجوی ممتاز بودم و اساتیدم از این همه انرژی و انگیزه منو تحسین میکردن ...
تو لابی نشسته بودم با هم دانشگاهیام حرف میزدیم و یکسالی بود از مرتضی کاملا بیخبر بودم که تلفنم زنگ خورد دیدم مرتضی آست نمیدونستم جواب بدم یا نه ...
زول زدم به صفحه گوشی اما جواب دادم ...
بخودم قول داده بودم اشتباه نکنم ولی بازم اشتباه کردم ...
گفتم بفرمایید
مرتضی با تمام پرویی گفت سلام الهام، چطوری؟؟
بعد هه هه زد زیر خنده ...
گفتم ممنونم
گفت الهام دارم ازدواج میکنم قسم خورده بودم اگر ازدواج کنم اسم دخترمو به یاد تو میزارم الهام تو دختر پاکی بودی اما اسم زن م الهام ... از من کوچیکتره ... خیلی ام خوشگله ...
قلبم داشت میومد تو دهنم، گفتم بسلامتی، مبارک باشه ...
مرتضی گفت الهام من وحشت داشتم تو بری من دیونه شم ... مجبور بودم سرمو گرم کنم که وقتی تو رو از دست میدم خیلی آسیب نبینم ...
گفتم باشه، خدافظ
گفت خیلی بی معرفتی الهام
تلفن رو قطع کردم ...
چقدرم رو داشت، به من گفت بیمعرفت ...
داشتم تو دلم خودمو گول میزدم حرفاشو باور کنم زنگ زدم سهیلا و همه چیو گفتم، سهیلا گفت برای فراموش کردن تو زن میاره تو خونه ؟، الهام ساده نباش محلش نزار، یادت نره زنگ زد داداشت ...
یدفعه بخودم اومدم، چرا اینقدر من سست بودم نمیفهمیدم ...
باز غرق ناراحتی شدم
سرم به درسم گرم بود و به هیچی اهمیت نمیدادم و یواش یواش با تغییر دادن روش زندگیم فقط کار و دانشگاه شد، روتین زندگیم و بیشتر با خواهرم که موسیقی میخوند و دوستاش میرفتیم بیرون و هیچ دوستی نداشتم بغیر از سهیلا و مرضیه دوستهای دوران کارشناسیم تو قم که هرازگاهی باهاشون حرف میزدم و نمیتونستم دیگه با کسی ارتباط برقرار کنم ...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از بچگی اسم من و پسرعموم روی هم بود یه روز زن عموم اومد خونمون و به مامانم گفت شنیدم زهره خواستگار داره من از خدامه زهره عروسم بشه اما کریم دختر داییش رو میخواد و بهم گفته برو به خونواده عمو بگو من زهره رو نمیخوام مامانم که حسابی از دست زن عمو کفری بود برای اینکه اونو بچزونه گفت اتفاقا زهره خواستگارای زیادی داره ممنون که زودتر گفتی
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کمک_برای_نذری_بزرگ_عاشورا
💠#حتما_فیلم_رو_باز_کنید_و_ببینید👆👆
همرهان همیشگی در کار خیر
قصد داریم ان شالله برای روز عاشورا نذری امامحسین علیهسلام رو باشکوه تر از سال قبل در منطقهی مستضعف نشین برگزار کنیم.
از ۵ هزار تومن تا هر مبلغی که در توانتون هست
‼️لازم به ذکر است از شما #تقاضامندیم این اجازه را به گروه جهادی بدهید تا در صورتی که احیانا مبلغی اضافه بماند صرف کارهای خیر بشود
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳
لواسانی بانک سپه
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@Mahdis1234
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#کمک_برای_نذری_بزرگ_عاشورا 💠#حتما_فیلم_رو_باز_کنید_و_ببینید👆👆 همرهان همیشگی در کار خیر قصد داریم ا
عزیزان ازتون خواهش میکنم فیلم رو باز کنید و ببینید، پشت حسینیه ما محل کارتن خوابهاست، ما هربار که با کمک شما خوبان احسان میدیم برای این بندگاه خدا هم میبریم، باور کنید به مناسبتها اینها منتظرند، همتی کنید هر کسی اندازه وسعش و اریز بزنه تا همهگی از سر سفره امام حسین بهره ببریم🙏
🔹برای #دریافت_گزارش ها و اطلاع از سایر #طرح_های_گروه_جهادی از طریق لینک زیر در کانال ما عضو شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
▪️🍃🌹🍃▪️
🔅#پندانه
✍ گاهی به نعمتهایمان عادت میکنیم
🔹مردی از خانهاش راضی نبود، از دوستش که بنگاه املاک داشت خواست تا خانهاش را بفروشد.
🔸دوستش یک آگهی نوشت و آن را بدین صورت برایش خواند:
خانهای زیبا که در باغی بزرگ و آرام قرار گرفته، تراس بزرگ مشرف به کوهستان، اتاقهای دلباز و پذیرایی و ناهارخوری وسیع.
🔹صاحبخانه تا متن آگهی را شنید، گفت:
این خانه فروشی نیست. در تمام مدت عمرم میخواستم جایی داشته باشم مثل این خانهای که تو تعریفش را کردی.
🔸خیلی وقتها نعمتهایی که در اختیار داریم را نمیبینیم چون به بودنشان عادت کردهایم و بعد از ازدستدادنشان تازه به ارزش آنها پی میبریم.
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۳۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۳۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
دوست داشتم بمونم تا ادامه حرفاشون رو بشنوم ولی دیگه پاهام یاری نمیکنن... حرفایی که میشنیدم همهی انرژی رو ازم گرفته...
به اتاق نیما رفتم
کمی روی مبل نشستم و به حرفای اون دو نفر فکر کردم... برای هر دو کلی جواب داشتم اما ترجیح دادم نیما بیاد تا به روش خودش این موضوع رو حل کنه...
شاید همین جریان بهونهای بشه برای اینکه پای مرسده رو برای همیشه از اومدن به این خونه کوتاه کنه...
دروغ چرا؟ از وضعیت پیش اومده یکم خوشحال شدم، با خودم زمزمه کردم
مرسده بالاخره گور خودت رو کندی...
با اراجیفی که گفتی میتونم کاری کنم برای همیشه گورت رو گم کنی و ازین خونه دور بشی
یادآوری حرف فرشته دوباره اعصابم رو بهم ریخت
این چندمین باره که ازش میشنوم میگه من آداب معاشرت بلد نیستم ولی من که بیشتر از اون و همه ی اقوامشون مبادی آداب هستم
خدای من یعنی تصمیم دارن برای زندگی بیان تهران؟ دلم خوش بود از این شهر میرم و دیگه کمتر با پدرو مادر و خانواده نیما در ارتباطم
هنوز بابت حرفایی که شنیدم حالم جا نیومده سردرد هم مزید بر علت شده
گوشی هم ندارم که یه زنگ به نیما بزنم یا خودم رو باهاش مشغول کنم.
