eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19هزار دنبال‌کننده
764 عکس
397 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت 57 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
و رگ تدریجی یک رویا قسمت 58 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ستایش رو کرد به من الهام به بابام بگم دوستم ماشین داره میزاره منم ماشینمو بیارم قم خب بگو بیار با هم بریم بگردیم کیف میده _میگم الهام ... اینقدر میگم تا بزاره بیارمش بابام میگه ماشین نمیدم ببری قم اگرم ببری باید بزاری قم بمونه منم لج کردم گفتم اصلا نمیخوام _عقل نداریا، قبول کن، ما که بیشتر اینجاییم این هفته میارمش سهیلا گفت خوشبحالت الهام مرتضی چقدر دوست داره، من لَه‌لَه یه قِرون پول‌و میزنم، بعد تو از همه لحاظ تعمین هستی ابرو دادم بالا سهیلا نگو مگه به نامم زده این دسته منه ولی به نام خودشه مرتضی قیافه ای گرفت الهام چی میگی؟ لبخندی بهش زدم و زیر لب گفتم من ازت ممنونم فقط اینکه نخواستم سهیلا ناراحت شه فردا میریم تعویض پلاک میزنم به نام خودت _نه نمیخوام فردا میزنم به نامت عزیزم دستشو انداخت دور شونه‌م، که یه آقایی اومد بالا سرمون گفت آقا شما چه نسبتی با هم دارید؟ من گفتم نامزدم هستن ... چهره در هم کشید نامزدید که نامزدید، اینجا یه مکان عمومی هست درست بشینید ... مرتضی صورتش سرخ شد و بی هوازد تو صورت پسره، ناخواسته جیغ کشیدم گفتم مرتضی چیکار میکنی مرتضی لگد کشید زیر قلیون و داد زد تو بیخود کردی اومدی بالا سر ما سوال میپرسی مردم جمع شدن مرتضی رو اوردن بیرون، منم بدو بدو اومدم بیرون مردم رفتم سمت ماشین، مرتضی گفت برو تو ماشین‌ خودت، ما که مدرک محرمیت نداریم، اگه پلیس اومد بگو منو نمیشناسی مرتضی خواهش میکنم برو نزار بیشتر از این دعوا بشه سهیلا گفت آقا مرتضی الهام راست میگه، برو ما راه افتادیم و مرتضی ام رفت تو ماشین سحر گفت الهام مرتضی خیلی وحشیِ مواظب خودت باش سهیلا گفت خفه شو وحشی نیست هم عاشق ه هم پولدار خوب کاری کرد گفتم بچه ها هیچی نگید، الهام آهنگ بزار سهیلا من آهنگم کجا بود پره استرس م دست کرد تو داشبورد یه فلش برداشت گرفت سمت من ایناها فلش داره ضبط و روشن کرد صدا رو زیاد کرد چشمام تو ایینه بود کسی تعقیب‌مون نکنه صدارو زیاد کرد گفت وای چه سیستمی برات بسته رو ماشین ایول شروع کردن جیغ کشیدن... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌
اونم با جیب خالی و پُز عالی بود. خرج زن و بچه‌ش رو به زور در میاورد بعد برای من ادای ادم های عاشق رو در میاورد، یه روز بهم گفت مگه عاشقی گناهِ، من از عشق تو شب و روز ندارم، منم بهش گفتم، نگاه تو مرد زن و بجه دار به من عشق نیست یه نگاه هرزه است که استاد این کارتم شیطانِ، بعدم محکم با تمام قدرتم با پشت دست زدم تو دهن گشادش، لبش رفت تو... https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۹۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) ولی اینکه تا سرحد مرگ عذاب بکشه با عقل جور در نمیاد... اشکام رو پاک کردم.. کنار شیر حیاط رفتم و بازش کردم... مشت مشت آب میزدم به صورتم تا شاید خنکای آب، غمی که به دلم نشسته رو سرد کنه... کمی که سرحال شدم با گوشه ی شال صورتم رو خشک کردم... وارد خونه که شدم آقا کاوه و جواد باهم صحبت میکردند... نریمان هم بهشون نگاه می‌کرد...