eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19.1هزار دنبال‌کننده
791 عکس
415 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۶ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) با فریادش وقتی اسمم رو صدا کرد مامان و بابا تازه متوجه من شدند هردو به سمتم برگشتند بابا اومد یه کشیده ی محکم بهم زد، نریمان در ماشین رو باز کرد یقه ی نیما رو گرفت از ماشین کشیدش بیرون مشت بود که به صورت نیما میزد صورت نیما پر خون شده بود اما لبخند از صورتش محو نمیشد. داد زدم نزنش داداش کشتیش، یقه ی نیما رو ول کرد و به سمتم هجوم اورد همین که بهم حمله کرد جیغ بلندی کشیدم... صدای یه خانم اومد... اسمم رو صدا میکرد... _نهال خانم...عزیزم... چشماتو باز کن... داری خواب میبینی .... باز کن چشمات رو عزیزم.... وقتی چشمهام رو باز کردم با خانمی که هم سن و سال نیلوفر بود روبرو شدم. کمی نگاهش کردم... لب زد _خوبی؟ بهتر شدی؟ _ناباورانه نگاهی به اطراف کردم... تو یه اتاق بزرگ... من و اون خانم به تنهایی. کمی تو جام جابجا شدم گفتم _فکر نمیکنم اینجا بیمارستان یا درمونگاه باشه درسته؟ _اره عزیزم... اینجا خونه ماست _شما ... کی هستی؟ من اینجا چکار میکنم؟ _میگم بهت بذار حالت کمی جا بیاد با گریه و بغضی که اصلا تلاشی برای متوقف کردنش نداشتم ادامه دادم _تروخدا بگید من اینجا چکار میکنم ؟ شما کی هستی؟ نیما و خونواده م کجان؟ _ببین من یکی از اقوام دور نیمام... در واقع من همسر یکی از اقوامش هستم. چند روز پیش به همسرم زنگ زد گفت میخواد ازدواج کنه و به کمک ما دوتا نیاز داره البته اون موقع بهمون نگفت چه کمکی . اما دوساعت پیش زنگ زد و گفت برامون مهمون میاره تا چند روز پیشمون امانت بمونه. بعدم تورو اورد ، گفت قراره باهم ازدواج کنید...اره؟ گفت خونواده ت رضایت نمیدن و تنها راهی که براش مونده اینه که تورو بدزده. من و شوهرم اولش قبول نکردیم ولی وقتی گفت دیگه الان خونواده ت متوجه غیبتت شدند و اگه برگردی ممکنه بلایی سرت بیارن مجبور شدیم قبول کنیم. الانم یه گوشی پیش من گذاشته گفته به هرکی دوست داری زنگ بزنی و خبر سلامتیت رو بدی. حتی گفت اگه خواستی به خونه تون برگردی هم اشکالی نداره به درخواست خودت میتونم برات اژانس بگیرم. دیگه هرچی خودت صلاح میدونی. _بغض به گلوم فشار میاورد اشکها مثل سیل از چشمهام سرازیر بودند... کپی حرام ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۷ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) درد بدی بخاطر بغض تو گلوم حس میکردم هر آن ممکن بود خفه م کنه. برای رهایی از اون درد وحشتناک جیغ زدم اخه چرا؟ چرا ؟ این چه غلطی بود کردی نیما؟ دیگه من با چه رویی برگردم خونه مون؟ جیغ میزدم و به سر و روی خودم میزدم. خانمه به زور دستهام رو گرفت تا به خودم اسیبی نزنم. _،ببین یکم به حرفای من گوش کن،.. یکم گوش کن اگه حرفام برات قابل قبول نبود بعد هرکاری خواستی بکن. ببین نیما اونقدر تورو دوست داشته و براش مهم بودی بجای اینکه مثل بقیه بلایی سرت بیاره که خونواده ت مجبور بشن با ازدواجتون موافقت کنن فقط ترو چند ساعت از خونتون دور کرده ... فقط همین ... میبینی که حتی خودشم اینجا نمونده... فقط تورو سپرده به من. شوهرم الان هنوز