ناچار روی تخت دراز کشیدم
اتفاقات اخیر بدجوری به همم ریخته و اعصابم رو ضعیف کرده .
صدای فریاد نیما باعث شد از جا بپرم...
در با ضرب بدی باز شد نیما در چهارچوب در ظاهر شد
پشت سرش فیروز خان و بعدش هم سینا
سه نفری وارد شدند
اول از همه نیما جلو اومد
تا خواستم دلیل اخم و عصبانیتش رو بپرسم لگد محکمی به پای چپم کوبید
با چشمان گرد شده از تعجب و وحشت ایستادم
دلم میخواست فریاد بزنم و بگم مگه من چکار کردم که سینا هم لگد دیگهای بهم زد
و همون باعث شد روی تخت بیفتم پاهام اصلا درد نمیکرد اما قلبم بدجوری تحت فشار بود چرا باید کتک میخوردم؟ اونم از کی؟ از نامزدم و برادرش
جلوی چشم فیروز خان.
همون کسی که همیشه مدعی بود حمایتم میکنه... اما از چهرهش معلومه بابت لگدهایی که خوردم خشم و عصبانیتی که بدو ورود به اتاق در صورتش به وضوح نمایان بود برطرف شده.
بادی به غبغب انداخت
تو خونه من نشستی و در مورد اعضای خونوادم زر زر میکنی؟
گمشو از خونه من بیرون...
و با دست در اتاق رو نشونم داد
دستم رو جلوی دهنم گرفته بودم و با صدای خفه گریه میکردم
نگاه غمبار و گریونم رو به نیما دوختم
توقع داشتم جلو بیاد و مقابل پدرش بایسته و بگه این زن منه حق نداری از اینجا بیرونش کنی... توقع داشتم یقه سینا رو بگیره و بگه غلط کردی دست رو زن من بلند میکنی و همونجا بزنه و ناکارش کنه...
اما اون هیچ کاری نمیکرد
فقط با خشم گوشه ای ایستاده بود و نگاهم میکرد...
ضعف بهم غلبه کرد ، وقتی داشتم روی زمین میافتادم نگاه ملتمسم رو از چشمان نیما نگرفتم که شاید دلش برام بسوزه و جلو بیاد و کمکم کنه...
اما اون فقط نگاهم کرد
محکم روی زمین افتادم
صدای ناواضح و بم فیروز خان توی گوشم میپیچید
صدا کم کم واضحتر میشد
الان دیگه متوجه حرفای فیروز خان میشدم و میفهمیدم داره در مورد چی صحبت میکنه...
گیج شده بودم اون که بهم گفت باید ازین خونه برم اما الان داره برای عروسی برنامه ریزی میکنه
آروم چشم باز کردم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۳۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۳۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
وقتی چشمام رو باز کردم اول از همه نیمارو دیدم که لبهی تخت نشسته بود و با گوشی توی دستش کار میکرد
صدای پدرشوهرم باعث شد کامل سرجام بنشینم
تو چارچوب در ایستاده بود شوکه و وحشتزده نگاهش کردم
اما اون با مهربونی لبخندی پرمهر به صورتم پاشید
_خوبی دخترم؟
نمیخواستم بیدارت کنم با نیما کار داشتم
یک لحظه همه اتفاقات در ذهنم گذشت
بحث من و مرسده
حرفای اون و مادرشوهرم در مورد من
کتکی که از نیما و سینا خوردم و دعوای پدرشوهرم
نفس راحتی کشیدم
خدارو شکر مورد اخری رو خواب دیدم
کمی خودم رو جمع و جور و مرتب کردم با گفتن ببخشید داشتم از جام بلند میشدم
که فیروز خان با اشارهی دست تعارفم کرد بنشینم... حقیقتا پاهام جون نداشت تا بایستم برای همین به همون نیمخیز اکتفا کرده و سرجام نشستم
همینکه نشستم نیما تیز به طرفم برگشت و با ایما و اشاره چیزی بهم میفهموند ولی من نتونستم متوجه منظورش بشم.
همینکه پدرش از در خارج شد و در اتاق رو پشت سرش بست نیما کامل به طرفم چرخید
_بند یه تعارف بودی؟
الان ده دقیقهست بابام تو اتاقه و داره حرف میزنه هرچی تکونت دادم بیدار نشدی
حالام که بیدار شدی با یه اشاره بابام نشستی سرجات! تو احترام حالیت نمیشه؟!
همه عالم و آدم جلوی بابام خم و راست میشن اونوقت تو یذره به خودت زحمت ندادی سرپا بایستی!
واقعا که... اون بخاطر فرمایش جنابعالی از ساعتی که گفتم عروسی رو ده روز دیگه برپا کنیم یه دقیقه تلفن رو زمین نذاشته
مدام به این و اون زنگ زده تالار و هزار کوفت و زهرمار دیگه رو هماهنگ کنه الانم داشت درمورد تعداد مهمونا حرف میزد اونوقت خانم با یه اشاره دیگه لزومی نمیبینه بلند شه
غرزدنهاش تمومی نداشت یه ریز غر میزد با حرص از جام بلند شدم و با بغض گفتم:
_خب بد خوابیده بودم هنوز دست و پاهام سِر بود. حتی اگه باباتم تعارفم نمیکرد بازم نمیتونستم سرپا بایستم
یکم درک کن دیگه
از خونوادم دور شدم که کنار تو آرامش پیدا کنم اونوقت تو هم بدتر از اونا هِی داری قضاوتم میکنی...
یکم اَمون بده الان میرم ازشون عذرخواهی میکنم
عصبی جواب داد
_حتما این کار رو بکن
نتونستم بغضم رو مهار کنم با کنترل صدام که بلند نشه همونجا سرجام شروع به گریه کردم...
