eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19.2هزار دنبال‌کننده
781 عکس
406 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۱۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اوایل فرشته میگفت زن صدرا می‌شم فیروز خان که لجش در میومد می‌گفت من به این خوش‌تیپی و با نفوذی رو بی‌خیال بشی بری زن اون بوری بشی؟ اونم یاد گرفت ازون به بعد می‌گفت آقا بوری _لابد پیش شماها و پسراشونم می‌گفتن؟ _آره این شوخیا رو راحت به زبون میاوردن _آقا نیما چی؟ اونم ازین شوخیا می‌کنه؟ لبم رو پایین دادم _من دیگه عادت کردم اما الان که شما گفتی یادم اومد که منم قبلا حساسیت داشتم‌به اون حرفا و موضع می‌گرفتم ... ولی از کی برام عادی شده نمی‌دونم آه بلندی کشیدم _شاید برای همینه که خیلی وقته دیگه تو زندگی با نیما احساس امنیت روانی نداشتم... هر لحظه احساس می‌کردم ممکنه به راحتی یه دختر دیگه رو جایگزین من کنه... _هوووو همچین میگی خیلی وقته انگار چند وقته ازدواج کرده؟ _درسته که یه ساله ازدواج کردیم اما تو همین یه سال اندازه‌ی ده سال فراز و نشیب داشتیم باهم... _ان‌شاالله که باهم بودنتون بشه صدو بیست سال... الهی کنار هم خوشبخت باشید همیشه _ممنون از دعای قشنگت _قربونت عمه جان... شنیدن لفظ عمه لبخند به لبم اورد _معلومه ازون عمه‌های مهربون هستین _نمی‌دونم شاید ولی هم برادرزاده‌هام رو خیلی دوست داشتم و‌هم خواهر زاده‌هامو خواهرتون محبوبه الان چند تا بچه داره؟ دوتا یه دختر و یه پسر هردوشون هم عشق من هستند... اما از وقتی فهمیدم شوهرش باعث و بانی همه‌ی بدبختی‌های من بوده نتونستم مثل قبل با محبوبه ارتباط برقرار کنم... خصوصا وقتی دیدم خیلی راحت با قضیه کنار اومد و گفت سعید بخاطر علاقه‌ای که بهش داشته اون کارو کرده... با بغض گفت _حتی خواهرمم نتونست درکم کنه یا بهم حق نداد که مدتی با شوهرش سرسنگین باشم _منصوره خانم داشتی خاطراتت رو تعریف می‌کردی برام که نیما زنگ زد و کلامت قطع شد _بقیه‌ش بمونه برای بعد یکم بخوابیم که بتونیم برای نماز صبح بیدار بشیم مطمئنا فردا روز پرکاری داری تا وقتی بی‌بی خونه بود هرکی در خونه رو می‌زد می‌رفت دم در و با یه بهونه‌ای ردش می‌کرد برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۷۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کفش های تولید ملی حراج شد🔥 🔥شروع قیمت از ۱۶۹ تومان🔥 کار بالا موجوده☝️✅️✅️ امکان تعویض و مرجوعی👍 بری توی این کانال به جای یکی، ۳ تا میخری بس که قیمتاشون پایینه🔥🔥🔥🤗 https://eitaa.com/pa_kat تضمین کیفیت👍 تضمین قیمت👍 امکان تعویض و مرجوعی👍
همین طور که ریز ریز اشک میریختم و قدم میزدم. صدای خش و خش جارو که کشیده میشد تو خیابون به گوشم خورد برگشتم دیدم مامور شهر داری. یه آقایی‌ی که سن بالایی داره،و به سختی داره خیابون رو جارو میکنه. رفتم جلوش_سلام پدر جان_ سلام دخترم_ پدر جان حالتون خوبه میخوای جارو بدی من خیابون رو جارو کنم_ نه دخترم کارتو نیست. واقعا و دلم خواست بهش کمک کنم.یک قدم برداشتم بهش نزدیک شدم دستم رو گرفتم به جارو ملتمسانه گفتم_ خواهش می‌کنم بدید، من خیلی دوست دارم خیابون رو جارو کنم. لبخندی زد... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
همین طور که ریز ریز اشک میریختم و قدم میزدم. صدای خش و خش جارو که کشیده میشد تو خیابون به گوشم خورد
