eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.5هزار دنبال‌کننده
777 عکس
405 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_426 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) با خودم فکری کردم دیدم درست میگه فعلا این بهترین راه هست نفس عمیقی کشیدم گفتم _شما درست میگید همین کار رو میکنم تا ساعت نه شب این دلم مثل سیر و سرکه جوشید و هزار تا فکر جورو واجور کردم، با صدای بسته شدن در حیاط مثل برق از جام پریدم اومدم پشت در هال، از شیشه نگاه کردم، از دیدن یه مرد شکم گنده قد کوتاه حالم بهم خورد، تو دلم گفتم تو باید دنبال یکی هم سن و سال خودت باشی، خدا لعنتت کنه مینا ببین چه به روز من اوردی، متوجه الهه شدم که کنارم ایستاده رو کردم بهش میبینی جای بابای منه آره چه نیشی هم باز کرده، دلم میخواد برم اون جعبه شیرینش رو بکوبونم توی صورتش برادرم از در خونه اومد بیرون نزدیک هم شدن بهم دست دادن داخل خونه شدند دارم بالا میارم، تیز پریدم توی دستشویی یه چند بار حالت تهوع بهم دست داد، الهه اومد پشت دَر دستشویی _چی شد! داری بالا میاری!؟ _نه فقط حالتش رو دارم چند لحظه سر دستشویی نشستم، حالم بهتر شد بلند شدم اومدم بیرون مش زینب گفت _زود باش چادرت رو سرت کن برو بگو و بیا اصلا دست و دلم نمیکشه برم، نگاهم افتاد به عکس احمد رضا رفتم جلوی عکسش ایستادم، با چشم های پر از اشک توی دلم گفتم _میبینی احمد رضا به چه روزی افتادم، ای کاش منم اون روز توی اون مینی بوس با تو بودم دو تایی باهم میمردیم، این روزها رو نمیدیدم صدای مش زینب من رو از افکارم بیرون آورد زود باش چادرت رو سر کن برو حرفت رو بزن بیا نفس عمیقی کشیدم چشم هام رو بستم تو دلم گفتم ببخشید عزیزم باید برم با یه حس خشم و بغض و نفرت اومدم سمت رخت اویز، بین چادر سفید و چادر مشکی، چادر مشکی رو سرم کردم، یه نگاهی انداختم به مش زینب و الهه مش زینب با یه لحن ارومی گفت _بیا برو توکلتم به خدا باشه از در هال اومدم بیرون نزدیک خونه داداشم، چادرم رو تا روی ابرو کشیدم پایین اطراف صورتم رو با چادر پوشوندم با یه دستم چادرم رو گرفتم با دست دیگه چند تقه‌ای به در زدم منتظر بفرمایید نشدم در رو باز کردم وارد شدم گفتم _سلام نگاهم افتاد به مینا با یه حالت پیروز مندانه ای نیش خندی زد گفت _سلام عروس خانم دوست دارم برم چنگ بندازم توی صورتش، دستم رو مشت کردم از حرص محکم بهم فشار دادم زیر چشمی متوجه قیافه درهم داداشم شدم، از اینکه با چادر مشکی اومدم ناراحتِ آقا ایرج همینطوری که روی مبل نشسته کمی جا به جا شد گفت سلام حالتون خوبه... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_427 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) بی اهمیت بهش جوابش رو ندادم داداشم با دستش اشاره کرد به مبل روبه روی آقا ایرج گفت _بگیر بشین توجهی به حرفش نکردم نشستم روی مبلی که پهلوی آقا ایرج بود بعد از چند لحظه سکوت آقا ایرج رو کرد به داداشم _ببخشید با اجازتون _خواهش میکنم بفرمایید سر چرخوند سمت من با یه لحن مهربونی گفت _حالتون خوبه مریم خانم از شنیدن صداش حالم بهم خورد، به خودم گفتم زود باش قبل از اینکه حرف دیگه ای بزنه، تو حرفت رو بزن و کار رو تموم کن بدون اینکه نگاهش کنم محکم و قاطع گفتم _نه اصلا خوب نیستم، الانم به اجبار و تهدید بردارم