واقعا توقع این واکنش رو از نیما نداشتم
کمی که گریه کردم دلش برام سوخت
اومد و کنارم نشست دست روی شونهم گذاشت
_خیلی خب من عصبانی شدم بد حرف زدم
ولی یادت باشه حتما از بابا عذرخواهی کنی.خیلی زشت شد
آروم و با مظلومیت گفتم:
_اگه احترام به بزرگتر اینقدر برات مهمه پس چرا خودت هیچوقت رعایت نمیکردی؟
بارها خونهمون اومدی اما خیلی اتفاق افتاد که مامانم یا بابام از راه میرسیدند و تو فقط نیمخیز میشدی و با اشاره دست اونها سرجات مینشستی یعنی تو مقصودت بی احترامی کردن بود؟
با حرص از جاش بلند شد و بالای سرم ایستاد
_نهال هزار بار بهت گفتم من از تلافی کردن بدم میاد
_بخدا من قصدم تلافی کردن نیست
خود منم اون زمان از حرکت تو ناراحت میشدم اما با خودم میگفتم نیما که هدفش بیاحترامی کردن نیست شاید خسته ست و، شایدم سبک زندگیشون این شکلیه پس بهت سخت نمیگرفتم..
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۲۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت74 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت75
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
اگر کسی بهم پیشنهاد دوستی میداد میگفتم الهام یادت نره بخودت قول دادی اشتباه نکنی
فوق لیسانسمو گرفتم و دیدم بهترین کار شرکت تو آزمون دکتراست، کنکور دادم و بازم دانشگاه علامه قبول شدم، تو کلاس از همه کوچیکتر بودم ...
دو سال و نیم از اخرین باری که با مرتضی حرف زدم میگذشت و هنوز تو ذهنم مانور میداد ولی چون میدونستم زن گرفته اصلا بهش زنگ نمیزدم
یه روز از دانشگاه برمیگشتم خونه خواهرم زنگ زد گفت با همکلاسیهای دانشکده هنر دارن میرن سفره خونه عیاران ، گفت الهام توام بیا ...
دوستای خواهرم منو دوست نداشتن میگفتن الهام خودشو میگیره و نمیجوشه ولی خبر از دل من نداشتن که
با اینحال رفتم
نشستم پیششون و طبق معمول قلیون و غذا سفارش دادن ...
کنار تخت ما دو تا پسر نشسته بودن و که از قیافههاشون مشخص بود اراذل اوباشن، یکیشون لاغر بود و قد متوسط اون یکی خیلی گنده بود و سرتاپاشونم تتو بود، پشت گردنش یکیشون عکس لنگر رو خال کوبی کرده بود، یه نگاه کردم سرمو کردم تو گوش خواهرم گفتم سپیده اونو ببین
نگاش کردیم کلی خندیدیم تا دیدن ما داریم نگاشون میکنیم سرشونو انداختن پایین و سریع جمع کردن رفتن
از سفرهخونه اومدم بیرون و کلی حالم خوب بود و میگفتم اینها برای ازدواج خیلی از آدمهای اتو کشیده دانشگاهی بهترن، اوتو کشیدها همش ادا در میارن و من ترجیح میدادم بجای ادا درآوردن بهم خوش بگذره
نشستم پشت ماشین خودم و داشتم به این فکر میکردم این ماشین رو بابام برام خرید چقدر توش آرامش دارم ولی تو قم چه بلاهایی سرم اومد ...
همیشه پشت فرمون تو فکر بودم و مرور خاطرات و از دست دادن دوستام و زندگی بدون والدین و بزرگتر و سختی و مشقات و تجربههایی که به قیمت روح و روانم تموم شد فکر میکردم.
یه لحظه دیدم انگار ماشین پشتی داره دنبالم میاد شروع کردم گاز دادن دیدم بله دنباله منه، سرعتمو کم کردم زدم بغل که برم پایین دعوا کنم چرا دنبال من راه افتادی، چون میترسیدم تصادف بشه ...
اومدم کنارم ماشینم وایسادم، ماشینی که تعقیبم میکرد کنار من ایستاد و شیشه دودی رو داد پایین، دیدم همون پسر اراذله است ولی اون لاغره بود ...
خیلی مودب گفت میتونم شمارهتونو داشته باشم؟
من اینو دوست نداشتم از دوستش خوشم اومده بود ولی اگر میگفتم نه دیگه نمیتونستم اونو پیدا کنم، گفتم بله ...
شمارهمو بهش دادم و آغاز رابطه جدید تو شرایطی رقم خورد که به خودم قول داده بودم دیگه اشتباه نکنم ...
خیلیام زود تو دلم گفتم قصد من ازدواج هست...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۳۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۳۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
اما با اینکه خودم توضیح دادم جریان چی بوده تو هنوز عصبی هستی یعنی نمیخوای شرایطم رو درک کنی... من توقع دارم
به اینجای حرفم که رسیدم با فریادش لال شدم
_اه... رو اعصابم نرو بیشعور... نمیفهمی میگم از تلافی کردن بدم میاد؟ اونوقت توضیح واضحات هم میدی برام؟
به سمت در اتاق رفت و قبل از خروج کامل ایستاد و گفت
_اگه گریههات تموم شده بیا پایین در مورد تعداد مهمونا تصمیم بگیریم و لیست بنویسیم که بعدا نگی من رو ادم حساب نمیکنی
در رو بهم کوبید و رفت
از اینکه حرفم رو زده بودم خوشحالم اما از این همه بی منطقی و عدم درکش ناراحت وغمگینم. حرفایی که با بی احترامی بهم میزنه قلبم رو مچاله میکنه
به سرویس رفتم و آبی به صورتم زدم.
زل زدم به دختر توی اینه... چشمای سرخش باعثشد دلم بحالش بسوزه، درواقع برای خودم دلم سوخت... برای غریبی و تنهاییم.
من که قرار نبود کسی از اعضای خونوادم رو دعوت کنم پس بود ونبودم اون پائین کاملا بیهودهست
نگاهی به در حموم کردم الان احتیاج به یه دوش خنک داشتم
با خودم گفتم من که دلم نمیخواد الان برم پایین پس بهتره یه دوش بگیرم
اینجوری بهونه برای موندنم توی اتاق فراهم میشه.
یهو یادم اومد چمدون و ساک وسایلم رو دیروز توی ماشینی که نیما برام خریده و توی حیاط خونه بابا پارک کرده جا گذاشتم...
پس تنها حولهی موجود در کمد رو برداشتم و به حمام رفتم
شاید یک ربع هم طول نکشید
موهام خیسه اما باد سشوار برای فر موهام خوب نیست، واکس مخصوص موهام که همراهم نیست پس به ارومی حوله پیچ میکنم از توی آینه چشمم به نیمایی که دقیقا مثل برج زهرمار نگاهم میکنه افتاد
با مظلومیت نگاهش کردم
_چرا اینجوری نگاهم میکنی؟
جلو اومد دستم رو محکم گرفت و به طرف مبل هدایت و وادارم کرد بنشینم
دیگه ظرفیتم داشت از اینهمه توهین لبریز میشد
تو خونه ما سر مسایل بیخود اینقدر بهم گیر نمیدادند اما این نیما سر هرچیزی عصبی میشه و بهم میپره
الانم خدا میدونه اون پایین چی شده
لب زدم
_چه خبرته؟
خوب مثل ادم بگو چته؟
_من بگم چمه؟ تو باید بگی چته...