سرکاره و نیومده خونه. بعدم گوشی رو گذاشت روی پام اینم گوشی... بنظر من اول زنگ بزن به خونواده ت و بگو حالت خوبه که دنبالت نگردن تا بیشتر نگرانت نشن. بعدم بگو الان خونه ی یکی از دوستام هستم. تا اجازه ی ازدواجم رو با نیما ندید برنمیگردم‌ خونه. اصلا پای نیما رو وسط نکش که آبروت پیش خونواده ت حفظ بشه. مطمین باش اونا از ترس آبروشون و اینکه تو شب رو بیرون از خونه نمونی موافقت میکنند. اخه نیما گفت خونواده ی سنتی داری. همه ی خونواده ها خصوصا از نوع سنتیش اصلا نمیپسندند دختراشون شب رو بیرون از خونه بگذرونند. با گریه گفتم _چه فایده برگردم خونه من رو میکشن نترس عزیزم مگه شهر هرته. بیا دیگه اول زنگ بزن تا سراغ پلیس و دوست و اشنا نرن تا بیشتر ابروریزی نشه. گوشی رو برداشتم با ترس و لزر اول شماره ی خونمون رو گرفتم نسرین جواب داد. الو نسرین...گریه امانم نداد اشک بی مهابا روی گونه هام می غلتید، _الو نهال تو کجایی؟ مامان گفت نرفته خونه عمه تا برگشته دیده تو سوار ماشین نیما شدی و رفتی. زنگ زد به بابا و داداش اومدند اونجا دنبالت نبودی الان چند ساعته دنبالت میگردند. تو کجایی هاااا؟ جواب بده...بگو کجایی بیاییم دنبالت _که برگردم خونه بکشنم؟ _این چه حرفیه ؟تروخدا کجایی ادرس بده بگم بیان دنبالت، این پسره زنگ زده به داداش نمیدونم چی گفته به داداش که مامان میگفت عین مار زخمی به خودش میپیچه ولی نمیگه چی شنیده... کپی حرام ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۹ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) تروخدا نهال بگو کجایی الان پیش اونی؟ اره پیشته؟ بلایی هم سرت اورده؟ نهال نهال تروخدا گور پدر آبرو... گور پدر اینده... گور پدر مردم... تروخدا هرجا هستی بگو خودم بیام دنبالت... تروخدا ضجه میزد و التماسم میکرد تا بهش بگم کجام و از حال و روزم بگم. ترسیده بودم هم از اینکه بابا و داداشم چه بلایی ممکنه سرم بیارن ، هم ازینکه الان چکار کنم برام بهتره؟ نگاه خانمه کردم گفتم چکار کنم شما بگین _من که میگم بگو حالم خوبه خونه ی دوستمم .تا رضایت ندید برنمیگردم .. همون حرفارو به نسرین گفتم که به بابا بگه بعدم گوشی رو قطع کردم. تو خودم جمع شدم و گریه میکردم. خانمه گوشی رو از دستم گرفت شماره ای گرفت و گوشی رو کنارش گوشش قرار داد. سلام... بله الان بیدار شده حالشم خوبه. فقط خیلی گریه میکنه... ترسیده... به یکی زنگ زد فک کنم خواهرش بود. ببین اقا نیما شوهرم تا دوسه ساعت دیگه بر میگرده .اون بهم گفته قبول نکنم... من دلم نیومد پشت در بمونید، در رو به روتون باز کردم... تروخدا تا دوساعت دیگه که شوهرم برمیگرده فیصله ش بدید . وگرنه من نمیتونم جواب شوهرمو بدم . خودتون که میشناسیدش یوقت زنگ میزنه به پلیس. قول دادینا.من رو قولتون حساب کردم. بعدم گوشی رو گرفت طرفم. بگیر نیماست. دستام توان گرفتن گوشی رو نداشتند بزور گرفتم و جواب دادم _الو ،،، _سلام نهال جان بهتری؟ دیدی گفتم غصه نخور الان بابات به بابام زنگ زده گفته موافقت میکنه گفته تورو برگردونم خونه تا اخر همین هفته عقدکنون میگیره برامون. _نیما تو قرار بود خودت درستش کنی... نه اینکه از من مایه بذاری... نیما با چه رویی برگردم خونه؟ _شلوغش نکن دختر ... ببین نهال با شناختی که من از بابات داشتم یعنی چیزایی که خودت گفته بودی و اونایی که بابام گفت فهمیدم اگه حتی بابات من رو به دامادی قبول کنه اما چون بابام رو قبول نداره محاله رضایت بده ... منم مجبور شدم عزیزم ... بخدا مجبور شدم... من نمیتونستم بخاطر اختلاف عقیده ی باباهامون ترو از دست بدم ... میفهمی؟ _نمیدونستم بابت اینهمه علاقه ای که به من داره خوشحال باشم یا بخاطر گندی که زده ناراحت... فعلا باید به فکر درست کردن اوضاع باشم ظاهرا نیما جز گند زدن کار دیگه ای بلد نبود. پس گفتم باشه هرکاری کردی تا اینجا دیگه بسه. بذار بقیه ش رو خودم درست کنم باشه؟ با‌گریه داد زدم باشه نیما؟ خرابترش نکن خوووب؟؟؟ _باشه عزیزم،بشرطی که اخرش مال خودم باشی. _خیلی خوب فعلا خدافظ _نیما همیشه باهام خوب بود یه پسر رمانتیک و مهربون. تو این مدتی که باهاش اشنا شدم محاله یبار من رو ببینه و لبخند به لب نداشته باشه، محاله سالروز اشنایی مون، تولدم، غذای مورد علاقه م،نوشیدنی مورد علاقه م ،رنگ مورد علاقم رو فراموش کنه. همه ی حواسش به همه ی علایقم هست حتی با اینکه اصلا رنگ زرد رو دوست نداره اما از وقتی فهمیده من عاشق زرد جیغ هستم گاهی تی شرت به همون رنگ میپوشه. هروقت حوصله نداشتم به خوبی درکم کرده و همه ی تلاشش رو کرده که حالم رو خوب کنه... کپی حرام ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۹ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) هروقت دلم هرچی خواسته همه کار کرده تا برام فراهم کنه. بنظر من همه ی خصوصیان یه مرد ایده ال رو برای خوشبخت شدن هر دختری داره. معلومه خودمم دوست دارم زندگی مشترک رو کنار نیما تجربه کنم اما نه به هر قیمتی...نیما اشتباه کرد ،خیلی اشتباه کرد،باید قبلش به خودم میگفت برنامه چیه... دوباره اشکام سرازیر شد. نه میتونستم بیشتر ازین اینجا بمونم نه میتونستم به خونه برگردم. تو همین افکار بودم که گوشی که توسط نیما برام فراهم شده بود زنگ خورد، اول نگاهی به خانم روبروم کردم و بعد تماس رو وصل کردم جواب دادم _الو نهال نیما بود ،،،وقتی سکوتم رو دید،،، صداش غمگین شد _نهال باهام قهری؟ بخدا تنها چاره ای که برام موند همین بود، بابات به بابام گفته بود حتی جنازه ت رو هم رو دوش من نمیذاره، این یعنی چی؟ یعنی اینکه تا ابد اجازه ازدواجمون رو نمیداد... از اونطرف مامان خودم تن به این ازدواج نمیداد هرروز میگفت دختر خاله ت،حالا خوبه اون دختر افاده ای خودش عاشق یکی دیگه ست ولی مامان ساده ی من چسبیده به اون تا به نافم نبنده ولم نمیکرد . این راه حل من باعث میشد هم مامان خودم هم بابای خودت کوتاه بیان. من فقط همین راه حل پیش روم بود ازت توقع دارم درکم کنی. چون میدونستم قبول نمیکنی مجبور شدم به گارسون اون رستوران سنتی دوسه تا قرص خواب اور بدم که بریزه تو چایی... خودمم از همون چایی خوردم خودت که دیدی، منظورم اینع که حواسم بود چقدر باشه که اسیبی بهت نزنه. من خودم هرشب از همون قرصا میخورم تا راحت بخوابم دیگه برام تاثیر انچنانی نداره اما چون تو بدنت ضعیفه زودتر اثر کرد . ببین نهال تنها چاره همین بود ‌تروخدا بدقلقی نکن دیگه. الانم بابات زنگ زده به بابام. گفته میخواد باهات حرف بزنه. مگه بهشون زنگ‌ نزدی؟ با بغض گفتم _به خونه زنگ زدم نسرین جواب داد کسی خونه نبود همه داشتند دنبال من میگشتند... _پس چرا الان به خودت زنگ نمیزنن؟ _اه نیما ولم کن،گوشی خونه خرابه شماره نمیفته رو گوشی برای همین شماره ی این گوشی که دستمه رو ندارن که زنگ بزنن. _دورت بگردم این روزام تموم میشه بهت قول میدم هفته ی بعد دست تو دست هم خوش و خرم داریم خوش میگدرونیم.. الان زنگ بزن به بابات .ببین چیکارت داره.بخدا دعوات نمیکنند... _________________________ توی ی کبابی کار میکردم ی روز ی مشتری برام اومد ی مادر و دختر بودن بهشون نگاه نکردم و سرم به کارم بود اما یهویی چشمم به دختره افتاد دلم هوری ریخت. دلم‌ نمیخواست برن اما رفتن، انگار روح منم با خودش برد تمام دنیام شد اون چشم ها هر بار که پلک میزدم تصویر اون دختر میومد جلوی چشم هام، انقدر دعا کردم که دوباره ببینمش ی شب که داشتم از سرکار برمیگشتم با..‌. https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae کپی حرام ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
شب عروسی‌م مادر شوهرم همه هدیه هایی و شاباش رو جمع کرد توی یه کیسه گفت ما رسم داریم هدایای شب عروسی و شاباش ها برای مادر شوهر هست، آخر شب صدای داد و بیدادش در اومد که کیسه رو بردن، بعد هم رو به همسرم گفت، زنت دزدیده، با تعجب گفتم من! گفت بله تو بعدم لباس عروس رو از تن من در آوردن و لابه لای چین های لباس رو برسی کردن، تا اینکه... https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
🍃🌹🍃 🍃🌹صلوات خاصه امام حسن مجتبی علیه السلام✨ اَللَّهُمَّ صَلَّ عَلَی الْحَسَنِ بْنِ سَیَّدَ النَّبِیَینَ وَ وَصِیَّ اَمیرِالْمؤمِنینَ السَّلام ُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ سَیَّدِ الْوَصَیّینَ اَشْهَدُ اَنَّکَ یَابْنَ اَمیرِ الْمْؤمِنینَ اَمینُ اللّهِ وَ ابْنُ اَمیِنِه عِشْتَ مَظْلُوماً وَ مَضَیْتَ شَهیداً واَشْهَدُ اَنَّکَ الْأِمامُ الزَّکِیُّ الْهادِی الْمهْدِیَّ اَللّهُمَّ صَلَّ عَلَیْهِ وَ بَلَّغْ رُوحَهُ وَ جَسَدَهُ عَنّی فی هذهِ السّاعَةِ اَفْضَلَ الْتَّحِیَّة و الاسَّلام. (علیه السلام )❣️ 🎊🌹 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۰ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) من بهشون گفتم که اجباری با خودم اوردمت. _سرگیجه بدی داشتم و حوصله ی دهن به دهن گذاشتن با این ادم زیادی عاشق و دلباخته رو نداشتم ،نمیدونتستم باید از دستش عصبانی باشم و باهاش بد برخورد کنم یا نه. با بغض گفتم با،،،شه،،، الان،،،، زنگ ،،،میزنم،،، _قربون اون بغضت برم میخوای بیام پیشت؟ من الان کار مهم داشتم وگرنه یه لحظه هم تنهات نمیذارم عزیز دلم. بغضم رو فروخوردم،، _نیما ...چی بگم... به بابام؟؟؟ _همون حرفایی که رعنا خانم بهت گفته بگو. _باشه ،،،فعلا و تماس رو قطع کردم. با دست‌و دلی لرزون شماره ی بابا رو گرفتم. اما تا اولین بوق خورد قطعش کردم. من نمیتونم با بابام حرف بزنم اونم حالا که نمیدونم کجام. رو کردم به همون خانم که ظاهرا اسمش رعناست. _خانم میشه برام اژانس بگیرید؟ با لبخند گفت _معلومه که میشه حتما. کار درستی میکنی افرین برگرد خونه تون همین نصفه روز دوری از خونواده و نگرانیشون کافیه. یهو گوشی تو دستم لرزید و بعدش صدای زنگش بلند شد شماره ی بابا بود تردید داشتم بین جواب دادن و قطع کردن تماس، با حرفی که رعنا زد تردید رو کنار گذاشتم _جواب بده عزیزم ... میدونی الان خونواده ت چه حالی دارن؟ بعدا علاوه بر سوالات تا الان کجا بودی باید به سوالات چرا جواب تماسامون رو نمیدادی هم جواب بدی. بیراه نمیگفت برای همین تماس رو وصل کردم صدای خشن و گرفته ی بابام اومد _الو نهال! نهال! بابا چرا جواب نمیدی؟ بغضش ترکید از اون صدای خشک و خشن و جدی تبدیل شد به صدای مهربون و التماسی _نهالِ بابا جواب بده... تو برگرد خونه قول میدم نذارم کسی دعوات کنه، تو فقط برگرد بابا...بگو کجایی خودم میام دنبالت...بخدای احد و واحد کاریت ندارم بغضم ترکیده بود با صدای بلند و اشک و گریه گفتم _بابا غلط کردم بخدا من نمیدونستم نیما چه نقشه ای داره، الان من خونه ی یه خانمی ام ،این خانم مراقبم بود،الان میخواست برام آژانس بگیره، خودم برمیگردم خونه، بابا بخدا نیما باهام نبود بخدا من رو سپرده به این خانم خودش اینجا نبود ازون موقع،بخدا راست میگم، _باشه دخترم باشه قبول میکنم حرفاتو ، تو فقط برگرد خونه... باشه!!!میتونی خودت با اژانس بیایی؟ اصلا خودم بیام هان؟ _اخه شوهر این خانم الان از سرکار برمیگرده من میخوام زودتر بیام _باشه باباجان باشه ... خودت بیا، فقط بیا... زودتر بیا خونه، باشه!!! کپی حرام ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🍃🌹🍃 🌱راهکارهای زندگی موفق در جزء پانزدهم قرآن کریم ۱. سوره ی اسراء ، آیه ۲ در کارهایتان فقط از خدا کمک بگیرید ۲. سوره ی اسراء ، آیه ۶ کثرت جمعیت ، از نعمت های الهی است ۳. سوره ی اسراء ، آیه ۷ ثمره ی بدی ها و خوبی ها، فقط دامنگیر خودمان می شود ۴. سوره ی اسراء ، آیه ۲۸ اگر توان کمک به نیازمند را نداری لا اقل با آنان با زبان نرم سخن بگو ۵. سوره ی اسراء ، آیه ۲۹ در هنگام کمک کردن به نیازمند نه بخیل باش نه آنقدر گشاده دست باش ۶. سوره ی اسراء ، آیه ۳۱ از ترس فقر، فرزندان خود را نکشید که خدا روزی آنها را می دهد ۷. سوره ی اسراء ، آیه ۳۴ به عهد خود وفا کنید چون در قیامت، از آن سوال می شوید ۸. سوره ی اسراء ، آیه ۳۵ در خرید و فروش از پیمانه ی کامل استفاده کنید و با ترازوی درست بسنجید ۹. سوره ی کهف ، آیه ۶۹ برای انجام کارها ان شاء الله بگویید ۱۰. سوره ی اسراء ، آیه ۸۴ به میزان توان روحی و جسمی خود اعمال را انجام دهید و به خود تحمیل نکنید ۱۱. سوره ی اسراء ، آیه ۷۸-۷۹ نماز صبح را برپا دار چون همواره فرشتگان حضور دارند و نماز شب را اقامه کن که مقام والایی دارد ۱۲. سوره ی اسراء ، آیه ۳۵ در مورد چیزی که آگاهی نداری سخن نگو که گوش و چشم و قلب تو مورد سوال قرار می گیرند منبع : تبیان آنلاین 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۱ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) تماس رو قطع کردم رعنا دستش رو گذاشت روی شونه هام، _نهال جان عزیزم توروخدا ادرس خونه ی من رو به کسی ندی، باشه؟ اقا نیما یه بار بهم کمک کرده و من بهش مدیون بودم...