اینجا هستم، و بین مرگ و زندگی با شما من مردن رو ترجیح میدم بدون هیچ عکس العملی به لحن حرف زدن من گفت _من به قصد ثواب اومدم تو رو بگیرم، وگر نه کی به یه زن بد نام به چشم زندگی باهاش نگاه میکنه! از شدت خشم و عصبانیت به حالت انفجار رسیدم، خون داره خونم رو میخوره، از جام بلند شدم گفتم _حواله تو و هرکی که به من این تهمت رو زد میدم به دستهای بریده حضرت ابالفضل ان شاالله چنان با دستهای باب الحوائج‌یش بزنه توی دهنتون که تا قیامت آثارش باقی بمونه بدون خدا حافظی بلند شدم اومدم سمت در هال در رو باز کردم و با تمام قدرت محکم زدم بهم، پا تند کردم به سمت خونه خودم همش احساس میکنم داداشم با یه چوب پشت سر من داره میاد، الانِ که بزنه توی سرم، برگشتم پشت سرم رو. نگاه کردم دیدم کسی نیست، ولی همچنان ترسیده با عجله دارم میرم سمت خونه‌م نگاهم افتاد به الهه که تو. چهار چوب در هال ایستاده منتظر منه، نفس نفس زنان رسیدم بهش _برو تو زود باش الهه از در گاه در رفت داخل منم اومدم توی خونه در رو بستم دو قفله کردم، دستم رو گذاشتم روی قلبم که گروپ، گروپ داره میکوبه به قفسه سینم الهه و مش زینب اومدن نزدیکم گفتن _چی شد مریم _حرفم رو گفتم ولی میدونم این مرتیکه بره داداشم میاد سراغم الهه گفت _میخوای بریم خونه ما از ترسم از تعارفش استقبال کردم _بابات ناراحت نشه _نه اون همش نگران توعه _پس زود باش تا داداشم نیومده بریم سریع از در آموزشگاه اومدیم بیرون الهه کلید انداخت در حیاطشون رو باز کرد، وارد حیاط شدیم، الهه صدا زد _مامان محبوبه خانم از خونه اومد بیرون چشمش به ما افتاد زد پشت دستش _وااای چه رنگ و رویی کردید چی شده!؟ الهه گفت _بزار بیایم تو برات تعریف میکنم محبوبه خانم از جلوی درگاه در کنار رفت با دستش اشاره کرد به داخل خونه _بفرمایید، خیلی خوش امدید... 👇👇 هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید _خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده _جواب بده ببین چی میگه تماس رو وصل کردم _سلام خانم موسوی حالتون خوبه _ممنون عزیزم شما خوبید الحمدلله خوبیم _زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_428 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) وارد خونه شدیم، الهه همه چی رو برای مامانش گفت محبوبه خانم گفت _خدا به داد مینا برسه اون میشینه زیر پای محمود، همه این کارها از گور مینا بلند میشه به هر قیمتی میخواد تموم بشه، بشه من فردا صبح میرم خونه بابای مینا با پدرش صحبت میکنم نفس بلندی کشیدم _ممنون محبوبه خانم ولی بی فایده‌است، بابای مینا یه مرده ساده‌ای هست که هیچ کدوم از اعضای خونوادش به حرفش گوش نمیدن تو خونواده مینا همه به حرف مادرشون هستن، اونم که چشم دیدن من رو نداره _باشه من میرم با مامانش صحبت میکنم، سه شنبه توی حسینیه دعای توسل بود خانم دانا گفت یه روایت از امام حسین علیه السلام داریم، اقا فرمودند بترس از آه مظلومی که جز خدا کسی دیگه ای رو نداره حتما میرم به مامان مینا میگم مریم یه برادر داره، اونم مینا میشینه زیر پای محمود، بد گویی خواهرش رو میکنه، یه دفعه میخواست بکشتش، الانم میخواد به زور بدش به یه مرد میانسال، بترسید از آه مظلوم _باشه اگر صلاح میدونید برید ولی من میدونم فایده‌ای نداره الهه گفت _مامان بابا کجاست؟ _از طرف مسجد میبردن جمکران باباتم رفت _شما چرا با هاش نرفتی! _به خاطر جهاز تو گفتیم یکی خونه باشه الهه رو کرد به من و مش زینب _پس دیگه میتونید چادرتون رو در بیارید به خیال راحت همین جا بخوابید دو دلم بمونم یا نه، از طرفی میترسم داداشم وحشی بشه مثل دفعه قبل بهم حمله کنه از طرفی هم اینجا خجالت میکشم شب بخوابم الهه رو کرد به من _به چی فکر میکنی؟ _به اینکه اینجا بمونیم یا نه _فکر نداره که، امشب رو اینجا میمونی، صبحانه هم میخوری بعدش میری خونتون مش زینب گفت _من یک ساعت دیگه میرم خونه یه سر میزنم بببنم اگر اوضاع آرومه میریم خونمون با وجودی که ترس زیادی از داداشم توی جونمه گفتم _آره این بهتره محبوبه خانم گفت _شماها شام خوردید الهه گفت نه مامان شام نخوردیم به محبوبه خانم گفتم _ببخشید من آب هم از گلوم پایین نمی‌ره چه برسه به غذا خواستید شام بیارید من رو در نظر نگیرید مش زینب گفت _منم اگر حاضری باشه یه دو سه لقمه میخورم الهه سفره انداخت نون سبزی خوردن و ماست، اورد مشغول خوردن شدن، از توی کوچه صدای داد و بیداد اومد خوب گوش دادم صدای داداشم هست، با الهه دویدم در حیاط چند تا از همسایه ها تو. کوچه جمع شدن... 👇👇 هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید _خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده _جواب بده ببین چی میگه تماس رو وصل کردم _سلام خانم موسوی حالتون خوبه _ممنون عزیزم شما خوبید الحمدلله خوبیم _زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_429 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) داداشم وسط کوچه داره میزنه توی سرو کله‌ش که بدبخت شدم ماشینم رو بردن، تو دلم خوشحال شدم، من و مش زینب امشب میریم خونه خودمون میخوابیم چشمم افتاد به مینا، چه جز و ولایی میزنه، تو دلم گفتم، حالا یه چند روزی سرت به گم شدن ماشینتون گرمه منم یه نفس راحتی میکشم، برگشتیم تو خونه، محبوبه خانم نگاهی به ما انداخت با تعجب پرسید _سرو صدای کی بود! الهه گفت _آه دل مریم بود، ماشین محمود آقا رو دزد برد مش زینب دستش رو گرفت رو به آسمون _خدایا من از گم شدن ماشین و ناراحتی مینا و محمود خوشحال نیستم، از این که محمود میره دنبال پیدا کردن ماشین دست از سر این دختر مظلوم و بی پناه بر میداره خوشحالم هنوز سفره پهنِ، احساس میکنم اشتهام باز شده، نشستم سر سفره به نون و سبزی و ماست خوردن، گوشی الهه زنگ خورد چشمش به صفحه گوشی افتاد گل ازگلش شکفت، موبایلش رو برداشت رفت توی ایوون، چند لحظه بعد برگشت، بهش گفتم _امید بود زنگ زد لبخند پهنی زد _آره داره میاد اینجا، ببخشید گفته بود امشب کار دارم نمیام ولی مثل اینکه کارش زود تموم شده، داره میاد _وااا عذر خواهی نداره که نامزدت داره میاد خونتون سفره رو جمع کردم، با مش زینب بلند شدیم خداحافظی کردیم از خونه اومدیم بیرون، نگاهم افتاد به همسایه هایی که برای دزدیده شدن ماشین هنوز تو کوچه بودن که با آقا ایرج چشم تو چشم شدیم لبخندی بهم زد، منم صورتم رو مشمئز کردم، با لب‌خونی گفتم خفه‌شو مرده شور ترکیبت رو ببرن منتظر عکس‌العملش نشدم با مش زینب اومدیم خونه با خیال راحت چادر هامون رو آویزون کردیم به رخت آویز نشستیم روی مبل ، مش زینب نگاهی به من انداخت گفت _چرا ادم باید کاری کنه که از گرفتاریش، عده ای در آرامش باشند، ما امشب از ترس محمود رفتیم خونه