چرا ظهر که من رفتم اون حرفارو به مامانم زدی؟
با چشمای گشاد از تعجب و عصبی از دروغی که مادرشوهرم و خواهرزادهش برام ساختند لب زدم
_تو که رفتی مامانت داشت با تلفن حرف میزد من که اصلا باهاش حتی یه کلمه حرفم نزدم و اومدم بالا و خوابیدم
قبل از رفتنت دیدی که مرسده یه اراجیفی گفته بود
من فقط همون موقع جوابش رو داده بودم که تو هم اومدی و یه چیزی بهش گفتی...
وقتی تو رفتی به خدا منم اومدم بالا... همون موقع شنیدم که رفت سراغ مامانت و داشت اون رو برعلیه من پر میکرد...
باورت میشه همه حرفای من رو یه جور دیگه به مامانت تعریف کرد
البته مامانتم کم پشت سر من حرف نزد
سرم رو انداختم پایین
با بغض گفتم
خودت هزار بار گفته بودی توهین دیگران رو بی جواب نذارم
قیافه حق به جانب و طلبکار به خودم گرفتم
_مگه اینکه مرسده خانم از بقیه مستثنی باشه
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۳۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۳۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
_تو در مورد سینا چی گفته بودی؟
_به خدا هیچی...
مرسده یه چیزایی گفت که منم جوابش رو دادم چیز خاصی نگفتم اون بود که با اراجیفش کلی بهم توهین کرد
بعدم کمی صدام رو بالا بردم و با خشمی که اصلا نمیتونستم کنترلش کنم داد زدم
_دخترهی نکبت برگشته بهم میگه اگه نیما نباشه میری اتاق سینا هنوز حرفم تموم نشده بود که جلو اومد و با نشون دادن پشت دستش با عصبانیت غرید
_تو دهنی میخوای؟ برای چی داد میزنی؟ اون دختره نفهم گفته که گفته تو چرا هی تکرار میکنی؟ انگار از حرفی که شنیدی خیلی هم بدت نیومده که مدام تکرار میکنی؟ بلند میگی که پسره بشنوه؟
اون خاک برسر هیچ کنترلی روی هوسهاش نداره
حالا که بخاطر من تورو به چشم خواهر میبینه با این چرندیات میخوای هوایی*ش کنی؟
خدای من چی میشنیدم؟
نیما... نامزد من... کسی که بخاطرش همه خونواده و پشت وپناهم رو پس زدم که بشه پناهم... بشه همه کسم... بشه حامی و کوهی که تکیه گاهم بشه... کسی که باید روم غیرت داشته باشه با بیغیرتی تمام داره این حرف رو میزنه؟
مگه من عین داداششم؟ مگه من عین اون دخترخالهی بی*شر*ف*شم؟
جمله اخر رو محکم و بلند ادا کرده بودم
_مگه من دخترخالهی بی*شر*ف*تم؟
دوباره پشت دستش رو نشونم داد و با دندونای به هم قفل شده
_نهال غیرتم رو قلقلکی نکن... خودت داری س*گ*م میکنی
یهو دیدی دندونات رو تو دهنت خورد کردم
از رفتارش هم دلخورم و هم عصبی
بجای اینکه بره سراغ مرسده و تو دهن اون بزنه که این زر رو زده اومده سراغ من
از اینکه از مرسده طرفداری میکنه واقعا شوکه و عصبی شدم
_چیه؟ مرسده خانوم هرچی دلش خواسته به من گفته اونوقت دادشو سر من میزنی؟
چطور اون گفته غیرتی نمیشی
من دارم برات تکرار میکنم غیرتی میشی؟
_اره... از دهن تو میشنوم غیرتی میشم... لامصب تو داری داد میزنی که اون سگ*مصب بشنوه
الان بهت گفتم داد نزن دوباره داد میزنی؟
به حالت تهدید جلو اومد و انگشت اشارهش رو به معنی تاکید جلوی صورتم تکون داد
_یه بار دیگه جواب منو بدی من میدونم و تو...
خفه خون میگیری و هرچی گفتم میگی چشم
زل زد توی چشمای اشکآلودم
احساس کردم دلش برام سوخته منتظر بودم موضعش تغییر کنه که با فریادش تکون بدی خوردم
_نشنیدم...
و من چه ساده بودم
سرم رو پایین گرفتم و چشم آرومی گفتم
_منو نگاه کن... ابروهای گره خورده از عصبانیت به کمک چشمای خیس شده از اشکم اومد
با اخم نگاهش کردم
_ازین به بعد این دختره هرچی گفت هیچی جوابش رو نمیدی... صبر میکنی خودم بیام و همه رو برام تعریف میکنی بدون حذف حتی یه حرف اونوقت خودم میرم حقش رو میذارم کف دستش...
نه اینکه خودت هرچی دلت میخواد جواب بدی و در باغ سبز به بعضیا نشون بدی
از این همه سفاهت و وقاحت در عجبم
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۲۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
نشریه هدایت 20....pdf
879.6K
🍃🌹🍃
🌱نشـــریه هـــدایت
✅ویژه موضوع #حجاب
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت75 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت76
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
اسمش مهران بود. ولی مادام بفکر این بودم بهش بگم که من از دوستت خوشم میاد نه تو ...
یک هفته با مهران تلفنی صحبت کردم و بهم گفت سربازه، گفت میخواد بره گمرک با دوستش میثم کتونی بخره و ازم خواست منم باهاشون برم. بهم گفت اگر قبول کنی بیای خواهرمم میاد، وقتی گفت خواهرمم میاد منم قبول کردم.
روز قرار رفتم بیرون و درحالی دیدمش که با دوستش بود. همونی که دوستش داشتم، با خواهرش آشنا شدم، اسمش رو ازش پرسیدم گفت سیما هستم. من و سیما عقب نشیتیم و مهران و دوستشم جلو نشستن
مهران آیینه وسط رو زد رو به بالا که منو نگاه نکنه، دلشوره افتاد به دلم به خودم گفتم اخه اینها کی هستن که تو داری باهاشون میری، بیچاره پدر و مادرم که پیچونده بودمشون گفتم دارم با دوستهای دانشگاهیم میریم بگردیم، نگه داشتن که بریم پایین، چشمم افتاد به دمپایی های مهران خندهم گرفت رو کردم به خواهرش گفتم
مهران با دمپایی میره مسافرت، سیما نگاهی به پاهای داداشش انداخت خنده پهنی زد، رو کرد به من
_آره این همینطوری ابرو ریزه
خیلی دلم میخواست به سیما بگم من قصد ازدواج دارم اما نه با برادرت بلکه با دوست برادرت، ولی نمی دونم چطوری بگم که دلش نشکنه
رفتیم نزدیک مغازهها و شروع کردیم به دیدن کتونیها ...