منم برای جبران اون لطفش امروز اجازه دادم تو رو بیاره خونمون، تو خودت خونواده داری میدونی هر خونواده ای خط قرمزهای خودش رو داره شوهر منم یکی از خط قرمزهاش اینه که هیچوقت با ادمای قبلیِ توی زندگیم ارتباطی نداشته باشم و هیچوقت غریبه ای رو به خونه‌م راه ندم... تو رو هم چون یه دختر تنها بودی اجازه دادم تا اومدن شوهرم اینجا بمونی به خاطر همین اخلاق شوهرم مجبور شدم عذر اقا نیما رو بخوام و اجازه ی موندن بهش ندم ازت خواهش میکنم هیچ جا از من و اینکه تو خونه ی من بودی حرفی نزنی. اقا نیما خیلی از خانومی و مهربونیت تعریف کرده .. الانم با دیدنت فهمیدم اشتباه نمیگفته. _سرم اونقدر سنگین شده بود که فکر میکردم کوهی از فکر و خیال توشه، دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و گفتم _خیالت راحت تو لطف بزرگی در حقم کردی، اگه نیما من رو جای دیگه ای برده بود هیچوقت روی زنگ زدن به خونواده م و رفتن به خونه ی خودمون رو نداشتم. امیدوارم بتونم یه روزی این لطفت رو جبران کنم. _ممنون عزیزم خودمم لطف اقا نیما رو جبران کردم ، یروز تو بدترین شرایط جونم و عفتم رو نجات داد! من بهش مدیون بودم. الانه که آژانس برسه تو با بابات حرف میزدی بهش زنگ زدم . خودت میتونی راه بری یا کمکت کنم؟ _سرم سنگینی میکنه و چشام سیاهی میره ولی فکر کنم بتونم خودم تنهایی راه برم ... خیالتم راحت باشه تحت هیچ شرایطی نه اسمی ازت میبرم و نه ادرست رو به کسی میدم. از جام بلند شدم دستی به مانتو و شال روی سرم کشیدم و مرتبشون کردم، _ میخوای یه اب به صورتت بزن داری میری خونتون رنگ و روت بهتر باشه. بیا سرویس اینجاست من رو به سمت راهرویی که دوتا در داشت راهنمایی کرد در سمت راست رو باز کرد جلو رفتم یه روشویی کوچک گوشه ی دستشویی بود شیر اب رو باز کردم و چند مرتبه اب به صورتم پاشیدم نگاهی به صورتم توی اینه انداختم، رنگ صورتم پریده و چشمام خمار خوابه، اهمیتی ندادم دوسه تا دستمال کندم و به صورتم کشیدم وقتی از سرویس خارج شدم رعنا جلوی دری که معلوم بود خروجی خونه شونه ایستاده بود، بسمتش رفتم یه حیاط کوچک که چندتا گلدون گل کنار دیوار چیده بود ازشون رد شدم همزمان که در حیاط رو باز می‌کرد گفت فکر کنم اژانس رسیده ،اخه سر همین کوچه مونه ... بیرون رفتم هوا کاملا تاریک بود، و یه ماشین پراید نقره ای جلوی در پارک شده ،راننده با دیدن من شیشه ماشین رو پایین کشید خانم شما ماشین خواسته بودید؟ رعنا جلو اومد و از روی گوشیش ادرس خونمون رو براش خوند، نگاهش کردم و گفتم _حالم خوبه خودم‌میتونم ادرس رو بدم، _اقا نیما ادرستون رو برام فرستاده حالا خودمم بهش گفتم برو خدا به‌ همرات ... امیدوارم بدون دردسر عروسیتون سر بگیره و خوشبخت بشی. تشکر کردم. در ماشین رو باز کردم و روی صندلی عقب نشستم. ماشین حرکت کرد چهل و پنج دقیقه توی مسیر بودیم و تو این مدت پنج بار گوشی تو دستم زنگ خورد دوبار نریمان بود که از ترس جوابش رو ندادم، ولی سه بار بابا زنگ زد و هربار که جواب می‌دادم می‌پرسید کجا هستم که من هم اسم میدون یا چهارراهی که تو اون محدوده بودم رو بهش میگفتم. کپی حرام لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۲ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بالاخره رسیدیم توی کوچه مون، بابا و مامان کنار در حیاط تکیه به دیوار داده بودند هردو کلافه و شکسته بنظر میرسیدند. نریمان جلوی اونها قدم میزد و گاهی با پاش ضربه هایی به زمین می‌کوبید و همین خبر از عصبانیت