یه سلام کلی کردم و به آشپزخونه رفتم... تازه یادم افتاد نیلوفر گفته بود که عمه هم با اینها بوده... _نیلوفر پس عمه کجاست؟ _جواد گفت موقع اومدن عمه وقتی فهمیده مامان و بقیه رفتند امامزاده گفته منم نذر دارم، برای همین جلوی امامزاده پیاده‌ش کردند.. چه عجب دل کندی از ماشینت... جواد ماشینت رو دید چیزی نگفت؟ _نه چیز خاصی نگفت... _بیا این ظرف میوه رو ببر من خودم بشقابهارو میارم... ظرف میوه رو جلوی مهمونها گذاشتم و‌ به اتاق رفتم صفحه ی گوشیم روشن بود... این یعنی اینکه پیامک اومده حتما نیماست گوشی رو برداشتم وارد پیامکها شدم از یه ناشناس پیامک داشتم بازش کردم نوشته بود _نمیخوای بدونی اون ماشین از کجا اومده و چطور نامزدت اون رو تصاحب کرده؟ دلم هری ریخت، این کیه و چی داره میگه؟ دستام شروع کرد به لرزیدن و قلبم تندتند میکوبید. کمی به خودم مسلط شدم. به خودم نهیب زدم یعنی چی که با هر حرفی اینجوری بهم میریزی؟‌ اون از رفتار خونواده‌ت، اینم از این ناشناس که معلوم نیست کیه و چی میگه و اصلا هدفش از این پیام چیه؟ سرم رو بالا گرفتم: خدایا چرا من اینقدر بدبختم؟ تا قبل از نامزدیم با نیما بدبخت روزگار بودم و‌ همیشه در حسرت داشته‌های دیگران... اما حالا که تقی به توقی خورده و یه همسر پولدار نصیبم شده و آرزوهام دارن دونه به دونه برآورده میشن هربار یه ضدحال همراهش میاد... همه ی حرصم رو در دستان مشت شده‌م جمع کردم و کوبیدم به سینه‌م... مگه من بنده‌ت نیستم؟ مگه من آدم نیستم؟ که نباید از داشتن نعمتهات لذت ببرم؟ این کیه داره با این حرفا روح و روانم رو بهم میریزه؟ لابد یه حسود عین خواهرا و برادرم... یکی مثل جواد... یکی مثل مامان و بابام که فکر میکنن دنیا و زندگی توی این دنیا اگه همراه با خوشی و لذت باشه یعنی حروم خوری... با صدای عمه ترسیدم و شاید یه متر از جام پریدم... _الهی عمه قربون دل پرت بشه... چی شده عزیزم؟ همین حرف عمه باعث شد بغضم بترکه و به آغوشش پناه ببرم... عمه همیشه پناه و مامن خوبی برام بوده... همین طور که با دستاش پشتم رو‌نوازش میکرد توی گوشم زمزمه کرد، پشت سر داداش و زنداداش من پیش خدا شکایت می‌کردی؟ ولی داشتی تهمت می‌زدیا؟ از بغلش بیرون اومدم ازینکه حرفام رو شنیده خجالت کشیدم ولی موضعم رو عوض نکردم... _چه تهمتی؟ مگه دروغ می‌گم؟ از بچگی همیشه حسرت به دل بودم که چرا بابای پولدار ندارم، حالا که به آرزوم رسیدم هربار یکی کوفتم می‌کنه...بابام که کلا معتقده هرکی پولداره یعنی از حرام به دست آورده... عمه به حالت استپ دستش رو بالا اورد... فعلا یکم صبر کن مامانت و زینب دارن میان تو خونه حرفامون رو نشنون بهتره بعدا راجع بهش صحبت می‌کنیم باشه؟ من اومدم برای مامانت یا زیرانداز ببرم یکم تو ایوون بشینه حالش جا بیاد... یه چیزی میدی من ببرم؟ زینب گفت روفرشی کوچیک دارید... نگران از حرفی که عمه در مورد احوال مامانم زد سریع روفرشی زرشکی چهارمتری که زیر رختخواب‌ها بود رو بیرون کشیدم و پشت سر عمه بیرون از اتاق رفتم... پدر زینب اومده داخل...