محبوبه خانم _خوشحالی منم از گم شدن ماشین داداشم نیست از اینه که به این مرتیکه ایرج گفتم نه، دیگه میره دنبال پیدا کردن ماشینش نیست که مارو اذیت کنه _اره والا منم از همین خوشحالم، الانم بیا بگیریم بخوابیم برق ها رو خاموش کردم خوابیدیم، با صدای اذان گوشی از خواب بیدار شدیم نمازمون رو خوندیم، مشغول خوندن زیارت عاشورا شدم که سر و صدای داداشم از توی حیاط بلند شد، دلم نیومد زیارتم رو نصفه نیمه رها کنم، سجده آخر زیارت رو هم خوندم، کتاب دعام رو بستم اومدم پشت در هال از شیشه نگاه کردم، کلافه داره توی حیاط راه میره و باخودش حرف میزنه... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_430 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) با همه بدی هایی که بهم کرده دلم براش سوخت خیلی ماشینش رو دوست داشت و بهش میرسید، مینا با فتنه گری‌هاش بین من و داداشم جدایی انداخت سرم رو گرفتم بالا گفتم _خدایا ماشینش پیدا بشه صدای مش زینب اومد _از پشت شیشه بیا اینطرف، الان اون از دو جانبه ناراحته یکی به خاطر اینکه به خواستگاری که برات آورده گفتی نه، یکی هم از گم شدن ماشینش، یه وقت میبینتت میاد ناراحتی‌‌ش رو سر تو خالی میکنه از شیشه فاصله گرفتم مش زینب نگاهی بهم انداخت _دیگه چی شده چرا اینقدر گرفته شدی! _واقعیتش دلم برای داداشم سوخت معترض به دلنگرانیم گفت _ای بابا، تو که الان باید خوشحال باشی، دیشب رو یادت نیست چطوری از ترس فرار کردیم رفتیم خونه محبوبه خانم _چرا یادمه، ولی همه این فتنه‌ها زیر سر میناست _این چه حرفیه میزنی مریم جان اگر این‌طوری باشه پس همه جنایتکاران دنیا بی گناه هستن، چون همیشه یه بهانه‌ای برای به خطا رفتن آدمها هست، پس باید تقصیر رو بندازیم گردن اون بهانه!؟ نفس بلندی کشیدم _چی بگم والا دست خودم نیست نمیتونم ناراحتی برادرم رو ببینم _خب این از دل پاک و ذات خوبته، ولی یه چیزی هم بهت بگم زیادی که خوب باشی اونوقت زیادی میشی بالاخره باید یه فرقی بین کار خوب و بد و یا ادمهای خوب و بد باشه _بله شما درست میگید، ببخشید دیروز پنج شنبه بود اینقدر در گیر این خواستگاری شدیم یادمون رفت بریم سر مزار پدر مادرم الان برم براشون یه سوره قرآن بخونم _باشه عزیزم برو بخون قران رو برداشتم نشستم رو به قبله، اول قرآن رو چسبوندم به سینم، با لمس قرآن به بدنم یه آرامش خاصی اومد سراغم سوره یاسین رو آوردم خوندم هدیه کردم به پدر مادرم یه سوره الرحمن هم برای احمد رضا خوندم، قرآن رو بوسیدم گذاشتم تو قفسه کتاب‌هام خواب چشمم رو گرفت اومدم اتاق خواب روی تخت دراز کشیدم خوابم رفت، با صدای الهه که میگفت چقدر میخوابی بلند شو باید لحاف جهاز من رو مروارید دوزی کنیم چشمم رو باز کردم کش و قوسی به بدنم دادم نشستم گفتم سلام، ساعت چنده؟ نُه صبحِ من صبحانه نخوردم یه چند تا تخم مرغ رسمی آوردم نیمرو کنیم با هم بخوریم خودم رو پرت کردم روی تخت به شوخی گفتم _نیمرو دیگه چیه من کله پاچه میخوام دستش رو اورد زیر بغلم قلقلکم داد _پاشو ببینم تنبل خانم از گشنگی دلم داره ضعف میره با خنده دستهاش رو گرفتم _باشه الان پا میشم صبحانه دلچسبی خوردیم، لحاف الهه رو پهن کردیم وسط هال رو به الهه گفتم؟ _چه طرحی میخوای روی لحافت بندازی _خیلی دوست دارم یه طاوسی که بالش رو. باز کرده بندازم... 