مهران هم با میثم مشغول دیدن کتونیها بود دیگه از توجه میثم به خودم ناامید شده بودم و گوشهای از از روسری رو کشیدم تو دهنم و با دستام باهاشون بازی میکردم و چشام رو کتونیها بود که...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
من از وقتی که بچه بودم برای اینکه مطرح باشم و همه از من خوششون بیاد دست به هرکاری می زدم کم کم شرایط طوری شد که بزرگتر شده بودم و این اخلاق مونده بود سرم هر کاری میکردم برای جلب توجه و جلب رضایت بقیه، اما گاهی اوقات اگر یکی از رفتارم انتقاد میکرد ی جواب کوبنده بهش میدادم بالاخره منم ازدواج کردم ی روز دروغی به جاریم گفتم که...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۳۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۳۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
تو فکر بودم
من عاشق چیه این آدمم؟
با کنایه گفتم
_دستت درد نکنه... واقعا ممنونم که حمایتگری رو در حقم تموم کردی...
اون دختره چرند گفته...
تو ازم پرسیدی و منم حرفای اونو تکرار کردم اونوقت بجای تو دهنی زدن به اون برای من خط و نشون میکشی و پشت دست نشون میدی که چرا حرفای اونو تکرار کردم؟
اگه تکرار اون حرفا از زبون من اینقدر بهمت ریخته پس چرا از اون دختره عصبانی نیستی که چرا اون حرفارو زده بود...
چپ چپ نگاهم کرد
_گمشو بابا... مگه نگفتم من میرم پایین تو هم بیا... رفتم پایین هرچی منتظر شدم نیومدی اونوقت مامانم بهم غر میزنه که چرا ظهر به مرسده پریدی
بهش میگم چونکه زر مفت به زنم زده اونوقت مامانم میگه نهال اینو گفت به مرسده اونو گفت به فلانی
خوب نفهم اگه اومده بودی اون پایین خودت از خودت دفاع میکردی کار به اینجا نمیرسید
_جالبه چون من نیومدم هر اراجیفی رو در موردم باید قبول کنی؟
نچ محکمی کرد و
صداش دوباره بالا رفت
_من میگم مامانم اینو گفت اونو گفت تو میگی اراجیف گفته؟ هفت جد و آبادت اراجیف گفتن
_بخدا منظورم به مامانت نبود
منظورم حرفای
به اینجای حرف که رسیدم بغضم ترکید و زدم زیر گریه
دیگه نتونستم ادامه بدم...
دستم روی صورتم بود و سرم پایین نمیتونستم بفهمم نیما داره چکار میکنه
برام مهم هم نبود
برای کنترل صدام تلاشی نکردم
یکم بعد نیما کنارم نشست
البته چون وسط مبل دو نفره نشسته بودم
به زور خودش رو جا داد و من رو در آغوش گرفت...
اولش بدون هیچ واکنش مثل تکه چوبی خشک بدون حرکت در همون وضعیت موندم
ولی وقتی دست نوازشگرش رو روی سرم و اون یکی حلقه ی دستش رو تنگتر کرد
گرمای محبتش کم کم باعث فرونشستن خشمم شد
کنار گوشم زمزمه کرد
_عزیز دلم... چرا گریه میکنی اخه... دلم رو اتیش نزن... بخدا منم توی منگنهم... الان که خودت خواستی زودتر عروسی بگیریم باید کمی همکاری کنی...
مامانم پاش رو کرده تو یه کفش که من فعلا برای دو هفته بعد آمادگی ندارم
من میدونم به خاطر حرفای ظهرته... وقتی دعوا راه میندازی فکر عواقب بعدیشم باش...
دلم نمیخواست از اغوشش بیرون بیام
پس تو همون حالت گفتم
_بخدا مامانت یه کلمه هم از حرفای من و مرسده رو نشنید...
تو که رفتی بالا لباس بپوشی مرسده بهم توهین کرد منم جوابش رو دادم
دیدی که وقتی اومدی به تو گفتم
تو که بهش توپیدی و رفتی اونم رفت پیش مامانت و هزار تا حرف روی حرفای من گذاشت وتحویلش داد
مامانتم بدون اینکه حرفای من رو بشنوه فقط قضاوتم کرد
اتفافا گفت خلایق هرچه لایق
نیما لیاقت تورو نداشت
این دختره هم لیاقت نیما رو نداره
بعدم گفت
با هیس گفتن نیما کمی سکوت کردم و کنجکاو سرمو بالا اوردم
نگاه پرسشگرم رو بهش دوختم
_ولش کن اعصابمون رو بیشتر ازین خورد نکنیم.
نهال من از عذرخواهی کردن متنفرم تا جایی هم که بتونم کاری نمیکنم که نیاز به معذرتخواهی باشه
الانم از من توقع عذرخواهی نداشته باش
من فقط اشتباهم این بود که صبر نکردم باهم بریم پایین وگرنه اینهمه حرف و حدیث درست نمیشد
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۳۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۳۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
چقدر این بشر مغرور و یک دندهست
دلم به حال خودم سوخت
اینهمه دعوام کرده اینهمه قضاوتم کرده بخاطر حرفا و دروغهای مادرش و اون دخترخالهی حسودش دعوام کرده و سرم داد زده و تهمت و توهین نثارم کرده اونوقت میگه من هیچوقت اشتباهی نمیکنم که نیازی به عذرخواهی کردن باشه
لابد من اشتباه کردم که همه جا دنبالش نیستم تا اجازه ندم احدی باهاش حرف بزنه و من رو پیشش خراب نکنه...
اما ترسیدم دوباره عصبی بشه.
با خودم گفتم در یه وقت مناسب باید حسابی باهاش حرف بزنم و موقعیت خودم رو توی زندگی بهش یاداوری کنم
اگه اون پسر فیروزخانه.. منم دختر اقا یوسفم... منم کم توی مردم عزت ندارم
حالا بابام هیچی... عروس فیروزخان که هستم
منم مثل پسراش باید عزتمند زندگی کنم
مرسده خواهرزاده ی خانم این خونه ست ولی من عروس این خونه...
پس جایگاهم باید حفظ بشه
آره به موقع همه این حرفارو بهش میزنم...