باهاش سلام و احوالپرسی کوتاهی کردم و با سرعت بیرون زدم... مامان روی اولین پله‌ی ایوون نشسته و نیلوفر داره بادش میزنه... زینب هم بی‌حال‌تر از مامان بالای ایوون ایستاده و با چشمای بسته تکیه داده به دیوار... با کمک عمه روفرشی رو کف ایوون پهن کردم... عمه سراغ مامان رفت و با کمک نیلوفر آوردش بالا، من هم دست زینب رو گرفتم... بیا بشین _چرا شماها اینقدر خودتون رو باختید؟‌ بخدا داداش خوب میشه... مامان که زیر لب من و عمه رو بابت زیرانداز دعا می‌کرد همونجا کنار دیوار دراز کشید و زینب رو هم دعوت به نشستن می‌کرد. _بیا دخترم یکم بشین یا تو هم دراز بکش حالمون جا بیاد بعد بریم تو خونه... بقول عمه، با این‌حالمون بریم اون تو آقایوسف و نریمان رو هم می‌ترسونیم... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۹۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نیلوفر که به داخل خونه می‌رفت گفت: _من برم براتون شربت بیارم حالتون جا بیاد... مامان نگاهش روی ماشین سفید رنگ توی حیاط ثابت مونده... _نهال این ماشین مال کیه؟ از نیلوفر پرسیدم مهمون داریم گفت نه پس مال کیه؟ همه ی ذوق و شوقی که از دیشب برای ماشینم داشتم با تصور واکنشهای سرد و زننده ی اطرافیان از بین رفته... نمیدونم مامان چه عکس‌العملی نشون میده... بنابراین با سردی نگاه از چشمای پرسشگر مامان گرفتم و‌با بی تفاوتی به ماشین دوختم. نیما برای من خریده... دیشب من رو به خونه‌شون برد امروز با عم‌که اومدیم این رو گذاشت توی حیاط... گفت چندوقت دیگه اموزشگاه رانندگی ثبت‌نامم میکنه... مامان که گل از گلش شکفته بود با لبخند گفت: _مبارکت باشه دخترم... ولی به نظر خیلی گرونه... نه؟ پولش رو از کجا اورده؟ نکنه از باباش گرفته؟ یوقت تو بهش فشار نیاری مادر... عمه جلو اومد و دست روی شونه‌م گذاشت... _مبارک باشه... ماشاالله چقدرم قشنگه... ان‌شاالله به خیر و خوشی استفاده کنی... مامان که دوباره نگاه نگرانش رو به ماشین سفید توی حیاط دوخته گفت: ان‌شاالله خود نیما کار می‌کنه ومیتونه به مرور زمان همه چیز رو برات فراهم کنه مادر... مامان دوباره رفت تو فاز نصیحت... میدونستم آخرش به اینجا ختم میشه برای اینکه از فکر ماشین خارج بشه پرسیدم _مامان شما رفته بودید امامزاده برای زیارت... پس چرا تو و زینب حالتون اینقدر بد شده؟ _چی بگم مادر... عمه کنارم ایستاد و شروع کرد به تعریف کردن ما که رفتیم امامزاده گفتند قراره یه جوون که دیشب خودکشی کرده و مرده رو بیارن اونجا و دفن کنند... داشتیم از امامزاده میومدیم بیرون که چندتا خانم با زجه اومدند داخل شیون کنان یکی رو نفرین می‌کردند، همچین سوزناک گریه میکردند که مو به تن آدم سیخ میشد... خدا بهشون رحم کنه و صبر بده بهشون... نفهمیدم دقیقا چی شده ولی انگار یکی حق پسر خونواده رو خورده و باعث شده اون آدم از غصه‌ دست به خودکشی بزنه... منتظر بودند آمبولانس جنازه رو بیاره تا تشییع کنند... هرکدومشون تو شیونها یه چیزی میگفت... مامانت و زنداداشت که صبحونه نخورده بودند با دیدن حال و روز اونها ضعف بهشون غلبه کرد... فشارمامانت بالا رفت و فشار زینب هم که طبق معمول افتاد... سرراه خونه حاج خانم گفت دوقلوهارو می‌برم خونه که تو دست و‌پاتون نباشن و خودشونم اذیت نشن... حاج اقام مارو رسوند خونه ... حالام تا رسیدیم گفتم الان بابات و داداشت با دیدن حال و