👇👇 هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید _خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده _جواب بده ببین چی میگه تماس رو وصل کردم _سلام خانم موسوی حالتون خوبه _ممنون عزیزم شما خوبید الحمدلله خوبیم _زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_431 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) ابرو دادم بالا _خیلی قشنگ میشه، پس باید پو لک مونجوق دوزی کنیم، مروارید ریزم توش کار کنیم طرح طاوس داری نه ندارم نداری که نمیشه خودم نقاشیش رو میکشم _آره خیلی خوبه تو هم که نقاشیت خوبه بکش، فقط با متر اندازه بگیر که عکس طاوس قشنگ بیفته وسط لحاف : باشه الهه شروع کرد به نقاشی کشیدن، منم اومدم اموزشگاه هر چی سنگ تزیین لباس داشتم به همراه پولک و مونجوق رو برداشتم اوردم توی هال زینب خانم گفت _منم مونجوق دوزی بلدم میتونم بهتون کمک کنم لبخندی زدم گفتم _به به چه عالی سه تایی روش کار کنیم زودتر تموم میشه الهه نقاشیش تموم شد سنگها رو گذاشتم جلوش دوست داری طاوست یه رنگ باشه یا چند رنگ هینی کشید سنگها رو هل داد سمت من _نه مریم جان نمیخوام سنگ کار کنم _چرا با سنگ خیلی قشنگ تر میشه _آخه این سنگها خیلی گرون هستن دلخور نگاهش کردم _یعنی چی گرونِ، این سنگها کجا و همدلی و همفکری دوستی عزیزی مثل تو کجا، هر طوری حساب کنی من بهت بدهکارم الهه ببین دو تا دور این پر رو با پولک و مونچوق می دوزیم وسطش رو هم یه سنگ هفت رنگ میزاریم، عالی میشه مش زینب گفت یه سوزن نخ کن من شروع کنم به دوختن با صدای فریاد داداشم که گفت مریم بیا بیرون ببینم چه گ*و*ه*ی پشت سر من خوردی سه تایمون نگاهامون رفت سمت در هال، با یه یا ابالفضل تیر بلند شدم جرات نکردم در هال رو باز کنم پنجره رو باز کردم _چی شده؟ اومد کنار پنجره ترسیدم یه قدم بر گشتم عقب با مشت کوبید به نردهای پنجره، فریاد زد آشغال عوضی حالا میشنی پست سر من حرف مفت میزنی که آه من بوده ماشین داداشم رو دزد برده با بی گناهی گفتم _نه به روح مامان بابا قسم این حرف رو نزدم، داداش من امروز صبح دلم برات سوخت، حتی دعا کردم ماشینت پیدا بشه، مش زینب‌م شاهده با خشم صداش رو برد بالا به روباه میگن شاهدت کیه میگه دم‌م با لحن مسخره ای حرفش رو ادامه داد از زینب خانم بپرس، اون که چشم بسته طرف توعه مش زینب اومد کنار من ایستاد رو به داداشم گفت _من اهل دروغ نیستم هر چی تا حالا گفتم عین حقیقت بوده، مریم صبح داشت غصه خوری شما رو میگرد داداشم طلبکارانه گفت آخه حاج خانم من دم خروس رو باور کنم یا قسم حضرت عباس این خواهر جلبم رو مریم محبوبه خانم رو فرستاده پیش مادر زنم که مریضی شما و گم شدن ماشین داداشم از آه من بوده... 👇👇 هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید _خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده _جواب بده ببین چی میگه تماس رو وصل کردم _سلام خانم موسوی حالتون خوبه _ممنون عزیزم شما خوبید الحمدلله خوبیم _زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_432 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) یاد حرف دیشب محبوبه خانم افتادم که گفت من میرم با مادر مینا صحبت میکنم، من مطمئنم که محبوبه خانم اینطوری نگفته اینها دارن حرفش رو عوض میکنن به داداشم گفتم _دیشب من از ترس شما رفتم خونه محبوبه خانم، اون بنده خدا گفت