و کلافگی بیش از حدش میداد. اگه الان دستش بهم برسه هربلایی ممکنه به سرم بیاره ولی من بهش حق میدم. رو به راننده گفتم همینجا نگه دارید الان میگم کرایه تون رو بیارن _برام واریز کردند کرایه رو، خیر پیش حتما خود نیما با رعنا خانم هماهنگه و واریز کرده. ماشین که توقف کرد بابا و مامان تکیه شون رو از دیوار برداشتند وصاف ایستادند نریمان اولش ایستاد بعد با قدمهای بلند به سمت ماشین اومد وقتی پیاده شدم نگاهی به راننده کرد از ترس اینکه چیزی بهش بگه اروم گفتم _ آژانسه داداش نگاه تندی بهم کرد و گفت گمشو تو خونه... سرش رو برد سمت شیشه ی ماشین که دیگه نگاهش نکردم... مامان و بابا با عجله فرستادنم داخل. نریمان سریع اومد دنبالم صدام می‌کرد که بابا گفت برو تو ...برو زودتر تو خونه... خون جلوی چشماش رو گرفته من زورم بهش نمیرسه...یوقت بلایی سرت میاره برو زودتر‌ بابا برو... حمایت بابا بدجوری به دلم نشست پا تند کردم و سریع طول راهرو رو رد کردم ولی همینکه پام به هال رسید نریمان فریاد کشید _ نمی‌ایستی نه؟ از کی میترسی؟ از من؟ تو اگه ترس حالیت بود اگه منو هم حساب میکردی که امروز این غلط رو نمیکردی!!! امشب یا تو رو آتیش میزنم یا خودمو بابا رو که جلوش ایستاده بود رد کرد و خودش رو بهم رسوند و کشیده ی محکمی بهم زد، نه یکی نه دوتا نه سه تا اگه بابا و مامان جلوش رو نمی‌گرفتند معلوم نبود چندتا سیلی دیگه میخواست به خودش بزنه و چه بلایی سرخودش بیاره... گوشه ی دیوار پناه گرفته بودم و هق می‌زدم ی لحظه داداش روم سایه زد ، دستش رو با شدت بالا برد اما کمی که روی هوا موند با شدت بیشتر همون رو زد رو پیشونی خودش و گفت _ من خاک برسر ،من بی غیرت چقدر بی رگم خواهرم ناموسم تا این وقت شب معلوم نیست کجا بوده اون پسره ی بی‌شرف بی‌ناموس مدام زنگ می‌زنه و خزعبلات به هم می‌بافه که اگه رضایت ندید به ازدواجمون خواهرت رو همینجا نگهش میدارم ... حالا حقت نیست تویی که مادرتو می‌پیچونی وسرکار میذاری حسابت رو بذارم کف دستت؟ هاااا؟ حقت نیست؟ برگشت سمت بابا و گفت مگه خودت نمی‌گفتی اینا ناموس منند روشون غیرت داشته باشم پس چرا نمیذاری ازش بپرسم؟ بابا که رنگ صورتش به سرخی می‌زد و نفسهاش به شماره افتاده بود دستش رو روی قلبش گذاشت. با درد نالید و گفت _ میگم ولش کن اون دیگه امانت مردمه چندتا نفس عمیق کشید و ادامه داد زنگ میزنم بهشون قرار می‌ذاریم تا اخر هفته کارهای محضر رو انجام بدن عقدش کنند اگه خواستند ببرنش اگرم نه که چند وقت دیگه امانت می‌مونه تو خونه‌مون وقتش که شد عروسی بگیرن ببرنش. بغض داشت خفه م میکرد بابا دوباره چی می‌گفت؟ جوری حرف می‌زد که انگار دیگه براش غریبه ام من نهال بودم نهال شیرکوهی . دختر این خونواده .تنها گناه من عاشقی بود. کپی حرام @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
نهج البلاغه حضرت علی (ع): 💠⚜💠⚜💠 💗امیرالمؤمنین : 🌟در انتظار فرج و گشایش باشید و از رحمت خدا نومید مشوید، زیرا محبوب ترین کارها نزد خداوند عزوجل انتظار فرج است. 📚بحارالانوار، ج52، ص123
