eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.4هزار دنبال‌کننده
785 عکس
403 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) به آشپزخونه برگشتم و با گوشتکوب یه مقدار از محتویات داخل قابلمه رو تو کاسه ی استیل کوبیدم تا زودتر آماده بشه و لعاب بندازه. صدای نِق نِق پوریا بلند شد سریع سوپش رو توی ظرف ریختم همینطور که فوتش می‌کردم و محتویات داخلش رو زیرو رو می‌کردم تا فرایند سرد شدنش رو سرعت ببخشم سمت بچه رفتم... حتما باید سوپ رو به خوردش بدم تا بتونم داروهاش رو هم بدم .. همینطور که قربون صدقه‌ش می‌رفتم دست روی پیشونیش گذاشتم ترسم برگشت، تبش خیلی بالا رفته بود. اجبارا طرف سوپ رو کنار گذاشتم و لگن مخصوصش رو تا نیمه آب ولرم و کمی نمک ریختم و کنار پاهاش گذاشتم. آروم صداش می‌کنم و نوازشش میدم. _پوریا جانم ،مامانی، پسر قشنگ مامان، فدات بشم! چشماتو باز کن ببین مامان لگن آب آوردم تا باهم آب بازی کنیم.... بذار لباستو کم کنم پاهاتو بذارم توی آب... باشه!!! هر کاری کردم خوابش رو بپرونم جز ناله اونم با چشمای بسته چیزی عایدم نشد اون قدر قربون صدقه‌ش رفتم و موهاش رو ناز کردم تا بالاخره چشماش رو باز کرد با گریه صدام می‌کرد. با زور و بغضی که توی گلوم لونه کرده بود و بغض و گریه‌های خودش چند قاشق سوپ خورد. و بعد هم با سرنگ شربتها و داروهارو تو حلقش چکوندم. طفلکی بچه‌م از بس دارو خورده تا بوش رو میفهمه لبهاش رو قفل می‌کنه. با خودم غر می‌زدم و نیما رو نفرین می‌کردم. خدا ازت نگذره نیما خیر سرت پدر این بچه‌ای اما بویی از حس پدرانه نبردی اصلا انسانیت نداری درست مثل اون بابای بیرحم و سنگدلت چه قدر تو بیغیرت و پررویی... آخه آدم اینقدر بی خاصیت؟ کی می‌خوای آدم شی... منکه دیگه خسته شدم چند بار به سرم زد که پیش خونوادم برگردم اما دلم نمی‌خواد دوباره بدبختی‌هام رو نشونشون بدم. اونهمه زحمتی که در غیاب نیما برای من و بچه‌م کشیدند رو هنوز نتونستم جبران کنم... سه ماه وقت و بی وقت با مشاوری که نسرین استاد خطاب می‌کرد در تماس بودم اما حتی یکی از کارهایی رو که گفته بود رو هم نتونسته بودم اجرا کنم، هنوز هم دلیل اون کارهایی که گفته بود انجام بدم رو نمی‌دونم... کاش سراغ مشاور دیگه‌ای رفته بودم. بهم گفته بود تحت هر شرایطی به نیما احترام بذارم و بهش اقتدار بدم... اون حرفا شاید قبل از زندان رفتنش جواب می‌داد اما حالا؟ یه آدم معتادی که دست به زن پیدا کرده و فحاشی می‌کنه حتی پول موادشم من دارم تامین می‌کنم ارزش داره که محترمانه باهاش رفتار کنم یا با حرفای اقتداربخش صداش کنم ؟ موندن توی تهران هرچقدر هم برام بدبختی و بیچارگی داشته باشه و داره لااقل خوبیش اینه که خونوادم رو اذیت نمی‌کنم. اون بیچاره‌ها الان فکر می‌کنند زندگیم سرو سامون گرفته خودم ازشون خواستم تا وقتی نیما حساسیتهاش رو نسبت به اونا کمتر نکرده فعلا باهم ارتباطی نداشته باشیم... هرچند هیچ‌کدومشون اول قبول نمی‌کردند هم از باب صله‌ی رحم که امری واجب می‌دونستند و هم از باب دلتنگی و احوالپرسی. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) یکم با پوریا بازی و سرش رو گرم کردم تا کمتر نِق بزنه خداروشکر داروهاش خواب آره وگرنه با اینهمه بی حالی و نق نق و گریه دیگه واقعا کم می‌آوردم. منم‌ آدمم چطور می‌تونم ناله‌های جگر گوشه‌م رو تحمل کنم . بالش رو گذاشتم روی پام و پوریای نازنینم رو خوابوندم و لالایی سر دادم لالایی هایی که می‌خوندم برای هردومون خوب بود هم اون زودتر خوابش می‌برد و هم من، یک دل سیر همزمان با لالایی خوندن اشک می ریختم و دل پردردم رو خالی می‌کردم. گنجشک، لالا،،،سنجاب لالا.. آمد دوباره مهتاب، لالا لالا، لالایی، لالا، لالایی لالا، لالایی، لالا، لالایی گل زود خوابید،مثل همیشه اشکام رو پاک کردم نگاهی به پوریا کردم، خوابش رفته، پس توی رختخواب خوابوندمش و خودمم کنارش دراز کشیدم. با خودم زمزمه کردم آخه کدوم پدری اینقدر بی‌رحم می‌شه؟ حتی یه خبر از بچه ی مریضش نمی‌گیره. فردای قیامت جواب این بچه رو چی میدی نیما؟ جواب این مریضی و اینهمه اذیت شدنش رو چطوری میدی؟ آخه این مواد کوفتی و اون رفقای عوضی یه لا قبا چی دارن که هم منو فداشون کردی هم زندگیمون رو و هم این بچه‌ی طفل معصومت رو . الانه که نرگس بیاد پیشم. اصلا حوصله‌ش رو ندارم. طفلکی نرگس همیشه مثل یه خواهر بهم محبت داره و کمکم می‌کنه. ولی بهتره یکم تنها باشم گلوم درد گرفته از بس بغضم رو قورت دادم. گوشیم رو برداشتم و براش نوشتم _ببخشید نرگس جان پوریا دوباره خوابیده منم دیشب تا صبح نخوابیدم اگه کار مهمی بامن نداری یکم استراحت کنم... پیامک رو ارسال کردم و گوشی رو کنار بالش سُر دادم. چشمام رو بستم، به یه ماه پیش فکر کردم همون روزی که خسته و کوفته از سر کار به خونه برگشتم . خیلی خسته بودم بچه تو بغلم خوابیده بود و روی دستم سنگینی می‌کرد. وارد خونه که شدم خونه رو دود و بوی گند سیگار و قلیون برداشته بود. بوی مشروب بیشتر از همه اذیتم می‌کرد... با دیدن وسایلی که توی خونه پخش و پلا بود فهمیدم که دوباره اون رفقای آویزون بدتر از خودش رو آورده بوده توی خونه . دیگه طاقتم تموم شده بود . پوریا رو که توی بغلم خوابش برده بود گوشه‌ی اتاق خوابوندم... به طرف نیما که پتو رو روی سرش کشیده و خوابیده بود رفتم پتو رو به ضرب از روش کشیدم 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۰۰۳ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _آخه این چه وضعیه برام درست کردی ؟ من صبح تا شب با این بچه میرم سر کار تا خرج خودمون رو در بیارم، تا بهت کمک کنم این زندگی کوفتی‌مون رو حفظ کنیم اونوقت تو رفقات رو میاری توی خونه برای عیاشی و مواد زدنشون؟ چطوری دلت میاد پولی رو که باید خرج بچه‌م کنم رو بدی به این آشغالا؟ این بچه از صبح آوارگی بکشه که آخرشم پولی که با بدبختی نصیبم می‌شه خرج عیاشی‌تون کنید؟ یهو مثل یه گرگ زخمی و وحشی از جاش بلند شد و شروع کرد به پرت کردن وسایل به سمت من عربده می‌کشید و ناسزا می‌گفت. پوریا بیدار شده بود و وحشتزده گریه می‌کرد. بغلش کردم دوباره از اینکه عصبانی شده بودم و این طور با نیما برخورد کرده بودم پشیمون شدم... هر چی بیشتر بهش اعتراض می‌کردم بیشتر از انسانیت و مردونگی فاصله می‌گرفت... از داد و بیداد و رفتاری که از خودم بروز داده بودم پشیمون بودم، مشاورم گفته بود این مواقع سکوت کنم کاش یه بار هم که شده میتونستم به دستوراتی که مشاورم داده بود عمل کنم تا نتیجه‌ش رو ببینم، اما من آدمی نبودم که بتونم مقابل بی مهری‌ها و بی عرضگی‌ها و عیاشی‌ها و بی‌توجهی‌های نیما یا هرکسی کوتاه بیام نگاهم به نیما بود، با این حال و احوالی که پیدا کرده خدا می‌دونه چه بلایی به سرم بیاره. تو فکر بودم بچه رو چکار کنم که اگه دوباره به جونم افتاد تا کتکم بزنه ، یک وقت بلایی سر این طفل معصوم نیاره. یهو با عربده و وحشی بازی من رو از کتفم گرفت و هولم داد به سمت در خونه. _برو گمشو بیرون ... هزار بار بهت گفتم برگرد پیش خونواده‌ت ، پیش اون به اصطلاح برادرت که یه ذره شرف نداشت کمکم کنه... مردم می‌رن وکیل می‌گیرن که کارشون توی دادگاه و زندان راه بیفته اونوقت برادر مثلا وکیل تو تا تونست اوضاع من رو خرابتر کرد بهت گفتم من دیگه اون نیمای سابق نیستم، نگفتم؟ غلط کردی خواستی باهام بمونی الانم اگه نمی‌تونی با شرایطم کنار بیای هری، برو گمشو کنار خونواده‌ت بچه رو محکم گرفتم که به زمین نیفتیم. درو باز کرد و به بیرون هولم داد و درو محکم به هم کوبید . باورم نمی‌شد تو این سرما از خونه به بیرون پرتم کرده باشه با تن صدای آرومتر و اوج بدبختی صداش کردم . توروخدا !!! تروجان عزیزات !!! هوا سرده بخدا بچه مریض می‌شه نیما... مثل چی از اعتراضی که کرده بودم پشیمونم اما چه فایده... دوباره صداش زدم _غلط کردم نیما تروجان هرکی دوست داری درو باز کن بخدا این بچه طاقت این سرما رو نداره صدای جیغ و گریه‌ی پوریا از یه طرف دلم رو آتیش می‌زد سرمای داخل راه پله از یه طرف دیگه... می‌دونستم بچه‌م طاقت این سرما رو نداره. پوریارو زمین گذاشتم _مامان جان نترس چیزی نیست عزیز دلم. یلحظه صبر کن الان می‌ریم توی خونه... از پام محکم چسبید بریده بریده میون گریه گفت _نریم... نریم خونه... بابا می‌زنه _نه عزیزم الان آروم می‌شه هرچی التماس داشتم توی صدام ریختم و نیما رو صدا زدم _من اشتباه کردم نیما، من غلط کردم، نمی‌دونم از استرس و شوک کاری که نیما باهام کرد بود یا سرمای طاقت فرسای داخل راهرو که دندونام بهم می‌خورد _ خواهش می‌کنم ازت این درو باز کن و بچه رو ببر توی خونه، خودم تا صبح این بیرون می‌مونم قول میدم تا صبح یه کلمه هم حرف نزنم. ناله ها و گریه های من و این بچه دل هر سنگی رو آب می‌کرد اما این مرد انگار از سنگ هم سختتر بود. نیمایی که یه زمان یال و کوپالی داشت یه جور سنگدل و لجباز بود حالا که یال و کوپالش با اعدام باباش ریخته طور دیگه‌ای لجباز شده و حساب همه‌ی دارایی‌هایی که از دست داده رو گویا می‌خواد از من پس بگیره... دوباره یاد حرفای مشاورم افتادم خانم استاد بهم گفته بود کلید مرد شدن نیما اقتدار بخشیدن به اونه... آخه اینم راهکار بود که بهم داده بود؟ نیما سمبل اقتدار بود با جایگاهی که فیروز براش درست کرده بود خدارو هم بنده نبود حالا تو این شرایط اگه من هم بهش عزت و احترام زیادی می‌ذاشتم یقین دارم که دوباره خودش رو گم می‌کرد و بیشتر اذیتم میکرد... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۰۰۴ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) یکم که گذشت یاد نرگس افتادم، پا تند کردم تا به طبقه‌ی پایین برم یادم اومد که از دیشب برای عروسی به شهرستان رفته و تا دو روز دیگه بر نمی‌گردند. پس نیما می‌دونسته صاحبخونه‌مون خونه نیست برای همین باخیال راحت مهمون به خونه آورده. با ناامیدی به بالا برگشتم و بسمت راه پله ی پشت بوم حرکت کردم تا شاید چیزی برای گرم کردن خودمو بچه پیدا کنم. شانس اورده بودم پرده های قدیمی خونه ی نرگس کنار در پشت بوم افتاده بود برش داشتم و باخودم به پایین آوردم . دوباره پله‌هارو به طرف خونه‌ی نرگس طی کردم. پادری رو از جلوی خونه شون برداشتم و به پاگرد خونه‌ی خودمون برگشتم پوریارو نشوندم روی پادری جلوی در خونمون. زمین یخ بود اما چاره ی دیگه ای هم مگه داشتم ؟ باید صبر میکردم مرد به اصطلاح شوهر من طول میکشید تا اروم بشه .وگرنه پافشاری من بیشتر اونو مجاب میکرد آزارمون بده. پرده ها رو روی هم چیدم و تا کردم اندازه ی یه پتو برای پوریا شد. گذاشتم کنار پوریا. اونو بغلش کردم و پرده ی تا شده رو کشیدم روش و پاردی خونه ی زری رو هم روش انداختم تا شاید کمی گرمش کنه‌. و خودمم روی پادری نازک خونه‌ی خودمون نشستم و به در تکیه زدم سرما به مغز استخونم نفوذ کرد هردومون به لرزه افتاده بودیم. خدارو شکر که توی کارگاه شیر داغی که سرپرست کارگاه بهم داده بود رو خورده بودم وگرنه الان از گرسنگی و سرما بیهوش میشدم. اونقدر پوریا رو تکون دادم که کم کم خوابش برد. مطمئن بودم این بچه امشب مریض می‌شه. خودمو نمی‌بخشم من که اخلاق نیما رو میدونم پس چرا با دیدن اوضاع خونه بهم ریختم و داد و بیداد راه انداختم؟ قبلا هم پیامد این رفتارهام رو دیده بودم. یکی دو ساعتی گذشت، شاید تا بحال آروم شده باشه. بچه رو گذاشتم روی پادری. در خونه رو آروم زدم با التماس صداش کردم میای درو باز کنی؟ من اشتباه کردم بهت چیزی گفتم بخدا این بچه گناه داره بیا ببین داره عین گنجشک میلرزه. اشکام دوباره راه افتاده بودند التماسش کردم تروخدا بیا این بچه رو ببر خونه منو بذار همینجا بمونم. . یکم که گذشت صدای ناسزا گفتن هاش رو شنیدم فحش میداد و خط و نشون می‌کشید. بیچاره نریمان و بابام خدا ازت نگذره نیما... با من مشکل داری چرا پای اون خدا بیامرز و داداشم رو وسط می‌کشی؟ صداش از پشت در میومد _آخه بدبخت خودم تو رو آدمت کردم، من تورو از خونه ی بابای بدبختت کشوندم بیرون و آدم بودن و کلاس گذاشتن رو یادت دادم. خوبه دیدی چه برو بیایی داشتم... اون داداش عوضیت اومد دارو ندارمو از چنگ من و بابام در آورد. در رو باز کرد نگاهی با نفرت بهم کرد _تو که جون یه شب موندن تو راه پله رو نداری غلط میکنی برای من داد و بیداد راه میندازی. گفتم _تو راست میگی من غلط کردم. از حرفاش فهمیدم داره نرم میشه. بچه رو بغل کردم، به خودم نهیب زدم که دیگه بسه هرچی بدبختی کشیدی از دستش. باید هرچه زودتر برگردی سمنان. برو بگو نتونستم درستش کنم 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۰۰۵ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بچه رو نشونش دادم و بعد هم شروع کردم به التماس کردن خودم میدونم که بدبخت تر از این حرفام که بخوام از تو ایراد بگیرم، بخاطر بچه برو کنار بذار بیام تو خونه... از جلوی در کنار رفت آروم درو هل دادم و بلافاصله پشت سرش وارد شدم و در رو پشت سرم بستم آهسته آهسته به سمت بخاری رفتم و شعله‌ش رو تا اخر زیاد کردم بچه رو همونجا خوابوندم و پتویی که کنار بخاری بود رو کشیدم روش. فورا به آشپزخونه رفتم و استکان دسته‌دار رو برداشتم شیر پاستوریزه رو سریع گرم کردم و ریختم توش. پوریا بیدار شده بود و با گریه صدام می‌زد. به سرعتم افزودم و کنارش نشستم و بغلش کردم استکان شیر رو به لبهاش نزدیک کردم _بیا بخور عزیز دلم... یکم بخور مامان جان تا گرم بشی. اول کمی بد قلقی کرد اما بالاخره کمی ازش خورد با آرامش سرش رو روی بالش گذاشتم و دوباره پتو رو روش کشیدم و کمی پشت کتفش رو مالش دادم مطمئن شدم که خوابش برده آروم و اهسته به سمت اتاق رفتم. بله مشغول بساطش بود همونه که کاریم نداره... وگرنه دوباره کتکم می‌زد. باید کاری می‌کردم . از اول هم اخلاقش همین طوری بود، کینه‌ای و لجباز، می‌دونستم حالا حالاها دست از سرم برنمی‌داره. زود یه چای پررنگ آماده کردم توی لیوان مخصوصش ریختم. کمی نبات هم انداختم توش گذاشتم توی سینی و بردم تو اتاق سرشو گرفت بالا از نگاهش ترسیدم اما الان وقت ترسیدن نبود ، چایی رو مقابلش روی زمین گذاشتم _ببخشید... از این به بعد هر چی تو بگی. دیگه نایستادم تا واکنشش رو ببینم یا جوابش رو بشنوم پا تند کردم و زدم بیرون. نفس راحتی کشیدم با اینکه بخاطر سرمای راه پله تموم استخونهام درد می‌کرد اما به سختی شام رو آماده و خونه رو تا حدودی مرتب کردم. شام که آماده شد تکه‌های مثلثی کوکو رو توی بشقاب چیدم با نون و پیاز و لیوان آب توی سینی گذاشتم و بردم توی اتاق دیدم داره چرت میزنه برای همین کنارش گذاشتم. دوباره چشماش رو باز و نگاهم کرد. معنی نگاهش رو نمی‌فهمیدم. رختخوابها رو برداشتم برای اون رو جای همیشگی انداختم. خودمم با یه پتو خزیدم بغل بخاری... و کنار پسر طفل معصومم خوابیدم. نفهمیدم کی خوابم برد. با صدای گرفته‌ی خروسکی شده‌ی پوریا از خواب پریدم بدن دردم بیشتر شده بود انگار خودمم سرما خوردم. از ترس اینکه باباش بیدار نشه سریع بغلش کردم اما حالش خیلی بدتر از چیزی بود که فکر می‌کردم. سرفه و عطسه های مداومش دلم رو خون کرد. به سراغ یخچال رفتم. اما هیچ شربت و داروی مناسبی برای بچه پیدا نکردم... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۰۰۶ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دوباره پوریا بیدار شده بود و گریه‌هاش داشت دیوونه‌مم می‌کرد. نگاهم به سمت در اتاق رفت عجب پدری... یعنی حال بچه‌ش رو نمیفهمه؟ ناچارا حدود یک ششم از قرص استامینوفن رو توی یه قاشق آب حل کردم و بخوردش دادم اما نصفش رو بالا آورد. بعد از یه ساعت نِق زدن کم‌کم خوابش برد به سرم زد که از فرصت استفاده کنم و تنهایی به داروخونه برم . اما داروخونه‌ی شبانه‌روزی خیلی از خونه فاصله داره و این وقت شب معلوم نیست توی این سرما و تاریکی چه بلایی به سرم بیاد. ناچار تا صبح بالای سرش نشستم بچه‌م تا صبح راحت نخوابید . دم دمای صبح حالش بدتر شده بود. تا هوا کمی روشن شد سریع آماده شدم مبلغ مساعده‌ای که دو روز پیش از سرپرست کارگاه برای خرید لباس گرم برای خودمو پوریا گرفته بودم رو برداشتم و داخل کیف گذاشتم. لباس تن بچه کردم و پتوش رو دورش پیچیدم. دویدم بیرون تنش داغ داغ بود اونقدر تبش بالا بود که هُرم نفسهای داغش وقتی به صورتم می‌خورد داغیش رو حس می‌کردم. نزدیکیِ درمانگاهِ شبانه‌روزی نگاهی به صورتش کردم حالت چهره‌ش من رو ترسوند. به دو داخل رفتم داد میزدم و دکتر رو صدا می‌زدم و کمک می‌خواستم. خانمی با لباس سفید به سمتم دوید _ مریض بدحال داری؟ _تبش خیلی بالاس وقتی بچه رو بغلم دید دکتر رو صدا کرد _ مورد اورژانسی داریم. بچه رو ازم گرفت و به اتاقی وارد شد و روی تخت خوابوند با ناراحتی و تشر گفت چرا دیر آوردیش دکتر ؟ دوباره که به پودیا نگاه می‌کرد فریاد زد دکتر بدو بچه تشنج کرده. یه دکتر و یه پرستار دیگه توی اتاق اومدند و من رو بیرون کردند. من هم مثل ابر بهار گریه می‌کردم. صدای دو تا پرستارها رو می‌شنیدم که با دلسوزی در مورد بچه‌م حرف می‌زدند معلوم بود در تکاپو هستند و دارن کاری براش انجام می‌دن اونقدر فشار عصبی روم زیاد بود که همونجا پشت در افتادم چشام بسته بود صدای باز شدن در و بعدم صدای پرستار و حرفایی که مربوط به پوریا بود و کارهایی که باید براش انجام می‌دادند به گوشم رسید. چشمم رو که باز کردم تو یکی از اتاقهای درمونگاه بودم و سرم بهم وصل بود. پاشدم سرم رو از دستم کشیدم و به سختی بلند شدم و به سمت اتاقی که پوریا توش بود راه افتادم 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
تازه انقلاب شده بود.‌یه جوون هفده ساله بودم.‌ خانواده‌م نه انقلابی بودن نه تو قید و بند دین.‌ ولی من با اونا فرق داشتم. خیلی دلم میخواست یه زن مذهبی بگیرم تا من رو بیشتر جذب دین کنه‌. تو کلاس های روحانی محلمون شرکت می‌کردم‌. یه روز متوجه شدم یه دختری از محلمون که دوازده ساله‌ش بود هر روز پوشیه می‌زنه و میاد تو کلاس خانم حاج آقا شرکت می‌کنه. پرس و جو کردم فهمیدم دختر یکی یدونه‌ی حاج حسینِ. حاج حسین و زنش هر چی بچه بدنیا می‌آوردن می‌مرد و فقط این دخترشون مونده بود. من که صورتش رو ندیده بودم که عاشقش بشم فقط به خاطر حجابش ازش خوشم اومد و به مادرم گفتم.اما مادرم گفت... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۰۰۷ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) پرستاری بالای سرش بود تا من رو دید به سمتم اومد _ چرا از جات بلند شدی؟بچه‌ت حالش بهتره، هینی کشید _چرا سرمتو خودت کشیدی لابد رگتو پاره کردی ببین آستینت خونی شده ... صبر کن زخمت رو چسب بزنم. هیچی برام مهم نبود فقط دلم می‌خواست از سلامت پوریا مطمئن بشم . وقتی دست به سرو صورتش کشیدم و نفس های منظمش رو دیدم خیالم راحت شد کنارش روی تخت نشستم. پرستار با چسب و پنبه پیشم اومد تازه متوجه خیسی آستینم شدم. خون روی دستم رو پاک کرد و چسب رو روی زخم گذاشت. _ چرا بچه رو اینقدر دیر رسوندیش اینجا؟ دکتر گفت اگه پنج دقیقه دیرتر می‌رسوندیش تشنج شدید می‌شد و مغزش آسیب جدی می‌دید ممکن بود حتی از دست بدیش. اشکام رو پاک کردم _ فقط خدا می‌دونه دیشب چی کشیدم. هزینه ی درمانمون چقدر میشه؟ _ باید بری پذیرش. می‌خوای صبر کن من میرم برات می‌پرسم. دفترچه همراهت هست؟ بیمه نیستیم کمی نگاهم کرد و رفت. وقتی برگشت پولهای داخل کیفم رو می‌شمردم که گفت دکتری که بالا سر بچه‌ت بود نیمساعت پیش شیفتش تموم شده و رفته. سفارش کرده هزینه‌ی درمانت رو ازت نگیریم ظاهرا خودش پرداخت کرده. از حرفی که شنیدم خیلی خجالت زده شدم ببین از کجا به کجا رسیدم... نمی‌دونم اشکی که از چشمام سرازیر شد بخاطر حرفی بود که شنیدم و اشک شوقه یا از روی ناچاری و شرم تنها حرفی که به زبونم میومد _ خدا خیرش بده . پرستار با لبخند نگاهم کرد _ مادرش یک ماه پیش فوت شده. گفته براش یه فاتحه بخونی. با گریه گفتم خدا مادر همچین آدمی رو همنشین حضرت زهرا توی بهترین جای بهشت کنه. _ یساعت دیگه صبر کن اگه شرایط بچه نوسان نداشت می‌تونی ببریش. داروهاشم دکتر تهیه کرده اوناهاش. روی میز بغل تخت گذاشتم. دستورش رو روش نوشتند به‌موقع بهش بده و بیشتر مراقبش باش. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۰۰۸ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) از اون روز به بعد پوریای کوچولوی من زود به زود مریض می‌شد، با کوچکترین سرماخوردگی تب‌های شدید می‌کرد و طول می‌کشید تا کاملا خوب بشه... وهربار که بخاطر وضعیت بد بیماریش مجبور می‌شدم پیش دکتر ببرم چند ماه پیش نرگس یه خیر برام پیدا کرده بود تا بتونم مخارج ترک اعتیاد نیما رو تامین کنم، اما نیما زیر بار ترک نرفت بیچاره داداش خیلی تلاش کرد نیما رو بعد از آزادی راصی کنه که به سمنان بیاد اما اون قبول نکرد منم پام رو کردم تو یه کفش و گفتم میتونم نیمارو سربه راه کنم داداشمم این خونه رو با هزار بدبختی برامون پیدا کرده بود و من مجبور بودم با همه ی بی کسیم تنهاتر از گذشته توی این شهر غریب دور از خوانواده‌م با یه بچه‌ی مریض روزگارم رو بگذرونم. یاد مشاورم و حرفاش افتادم، در دل برای چندمین بار نفرینش کردم _خدا لعنتش کنه . اون با حرفای مسخره‌ش باعث شد نور امید به دلم بتابه و فکر کنم میتونم نیما رو درست کنم... البته مامان و نریمان هم همین نظر رو داشتند اما استاد مسلمی اونقدر با صلابت پای حرفش بود که فکر می‌کردم حرفاش قراره توی زندگیم معجزه کنه. این روزگار از همون اول هم با من سر ناسازگاری داشت... با صدای زنگ گوشیم از خاطرات ماههای اخیر بیرون اومدم مامان بود کمی باهاش صحبت کردم و مثل همیشه با دروغ از حال خوب خودم و پوریا براش گفتم، تلفن رو که قطع کردم تازه یاد نرگس افتادم بنده خدا در همه حال کمک حالم بود اونوقت من به همین راحتی دست به سرش کرده بودم... دستی به صورت پوریا کشیدم خدارو شکر تبش پایین اومده... می‌دونستم مرد یخی من فعلا به خونه برنمی‌گرده، پس با خیال راحت داروهای پوریا رو داخل مشما چیدم پتوش رو هم دورش پیچیدم و بغلش کردم تا به خونه‌ی نرگس برم نرگس مثل یه فرشته ی مهربون همیشه مراقبم بود. از خواهرام بهم نزدیکتر و مهربونتر بود. خدا خیرش بده اگه اون و مهربونیاش نبود طی همین چند ماه خیلی زودتر از اینها دق کرده بودم. 