روز این دوتا پس میفتند... مامانت گفت یکم تو ایوون بنشینیم تا حالمون جا بیاد بعدا بیاییم تو خونه... نیلوفر با سینی حاوی چند لیوان شربت آلبالو و یه لیوان شربت عسل آبلیمو بیرون اومد. عمه اول شربت عسل آبلیمو رو برداشت و به دست مامان داد _بیا آبجی... این شربت رو بخور... یکم فشارت تنظیم بشه... نیلوفر سینی رو جلوی زینب گرفت _زنداداش شربت سمت راستی برای شماست اون رو برای شما شیرین‌ترش کردم ... بخور عزیزم... عمه هم خم شد و یه شربت برای خودش برداشت _خیر ببینی عمه... هنوز دوتا لیوان شربت داخل سینی بود ولی نیلوفر راه کج کرد که برگرده خونه من بسرعت دست دراز کردم و یکی از لیوان برداشتم... نیلوفر پشت چشم نازک کرد و رفت... همگی شربتهامون رو‌خوردیم ... مامان و‌ عمه کمی در مورد شیون و ناله‌های اون چندتا خانم داغداری که دیده بودند صحبت کردند _فکر کنم اون خانم مسن مادر مرحوم بود _آره... اون خانم جوونی که بیشتر بی‌تابی میکرد بنظرم یا خواهر مرحوم بود یا همسرش... _خدا به فریاد دلشون برسه... داغ عزیز سخته... چه برسه بحث خودکشی هم باشه... غم از دست دادن عزیز یه طرف اینکه عزیزت با خودکشی خودش رو جهنمی کرده باشه یه طرف... مامان دستش رو به حالت دعا بالا برد _خدایا لحظه ای ما بندگانت رو به حال خودمون وامگذار...عاقبت خودمون و عزیزانمون رو ختم به خیر کن... عمه و زینب الهی آمین سر دادند... زینب که روی پا ایستاده بود... _مامان من حالم کمی بهتره با اجازه‌تون میرم داخل... _برو عزیزم منم الان میام... کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
همسرم به رحمت خدا رفت و من از دست مردهای اطرافم ارامش نداشتم یکی از اونها اقایی بود مه توی تولیدی باهم کار میکردیم، اونم با جیب خالی و پُز عالی بود. خرج زن و بچه‌ش رو به زور در میاورد بعد برای من ادای ادم های عاشق رو در میاورد، یه روز بهم گفت مگه عاشقی گناهِ، من از عشق تو شب و روز ندارم، منم بهش گفتم، نگاه تو مرد زن و بجه دار به من عشق نیست یه نگاه هرزه است که استاد این کارتم شیطانِ، بعدم محکم با تمام قدرتم با پشت دست زدم... https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
پارسال هر کی تو کمک کرد کربلایی شد❤️ 🌸 ان شاالله برات امسال رو از السلام_بگیریم🤲 ☘با هر توانی که دارید برای امام علی علیه السلام قدم بردارید حتی شده ولی بی نصیب نمونید رفقا ☘بسم الله ✳️ بزن روی شماره کارت و توام سهیم شو در اطعام روز غدیر شماره کارت :👇👇 ۶۲۲۱٠۶۱٠۷۷۱۵۴۶۸۲ علی کرم بانک پارسیان بعد از واریز فیش رو به این آیدی ارسال کنید👇👇 @Mahdis1234 ☘ قرارگاه جهادی شهید گمنام شهید قربانی❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
و رگ تدریجی یک رویا قسمت 58 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ستایش رو کرد به من الهام به بابام ب