الان وقتش نیست...
احساس خفگی بهم دست داد
آروم از آغوشش بیرون اومدم
نیما هم از کنارم بلند شد.
_موهات هنوز خیسه... خوب خشکشون کن... من یه سر برم ببینم میتونم مامانمو راضی کنم از خر شیطون پیاده بشه...
تو تا یه ربع دیگه پایین باش
تا دستش روی دستگیره در اتاق قرار گرفت
با صدای ضعیف گفتم
_اگه اون دختره هم هست من پایین نمیام
بدون اینکه توقف کنه، برگشت و نیم نگاهی بهم انداخت و جوابم رو داد
_نیستش... الان سینا برد خونهشون
عصبی به جای خالیش نگاه کردم
سینا توی خونه نبود، اونوقت این افسار پاره کرده و برای من فاز غیرت برداشته ؟
عصبی کوسن روی مبل رو برداشتم و بی هدف پرت کردم به یه سمت...
با صدای وحشتناک افتادن و شکستن چیزی ترسیده به طرف صدا برگشتم
خدای من کوسن به قاب عکس روی دیوار خورده و اون رو به یه گوشه پرت کرده ... سریع از جام پریدم...
قاب عکس ازین شیشهایهای فانتزی بود
دقیقا یکی از عکسهای قدیمی نیماست...
تند تند خورده شیشههارو جمع میکردم که تیکهای از شیشه دستم رو برید اونهایی که توی دستم بود رو رها کردم و روی زمین ریختم
فورا یه دستمال از جادستمالی روی پاتختی برداشتم و مچاله روی زخم دستم گذاشتم...
خون از دستمال هم بیرون زد... دوسه تا دستمال باهم بیرون کشیدم و روی دستمال قبلی گذاشتم و زخم رو فشار دادم
سوزش وحشتناکی تا مغز استخونم رو سوزوند.
تازه فهمیدم خورده شیشه توی زخم باقی مونده.
اشکی که بخاطر سوزش زخمم روی گونهم غلتید رو با تماس چشمم برروی شونه پاک کردم...
نه میتونستم زخم رو فشار بدم تا از خونریزی بیشتر جلوگیری کنم و نه خون بند میومد...
خون قطره قطره روی سرامیک سفید رنگ زیر پام میچکید...
خدا خدا میکردم نیما بیاد بالا و چه زود خدا دعام رو اجابت کرد...
در باز شد و حرف نیما با دیدن من ناتمام موند
_چه خبره؟ چی شکس...
کنارم روی زمین نشست
_چی شده؟ چرا دستت خونیه؟
هول شده ولی ملتمسانه صداش بالا رفت
_رگت رو زدی؟
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۲۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
من از وقتی که بچه بودم برای اینکه مطرح باشم و همه از من خوششون بیاد دست به هرکاری می زدم کم کم شرایط طوری شد که بزرگتر شده بودم و این اخلاق مونده بود سرم هر کاری میکردم برای جلب توجه و جلب رضایت بقیه، اما گاهی اوقات اگر یکی از رفتارم انتقاد میکرد ی جواب کوبنده بهش میدادم بالاخره منم ازدواج کردم ی روز دروغی به جاریم گفتم که...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
عزیزان مددی کنید برای خرید فقط امروز و امشب رو وقت داریم، همه غذا تهیه شده به کارتن خوابها داده میشود
زیارت عاشورا ۱ - علی فانی.mp3
11.27M
▪️🍃🌹🍃▪️
به وقت سلام بر حضرت عشق🖤
🎧 زیارت عاشورا
●━━━━━──────
⇆ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ ↻
◾️علی فانی
#امام_حسین علیه السلام
#محرم
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌀👤قابل توجه مداحان دی جی که به استقبال محرم می روند!
✍ با رشد مداحان و شیوه های جدید ، برخی از عزاداری ها به سبک های پاپ و دی جی های افراطی روی آورده اند.🙄
🥺مداح عراقی چه غوغایی برای آقا ابوالفضل العباس علیه السلام از زبان مادرش حضرت ام البنین به زبان فارسی ، به پا میکنه❤️🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
🔊تدوین (پادکست)| مکتب حسین، مکتب انسان سازی است.
🎙استاد شهيد مرتضی مطهری
#محرم #امام_حسین علیه السلام
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۳۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۳۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
دیدن نیما و واکنش دلسوزانهش اشک به چشمام نشوند و یکی یکی بیرون چکید
چهرهم از سوزش زخم در هم شد و اروم گفتم
_رگ چیه؟ کف دستمه
تا خواست دستم رو بگیره
جیغ زدم
_نه توروخدا دست نزن میسوزه
_بذار ببینم اخه... باید فشارش بدی تا خونریزی قطع بشه
_فکر کنم شیشه خورده توش مونده
نگاهی به شیشه های شکسته روی زمین کرد
_ اگه مطمئنی چیزی توش مونده باید درش بیاریم.
شدت گریهم بیشتر شد
_آره توش یه تیکه مونده... ولی میترسم... میسوزه
_چاره ای نیست... نگاه کن داره خونریزی میکنه
یه دسته دستمال کاغذی کشید بیرون
اروم لب زد وقتی گفتم تو دستت رو از روی این دستمال خونی بردار بذار عوضش کنم
اون کاملا خیس از خون شده
_نه میترسم... روی همین بذار
_نه... تو دستت رو بردار... اروم جابجاش میکنم نترس..
_نه نیما نمیتونم...صبر کن شاید خودش بند بیاد
خیلی تحکمی گفت
_گفتم دستت رو بردار
اونقدر محکم گفت که ناخودآگاه دستم رو از روی دستمال برداشتم
به خاطر خیسی و سنگینی دستمال با صدای تلپروی زمین افتاد
سریع دستمالای توی دستش رو روی زخم قرار داد
با اینکه هیچ فشاری نیاورد اما دوباره سوخت
مچم رو گرفت وکف دستم رو به سمت بالا گرفت
_ایکیو دستت خونریزی داره اونوقت طرف پایین هم گرفتی خوب بیشتر خون میاد دیگه...پاشو ببرمت دکتر شاید نیاز به بخیه داشته باشه
_نه بابا مگه چقدره؟
_میگم پاشو... مگه نمیگی توش شیشه خورده مونده؟ باید درش بیاریم... ما که نمیتونیم ، بریم درمونگاه بهتره...
کمکم کرد بایستم شالم رو از روی چوب لباسی بیرون کشید و هلم داد بیرون برم
سعی کردم بایستم
_مانتوم... مانتومو بیار
عصبی ولم کرد و رفت سراغ کمد یکی از مانتوهارو بیرون کشید
دستم رو گرفت
بیا... زودباش تا خون نریخته روی زمین...