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۰۰۹ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) با تعارفش وارد خونه‌ش شدم، حین نشستن با شرمندگی به صورت مهربون و خندونش نگاه کردم _راستی نرگس جان امروز کارم داشتی؟ یبار صبح زنگ زدی و پیام دادی بهم، یبارم که دم در صدام کردی شرمنده‌ت شدم،آخه امروز پوریا دوباره مریض شده بود خونه خواب بود رفتم براش دارو گرفتم، برای همین عجله داشتم تا زودتر داروهاش رو بدم. پتوی کوچکی که برای پوریا آورده بود رو روش کشید و مرتب کرد و کمی هم مثل یه خاله‌ی مهربون قربون صدقه‌ رفت _خداروشکر که الان بهتره... می‌خواستم باهات صحبت کنم خوشبختانه بحثش هم پیش اومد ببین نهال جان تو خانوم دل پاک و با ایمانی هستی.. از این تعریفش خنده‌م گرفت. خنده‌م رو که دید پرسید _حرف نابجایی می‌زنم؟ من فکر می‌کنم سختی‌ها و مشکلاتِ زندگیت تورو از عقایدت دور کرده وگرنه دلت از من‌ و اطرافیان من پاکتره و بیشتر از امثال من نور ایمان توش موج می‌زنه. خونه‌ای که توش نماز خونده بشه خدا خیر و برکت مادی و معنویش رو به زندگی صاحبش سرازیر می‌کنه ببین... با توجه به شناختی که برادرت و همسرش دارم و این مدتی که تونستم خودت رو بشناسم و چیزایی که ازت شنیدم و همه‌ی چالشها و اتفاقات زندگیت فقط یه برداشت می‌تونم داشته باشم. خدا یه چیزی در تو دیده که مدام در حال امتحان کردنت بوده. البته امتحان رو بعضی وقتا ما جواب هاش رو بلدیم اما نمی‌دونیم که چطور باید جواب بدیم. درست مثل تو شاید جواب همه‌ش رو بلد بودی اما نحوه ی پاسخگویی و حل کردنشون رو نمی‌دونستی . حسینه‌ی سر چهار راه، روزهای دوشنبه و چهارشنبه ساعت دو تا چهار از یه خانم مشاور مذهبی که هم تحصیلات دانشگاهی داره هم حوزوی دعوت کرده قبلا هم ایشون همونجا کلاس داشتند.... خودمم رفتم،کلاس پربار و آموزنده‌ی خوبی داره. یاد مشاورم و استاد نسرین افتادم، با اکراه سر بالا دادم قبلا هم برات گفتم یکی از همین استادهایی که می‌گی به تورم خورده که زندگیم الان رو هواست. وقتی نیما از زندان آزاد شد هنوز مردد بودم که می‌تونم باهاش زندگی کنم یا نه و همین مشاور و استادم با امیدهای واهی و آموزشهای مسخره‌ش من رو بیخودی امیدوار کرد که می‌تونم نیما رو تغییر بدم اما خودت که الان وضعیت زندگیم رو می‌بینی ... من نمی‌دونم مشاور قبلیت دقیقا چه دستوراتی بهت داده اما چند تا موردش رو که بهم گفته بودی اتفاقا دستورات خوبی بود منتها تو چون بلد نیستی فکر می‌کنی کارای سختیه... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۰۱۰ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 ۱۰۱۱ به قلم (ز_ک) من به آموزشهای این استاد ایمان دارم. خودم بدیهای شوهرت رو دیدم اما رفتارهای اشتباه تورو هم می‌بینم...اگه طبق دستورات این خانم مشاور پیش بری اطمینان دارم تا یکسال دیگه زندگیت کلی تغییر کرده من از ایشون و مسئول فرهنگی حسینیه خواهش کردم بخاطر اشخاصی مثل تو که شاغل هستید ساعات شروع جلسه رو بندازند عصر مثلا ساعت چهار تا شش که بتونید شرکت کنید. دوست دارم روی من رو زمین نزنی و چند جلسه رو باهم بریم . اول با شیوه ی آموزشی ایشون آشنا شو بعد هم یه جلسه برای مشاوره ازشون وقت میگیریم برات. سهم و لیاقت تو از زندگی خوشبختیه عزیزم. من می‌خوام کمکت کنم زندگیت رو از اول بنا کنی و یه تنه بسازی... بدون که می‌تونی... باشه ای گفتم اما توی دلم گفتم دلت خوشه... نیما و زندگی من با هیچ چیزی درست نمیشه. اما بخاطر مهربونیش دلم نیومد ناامیدش کنم سر چرخوندم و خونه‌‌ش رو که همیشه یه حس و حال خاصی برام داشت رو از نظر گذروندم اونجا یه آرامش ناب داشت. این آرامش انگار از همه‌ی نقاط خونه‌شون ساطع می‌شد. خونه‌شون گرمیِ دل‌انگیزی داره. نرگس آخرش نگفتی راز آرامش خونه‌تون چیه؟ خونه‌تون حس و حالی شبیه مسجد و امامزاده‌ها داره... ادم احساس امنیت و نزدیکی به خدا میکنه مثل همیشه خندید و گفت اوووو تو هم که همیشه اغراق میکنی، چه خبره بابا کی میره این همه راهو.. نه به خدا راست می‌گم. این حس آرامش ناب رو هیچ‌وقت تو خونه‌ی پدرشوهرم و اطرافیانش دریافت نکردم... بهت گفتم که چقدر ثروتمند بود... آهی کشیدم... چرا راه دور برم، خونه‌ی خودم و نیما، با اونهمه زرق و برق و تجملات و امکانات رفاهی هیچوقت این احساس رو توش نداشتم... اونزمان فکر می‌کردم به خاطر دوری از خونواده‌مه... اما می‌دونی چیه؟ من فکر می‌کنم به‌ خاطر اینه که تو و شوهرت تو این خونه نماز و قران می‌خونید، با مهربونی باهم رفتار می‌کنید. بددهنی نمی‌کنید کارهای خداپسندانه می‌کنید با اینکه خودتونم دستتون خالیه اما بازم دست به خیر دارید. همینکه دغدغه ی تو و شوهرت همیشه رفع مشکلات دیگرانه یعنی آدمای خوبی هستید همینا باعث میشه که فرشته ها زیاد به خونه‌تون سر بزنند . این احساس رو منزل پدریم و خواهرو برادرم و همه‌ی اقوام پدرومادرمم داشتم‌. چون آدمای با ایمانی بودند. 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_ ۱۰۱۱ به قلم
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) باورت می‌شه مدتهاست که من دیگه نماز نمی‌خونم؟ چون هرجای خونه که می‌خوام به نماز بایستم همش فکر می‌کنم اون قسمت خونه نجسه.... همینا دلم رو بد میکنه و نمی‌تونم نمازم رو بخونم حس می‌کنم بی احترامی به خدا میشه. _وای نهال... یعنی تو واقعا نماز نمی‌خونی؟ من که باور نمیکنم. اوایل دیده بودم می‌خونی الان چرا ترک کردی آخه؟ من که فکر می‌کنم چون رابطه‌ت با شوهرت خوب نیست و اونم نمی‌تونه آرامش و آسایش‌تون رو تامین کنه از خونه‌ی خودتون دلزده شدی برای همین اینجا برات مامن آرامشه. بعد هم مگه شرایط نماز خوندن ما به دل خودمونه ؟ شما توی خونه‌ی خودت چاره‌ی دیگه ای نداری هرجای خونه هم که نجس باشه چون نماز واجبه اون قسمتی که مطمین نیستی نجس باشه رو انتخاب کن. یه پارچه تمیز بنداز کف زمین روش نمازتو بخون . البته باید برات حکم این مساله تو بپرسم .فعلا این کارو بکن تا بعد. دیگه نشنوم نمازتو نخونیا. نماز یکی از واجباته. در هیچ شرایطی نباید ترک بشه. مشکلاتی که تو توی زندگیت داری همگی امتحان الهی هستند. خدا همه ی بندگانش رو امتحان میکنه. مهم اینه که بلاخره یروز تموم میشن.بشرطی که بتونی بخاطر رضای خدا با اون مشکل کنار بیای و تحملش کنی وقتی روی شیطون رو کم کنی خودش جل و پلاسشو جمع میکنه میره اونوقته که خیر و برکت از درودیوار زندگیت سرازیر میشه. نذار موقعی که زندگی اون روی خوشش رو بهت نشون داداز اینکه موقع سختی پشت بخدا کردی و دستوراتشو سبک شمردی شرمنده بشی. اتفاقا همین نماز خوندن هات توی اون شرایط و زندگی و توکل کردن ها و صبر کردن ها بخاطر خداست که مشکلات رو دونه دونه حل می‌کنه. خیلی وقته میخواستم یسری دستورالعمل که از استادمون یاد گرفتم بهت بگم اما شرایطش پیش نمیومد. حالا که بحثش شد اگه دوست داری بهت میگم و اجراش کن بهت اطمینان میدم که بعد از مدتی نتیجه ی دلخواهت رو حتما میبینی. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