من فرداصبح میرم خونه مادر مینا بهشون میگم بترسید از آه مظلومی که جز خدا کسی رو نداره، مریم تنهاست اذیتش نکنید داداش من شک ندارم که مادر زنت با مینا این حرف رو از خودشون در اوردند الهه گوشی به دست اومد کنار پنجره، رو به داداشم گفت _صبر کنید الان میزنم روی بلند گو خودتون بشنوید که مامان من به عذرا خانم چی گفته داداشم به الهه پرخاش کرد _تو چی میخوای اینجا، اون شوهرت غیرت نداره بگه چرا زن من دم به ساعت میره خونه مردم، همین شماها میشینید زیر پای مریم که شوهر نکن شوهر نکن سر چرخوندم سمت الهه، مات زده خیره شده به داداشم برگشتم سمت داداشم _داداش این خونه سهم ارثیه پدریم هست، الهه میاد خونه من، ایکاش یه دیوار میکشیدی حیاط منم جدا میکردی _حیاطت رو جدا کنم که راحت هر غلطی دلت میخواد انجام بدی صدای مینا اومد _محمود جان از کلانتری زنگ زدن داداشم به سرعت رفت سمت مینا، پنجره رو بستم رو کردم به الهه که از شدت ناراحتی صورتش سرخ شده گفتم _یه وقت ناراحت نشی‌یا اینجا خونه منه اختیارشم دست خودمه مش زینب گفت _اصلا اینها میخوان مریم تنها باشه بیرونم نزارن بره، که از تنهایی مجبور بشه زن ایرج یا یکی مثل ایرج بشه الان اصلا موقع اون نیست که شما دوستت رو تنها بزاری، به قول مریم به حرفش توجه نکن زینب خانم رفت نشست سر لحاف به مونجوق دوزی الهه نشست روی مبل روبه من گفت _تا به حال اینقدر ضایع نشده بودم نشستم روبه روش دستهاش رو. گرفتم _عزیزم الانم ضایع نشدی، داداشم بیخود کرد که همچین حرفی زد، دیدی که منم جوابش رو دادم _می دونی اگر این حرف به گوش امید برسه چقدر ناراحت میشه _قرار نیست که آقاامید متوجه این حرف بشه، _یه وقت داداشت نره جلوش رو. بگیره _بیخود به دلت بد راه نده ان شاالله که نمی‌ره بگه : پاشو بریم طاوس لحافت رو بدوزیم _نه نمیام حوصلم نمیاد صدای زنگ پیامک گوشیش اومد... 👇👇 هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید _خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده _جواب بده ببین چی میگه تماس رو وصل کردم _سلام خانم موسوی حالتون خوبه _ممنون عزیزم شما خوبید الحمدلله خوبیم _زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_433 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) پیامش رو باز کرد خوند، گفت _امید ماشینش رو فروخت برام پیام داده که فروختم _چرا _برای جشن عروسی پول کم داشت پژو رو فروخت گفت یه پراید میخرم که بی ماشین نمونیم، با اضافه پولشم جشن عروسیمون رو برگزارمیکنیم _حالا تالار نمیگرفتید تو خونه برگذار میکردید چی میشد _اتفاقا من بهش گفتم که نمی‌خواد مفصل بگیری، یه جشن کوچیک بگیر خونواده خودش قبول نکردن، گفتن همه فامیل جشن عروسیشون رو تالار گرفتن، تو هم باید تالار بگیری _ای کاش از من قرض میگرفتید، _باور کن اصلا حواسم به تو نبود از شیشه نگاهی به ماشینم انداختم گفتم _الهه به نامزدت بگو بیاد ماشین من رو بخره راست میگی آره باور کن، موتور ماشینم سالم، سالم هست فقط چون یک ساله روشن نشده باید باطریش عوض بشه، یه صاف کاریم بره و شیشه هاشم بندازه داداشت مخالفت نکنه! نه به اون ربطی نداره، ماشین رو پدر شوهرم به جای مهریه بهم داد _داداشت قول داده بود ماشین رو درست کنه، _آره گفت درست میکنم، بحث مجید که اومد وسط شرایط من سخت تر شد اونم ماشین رو درست نکرد _بزار یه زنگ به امید بزنم ببینم چی میگه _باشه زنگ بزن شماره نامزدش رو گرفت _الو سلام امید جان دوستم مریم یه پراید داره، داداشش عصبانی شده زده با چوب شیشه هاش رو شکسته، باید بهش شیشه بندازی، یه صاف کاری هم میخواد. لب خونی کردم _بگو یه باطری هم میخواد _امید جان میگه چون خیلی وقته روشن نشده، یه باطری هم میخواد _اره خونه ایم بیا تماس رو قطع کرد _مریم داره میاد یه وقت داداشت یا زن داداشت حرفی بهش نزنن ببین حرف اونها باد هواست ماشین برای منِ آخه میترسم امید بهش بر بخوره داداشم که نیست، مگه نشنیدی مینا گفت از کلانتری زنگ زدن، اون رفت دنبال ماشینش حالا بیا تا امید میاد یه خورده طاووست رو بدوزیم _من نمیتونم اعصابم بهم ریخت میترسم خرابش کنم _خیلی خب باشه من میدوزم تو بیا بشین پیش من نگاه کن مشغول دوختن بودیم که گوشی الهه زنگ خورد، موبایلش رو برداشت گفت _مریم به امید بگم از در اموزشگاه بیاد تو _نه الان آیفون رو میزنم از در حیاط بیاد داخل آیفون رو زدم، الهه هم رفت تو حیاط استقبال نامزدش چادر سرم کردم اومد حیاط بعد از سلام علیک سویچ ماشین رو گرفتم سمت امید آقا بفرمایید... 👇👇 هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید _خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده _جواب بده ببین چی میگه تماس رو وصل کردم _سلام خانم موسوی حالتون خوبه _ممنون عزیزم شما خوبید الحمدلله خوبیم _زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_434 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 ؟¿ به قلم ✍️⁩ (لواسانی) کاپوت ماشین رو زد بالا باطریش رو عوض کرد، نشست پشت ماشین سویچ زد روشن شد، از ماشین اومد پایین رو به من گفت _ببخشید مریم خانم تصمیم‌تون در باره فروش ماشین قطعیه!؟ _بله میخوام بفروشمش _نظرتون روی چه قیمتی هست؟ _من نمی دونم، شما برید از بنگاه بپرسید قیمتش چقدر هست، هرچی بنگاه بگه همون قیمت امید نشست پشت ماشین الهه در حیاط رو باز کرد یه لحظه یاد احمد رضا افتادم، از فروشش پشیمون شدم ولی به خاطر الهه به رو نیاوردم امید ماشین رو برد، الهه در حیاط رو بست اومدیم توی خونه، الهه گفت مثل اینکه مینا خونه نبود چون اگر بود میپرسید که میخوای چیکار کنی و کلی نظر داشت _حتما رفته خونه مامانش، الهه میری چایی بزاری اره الان میزارم چایی اماده شد مشغول خوردن بودم گوشی الهه زنگ خورد جواب داد _جانم امید گوشی رو از دهنش فاصله داد _امید میگه قیمت گرفتم، میخوام ببرم بزارمش صاف کاری _بگو ببر هر وقتم که بگه من سند رو میارم میزنم به نامش صدای داداشم اومد _مریم رو کردم به الهه زود برو در هال رو قفل کن خودمم اومدم کنار پنجره _بله چیکار داری _چرا پراید نیست؟ _فروختمش اخمی کرد _به کی؟ _به نامزد الهه _بیجاکردی، مگه تو بزرگتر نداری! _چرا دارم ولی این بزرگترم در حال اذیت و آزار و حبس کردن من توی خونه‌ست _وقتی اسمت توی کل آبادی به بد نامی پیچیده جز توی خونه نگه داشتنت کار دیگه ای ازم بر نمیاد الانم به الهه بگو زنگ بزنه به نامزدش بگه ماشین رو برداره بیاره _من نمیگم شما هم اگر بخواهی جلوی فروش ماشینم رو بگیری میرم شورای پیش حاج علی نگاه نفرت انگیزی به من انداخت و رفت. الهه گفت _ایکاش پیشنهاد فروش ماشینت رو نداده بودی، از دل شوره دارم میمیرم _چرا دلشوره گرفتی، اگر قرار باشه کسی