اسمم سحر، هیجده سالم و چند برار سن و سالم مشکلات و گرفتاری داشتم، ولی از روزی که جارو از دست یه پیر مرد سید گرفتم و کمکش خیابون رو جارو کردم. زندگیم دگر گون شد، بیاید داستان زندگی من رو بخونید شک نکنید که رفع همه مشکلات ما در خانه اهل بیت حل میشه🌸 https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb داستانی بر اساس واقعیت، توصیه میکنم دختران جوان این داستان رو بخونید🙏
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
همین طور که ریز ریز اشک میریختم و قدم میزدم. صدای خش و خش جارو که کشیده میشد تو خیابون به گوشم خورد برگشتم دیدم مامور شهر داری. یه آقایی‌ی که سن بالایی داره،و به سختی داره خیابون رو جارو میکنه. رفتم جلوش_سلام پدر جان_ سلام دخترم_ پدر جان حالتون خوبه میخوای جارو بدی من خیابون رو جارو کنم_ نه دخترم کارتو نیست. واقعا و دلم خواست بهش کمک کنم.یک قدم برداشتم بهش نزدیک شدم دستم رو گرفتم به جارو ملتمسانه گفتم_ خواهش می‌کنم بدید، من خیلی دوست دارم خیابون رو جارو کنم. لبخندی زد... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
اسمم سحر، هیجده سالم و چند برار سن و سالم مشکلات و گرفتاری داشتم، ولی از روزی که جارو از دست یه پیر مرد سید گرفتم و کمکش خیابون رو جارو کردم. زندگیم دگر گون شد، بیاید داستان زندگی من رو بخونید شک نکنید که رفع همه مشکلات ما در خانه اهل بیت حل میشه🌸 https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb داستانی بر اساس واقعیت، توصیه میکنم دختران جوان این داستان رو بخونید🙏
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۱۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اما الان خودش نیست و‌ تو باید بری بازکنی و صددرصد برای پرسیدن احوال بی‌بی از من میان داخل... و بعد هم مسئولیت پذیرایی میفته روی دوش خودت با نگاه به ساعت سری تکون دادم _آره ساعت دوازده‌و نیمه... بهتره بخوابیم... نمیتونستم از خیر شنیدن ادامه‌ی داستان زندگیش بگذرم... اما چاره‌ای نبود... خاطراتش رو خیلی خوب و‌ جذاب تعریف می‌کرد و‌لی حیف که به جای حساس که رسید نیما زنگ زد و حرفش قطع شد... کنجکاوی دونستن ادامه‌ی داستان زندگیش رهام نمی‌کنه اما از طرفی دوست ندارم لذت خوندن نماز صبحم رو از دست بدم اشک گوشه‌ی چشمم نشست از وقتی با نیما آشنا شدم نماز خوندن رو کنار گذاشتم البته قبلا هم‌ کاهلی می‌کردم اما دوستی با نیما من رو کم‌کم از دین زده کرد... وقتی وضعیت مالی خوبشون رو می‌دیدم که با وجود دینمدار نبودنشون هرروز بهتر از قبل می‌شد با خودم می‌گفتم احکام دین دست و‌پای پدرم رو بسته و اجازه نمیده پولدار بشه... اما توی این یکسال و‌خصوصا این ماههای اخیر که بیشتر با شغل نیما و پدرش آشنا شدم فهمیدم با خلاف و حقه‌بازی خیلی راحت دارایی مردم رو تصاحب می‌کنند. همیشه فکر می‌کردم نیما آدمی نباشه که به آسونی انسانیت رو زیر پا بذاره اما تنها چیزی که از رفتارهای اون و پدر و آدمای اطرافشون که همگی دستشون تو یه کاسه بود فهمیدم اینه که با وجود ثروت زیاد انسانیت و‌ شرف رو می‌فروشند تا بیش از پیش به دارایی‌هاشون افزوده بشه. شاید داداشم همیشه دذست می‌گفت که نماز اولین تاثیری که روی آدم داره اینه که حواست رو به دستورات الهی جمع می‌کنه... اون‌می‌گفت دستورات خدا همگی برای تقویت انسانیت و شعور و شخصیت آدماست. دلم پر می‌کشید برای اذان صبح که با اشتیاق وضو بگیرم و نماز بخونم... این روزها تسبیحات حضرت زهرا رو که بعد نماز می‌خوندم دلم خیلی باز می‌شد، احساس می‌کردم در آغوش پر محبت خدا هستم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۱۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) پس به ناچار رختخواب انداختم و اما فکر کردن به فیروزخان خواب رو از چشمام ربوده... یاد بغض نیما دلم رو ریش می‌کنه یعنی کیا باباشو گرفتن؟ پلیسا یا همونایی که باهاش دشمنی داشتن؟ خدا کنه بازداشت شده باشه اولا که جای ادم خلافکار زندانه دوما اونجا جاش امنه و از شر دشمناش در امانه. بعد از مدت کوتاهی خوابم برد. وقتی با صدای زنگ هشدار گوشی مادربزرگ بیدار شدم سردرد به سراغم اومده بود نتونستم اون نمازی که برای خوندنش لحظه‌شماری می‌کردم رو به جا بیارم حتی نتونستم یه دور تسبیح بگردونم آروم تو رختخوابم خیز برداشتم که منصوره خطاب بهم گفت _چی شده سرت درد می‌کنه؟ بدون اینکه چشم باز کنم _آره... خیلی... _لابد از وقتی تو رختخوابت دراز کشیدی مدام به آقا نیما فکر می‌کردی _دروغ چرا... آره ... هم تو فکر نیما بودم و‌ هم پدرش... نیما گفت پدرش رو گرفتن معلوم بود خیلی ترسیده _ان‌شاالله همه چی درست میشه توکل کن به خدا _آخه شما که نمی‌دونی... نیما فقط تا وقتی حمایت باباش و پول و ثروتش رو در اختیار داشته باشه اعتماد بنفس انجام هرکاری رو داره وگرنه بدون اونا هیچی نیست از شدت سردرد و نگرانی چهره‌ در هم کشیدم و اشکم روون شد _منصوره خانم من از اتفاقاتی که در انتظارمه می‌ترسم معلوم نیست تا کی قراره تو این وضعیت بمونیم _عزیزم با فکر و خیال که چیزی درست نمی‌شه الانم یکم بگیر بخواب تا ساعت ۸ بتونی بیدار بشی _باشه ممنون از اینکه بهم امید می‌دی _راستی عزیزم اون حلقه رو هم از تو انگشتت در بیار قرار شد تو رو بجای لیلا به بقیه معرفی کنم بعضیا می‌دونن لیلا مجرده. برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۶۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۱۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) از صبح که حیاط رو آب و جارو زدم تا الان که ساعت نه شب شده حتی یه لحظه هم نتونستم استراحت کنم چون که یا هر دقیقه یه مهمون از راه رسیده و مجبور به پذیرایی بودم یا اینکه مدام غصه‌ی نیما و آینده نامعلومم رو خوردم ولی خدارو شکر منصوره خانم حواسش به همه‌چی بود... هربار هر مهمونی که اومد تا احوالی از مادربزرگ بپرسه در کمال ادب شماره تماس مادربزرگ رو بهشون داد تا تلفنی از ایشون احوالپرسی کنند. طبق روال این چند روز که هروقت دلم گرفته روی پله‌ی ایوون نشستم حالا هم همونجا زانوی غم بغل گرفته بودم که منصوره صدام کرد وقتی کنارش رفتم با خوشرویی گفت پاشو زودتر شام رو بیار تا زودتر بخوابیم امشب خیلی خسته‌ای با خوشحالی‌گفتم پس موقع خواب ادامه‌ی خاطراتت رو برام تعریف می‌کنی؟ لااقل کمی از فکر و خیالات بدبختی‌های خودم بیرون میام سر تکون داد _باشه عزیزم... این اشتیاقی که تو برای شنیدن داری من رو هم به وجد میاره اما شنیدن غم و غصه‌ی من شاید دلت رو بیشتر پریشون کنه دختر... _نه عزیزم ... من همیشه از شنیدن خاطرات و خوندن داستان بدم می‌ومد اما نمی‌دونم شما خیلی شیرین تعریف می‌کنی یا زندگی جذابی داشتی که دلم می‌خواد هرچه سریعتر بقیه‌ش رو هم بشنوم _ولی اینم بگما که من عادتمه وقتی از گذشته حرف میزنم با طول و تفسیر و ذکر جزییات پیش برم هرجا احساس کردی خسته‌ت می‌کنم بگو بی‌خیال جزییات بشم _گفتم که... شنیدن خاطراتت بزام جذابه بعد از شام ظرفهارو خیلی سذیع شستم و رختخواب پهن کردم... دوتا بالش برای خودم و دوتا هم برای منصوره خانم طوری تنظیم کردم تا راحتتر لم بدیم _منصوره خانم باور کنید جذابیت مدل تعریف کردن خاطرات شما دقیقا مثل دیدن یه فیلم سینماییه فقط حیف تخمه نداریم _چرا نداریم... پاشو برو توی کابینتی که کنار آبگرمکنه... توی یه دبه کوچیک سفید رنگ تخمه خربزه هست اتفاقا همین چند وقت پیش بی‌بی جان تفت داده بیار باهم بخوریم تو دلم گفتم اَیی تخمه خربزه؟ اما برای اینکه دلش رو نشکنم کاری که گفت رو انجام دادم اما با بویی که از تخمه‌ها به مشام می‌رسید هوس کردم چندتا دونه ازش بخورم _خیلی خوشمزه‌ست _آره بی‌بی خیلی خوب تفت میده تخمه‌ خربزه و تخمه هندونه‌رو خوب حالا بریم سراغ ادامه خاطرات جونم برات بگه... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۱۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) قبل از اینکه شروع کنه وسط حرفش پریدم _ولی منصوره خانم چقدر اخلاق خونواده شما شبیه خونواده‌ای که من توش زندگی کردمه _چطور؟ _معلومه پدرومادرت خیلی چیزا رو ازتون پنهان می‌کردند... پدر منم هروقت چیزی می‌شد جلسات سری با داداشم و مامانم می‌گذاشت اجازه نمی‌دادند ما چیزی بفهمیم. _شاید دلیلش این بوده که دوست نداشتند با در جریان قرار گرفتن ماها استرس و نگرانی‌مون بیشتر بشه بندگان خدا فکر می‌کردند با پنهان کردن اصل موضوع می‌تونن ازمون محافظت کنند در صورتی که خود همین مخفی کاری بیشتر اذیتمون می‌کنه _درسته حتما همین طوره که شما میگی... خوب بفرمایید من سراپا گوشم _جونم برات بگه اون روز محبوبه تا تونست با حرفاش من رو ذره‌ذره از حضورم توی اون خونه پشیمون می‌کرد... محبوب با گریه و آه و ناله از زندگیش می‌گفت انگار نه انگار که زندگی منم رو هواست... یهو تو صورتم اومد و‌گفت _منصوره نکنه مسعود سعید رو هم به کارهای خلاف کشونده؟ محبوب هیچوقت مراعات حال من رو نمی‌کرد که شاید با این حرفاش شرمنده بشم برای همین طبق عادت همیشگی دوباره با همون نگاه و دلخوری و عصبانیت ادامه داد _مسعود با خلاف‌ها و نیومدنش باعث عصبانیت بابا شده به من و سعید چه ربطی داره که بابا به زندگی ما هم گیر میده، برن گوش مسعود رو بپیچونند چی‌کار به زندگی من و سعید دارن ؟ اشک هام یکی پس از دیگری روی گونه‌هام می‌لغزید، پس بیخود نبود از اون شب مدام دلشوره داشتم. دلم می‌خواست بگم فعلا که بابا همون‌قدر که از مسعود عصبیه از سعید هم عصبانیه و مدام اسمش رو میاره... از کجا معلوم نامزد تو نامزد من رو به دردسر ننداخته باشه؟ اما مثل همیشه دلم نیومد تو دلش رو خالی کنم اما برای اینکه حرفی زده باشم رو بهش گفتم: _یعنی واقعا خبراییه؟ بی حوصله لب زد چه می‌دونم؟ تا بحال بابا میگفت اگه محبوبه زودتر از منصوره ازدواج کنه آبرومون می‌ره لابد حالا هم می‌خواد بگه بخاطر خلاف های مسعود که داداش سعیده آبرومون میره. واسه همین می‌خواد طلاق منم بگیره که مثلا یوقت آبروشون نره. بعد هم مثل مادری که جگرگوشه‌ش رو از دست داده با مشت به سینه‌ش کوبید آخ که چقدر من و سعید بدبختیم. برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۶۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا