معجزه توسل به امام زمان - شهید کافی.mp3
2.78M
🎧🎧
⏰ 2 دقیقه
#حتما_گوش_کنید👆
✅ مردم اگه گرفتارید
برید در خونه امام زمان
═══✼🍃🌹🍃✼═══
🎤 #شهید_کافی
🔹 #نشر_دهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『📋۳اسفند|سالگردعملیات..؛ 』
اين سردار خيبر ، قلعه قلب مرا نيز فتح کرده است ...
✍🏻شهيد سيد مرتضی آوينی
🌹 سالگرد عملیات خیبر گرامیباد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢حادثه سقوط «جنگنده نیروی هوایی ارتش» در یک منطقه مسکونی در شهر تبریز بار دیگر قلوب مردم ایران را جریحه دار کرد و بار دیگر مسئله «تقویت نهاجا» و لزوم رفع نیاز فوری و کوتاه مدت کشور «با خرید و در مراحل بعد انتقال فناوری» و... را متذکر شد.
•°~🕌🕊
ٺقصـــیر #دڸــم نیسٺ ٺو را میخواهد
ھــــر ڱوشہے چشمــــے #ٺو را میخواند
#السلامعلیکیاعلیابنموسیالرضا✋🏼
#خـادمالرضـاییــم💫
🌙شبتــونرضــوی﴿علیهالسلام﴾✨
🍃🕊🍃╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
🦋🦋🦋
✍سردار شهید قاسم سلیمانے:
اگر از من تعریف ڪردند
و گفتند «مالڪ اشتر»
و من باورم شد؛
سقوط مےڪنم
اما اگر در درونِ
خودم ذلیل شدم
خداوند مرا بزرگ مےگرداند.
۹۶/۱۰/۲۳
#غروب_پنجشنبه
#یاد_شهدا_صلوات🌷
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی🌹
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
🦋🦋🦋
#طنزشهدایی!😄
در مدتی که در حلب بود، زبان عربی را دست و پا شکسته یاد گرفته بود.
اگر نمیتوانست کلمهای را بیان کند با حرکات دست و صورتش به طرف مقابل میفهماند که چه میخواهد بگوید.
یکروز به تعدادی از رزمندههای نبل و الزهراء درس میداد. وسط درس دادن ناگهان همه دراز کشیدند!🙄
به عربی پرسید: چتون شده؟!
گفتند: شما گفتید دراز بکشید!😐😂
به جای این که بگوید ساکت باشید، کلمهای به کار برده بود که معنیاش میشد دراز بکشید!
به روی خودش نیاورد، گفت:
میخواستم ببینم بیدارید یا نه!😁
بعد از کلاس که این موضوع را برای دوستانش تعریف کرد،آنقدر خندید و خندیدند که اشک از چشمانشان جاری شد.😅😂
راوی: همرزم شهید🌹
.╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
🦋🦋🦋
.
🌹🕊 #زیارتنامهیشهدا 🕊🌹
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ،
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ،
🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ،
🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ،
🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ،
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ،
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍالحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ،
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم. فَاَفُوزَمَعَکُم
#سلام_بر_شهدا 🌹
بیاد #فرمانده_تیپ_امام_حسن_مجتبی.ع.
#وفرمانده_لشگر_علی_ابن_ابی_طالب.ع.
#شهید_حسن_درویش 🌷
#ای_شهید🌷
#التماس_دعا🙏😔
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
🦋🦋🦋
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_154 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_155
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
هانیه رو کرد به من
چی شد؟ چرا رنگ و روت پرید؟
با دستم علیرضا رو نشون دادم، سریع برگشتم توی آموزشگاه، هانیه هم با من اومد داخل، بهش گفتم
داداشم از دستم عصبانیه
_چرا، مگه چیکار کردی؟
_امروز بهش نگفتم اومدم
_یعنی تنها اومده؟
_آره
_خب چرا دختر؟ من اگر تنهایی بیام، باید قید آموزشم رو بزنم، دیگه نمیگذاره بیام
چه میدونم، از دستش دلخور بودم، بهش نگفتم
حالا عیبی نداره برو باهاش با مهربونی برخورد کن، ان شاالله که چیزی بهت نمیگه، ببخشید داداشِ منم اومد باید برم
برو خداحافظ
هانیهام با من خدا حافظی کرد رفت،
از در آموزشگاه اومدم بیرون، تا علیرضا چشمش افتاد به من، با ناراحتی و عصبانیت اومد جلو
سلام
بدون اینکه جوابم رو بده باخشم کمی نگاهم کرد، گفت
این چه کاری بود کردی؟
نخواستم مزاحمت بشم
صداش رو برد بالا
نخواستی مزاحمت بشم یا...
انگشتم رو به معنی ساکت شو گذاشتم روی بینیم
هیس، خواهش میکنم اینجا سرو صدا نکن، جلوی این هم کلاسی هام خجالت میکشم
با تندی گفت
خیلی خوب بیا بریم
با هم اومدیم به کوچه خودمون که رسیدیم گفت
ببین مریم، من یه خواستگاری از تو کردم اونم ترسیدم من برم خدمت برات خواستگار بیاد، ازدواج کنی، الانم زورت نمیکنم که باید زن من بشی، تو خودت آیندهات رو انتخاب میکنی، فقط خواستم بدونی من دوستت دارم، ولی چه زن من بشی چه نشی، تا زمانی که توی این خونه، ای ناموس من هستی، دفعه آخرت باشه، من رو میپیچونی
نمی دونم چطوری روش میشه به این راحتی در مورد ازدواج حرف بزنه، من که دارم از خجالت میمیرم، ولی باید حرفهام رو بهش بزنم، با تندی گفتم
چطور تونستی دو ماه بعد از فوت داداشت این درخواست رو بکنی
خیای جدی گفت
_برام خیلی سخت بود، ولی دیدم من دارم میرم سربازی یه وقت برای تو خواستگار بیاد پدر مادرم قبول کنن، تو هم که نمی دونه من بهت علاقه دارم، قبول کنی
تو عشق و علاقه من رو به احمد رضا ندیدی، که با خودت فکر کردی من بعد از عده ام قصد ازدواج دارم.
اومد حرف بزنه، نگذاشتم، گفتم
ببین علیرضا من نه با تو ونه هیچ کَس دیگری قصد ازدواج ندارم، ازت هم خواهش میکنم، دیگه در رابطه با ابن موضوع با من. حرف نزنی...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
11.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سخنران:آیت الله مجتهدی تهرانی(ره)🎤
⭕️نشانههای ظهور امام زمان عج در آخرالزمان
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_155 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_156
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
گوشه لبش رو. جوید، سرش رو تکون داد، آهسته گفت
باشه، ولی تا من اینجا هستم خودم میبرمت آموزشگاه، بعد که من رفتم، به بابا سفارش کردم، که ببرتت
کلافه گفتم
آخه چرا؟
چون تو ناموس ما هستی و من نمیخوام کسی مزاحمت بشه
تو بد دلی، و گرنه کسی مزاحم من نمیشه
اسمش رو هرچی دوست داری بزار، من یه چیزی میدونم که میگم
به اعتراض حرفش روم رو ازش برگردوندم، دیگه حرفی نزدم
با هم اومدیم خونه، رفتم اتاقم، اعصابم بهم ریخته است، سرم درد گرفته، لباسم رو عوض کردم، یه مسکن خوردم، دراز کشیدم روی تخت. رفتم توی فکر، به خودم گفتم، اگر میخوای اینجا زندگی کنی باید به حرفهاشون گوش کنی، به نظراتشونم احترام بگذاری، میبینی که تقریبا هرچی علیرضا میگه پدر مادرشم تایید میکنند، پس باید کنار بیام، که نه خودم رو اذیت کنم نه اینها رو، الانم برم اتاق مادر شوهرمینها برای ناهار، مادر شوهرم ساک علیرضا رو بسته گذاشته گوشه اتاق، رو کردم بهش
مامان علیرضا فردا ساعت چند میره
علیرضا نگذاشت مامانش حرف بزنه، نودش گفت
هشت صبح میرم
خواستم محلش ندم، چشمم افتاد به مادر شوهرم، ترسیدم به دل بگیره، علی رغم میل باطنیم گفتم
ان شاالله به سلامتی بری، دوسال خدمتت رو انجام بدی بیای
خوشحال از دعای من گفت
خیلی ممنون
از صبح محمد رضا و زن و بچش، عمه مادر شوهرم، خاله ها و عمه علیرضا اومدن اینجا که برای سربازیش بدرقش کنن، مادر شوهرم یه کاسه آب و قرآن گذاشت توی سینی، رو. کرد به من
مریم جان از توی کیفم پول بیار بزار توی سینی، کنار قرآن
از کیفش پول برداشتم، گذاشتم توی سینی،
علیرضا با همه محارمش رو بوسی و خدا حافظی کرد
مادر شوهرم از زیر قرآن ردش کرد، کاسه
آب رو دستش گرفت، علیرضا رو کرد به مامانش
صبر کن مامان من یه حرفی به مریم بزنم، اومد سمت من گفت
توی این دوماهی که رفتی آموزش خیاطی من بردم و آوردمت، ازت خواهش میکنم بعد از این با، بابام برو تنها نرو
سر راهی دلم نیومد ناراحتش کنم، گفتم
چشم، خیالت راحت با، بابا میرم
لبخند رضایتی از حرف من زد گفت
خیلی ممنون
رفت سمت مادر شوهرم، دوباره با مامانش رو بوسی کرد، دستش رو بلند کرد رو به جمع
خدا حافظ همگی
مادر شوهرم کاسه اب رو. پشت سرش پاشید، علیرضا رفت...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