نگران باشه اون منم نه تو _دلم شور میزنه داداشت سر ماشین با امید دعوا راه بندازه این وسط دوستی من و تو هم بهم بخوره یه فکری کردم، تو دلم گفتم الهه راست میگه از داداش من بعیدم نیست، ولی برای اینکه از نگرانی درش بیارم گفتم _داداش من الان در گیر پیدا کردن ماشین خودشه، تا بیاد به خودش بیاد من سند رو زدم به نام نامزدت تموم شده زینب خانم گفت _اصلا چرا فروختیش، همیشه که اوضاع اینطوری نیست، بالاخره این روزها هم تموم میشه، بعدا خودت از ماشینت استفاده میکردی... 👇👇 هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید _خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده _جواب بده ببین چی میگه تماس رو وصل کردم _سلام خانم موسوی حالتون خوبه _ممنون عزیزم شما خوبید الحمدلله خوبیم _زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_435؟¿ #رمان_آنلاین_ به قلم ✍
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) الان یک ساله بلا استفاده افتاده گوشه حیاط، با خودم گفتم قبل از اینکه مینا براش نقشه بکشه بزار خودم ردش کنم بره به غریبه هم سختم بود بفروشمش چون یاد گار احمد رضا بود، حالا از این به بعد الهه ازش استفاده میکنه، رو کردم به الهه _اگر یه روزی خواستید این ماشین رو بفروشید اول به خودم بگو شاید تا اون موقع شرایطش رو داشتم خودم ازتون بخرم _باشه چشم مش زینب گفت _بیاید بریم این لحاف رو بدوزیم طرحش خیلی ریزه کار داره زمان میبره دوختش سه تایی اومدیم نشستیم کنار لحاف نه من با این اوضاع و احوال پیش اومده دستم به نخ و سوزن میره نه الهه بنده خدا مش زینب سوزن رو نخ کرد وشروع کرد به دوختن به خودم گفتم خیلی استرس گرفتیم خوبه یه شربت زعفران درست کنم بخوریم برای ارامش خوبه اومدم اشپز خونه، یه پارچ شربت زعفران درست کردم یه قالب یخ هم انداختم توی پارچ. پارچ و سه تا لیوان رو هم گذاشتم توی سینی اوردم توی هال صدا زدم _بیاید شربت بخوریم بعدش میریم اون طاوس خوشگل رو میدوزیم مش زینب نگاهی به من و سینی شربت کرد لبخندی زد _از این اخلاقت خیلی خوشم میاد بد پیله نیستی همون لحظه میترسی و دلشوره میگیری بعدم زندگی طبیعیت رو میکنی _چیکار کنم دیگه مش زینب من از وقتی یادم میاد زندگیم با کمی بالا و پایین تر همین بوده، سه سالم بود بابام به رحمت خدا رفت اون موقع مامانم بود نمیگذاشت من اذییت بشم، اما دیگه از ده سالگی که مامانم از دنیا رفت، آزارهای مینا نسبت به من شروع شد تا الان که دیگه خودتون دارید میبینید _منم همین رو میگم، میگم با وجودی که زندگی سختی داشتی و همین‌طورم داری ولی روحیت خیلی شاد و فعالِ _مامانم که زنده بود همیشه بهم میگفت سعی کن هر اتفاق تلخ زندگیت رو تبدیل به شیرینی کنی، من اون موقع نمی‌فهمیدم چی میگفت، همینطوری سر زبونی میگفتم چشم یه روز داشت اب لیمو میگرفت بهم یه ته استکان آب لیمو داد گفت میتونی این رو خالی بخوری استکان رو گرفتم یه کمش رو خوردم دلم زیر رو شد گفتم نه مامان نمیشه بخوری گفت چرا... 👇👇 هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید _خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده _جواب بده ببین چی میگه تماس رو وصل کردم _سلام خانم موسوی حالتون خوبه _ممنون عزیزم شما خوبید الحمدلله خوبیم _زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