eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19.1هزار دنبال‌کننده
778 عکس
404 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
پنج تا خواهر و برادر بودیم وقتی سه ساله بودم پدرم رو در بک سانحه از دست دادم شش ساله که شدم برادر اولم ازدواج کرد‌. همیشه مادرم بدگوییش رو میکرد و من هم ازش فراری بودم، وقتی ده ساله شدم همه برادرام ازدواج کرده بودند و درست زمانی که کلاس چهارم رفتم هرروز برادرام به خونمون میوموند و با مامانم سر موضوعی که هنوز نمیدونستم چیه دعوا راه مینداختن. میون حرفا و دعواهاشون همیشه حرف من بود و منی که نمیدونستم جریان چیه تااینکه فهمیدم... https://eitaa.com/joinchat/889782424Cfa913f7dd2
🍀 بیا ببین طبیب موسوی یه برنامه فوق العاده برای درمانتون داره شبیه معجزه 🆔@Hakim_mousavi ☎️09222306455 ❇️ با تاییدیه های سازمان غذا و دارو؛ سیب سلامت ؛وزارت بهداشت ؛تاییدهGmp ✅ برای همیشه بدون درد و خماری ترک کنید تشریف بیار ببین چه خبره👇 https://eitaa.com/joinchat/174719374C46a5b01da3
بابای من عاشق یه دختر ۱۸ ساله شد و مادرم رو طلاق داد مادرم خواهر سومی رو برداشت و رفت کانادا پیش فک و فامیل‌هاش بابام خرجی من و خواهرم رو می‌داد. ولی فقط خرجی. هیچ اثری از محبت و توجه به ما نبود. من عاشق یه پسر مذهبی شدم بابام غیر مذهبی و بود و با این ازدواج صد در صد مخالف بود منم از بی‌جای و بی‌پناهی با رعایت کامل موازین شرعی به خونه خواستگارم پناه آوردم. خواهرم شیما که از زن دوم بابام هست بهم زنگ زد که بابا داره با چاقو میاد تو رو بکشه، آبجی فرار کن، خواستم از خونه خواستگارم برم که... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb داستان زندگی من از اون نوعی که میگن وااا مگه میشه? مگه داریم? من بهتون میگم بله میشه داریم 🔥 ❤️ 👌
8.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•🤍 •🌩• همۀ بدی‌هایت را به خدا بگو... •🥺•وقتی بدی‌هات‌رو بگی، خدا برای‌تک‌تکش‌ کمک‌ات‌ خواهدکرد :) 🌱 🍃🌹ــــــــــــــــــــــــ صــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_608 به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) قلبم از درد بی کسی و کاری که نیما باهام کرده مچاله شده و درد می‌کنه. خدای من چه حرفایی رو داشتم می‌شنیدم نیما و سینا در حال خروج از مرز دستگیر شدند... هرچی بیشتر فکر می‌کردم کمتر باورم می‌شد که نیما تصمیم داشته بدون من از کشور بره. یعنی به من فکر نکرده بود؟ به منی که هیچکسی رو جز اون و خونواده‌ش رو نداشتم؟ منی که توسط پدر خودش با واقعیت زندگیم روبرو و از خونواده‌م جدا شده بودم؟ منصوره و خاله صغری با حرفاشون سعی می‌کردند آرومم کنند اما محال بود حالا حالاها آتش دلم با هیچ حرفی تسکین پیدا کنه... بعد از شنیدن اولین حقیقت زندگیم که یوسف و فاطمه و بچه‌هاشون خونواده‌ی واقعی من نبودند این خبر که توسط نیما نادیده گرفته شدم و بدون من قصد فرار کرده بیشتر قلبم رو آتش زده... اونروز که فهمیدم پدرو مادر واقعیم مردن و اون آدما خونواده واقعیم نیستند همه‌ی امیدم برای زنده موندن و زندگی کردنم به نیما و پدرش بود اما حالا چی؟ اینکه زندگی بدون نیما رو تصور کنم تهش فقط پوچیه.... همه ی وجودم از تجسم اون لحظه به لرزه می‌افته در دلم برای هزارمین بار اسم نیما رو با یه کلمه‌ی پرسشی آوردم چطوری نیما؟ چطوری تونستی بیخیال من بشی کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۰۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) من اینجا نگران حال و احوال تو هستم منتظرم تا هرچه‌ زودتر گره از کار تو باز بشه و برگردی پیشم اونوقت تو بیخیال حال و احوال و تنهایی من گذاشتی که بری دوباره صدای هق‌هقم فضای خونه رو پر کرد این بار خاله صغری بهم نهیب زد _بسه دیگه دختر... آسمون که به زمسن نیومده... تا همین دیشب داشتی بال‌بال می‌زدی که نکنه دشمنای پدرشوهرم بلایی سر شوهرم بیارن یا آورده باشن... دیشب بابت این موضوع داشتی خون گریه می‌کردی حالا که خیالت راحت شده و می‌دونی سالمه و جاش امنه دیگه چرا اینقدر بی‌تابی می‌کنی؟ صدای منصوره‌ کمی ناواضح میومد که داره با خاله در مورد من حرف می‌زنه _خاله اجازه بده خودش رو خالی کنه... من شاهد بودم این شبا چقدر بی‌تاب و نگران حال شوهرش بود خب باورش سخته برای آدم وقتی بدونی اونی که فکر می‌کردی تکیه‌‌گاه امن زندگیته یهو جاخالی بده من می‌فهمم این دختر الان چی تو دلش می‌گذره خیلی بده اونی که درمان دردته خودش بشه دردت اونی که مرهم زخم آدمه خودش بشه خنجری که زخم می‌زنه به وجودت خداروشکر منصوره می‌تونست درکم کنه وگرنه با سختگیری‌های خاله باید همه‌ درد و غم‌هام رو می‌ریختم تو دلم یهو یاد فرشته افتادم... پدرشوهرم که گوشه‌ی زندانه نیما و برادرش هم که دیشب دستگیر شدند پس مادرشون کجاست؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۱۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اصلا خبر داره چه اتفاقی برای شوهرش و بچه‌هاش افتاده یا نه؟ می‌دونه الان من کجام و در چه وضعیتی هستم؟ اون روزایی که بابت ثروت بادآورده‌ی شوهرش برای من و خونواده‌م فخرفروشی می‌کرد هیچ‌وقت به فکر این روزها هم بود؟ الان که شوهرش و پسراش گوشه‌ی زندان افتادن چه حالی داره؟ من تا کی باید اینجا و خونه‌ی مادربزرگ بمونم؟ اونم با این وضعیت... که نمی‌دونم کی جنازه‌ی این گربه رو انداخته توی حیاط اصلا قصدشون تهدید من بوده یا نیما؟ گوشی مادربزرگ رو برداشتم تا شماره‌‌ی مادرشوهر افاده‌ایم رو بگیرم اما هرچی به مغزم فشار آوردم بی‌فایده بود شماره‌ تلفنش رو یادم نیومد... یاد مرسده افتادم... شماره‌ی اون رو حفظ بودم دختره‌ی ایکبیری... حتی یادآوری اسمش هم باعث تهوع آدم میشه یاد رفتارهای چندش‌آورش افتادم... این دختر چقدر خودش رو برای پسرخاله‌هاش لوس می‌کرد... یادمه می‌گفتند با نیما و سینا به هم محرم هستند اما باز هم رفتارهای تهوع آوری داشت اوایل که میدیدم شماره خطش روی گوشی نیما افتاده چقدر حرص می‌خوردم و به نیما غر می‌زدم و می‌گفتم اونقدر جواب نده تا بفهمه برات اهمیتی نداره و دیگه تماس نگیره اما اون دختر پرروتر از تین حرفا بود اونقدر به شماره‌ش نگاه می‌کردم و حرص می‌خوردم که همه‌ی اعدادش رو بطور کامل و واضح حفظ شدم... بی میل شماره‌ش رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم قرار دادم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۱۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) پس از خوردن دوتا بوق صداش به گوشم رسید این دختر کلا اخلاقشه که با لوندی و طنازی حرف بزنه و رفتار کنه... من با یه خط ناشناس تماس گرفتم آخه از کجا می‌دونی کی پشت خطه که براش لوندی می‌کنی؟ چقدر تو دم دستی هستی برای اونایی که قصد دلبری داری ازشون... نزدیک بود عوق بزنم خیلی جدی لب زدم _سلام مرسده... نهال هستم _جیغ خفه‌ای کشید _نهال... واقعا خودتی؟ کجایین پس شماها؟ ایش... نگاهی به گوشی انداختم چهره‌م ناخودآگاه در هم شد با دهن کجی زمزمه کردم الان باید به تو هم جواب پس بدم؟ _اجازه بدی منم حرف بزنم می‌گم که کجا هستم... من جام اَمنه... مامان کجاست ؟ _مامان خودم؟ کفری هوفی کشیدم _منظورم خاله‌ته کجاست؟ ازش خبر داری؟ _خاله؟ نه... مگه باهم نیستین؟ چند روزه ازش بی‌خبریم فکر می‌کردیم با هم هستید _مامانتم نمی‌دونه کجاست؟ 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۱۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _اتفاقا مامانم دیروز می‌گفت چند روزه با خاله صحبت نکردم و نگرانشم... _پس شماره‌ش رو بده _شماره مامانمو؟ وای... اصلا حوصله‌ی خوشمزگی‌هاشو ندارم... اونوقتا که با نیما و سینا حرف می‌زد عمدا خودش رو به خنگی می‌زد که مثلا باعث خنده بشه اما من الان فقط داره گریه‌م میگیره... _مرسده جان لطفا شماره تماس مامانت و خاله‌ت رو به همین شماره اس کن نمی‌تونم ببشتر ازین حرف بزنم... فعلا خداحافظ تماس رو که قطع کردم نفس راحتی کشیدم همون لحظه گوشی تو دستم لرزید و بعد هم صدای زنگش بلند شد همون شماره‌ای بود که الان تماس گرفته بودم... مرسده با خیال اینکه خبری از مادرشوهرم داره تماس رو وصل کردم _مرسده پیداش کردی؟ _واااا... خوبی نهال؟ کیو پیدا کنم؟ چرا یهو قطع کردی؟ ببین تو که نمی‌گی چی شده نمی‌خواستم بهت بگم ولی یه خبرایی شده دنبال عمو فیروز و نیما و سینا هستند چندبار هم به شوهر من گیر دادن و آدرس خواستن شانس آوردین چون یمدته باهم قهریم و هیچ حرفی باهم نمیزنیم هیچ اطلاعی در مورد اونا نداشته که بخواد چیزی بگه کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۱۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _پس تو یه خبرایی داری اره؟ _نه‌ بابا چه خبری؟ یهو همه‌تون گم و گور شدید مگه چیزی گفتین که بدونیم _پس الان چی میگی مرسده؟ خواستم ادامه بدم که بیخیال بحث کردن شدم مرسده من تنهام نیما پیش من نیست از خاله‌تم بی‌خبرم در اولین فرصت هر اطلاعی پیدا کردی به منم بگو... لطفا فکر کنم صدای بغض آلودم باعث شد دلش برام بسوزه چون دیگه ادامه نداد و بعد از مکثی طولانی جواب داد _باشه خیالت راحت... هرخبری شد بهت زنگ می‌زنم نمی‌خوای بگی الان خودت کجایی؟ _نمی‌تونم بگم... برای خودت بهتره... _نیما میدونه تو کجایی؟ _اره... خودش من رو آورده اینجا که مثلا جام امن باشه مرسده اگه کاری نداری قطع کنم _نه ندارم... بعد از قطع تماس سرم رو به دیوار پشت سرم تکیه دادم بوی پیاز داغ از آشپزخونه بلند شده بلند شدم تا سری به خاله بزنم منصوره با دیدنم اشاره کرد تا کنارش برم کنارش نشستم _ نهال بهتره با خونواده‌ت تماس بگیری خاله یه چیزی گفت که نگرانت شدم _چی؟ _نمیدونم ... یعنی نفهمیدم جریان چیه و به تو چه ارتباطی داره اما بهتره با اتفاقاتی که افتاده خونواده‌ت کنارت باشن کمی نگاهش کردم 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۱۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _ببین منصوره خانم من خونواده‌ای ندارم... پدرومادر من بودند که از وقتی دنیا اومدم نداشتمشون... _من نمی‌دونم اینهمه اصرار برای چیه که مدام تکرار می‌کنی و می‌گی بچه‌ی نیره‌ای... این همه سال پیش کی بودی؟ مگه نگفتی یه کسایی خودشون رو خونواده‌ت معرفی کرده بودند با همونا تماس بگیر تا بیان سراغت بنظر من در این اوضاع و احوال به حمایتشون نیاز داری خاله با پای لنگ کنارم ایستاد دخترم منصوره راست می‌گه یه فکری به حال خودت بکن. به خونواده‌ت خبر بده تا بیان پیشت یا تورو ببرن پیش خودشون اینطوریا که من از حرفای محمد فهمیدم معلوم نیست حالا حالا‌ها شوهزت و پدرشوهرت آزاد بشن کلافه صدام رو بالا بردم _من حمایت یوسف و فاطمه و نریمان رو نمی‌خوام اگه اینجا مزاحمتی براتون دارم یا بخاطر حضور من دچار دردسر دارید میشید رک و پوست کنده بهم بگید تا ازینجا برم _این چه حرفیه مادر... ما برا خودت می‌گیم تو مگه راه دادگاه و پاسگاه رو میشناسی؟ منصوره رو به خاله پرسید _شما آقا و خانمی به اسم یوسف و فاطمه میشناسی؟ رو بهم پرسید فامیلی‌شون چی بود؟ سریع جواب دادم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۱۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _یوسف پشت‌کوهی اونا هیچوقت در مورد اینکه زادگاهشون دقیقا کجا بوده و چرا از اونجا بیرون رفتن چیزی برام تعریف نکردند اما میدونم با پدرشوهرم بچه‌ی یه روستا بودند وقتی براتعلی به خاطر یوسف می‌میره و نیره هم بخاطر مرگ شوهرش سرزا فوت میشه من رو به فرزندی قبول می‌کنند و بخاطر حرف و سرزنش مردم از روستا میرن _خاله چیزی از حرفای نهال دستگیرت میشه؟ جز اون نیره و براتعلی که خیلی سال پیش تو تصادف فوت کردند کسی رو به این اسم میشناسی که تو جوونی مرده باشن؟ خاله چینی به ابروهاش داد و یه نه محکم گفت نه...براتعلی که اصلا هیچوقت اهل این روستا نبود رفیق فیروز بود و اون آورده بودش اینجا و وقتی براتعلی رفت خواستگاری نیره و ادعا کرد یک دل نه صددل عاشقش شده بابای دختره گفت بیشتر بخاطر اینکه ضمانتش رو فیروز کرده جوابش منفیه... همه می‌دونستند فیروز تو کار خلافهای سنگینه و هرکسی دم پر اون باشه یعنی خلافکاره... نمی‌دونم چجوری تونسته بود با نیره ارتباط بگیره که فراریش دادن اما این یوسف پشت‌کوهی رو که میگی رو هم من نمی‌شناسم تاحالا اسمشم نشنیدم _خاله وقتی نیره فرار کرد چندماه بعدش اون تصادف شد و مرد؟ _دقیق نمی‌دونم ولی دوسه ماهم نشد بیچاره ننه باباش پیر شدن تو همون مدت _دقیقا سه ماه شد من یادمه... دقیقا سال ۷۰ بود که اون اتفاق افتاد الان بیست و شش سال از اون موقع میگذره با شنیدن سالی که گفت تکونی به خودم دادم _گفتی سال هفتاد؟ اما اونموقع که من هنوز دنیا نیومده بودم؟ _بفرما پس چی میگی؟ _لابد اون نیره و براتعلی که من بچه‌شون هستم یکی دیگه‌ان 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