با اینکه تعداد دستمالها زیاده اما دوباره خون ازش بیرون زده
البته بخاطر اینه که نمیتونم روی زخم فشارش بدم
با کمک نیما پلههارو پایین رفتم
هر پله رو که پایین میرفتم سوزش دستم بیشتر میشد
از ترس اینکه خون به روی زمین نچکه
گوشهی شالم که از روی آرنج نیما اویزون بود با انگشت آزادم زیر دستم کشیدم
_نیما الان خون میچکه روی فرش
شال رو بگیر زیر دستم
هنوز دوتا از پلهها مونده بود که فرشته و فیروز جلومون سبز شدند
فرشته با دیدن وضعیت من هین بلندی کشید و جلو اومد
_چی شده؟
خواست کمکم کنه
که با حرف نیما سرجاش موند
نه مامان صبر کن... باید ببرمش درمونگاه...
فرشته آروم از همون فاصله لب زد
_رگشه؟
اما نیما با صدای معمولی جواب داد
_ نه بابا... قاب عکس شکسته و شیشه خورده مونده توی دستش
تو فکرم که چرا اینا اینطوری میکنند؟ مگه بچه بازیه که بخاطر یه دعوای کوچیک رگمو بزنم؟
فیروز خان رو به نیما گفت برو همین درمونگاه سر خیابون دولتی هست ولی نزدیکتره...
تا کنار ماشین و وقتی روی صندلی بنشینم فرشته یه نفس قربون صدقهم رفت...
حالم ازینهمه دورویی بهم میخوره ولی جواب محبتهای منافقانه ش رو گاهی با لبخند که چه عرض کنم با زهرخند میدادم...
قبل از اینکه نیما پشت فرمون بشینه با صدای نسبتا بلند گفتم
_اول برو یه شال دیگه برام بیار
این خونی شده
بی اهمیت به حرفم روی صندلی نشست
ولش کن زودتر بریم تا کلی خون ازت نرفته
سعی کردم با ارامش حرف بزنم
_عزیزم زخم خنجر که نخوردم یه ذره شیشهست
_حالا هرچی...
قبل از اینکه ریموت در رو بزنه و ماشین رو از توی پارکینگ بیرون بیاره، در حیاط باز شد
و ماشین سفید رنگی وارد شد توجهی به ماشین نکردم اصلا برام مهم نبود کی هست...
نیما دستی برای راننده تکون داد و با سرعت از حیاط بیرون زد
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۳۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۳۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
دستش رو روبروی من سمت داشبورد دراز کرد و چندتا دستمال کاغذی از جعبه بیرون کشید و مقابلم نگه داشت...
دستت رو بردار اینم بذارم روی اون دستمالا
کاری که گفت رو انجام دادم
آروم شالی که نیما روی پام انداخته بود برداشتم و سعی کردم با دست ازادم بندازم روی سرم
_چکار میکنی؟ دستت رو از روی زخمت بر ندار ... دستمال میفته
_آخه شالم
_باشه بابا صبر کن رسیدیم کمکت میکنم سرت کنی
چند دقیقه بعد جلوی درمونگاه بودیم
ماشین رو پارک کرد و پیاده شد
در سمت من رو باز کرد وکمکم کرد تا پیاده بشم...
خوبه به حرفش گوش نکردم
وگرنه اینقدر که این عجله داره من رو به دکتر برسونه محاله کمکم کنه شال سرم کنم
از ماشین پیاده و وارد درمونگاه شدیم
انگار که نیما منتظر بوده از قبل برامون فرش قرمز پهن کنن
تا چشمش به پذیرش خورد از همون دور داد زد یکی بیاد اینجا
نگاهی بهش انداختم
_نیما جان چیز خاصی نیست اینقدر هول نباش
نیم نگاهی بهم کرد و یه برو بابای زیر لبی نثارم کرد
خدایا این چرا اینجوری میکنه؟
یه پرستار با لباس فرم اومد جلو تا چشمش به دستم افتاد سریع یه اتاق اول راهرو نشونم داد بفرمایید اونجا و اول خودش جلو افتاد
همزمان هم سوالاتی میپرسید
_دستتون چی شده؟
قبل از من نیما جواب داد
دستش رو با شیشه بریده و احتمالا خورده شیشه توی دستش جا مونده چون وقتی فشارش میده سوزشش خیلی بیشتر میشه
خونریزی هم قطع نمیشه
وارد اتاق کوچکی که دوتا تخت داشت شدیم نیما من رو به طرف تختی که کنار پنجره بود هدایت کرد و کمکم کرد روش بنشینم
پرستار وسایلی که برای پانسمان لازم بود روی میز مجاور با وسواس خاصی مرتب میچید
نیما کلافه نگاهی به صورت دختره که حدودا بیست و سه چهارساله میومد انداخت و بدون ذرهای انعطاف با جدیتی خاص گفت
جراحی قلب باز نمیخوای انجام بدی که خانم... منتظر تیم جراحی هستی مگه؟ زود باش دیگه...
خانمه بدون ذرهای تغییر در چهره و رفتار با آرامشی خاص سرش رو برگردوند و اسم یکی رو صدا زد...
خیلی زود یه خانم و آقا که اونام لباس فرم پرستاری تنشون بود وارد شدند
خانمه با ناز و ادا گفت
_جانم کریمی؟
_بیا خودت ترتیبشو بده
دستش بریدگی داره و احتمالا خورده شیشه توش مونده
همزمان که خارج میشد با صدای آروم گفت
خیلی خستهم حوصلهی ادمای پرادعا رو ندارم
نیمنگاهی به نیما انداختم همون لحظه موبایل رو کنار گوشش گذاشت و شروع کرد به صحبت کردن
خداروشکر صحبتهای خانمه رو نشنیده وگرنه قیامت به پا میکرد...
داشت با باباش صحبت میکرد
اول آقاهه جلو اومد دوسه تا سوال ازم پرسید ویه چیزی به خانمه گفت ورفت
صدای نیما اومد
حواسم رو دادم به صحبتاش
_بابا خودت مامانو راضی کن من واقعا دیگه حوصلهی این رفتارای مرسده رو ندارم
یا توی این ده روز که نهال خونه ماست حق ورود به خونمون رو نداره یا دیگه در مقابل نهال سکوت میکنه
دیدی که چه بلایی سر خودش آورده...