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۳ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) چون عاشق نیما بودم باید این بلاهاسرم میومد؟ مامان با گریه گفت _ تو روخدا دست از سر این بچه بردارید، اشتباهیه که کرده ، کتکش رو خورده، تنبیهشم که سرجاشه پسرم من و بابات پدرو مادر این بچه ایم همینجوری بابت اشتباه امروزش خون به جیگر شدیم، بابت تاوانی هم که میخواد پس بده ما داریم دوباره خون به جیگر میشیم، این هرچقدر هم کتک بخوره نمیتونه حرف مارو بفهمه ، چون بچه ست و داره بچگی میکنه، نمیدونه مصلحتش چیه ، نمیخواد ما براش بزرگتری کنیم نمیخواد کمکش کنیم و خیر و صلاحش رو بهش نشون بدیم دوباره بغض مامان ترکید و گفت تا خودش رو قربونی این عشق و عاشقی نکنه نمیفهمه چی میگیم با کتک زدنش هیچی عوض نمیشه ... بابات دیگه تصمیمش رو گرفته قراره دل بده به دل دخترش دل بده به بدبخت شدنش چرا مامانم اینجوری حرف میزنه؟! حاضرم از نریمان کتک بخورم ولی مامان و بابا اینجوری حرف نزنند. مامان نشست گوشه ی دیوار، میکوبید به سینه و میگفت _خدا لعنت کنه اون کسی رو که زیر پای این بچه نشست و از راه به درش کرد به زمین گرم بشینه اون کسی که چشم دیدن ارامش این خونواده رو نداشت بابا سر مامان داد زد و گفت _ پاشو ببینم خاکیه که به سر همه مون شد واسه گریه وقت زیاده حالا مونده تا گریه های اصلی طاقت دیدن این حال و روزشون رو نداشتم من باعث این وضعیت بودم ولی کاری از دستم بر نمیومد نریمان ضربه ی محکمی به سرشونه م زد _خاک عالم تو سرت بدبخت به خاطر اون پسره ی یه لاقبا ببین چی به روز خودت و پدر و مادرت اوردی. پاشو گمشو تو اتاق تا نزدم لهت کنم همه رو از زندگی انداختی!! به زور بلند شدم هنوز تاثیر داروهایی که نیما به خوردم داده بود از بین نرفته بود چون تا خواستم بلند بشم هم سرم گیج رفت ، هم احساس میکردم پاهام بی حسه و به زور از جام بلند شدم. وقتی به سمت اتاق چرخیدم نسرین رو جلوی در اتاق دیدم اونقدر گریه کرده بود که چشماش کاسه ی خون شده بود وارد اتاق که شدم بغلم کرد و تو گوشم زمزمه کرد _کجا بودی اجی جونم؟ نمیگی ما بدون تو میمیریم؟ نمیگی هزار فکر و خیال میکنیم؟ نمیگی با این اشتباهت خودت رو بدبخت میکنی ؟ بی حال تر از اون بودم که بتونم جوابش رو بدم فقط تونستم بگم _نسرین خوابم میاد _بیا عزیز دلم بیا اینجا بشین جات رو بندازم بخوابی رختخوابم رو که پهن کرد خودم رو سر دادم روش دیگه هیچی نفهمیدم گاهی صدای پچ پچ و صحبت کردن و گاهی هم صدای گریه میشنیدم ولی نای باز کردن چشمام رو نداشتم. صحنه های مبهمی میدیدم گاهی میترسیدم ، گاهی خوشحال میشدم چشم که باز کردم مامان و بابا رو جلوی روم دیدم. کپی حرام ______________________ امیر که اومد خواستکاریم گفت تازه از زنش جدا شده و یه پسر دوساله داره که فعلا پیش مادرشه.اونموقع من سی و هفت سالم بود ‌و میدونستم مورد بهتر برای ازدواج سراغم نمیاد برای همین قبول کردم. چندماه بعد با امیر ازدواج کردم و زندگی خوبی رو باهاش داشتم به استثنای اون روزی که شایان رو از زنش تحویل میگرفت. شایان مدام گریه میکرد و مامانش رو میخواست اما امیر با بیرحمی تمام گاهی اون رو کتک میزد اوایل دلم برای شایان میسوخت اما وقتی خودم باردار شدم دیگه اصلا حوصله ش رو نداشتم برای همین از امیر خواستم که.... https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9 @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