eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.7هزار دنبال‌کننده
777 عکس
408 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت18 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت19 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 منو رسوند خوابگاه، غم عالم منو گرفت اینقدر که حالم بد شد و هر چی بستنی خورده بودم رو رفتم سرویس بهداشتی حالم بهم خورد و بالا اوردم، صورتم رو شستم و نتونستم طاقت بیارم اشک از چشمانم فرو ریخت، آب و اشک رو با هم تو آیینه روی صورتم نمایان شد، یه کم یه مرتبه نفسم بالا نیومد، فریاد زدم سهیلا کمک. بچه ها اومدن پشت سرویس تند تند سرفه میکردم نمیتونستم در و باز کنم، یکی از بچه‌ها شیشه رو شکست دست انداخت در سرویس و باز کرد ... فقط صدای همهمه و قطره آب میشنیدم که دیدم یه چی تو دهنمه نفس کشیدم چشام باز شد، دیدم سهیلا ست ... اشکاش ریخت رو صورتم التماس میکردم الهام تو رو خدا نمیر، برای اینکه ارومش کنم، به هر زحمتی بود یه لبخند کم رنگی زدم، سهیلا که احساس کرد حالم بهتر شده، شروع کرد شیشه هارو جمع کردن. دستم‌ رو گرفتم به دیوار خودم‌ رو رسوندم به تخت، زنگ زدن ۱۱۵ اورژانس، یه لحظه اومد، کم و بیش متوجه اطرافم و صداهام بودم، بچه‌ها مرتب دلداریم میدادن، صداهاشون به گوشم میخورد ولی جوون جواب دادن به این همه احساسشون رو ندارم، غرق در افکارم بودم که صدایی یه آقایی به گوشم هم خورد، _فشار عصبی داره؟ بچه‌ها جواب دادن نه اصلا سهیلا به تایید حرف بچه ها گفت خیلی‌ام آرومه علت این کارش‌شون رو میفهمم، ما اینجا دانشجو یئم، اگر حرف و مسئله‌ای پیش بیاد حراست ورود میکنه بخاطر همین همه چیو قایم میکنیم یه آمپول زد به من زدن و رفتن، خواب چشمم رو گرفت و دیگه نفهمیدم چی شد. چشم‌هام‌ رو باز کردم دیدم ساعت ده و نیم ه نمیدونم صبحِ یا شب، دورو برم رو نگاه کردم چشمم افتاد به نرگس صداش زدم _نرگس صبح ه یا شبِ بچه‌های ریختن دورم _الهام صبح شده _عه پس کلاسم رو خواب موندم نرگس گفت _از اورژانس نامه گرفتیم غیبتت رو موجه کرده, ولی موبایلت خیلی زنگ خورد ما هم جواب دادیم... ❌❌ جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت19 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت20 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 برق از چشمم پرید، طپش قلب گرفتم، با اضطراب نشستم سر جام _کی بود؟ نرگس گفت مرتضی بود تو خواب بودی کلی مواد غذایی و خوراکی و آبمیوه آورد، داد خوابگاه و رفت _چرا گرفتید؟، بزارید تموم شه یدفعه علویه نزدیک من شد _ببخشید الهام جان من خیلی دلم نارنگی میخواست تا نارنگی ها رو دیدم نتونستم بگم نه گله مند لب زدم _چرا منو نمیبینید؟ پتو رو کشیدم رو صورتم شروع کردم به گریه کردن که دوباره نفس م گرفت پتو رو زدم کنار، دستمو دراز کردم دنبال پاف م میگشتم نفس نفس زدم, سهیلا پافم‌ رو داد دستم _بزن بزن تا پافم و زدم نفس‌م باز شد. سهیلا گفت بیا خانم محترم، الان کی پول داره نفس جنابعالی رو بخره، یا برای تو برنج بیاره، همه میخوریم دیگه حالم داشت از همه چی بهم میخورد ... زنگ زدم به یکی از همکلاسی‌هام که ساکن قم بود جواب داد _سلام الهام جان _سلام، سارا جان من کار با کامپیوتر بلدم میتونی برام کار پیدا کنی؟ اتفاقا آقایی هست به نام آقای اسماعیلی اپراتور میخواد برای پشتیبانی اینترنت و شبکه، پاره وقتِ حقوقش _کمه، ولی از هیچی بهترِ _چقدره؟ _شصت هزار تومان اونموقع حقوق وزارت کار ۳۸۰ هزار تومان بود. قبول کردم و تماس رو قطع کردم، زنگ زدم به مرتضی، گوشی رو دیر جواب داد دیگه داشتم قطع میکردم گفت _جانم عزیزم «سلام (تو دلم گفتم من عزیز تو نیستم آشغال کثافت من گرفتار شدم) الی جان حالت بهتر شده؟ برات میوه و آجیل آوردم خودتو تقویت کن حالت بهتر شه، برات شیر سویام گرفتم فقط گوش دادم و حرفی نزدم الو ... الو ... _بله _چرا ساکتی، فکر کردم قطع شده، یه حرفی بزن خودمم نمی دونم چمه، به بچه ها میگم چرا خوراکی ها رو قبول کردی، ولی الان خودم مجبورم بگم پاف میخوام، نا چار گفتم _مرتضی من پاف م داره تموم میشه برام اسپری سالبوتامول میخری؟ _بله عزیزم، تو جون بخواه _یه روز پول اینارو بهت میدم _کی از تو پول خواست _میخوام برم سرکار _ماهی چقدر بهت میدن _۶۰ هزار تومان _من ماهی ۱۰۰ هزار تومان بهت میدم نمیخواد بری سر کار _میخوام کار کنم، خودم درآمد داشته باشم صداش رو برد بالا «بیخود کردی منو عصبی نکن، شما جز دانشگاه جایی نمیری، جایی ام خواستی بری خودم نوکرتم میام میبرمت و میارمت، راه نیفت تو این خیابونا با ناراحتی گفتم: _کار نداری؟؟ یدقعه از پشت تلفن صدای شکستن شیشه اومد داد زد گفت نهههههه، کار ندارم، پاتو بزاری بیرون یا کاری کنی که نباید من میدونم و تو حالا لال شو تلفن و قطع کرد گوشی رو گذاشتم کنارم، شروع کردم به درس خوندن، با صدای خنده بچه‌ها سرم رو گرفتم بالا با چه خوشحالی دارن غذا میپزن و زمزمه میکنن _خاک تو سرش، پسر به این خوبی بچه پولدار، هی ادا در میاره، والا ماهم نجات پیدا کردیم معترضانه صدام رو بردم بالا _هیچکدومتون جای من نیستید، حس منو نمیفهمید، حس تحقیر شدن رو درک نمیکنید صدای نرگس اومد الهام دهنتو ببند، فرصتی که بدست آوردی رو استفاده کن بغض گلوم رو گرفت، گفتم کتکم زد میفهمید؟؟؟؟ همه با تعجب نگام کردن، گفتن کِی؟ سهیلا و نرگس اشک تو چشمشون جمع شد ، ستایش اومد بغلم کرد، گفت بمیرم برات آجی، کجات زد؟ _تو صورتم، تو سرم، همه جام، من ازش میترسم، میفهمید، میترسم نفس م گرفت بچه‌ها پاف و دادن دستم، همه سکوت کردن، دیگه زمزمه‌ غرغر کردن‌آشون نمیاد..‌ ______________________ کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
من هجده ساله بودم که شوهرم اومد خواستگاریم و بعد از کلی سخت گیری و تحقیق بابام ازدواج کردیم شوهرم مادرش فوت کرده بود و زیر دست نامادری بزرگ شده بود، دلم براش میسو‌خت تقریباً محبتی ندیده بود ولی خیلی تلاش می‌کرد که برای من کم نذاره و نمی‌گذاشت از اولین روزی که با هم عقد کردیم سخت کار می کرد هر چیزی که میخواستم برام میخرید درکش می کردم که دستش خالیه و داره پس انداز میکنه برای عروسی مون تا جایی که می تونستم ازش چیزی نمی خواستم محسن عاشق ترین مرد روی زمین بود خیلی هوامو داشت با اینکه بیرون خیلی کار میکرد توی کارای خونه هم بهم کمک میکرد میگفت زن مثل برگ گله نباید اذیت بشه اصلا زندگی رو برام سخت نمیگرفت فقط... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۰۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) امروز بابا به خونه بر میگرده و من بابت این موضوع اونقدر خوشحالم که روی پاهام بند نمیشم. با اینکه نیلوفر و زینب از صبح اومدن خونمون برای کمک ولی همه ی کارهارو خودم با اشتیاق کامل انجام دادم. از صبح زود مامان بهمراه داداش و اقا جواد رفتند بیمارستان برای ترخیص بابا. مامان ساعت ۱۱ زنگ زد و گفت تا ی ساعت دیگه میرسند. عمه تازه رسیده و شوهرش اقا کاوه تو حیاط با قصابی که گوسفند نذری داداش رو برای قربونی اورده دارن حرف میزنن. دوتا لیوان چایی خوش رنگ اماده کردم و براشون بردم... حدودا ده دقیقه بعد مامان زنگ زد و گفت اسفند رو اماده کنید و بگید قصاب حاضر باشه سر کوچه ایم الان میرسیم. همه ی اهالی خونه از خوشحالی به تکاپو افتادند. همگی چادر رنگی سر کردند و من هم تنها مانتوی بلندی که دارم و باب سلیقه ی باباست تنمه. با صدای اقا کاوه که گفت اومدند ... همه به حیاط رفتیم. بابای مهربونم از وقتی بحث فرار و ازدواج من و نیما مطرح شد خیلی ضعیف و لاغر شده اما بستری شدن و عمل جراحی و اون سکته کار خودش رو کرده، اونقدر ضعیف شده که پوست تنش به استخوناش چسبیده. صورتش عین گچ سفید و رنگ پریده ست. ی لحظه با دیدن اون همه ضعفی که در وجودش بود قلبم مچاله شد. روی دیدن نگاه مهربونش رو ندارم اما نمیشه بیشتر از این معطلش کنم هر کدوم از اعضای خانواده جلو رفتند و کمکش میکنند که به خونه برسه. جلو رفتم سلام گفتم و خواستم بغلش کنم. اما با هشدار داداش که گفت بابا دیگه نمیتونه رو پاش بمونه خیلی خسته شده زود برید کنار ببریمش خونه، کنار ایستادم. یه طرفش اقا جواده و یه طرفش داداش. ظرف اسفند که تو دستای زینبه رو ازش گرفتم اما دیگه سرد شده و دود نداره. سریع برگشتم به اشپزخونه ...اسفند سوخته ی داخلش رو توی سطل زباله خالی کردم، خواستم دوباره داغش کنم تا اسفند جدید توش بریزم . مامان با دیدنم گفت نهال دیگه اسفند دود نکن. دودش برای بابات خوب نیست. سریع به سمت تختی که توی هال برای بابا اماده کرده بودیم رفتم کنار ایستادم تا بابا رو روی تخت بخوابونند. نمیدونستم چکار باید بکنم ذوق اومدن بابا با حس شرمساری که از درون دارم تناقضی ایجاد کرده که باعث شده دست و پام رو گم کنم. فکر کنم نیلوفر متوجه حالم شد که رو بهم گفت. نهال برو براشون شربت بیار طفلکیا خسته شدن. نفس راحتی کشیدم و سراغ کاری که بهم محول شده بود رفتم. زینب پیش دستی کرده و شربت هارو توی لیوان ریخته تازه داشت سینی رو برمیداشت که با اجازه ای گفتم و سینی رو از دستش گرفتم. با لبخند گفتم من ببرمش باشه؟ بدون اینکه منتطر واکنشش بمونم از اشپزخونه خارج شدم هنوز کسی ننشسته... مستاصل ایستادم و روبه حضار گفتم بشینید براتون شربت اوردم. اقا جواد لیوانی برداشت و تشکر کرد و بعد هم گفت من برم بیرون کمک اقا کاوه، گوسفند رو سر بریدند. نریمان که بدون جواب دادن به من سمت روشویی رفت. مامان همونجا کنار بابام نشست و رو بهم گفت بابا که نمیتونه بخوره منم دلم نمیاد بخورم. به پشت در هال اشاره کرد و گفت: یه ساک از بیمارستان اوردم چند تا ابمیوه داخلشه... برو یکیشو بردار بریز تو لیوان بیار برای بابات. سینی رو برگردوندم توی اشپزخونه و با دلخوری گذاشتم رو کابینت. کاری که مامان گفته بود رو انجام دادم. لیوان رو پر از ابمیوه ی انبه کردم. گذاشتمش داخل پیش دستی. برگشتم به هال ... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۰۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) رفتم بالاسر بابا چشماش روی هم بود و نفسهای منظمش میگفت که خوابش برده... مامان که تعجب من رو دید نگاهی به بابا انداخت گفت : _عه خوابش برد؟ بنده خدا داروهاش خیلی خواب اوره. این ابمیوه رو ببر بذار یخچال. بعدا که بیدار شد میخوره. یه سینی چای هم بریز بیار اونقدر خسته شدم که نگو، یه لیوان چایی بخورم خستگیم در میره. سمت اشپزخونه میرفتم که زینب با سینی چای بیرون اومد همون موقع داداش از سرویس بیرون اومد .... چشمش به سینی تو دست خانمش که افتاد گل از گلش شکفت. دستت درد نکنه چایی الان میچسبه. چندتاشو بردارید چهارتاش بمونه ببرم تو حیاط همونجا با بقیه میخورم. زینب سینی رو جلوی مامان و نیلوفر گرفت بعدم سینی رو داد دست داداش . اعصابم ازین همه بی محلی شون به هم ریخته. ملاحظه ی حال بابا رو میکنم وگرنه همه شون رو با خاک یکسان میکردم. معترض غرولند کردم چرا اینجوری میکنید؟ حالا خوبه بابا حالش خوب شده... داداش دستش رو که روی دستگیره ی در راهرو بود پایین اورد و به طرفم برگشت... سوالی نگاهم کرد با اخم نگاهم رو دوختم بهش.... سری تکون داد و همونطور که شونه هاش رو بالا مینداخت دستش رو به معنی چی میگی تو تکون داد و بعد هم درو باز کرد و با سینی توی دستش بیرون رفت . نگاه به نیلوفر کردم که دختر کوچولوش رو روی پاهاش خوابونده بود و تکونش میداد طوری که فقط خودم بشنوم لب زد خیلی رو داری دلخور از حرفش سر تکون دادم و گفتم چی میگی تو؟؟ من چی میگم؟ الان بهت میگم یه نگاه به مامان کرد وقتی مطمین شد حواسش به ما نیست ادامه داد فکر کردی ما خریم چیزی نمیفهمیم؟ امروز نیما رفته بیمارستان مثلا عیادت بابا که برای ترخیصش اگه کاری بود انجام بده، اونجا به جواد و نریمان گفته به زودی عروسی میگیره و میرین تهران. از اینکه نیما احساس مسوولیت کرده و رفته بیمارستان حس غرور بهم دست داد... اما سریع لبخندی رو که از خوشحالی روی لبم میومد رو جمع کردم ... نیلوفر هزار بار بهت گفتم مسایل من و نیما به خودمون مربوطه میفهمی یعنی چی؟ با دستش اشاره به مامان و بابا کرد و گفت تو تا حسابی توی منجلاب بدبختی گرفتار نشی و جون این دوتا رو نگیری ول کن نیستی نه؟ دستم رو جلوش به حالت به تو چه تکون دادم. و لب زدم ته پیازی یا سر پیاز؟ به توچه اخه؟ من با خود بابا طرفم به وقتش میدونم چجوری از خرشیطون پیاده ش کنم. عصبی غرید تو سوار خرشیطونی اونوقت میخوای بابا رو پیاده کنی؟ اَه گفتم به تو ربطی نداره. بعدم بلند شدم و رفتم توی اتاق تا خواستم در رو محکم پشت سرم به هم بکوبم یاد حال بابا و شرایط موجود افتادم سریع با اون یکی دستم گرفتمش که به هم برخورد نکنه. گوشه ای نشستم. تو دلم گفتم بابا خوب بشه میرم. ازین خراب شده میرم. اونقدر ازتون دور میشم اونقدر سراغتون نمیام اونقدر غرق در خوشبختی میشم که اگه روزی من رو دیدید نشناسید. کاری میکنم وقتی زندگیم رو دیدید حسرت زندگی من رو بخورید. حالا میبینید.... اون موقع فکر میکردم عشق و علاقه ی من و نیما و پول باباش برای خوشبخت شدنمون کفایت میکنه. اما غافل بودم از مهمترین چیزهایی که برای شروع یه زندگی موفق احتیاج داشتم. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🍃🌹🍃 ⭕️ «تصویری زیبا و معنادار» از مراسم تشییع پیکر شهید 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍃🌹🍃 خبر خــوب ⭕️هربار حضرت آقا درباره‌ی اعتماد به جوونها صحبت میکنن یه حماسه‌ای خلق میشه. بچه‌های پتروشیمی شازند، دستگاه توربو اکسپندر رو بومی سازی کردند. 🇮🇷 (دستگاهی که تا پیش از این تنها در انحصار سه کشور غربی بود!) 🔹 سید علی موسوی 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت20 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت21 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 مسئول خوابگاه گفت سهیلا بیا تلفن داری؟ کلا تو خوابگاه فقط من موبایل داشتم کسی پول موبایل نداشت. سهیلا رفت و با خوشحالی برگشت رو‌کرد به بچه‌ها _مامانم بود پسرخاله‌م اومده خواستگاری‌م، آخ جوووووون بعد هفت سال بالاخره راضی شدن، می‌پرید بالا و پایین از خوشحالی، صدای قهقه خنده سهیلا فضای خوابگاه رو پر کرد،به خندیدهای سهیلا، اشک و خنده م قاطی شد نگاهم رو دادم به سهیلا _همه میایم عروسیت، عروسک _نرگس گفت این خبر آهنگ و شادی نداره همه جواب دادن _داره، داره نرگس یه ترانه گذاشتی همه شروع کردن رقصیدن، سهیلا اومد دست من رو گرفت کشید وسط _پاشو، پاشو مثلا دوستت میخواد ازدواج کنه منم رفتم وسط با بچه ها رقصیدیم، بعد از شادی و خوشحالیمون، سهیلا ساکس رو بست که صبح بره همدان..‌. ❌❌ جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت22 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 سهیلا رفت همدان و غم تمام وجودمو گرفت ،تنها شدم، قدرت تصمیم گیری ندارم، همه روزام یکنواخت سپری میشه مرتضی میاد من و میبرد دانشگاه بعد میاوره خوابگاه، ناهار میبرم بهترین رستوران ها، و مادام برام خرید میکنه بهم پول میده، من تسلیم شدم، تسلیم رابطه‌ای که اصلا دلم نمیخواست ولی مجبورم، مرتضی خودشم می‌دونه که من از سر ناچاری همراهشم، ولی ولم نمکنه ... بهترین‌ها رو دارم، ولی تشنه یه لحظه آرامش از نبودنش هستم، مرتضی من رو با ترس و تهدید کنار خودش نگه داشته، که بگه با یه دختر تهرانی خوشگل و قد بلند دوسته و کلاس بزاره، من ابزار کاملی هستم برای پز دادن مرتضی به رفیقاش مادام منو میبرد بیرون که یه‌وقت حوصله‌م سر نره یه روز من رو رسوند خوابگاه و مطمین شد من رفتم داخل رفت ... نیم ساعت بعدش هانیه گفت بچه‌ها بریم اُتُ بزنیم ... من اصلا نمیدونستم اُتُ یعنی چی، و چون مطمین بودم که مرتضی رفته گفتم _منم میام همگی حاضر شدیم از خوابگاه اومدیم بیرون، رو کردم به هانیه _حالا اُتُ چی هست؟ از اینکه من نمی دونستم اُتُ چیه همه زدن زیر خنده، هانیه گفت _وایمیسیم سر خیابون یکی سوارمون کنه بریم بگردیم و بیایم یکه خوردم _واقعا راست میگید؟ _آره دورغمون چیه! اگه ما رو به‌دزدن و بلایی سرمون بیارن چی؟ _مگه خُلن آخه، یه قلیون میکشیم و غذا میخوریم و برمیگردیم دو دل شدم، اگر برگردم خوابگاه باید تنها باشم تا اینها برگردن، باهاشون رفتم... ________________________ مریم میخواست با یه آقای متاهل ازدواج‌کنه، هرکاری کردم منصرفش کنم فایده نداشت، روز خواستگاریش اومدم خونشون که بتونم این آقا رو ببینم و یه جوری آدرس خونشون رو پیدا کنم و همسرش رو از کار شوهرش مطلع کنم که دیدم حمید همسر خودم با همون لباسهای که تازه برای خودش خریده بود، شیک و مرتب یه دسته گل خیلی قشنگ دستش، با خواهر شوهرم اومدن تو حیاط، دنیا دور سرم چرخید، چشم هام سیاهی رفت، چی دارم میبینم واقعا حمید اومده خواستگاری مریم، یه لحظه به خودم گفتم، شاید حمید واسطه این ازدواج باشه، زود قضاوت نکنم. حمید وارد خونه شد گل رو‌گرفت سمت مریم... https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803 ❌❌ جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
تازه ازدواج کرده بودم ک سه تا برادرهام به حرفم گوش میکردن. خیلی روشون نفوذ داشتم.‌اگر به یکیشون میگفتم امشب بمون خونه ی منو خونه‌ی خودت نرو رو حرفم آب نمیخوردن. من تعیین میکردم چه موقع ک چه کسی باید تو خونه‌ش مهمونی بده‌ مثلا برادر کوچیکم میگفت آخر هفته شام بیاید خونه‌ی ما. من برای اینکه حرف خودم بشه میگفتم من وسط هفته میام.یا وقتی میفهمیدم زن برادر هام خانواده‌ی خودشون رو دعوت کردن بدون دعوت میرفتم.تو خونشون هم طوری برخورد میکردم که اونا کاملا بی اختیار میشدن.‌شوهرم مخالف کار هام بود ولی چون‌برادرهام چیزی نمیگفتن اونم سکوت میکرد. یادمه یا بار رفتم خونه‌ی برادر کوچیکم. همسرش از حضورم خوشحال نشد. داشتن... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
🍃🌹🍃 🌷 آرامشی که زیر سایه یک قهرمان حاصل شد 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
19.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 چاقو تو رو نکُشت حمیدرضا 😔🔪 روایت متفاوت از لحظه شهادت (لطفا تا انتها ببینید و منتشر کنید) @sarbazevelae