فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴خبری مهم که حاج قاسم به شهید ایرلو داده بود
علی ایرلو فرزند شهید حسن ایرلو:
قبل از اینکه پدرم به یمن برود، شهید سلیمانی نوید این شهادت را داده بودند و به مادرم گفتند اگر حاج حسن آقا به یمن بروند دیگر بر نمیگردند و شهید خواهند شد.🌷
هدایت شده از گسترده توحید
بازارشوش
♥️عرضه کننده انواع لوازم اشپزخانه♥️
لوکس😎خاص🤩فانتزی♥️
به قیمت عاااااالی💸
ارسال ب تمام نقاط کشور 🚛
https://eitaa.com/joinchat/4111859773C45e30a12b2
🔴 با دیدن قیمتهاش شوکه میشی😱😱واردش که میشی نمیدونی کدوم یکی روانتخاب کنی 😉😎
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴خبری مهم که حاج قاسم به شهید ایرلو داده بود
علی ایرلو فرزند شهید حسن ایرلو:
قبل از اینکه پدرم به یمن برود، شهید سلیمانی نوید این شهادت را داده بودند و به مادرم گفتند اگر حاج حسن آقا به یمن بروند دیگر بر نمیگردند و شهید خواهند شد.🌷
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_63 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_64
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
برگشتم سمتش، خیلی سرد گفتم
سلام
نگاه دقیقی به صورتم انداخت
_سلام، صورتت چی شده؟
بی اهمیت جواب دادم
_هیچی
ناراحت اخم کرد، لبهاشم جمع کرد
_کی زده؟
ازش رو برگردوندم
_هیچ کس
_هیچ کس یعنی چی؟ مریم جان حرف بزن ببینم کی زده؟
همین طوری که ازش رو برگردوندم گفتم
برو از پسرت بپرس
نا باورانه گفت
از کی؟ احمد رضا؟؟
_بله
مگه بعد از اینکه تو از خونه ما رفتی، همدیگر رو دیدید
_نه ندیدیم، ولی شما بهش بگید، خودش براتون میگه
زیر لب زمزمه کرد
لااله الا الله
گوشیش رو از توی کیفش در آورد، شماره گرفت
_الو احمد رضا کجایی؟
_خیلی خب، پاشو بیا سر مزار، مادر مریم
_آره خودشم اینجاست
_باشه بیاید
تماسش رو قطع کرد،
کتاب دعام رو از توی کیفم در آوردم، سوره مُلک رو آوردم، شروع کردم به خوندن، صدق الله العلی العظیمش رو که گفتم، حس کردم یکی کنارم نشست، با گوشه چشمم نگاه کردم دیدم احمد رضاست
سلام
آروم، زیر لبی جواب دادم
سلام
مامانش گفت
مریم پای چشمش یه کم کبوده، میگم چی شده؟ میگه از احمد رضا بپرس
احمد رضا سر چرخوند سمت صورتم، با دقت نگاه کرد
دستش رو گذاشت توی سینه اش، متعجب گفت
من
مامانش گفت
مریم مگه شما نگفتی از احمد رضا بپرس
ریز سرم رو تکون دادم
_اره خودم گفتم
احمد رضا دستم رو گرفت، من رو چرخوند سمت خودش
_ببینمت من زدم؟
وقتی چرخیدم، چشمم افتاد به پدر شوهرم، اول خواستم همونطوری که نشستم سلام کنم، اما انگار یه نیرویی من رو از جام بلند کرد، ایستادم، سرم رو انداختم پایین
_سلام
_سلام دخترم خوبی؟
_بله
احمد رضا هم ایستاد، ناراحت گفت
مریم ازت انتظار همچین حرفی رو نداشتم، از دیروز تا حالا من تو رو ندیدم چطور میگی کار منه
سرم رو. گرفتم بالا
نگفتم کار توعه، گفتم از تو بپرسن، آخه قرار بود آب توی دل من تکون نخوره
چشمش رو بست، متاسف سرش رو تکون داد، دستش رو کرد لای موهاش
معذرت میخوام مریم، من همه تلاشم رو کردم نشد
من اگر به کسی قول بدم، شده بمیرم زیر قولم نمی زنم
رنگش پرید، پشتش رو کرد به من، دوباره برگشت سمتم
داداشت زده
توی چشماش زل زدم، مکثی کردم، ازش رو بر گردوندم، زیر لبی گفتم
آره...
فیلم رو دیدید؟ از کمک حاج قاسم به اشرار جنوب استان کرمان
اینها تحت تعقیب نیروی انتظامی بودند که حاج قاسم پیشنهاد میده به جای مجازات...
میخوای بدونی کمک حاج قاسم به این اشرار چی بوده؟😍
تشریف بیارید این کانال فیلمش رو درست کردند ببین 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_64 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_65
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
از شدت عصبانیت چشم هاش به خون افتاد در حالی که میخواد احترام پدر مادرشم حفظ کنه، رو کرد بهشون، دستهاش رو گرفت بالا، با صدایی پر از خشم ولی کنترل شده گفت
بیا همین رو میخواستید، زنم بره کتک بخوره، هی التماستون کردم نکنید، گفتید نه بّد میشه باید بره
برگشت با دستش صورت من رو نشون داد
الان کدوم بده، اینکه زن عقدی من خونمون میموند، یا اینکه الان کتک خورده با صورت کبود جلوی روم وایساده، دوست دارم الان یه قبر بکنم برم توش، خودم رو زنده به گور کنم
باباش اومد جلو دستش رو گذاشت روی شونه اش
آروم باش پسرم، حق با توعه، جون خودت من باور نمیکردم محمود دست بلند کنه روی خواهرش
تیز سر چرخوند سمت باباش
دیگه نمی زارم مریم بره خونه داداشش، به هر قیمتی هم میخواد تموم بشه، بشه
باباش، با تومنینه سرش رو بالا و پایین کرد، دستهاش رو به نشانه آروم باش گرفت جلوی احمد رضا
باشه پسرم باشه، هر چی تو بگی
احمد رضا، خیلی قاطع گفت
باید امشب بریم خونه مریمینا من یه دوتا حرف به داداشش بزنم، که فکر نکنه مریم بی پناهه کتکش بزنه یا اون زن عفریتش هر کاری خواست بکنه
مادرش اومد جلو حرف بزنه، انگار حاج رضا اخلاقش رو میدونست، دستش رو به نشونه، شما هیچی نگو گرفت جلوش
مرضیه خانم ساکت شد
من فهمیدم میخواست چی بگه، میخواست بگه چرا گفتی عفریته، غیبت نکن
حاج رضا رو کرد به جمع
باید شب بریم خونه محمود، ببینیم چرا این کار رو کرده، الانم همگی میریم خونه ما، مریم جان هم با ما میاد
گفتم
ببخشید بابا، من سر مزار بابام نرفتم، برم اونجا هم فاتحه بخونم، بعد بریم
برو دخترم، ما رفتیم خوندیم، تو هم با احمد رضا برو
دو تایی راه افتادیم سمت قبر بابام
احمد رضا گفت
مریم از دست من ناراحتی
_نباشم؟
خودت که دیدی من نمیخواستم بری مامان بابام نگذاشتن
_ولی تو به من قول دادی
اره، من خاک بر سر بی عرضه به تو قول دادم، ولی خودت که دیدی نشد
_چرا نیومدی بهم سر بزنی
_بابا، هرچی بهت زنگ زدم، گوشیت خاموش بود
تیز نگاهش کردم، طلبکارانه گفتم
ببخشیدا، مثل اینکه گوشی من رو گرفتی انداختی تو داشبورد ماشین، دیگه ام بهم ندادی
چشم هاش رو بست، لبش رو.گاز گرفت، زد روی پیشونیش
_ای داد بی داد، راست میگی ها، من شاید بیست بار بهت زنگ زدم، میگفت دستگاه مورد نظر خاموش میباشد
چونکه شارژش تموم شده، گوشی خاموش بوده
نچ نچی کرد، نفس بلندی کشید
یادم رفته بود که گوشیت توی داشبورده
به خونتون زنگ زدم، زن داداشت گوشی رو برداشت، میگفت صدا نمیاد، بعد از اونم هر چی زنگ زدم کسی بر نداشت
ایستادم نگاهش کردم
پس امروز که پشت تلفن هی میگفت، الو الو صداتون نمیاد، تو زنگ زده بودی؟
آره باور کن من زنگ زدم
اون دیده تویی الکی میگفته صدا نمیاد، بعدم سوکِتش رو در آورده، زنگ نخوره که تو نتونی با من حرف بزنی، برای همینم تو زنگ میزدی کسی بر نمیداشته...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_65 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_66
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
خب، خدا رو شکر که باورت شد، من بیخیالت نشدم
یه خورده از دلخوریم نسبت بهش کم شد، ولی بازم از نظر من مقصره، چون هم من بهش گفتم، مینا من رو اذیت میکنه و هم اون قول حمایت داده بود ولی پای قولش نموند، رسیدیم سر قبر بابام، فاتحه با سوره مُلک رو براش خوندم، رو کردم به احمد رضا
بریم، مامان بابات منتظرن
با هم اومدیم پیش پدر و مادرش، سوار ماشین شدیم، در خونشون، احمد رضا گفت
من و مریم بریم شهر یه چرخی بزنیم، بیرون شامم میخوریم، میایم بریم خونه داداشش
رو. کرد به مامانش
میتونم یه خواهشی ازت بکنم
بگو. پسرم
نشین بگو الان نگران میشن، بدِ، من حتما باید زنگ بزنم به داداشش بگم که مریم پیش احمد رضاست، بزار نگران بشن که مریم کجاست، خودشون زنگ بزنن
مامانش گفت آخه
احمد رضا پرید تو حرفش
مامان، جون، این آخه ماخه ها رو بزار کنار، حرف من رو.گوش کن
باباش گفت
باشه پسرم، خاطر جمع باش، ما زنگ نمیزنیم
پدر و مادرش از ماشین پیاده شدند، احمد رضا دور زد گاز ماشین رو گرفت به سمت شهر، یه کم که رفتیم رو کرد به من
ازمن دلخوری
با وجودی که از ته دلم ازش ناراحتم، ولی خلاف دلم گفتم
نه نیستم
یه جوری میگی نه که انگار، حرف دلت نیست، مریم من شرمندتم، از این ساعت به بعد یه لحظه هم رهات نمیکنم، قول شرف میدم
از این حرفش کمی دلم آروم گرفت، با لبخند نگاهش کردم
سر چرخوند سمت من
بخشیدی
سرم رو به تایید حرفش ریز تکون دادم
لبخند پهنی زد
حالا که بخشیدی کمر بندت رو ببند محکم ببند، که میخوایم پرواز کنیم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
این فیلم رو دیدید؟ از کمک حاج قاسم به اشرار جنوب استان کرمان
اینها تحت تعقیب نیروی انتظامی بودند که حاج قاسم پیشنهاد میده به جای مجازات...
میخوای بدونی کمک حاج قاسم به این اشرار چی بوده؟😍
تشریف بیارید این کانال فیلمش رو درست کردند ببین 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_66 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_67
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
احمد رضا پاش رو گذاشت روی ترمز، اینقدر با سرعت میرفت که انگار واقعا داشتیم پرواز میکردیم، صدای قهقه خنده من از شدت هیجان بلند شد، احمد رضا هم با خنده میگه
تو فقط بخند
رسیدیم شهر، رفتیم جیکرکی، یه دل و. جیگر سیر خوردیم، رو کردم به احمد رضا
از دیشب درست و حسابی چیزی نخورده بودم چقدر گرسنم بود
ناراحت پرسید
مگه بهت غذا نمیدن
چرا میدن، آخه من رفته بودم توی اتاق خودم، در رو هم قبل کرده بودم، فرزانه برام لقمه میاورد میخوردم، با اونم سیر نمیشدم
دستهاش رو گذاشت روی میز، هر دو دست من رو. گرفت، توی چشم هام خیره شد، لب زذ
دیگه تموم شد مریم، بهت قول میدم
با لبخند گفتم
ممنون که هستی
گوشیش زنگ خورد
جانم بابا
چشم الان میایم، فقط یه چیزی بگم
بابا به هیچ وجه و تحت هیچ شرایطی من نمیگذارم مریم خونه داداشش بمونه
چه صحبتی بابا، دوباره میخواهید مثل اون دفعه مریم رو بزارید خونه داداشش، من به مریم قول شرف دادم که نزارم بره اونجا، این حرف رو به مامان هم بگو
باشه الان میایم
تماس رو قطع کرد، رو کرد به من
پاشو بریم
بلند شدم، سوار ماشین شدیم، دلشوره اومد سراغم
نکنه دوباره پدر مادرش به احمد رضا فشار بیارند که مریم برگرده خونه داداشش، دوباره گفتم نه، این بار این کار رو نمکنه، بهم قول شرف داد، رسیدیم در خونشون، احمد رضا ماشین رو پارک کرد، دست کرد توی داشبورد گوشی من رو در آورد، گرفت سمتم
بیا گوشیت رو بگیر،
ازش گرفتم
پیاده شدم، چهار تایی، راه افتادیم در خونه ی ما، توی راه حاج رضا رو به احمد رضا گفت
بابا جون عصبانی نشی یه چیزی بگی ها، محمود بردار زنته، بعدها میخواین با هم رفت و امد کنین، سعی کن پل های پشت سرت رو خراب نکنی
چشم بابا
رسیدیم در خونه خودمون ، حاج رضا زنگ زد
صدای داداشم از آیفون اومد
کیه؟
حاج رضا گفت
باز کنید ما هستیم
در باز شد، رفتیم توی حیاط، داداشم نیومد بیرون، حاج رضا از توی حیاط صدا زد
یا الله، صاحب خونه
داداشم در هال رو باز کرد خیلی سرد گفت
بفرمایید
وارد خونه شدیم،
زن داداشم، حاج خانم رو تحویل گرفت، ولی داداشم هیچ کسی رو تحویل نگرفت
من رو که جواب سلامم نداد
حاج رضا رو کرد به داداشم
راستیتش ما میخوایم زود تر از موعد قرار دادمون مریم رو ببریم
داداشم خیلی جدی گفت
نمیشه، طبق قرار شهریور میبریدش...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