پرستار جلو اومد و یه سینی استیل که بیشتر شبیه لگن بود زیر دستم گرفت ودستمال رو از روی زخمم کنار زد
با احساس سوزش دستم آخی گفتم که نیما یه لحظه سکوت کرد و نگاهی به دست من و خانمه انداخت
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۲۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت76 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت77
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
نشستم تو ماشین و رو صندلی عقب بودم، مهران برگشت گفت گرسنه نیستین؟، من گفتم نه ممنون
میثم با دست آیینه وسط ماشین رو آورد و پایین و از تو آیینه نگاهم میکرد منم خودمو زدم به اون راه که یعنی من حواسم نیست ...
صدای آهنگ رو زیاد کرد
اومدم خونه، مهران زنگ زد گفت میرم پادگان ...
گفتم مهران مگه تو چند سالته
گفت از خدمتم گذشته غیبت داشتم
نشستم سر درسم دانشگاه امتحان داشتم مشغول خوندن شدم ...
صبح رفتم سر کلاس گوشیم زنگ خورد دیدم مهرانِ
اومدم بیرون گفتم مهران مگه تو پادگان نیستی؟
گفت کفِ پامو با چاقو بریدم استعلاجی بگیرم بیام تورو ببینم
گفتم زنگ میزنم
برگشتم سر کلاس یه دنیا اعصابم بهم ریخت من مهران رو دوست نداشتم فقط برای اینکه از میثم دور نشم به مهران شماره داده بودم 😔 اونم بخودش آسیب زده و موضوع رو خیلی جدی گرفته ...
از خودم بدم اومده بود ... احساس خوبی نداشتم ...
نمیدونستم چیکار کنم ...
از کلاس اومدم بیرون و قرار گذاشتم با مهران روبروی درب دانشگاه که بیاد دنبالم بریم درمانگاه برگه مرخصیش اوکی شه ...
وایستاده بودم دم در دیدم یه سمند سفید وایساد نگاه کردم میثم رانندهش بود، تغییر نگاهشو بخودم احساس میکردم و ناراحت بودم چرا یه نفر دیگه رو دارم قربانی خودخواهیه خودم میکنم، مهران اینقدر محترم بود من هیچ بهانهای نداشتم.
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۳۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۴۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
_بابا بعدا بهت زنگ میزنم...
میگم بهت... تازه پرستار اومده بالاسرش...
باشه فعلا
دوباره آخی گفتم که نیما جلو اومد
_چه خبرته خانم مگه نمیبینی درد داره یواشتر دیگه...
_یعنی چی آقا؟
اگه قراره دست بهش نزنم پس برای چی آوردینش اینجا؟
میخواین پانسمان کنم یا نه؟ باید بررسی کنم ببینم توی زخمش جسم خارجی مونده یا خیر...
خانمه با غضب حرف میزد، هر لحظه منتظر این بودم که نیما بپره بهش...
خوب میدونستم از اینکه دیگران به حالت تحکم باهاش صحبت کنن بدجور عصبی میشه
اما وقتی فشار دست سالمم رو روی دستش زیاد کردم و گفتم نیما جان بذار کارشو بکنه...
من تحملم کمه...
چیزی نگفت ولی نگاه چپچپش همچنان روی پرستار بود
خانمه خیلی فرز با مهارت خاصی زخمم رو پاکسازی و ضدعفونی و پانسمان کرد... البته من هم خیلی به خودم فشار اوردم که کمتر ناله کنم...
چون باهر ناله و آخ گفتن من نیما یه هشدار به پرستار میداد
خانمه وقتی کارش تموم شد دست روی شونهم گذاشت
_عزیزم الان دکتر میاد برات نسخه مینویسه باید دارو بخوری وگرنه زخمت عفونت میکنه...
فشار دستش رو بیشتر کرد و ادامه داد
_خدا بهت صبر بده شوهری که اینجوری دوستت داشته باشه ی جاهایی اشکتم در میاره
نیما صداش رفت بالا
_خفه بابا... این فضولیا به تو نیومده
از طرز برخورد نیما واقعا خجالت میکشیدم
اون مثلا میخواد بفهمونه خیلی دوستم داره ولی برعکس داره طوری برخورد میکنه که از خجالت آب بشم.
به کمک نیما از اتاق بیرون اومدم و روی اولین صندلی نشستم
اونم رفت که نسخم رو فراهم کنه به محض خروجش پرستاری که دستم رو پانسمان کرده بود اومد و کنارم نشست
_نامزدته یا ازدواج کردید؟
_نه نامزدیم هنوز، دوهفته دیگه عروسیمونه...
_از من میشنوی قبل از اینکه برید زیر یه سقف به پدرت بگو باهاش خیلی جدی حرف بزنه
این ادم ی ذره اعصاب نداره بعدا تو زندگی خیلی اذیتت میکنه...
اولین باره که یه نفر داره بابت بداخلاقی نیما بهم هشدار میده... همیشه دیگران بابت این شلوغ بازیهای نیما با حسرت بهم میگفتند خوش به حالت چقدر دوستت داره که به خاطر تو با بقیه سرجنگ داره...
تو فکر حرفاش بودم که یادم افتاد من برای همیشه با خونوادم قهر کردم... یهو پرستاره عین برق گرفتهها از کنارم بلند شد و رفت
لحظهای بعد وقتی در ورودی راهرو بازشد و نیما در چارچوب در نمایان شد تازه فهمیدم خانمه اومدن نیما رو از پشت شیشه دیده ... با اومدن نیما و. فکر اینکه دیگه کارمون تموم شده خواستم از جام بلند بشم که با اشاره دستش دوباره نشستم
اول وارد اتاقی شد و کمی بعد بیرون اومد به چند تا اتاق سرک کشید که صدای اعتراض از داخل اتاقها بلند شد به اتاق چهارم که سرک کشید لحظهای مکث کرد وبا اشاره دست به کسی که داخل اتاقه فهموند بیاد بیرون
و خودش همونجا منتظر شد
نگاهی بهم انداخت با تکون سر بهش گفتم که بیا بریم
با گذاشتن انگشتان دست راست روی چشمش چشم محکمی بهم گفت اما همونجا ایستاد
که همون خانمی که لحظه ورود پیشم اومده بود از اتاق بیرون اومد
سرش پایین بود نیما یه چیزی بهش گفت و چرخید به طرف من که با حرف خانمه دوباره ایستاد و عقب گرد کرد...
اینبار نیما با عصبانیت داشت چیزی رو به خانمه میگفت ومن رو نشونش میداد
میتونستم بفهمم موضوع حرفاشون چیه که یهو صدای نیما بالا رفت
_فهمیدی چی گفتم یا نه؟
خانمم خط قرمز منه بایدم ادعا داشته باشم
اگه شما مشکلی داری بگو همینجا نسخهتو بپیچم راهیت کنم بری...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