مرگ تدریجی یک رویا قسمت59 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 به بچه ها گفتم همگی دعوتید خونه من ... سر راه کلی خرید کردیم انقدر خوشحال بودم با کلی خوراکی اومدیم خونه ... ستایش گفت من دو روز کلاس ندارم میرم کرج خونه‌مون ولی با ماشین میام ... کلی خندیدیم و خاطره تعریف کردیم یاد نرگس افتادیم و اشک و خنده‌مون یکی شد ... هر روز مرتضی بهم وابسته‌تر میشد و من از این وابستگی میترسیدم من ۲۲ سالم بود و اون ۲۱ سالش ولی چون قدبلند و هیکلی بود بظاهر نشون نمیداد. بچه‌ها رفتن، مرتضی اومد خونه پیشم، براش چایی ریختم دیدم چشماش پره اشک ه گفتم چی شده گفت الهام من ۶ تا خواهر دارم یه برادر کوچیک باید برم سربازی، منتظر میمونی برگردم، چشماش پر اشک بود گفتم آره مرتضی اینکه ناراحتی نداره گفت حواسم بهت هست میسپرم به فرامرز شماره‌شم میدم هر چی خواستی بهش بگو گفتم باشه عزیزم خیالت راحت تو دلمم خوشحال بودم که مرتضی میره سربازی راحت هر جا دلم بخواد میرم دیگه‌م استرس ندارم هی زنگ بزنه بگه کجایی، میدوونستم پادگان اجازه نمیدن موبایل ببره، تو قیافه خودمو ناراحت نشون دادم ... اونشب مرتضی با ناراحتی رفت و منم روال برنامه های دانشگاه و کلاس هامو داشتم، تا اینکه یک ماهی بود مرتضی رفته بود سربازی و بهش مرخصی نمیدادن، هر روز بهم زنگ میزد ولی نهایت پنج دقیقه حرف میزد یه بار گفت الهام واسه اینکه به تو زنگ بزنم کلی پیاده‌روی میکنم برسم دم باجه تلفن بعد اینقدر تو صف وایمیستم به عشق اینکه صداتو بشنوم ... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بابام خیلی پولداره، یه وقتا بانک برای اینکه وام های ازدواج مردم رو بتونه بده از بابام قرض می‌کنه، بابام بعد از مرگ مادرم خیلی به عمه‌هام می‌گفت من زن می‌خوام، عمه‌هام همش بهش می‌گفتن هیچی نگو چهلم زنت تموم شه بعد برات می‌گیریم همینم شد عمه بزرگم برای بابام یه زنی رو پیدا کرد که بچه دارم نمی‌شد، زن بابام با پولای بابام خیلی خوش بود بابام براش همه چی می‌خرید هیچ کمبودی توی زندگیش نداشت اما از ما متنفر بود و معتقد بود... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۹۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) رو به من تعارف کرد ‌‌و وارد شد... دوست داشتم بمونم و درمورد کسی که خودکشی کرده بیشتر بشنوم اما موضوع صحبت مامان و عمه عوض شد... بنابراین پشت سر زینب به خونه برگشتم... زینب مقابل داداش نشست و‌ باهاش صحبت میکنه... وارد اشپزخونه شدم... با دیدن جواد که کنار نیلوفر ایستاده خواستم برگردم که جواد صدام کرد.. _نهال خانم یه لحظه بیاین عقب‌گرد کردم و کمی با فاصله روبروش ایستادم _بله... _بچه‌ها خیلی اذیت میکنند اگه شما از پس نهار برمیاید یه ساعت با نیلوفر بچه‌ها رو ببریم خونه مادرم و کمی که خیالمون از بابتشون راحت شد، برگردیم... فعلا بچه‌ها اینجا نباشن بهتره... هرچی سر و صدا و شلوغی کمتر باشه برای آرامش همه بهتره... نگاهم به دورتادور آشپزخونه چرخید... _آره میتونم... ولی بهتر نیست اول نهار بخورید بعد برید؟ نیلوفر گفت _سجاد رو که میشناسی وقت خوابش که بشه خونه رو روی سرش میذاره... دیشب کم خوابیده از صبحم بیداره...یه ساعته که مدام نق میزنه ... شروع کنه به بی‌تابی کردن دیگه کسی جلودارش نیست... _باشه پس یکم غذا برای خودتون تو ظرف بریز ببر همونجا بخورید... صدای جیغ سجاد بلند شد که مامانش رو صدا میزد جواد با سرعت بیرون رفت نیلوفر هم دستپاچه گفت: _دستت درد نکنه... فعلا تو نهار رو بیار خودتون بخورید... همه گرسنه‌ان... مادر جواد گفته نهار زیاد درست کرده.. یا همونجا میخوریم یا برمیگردیم اینجا میخوریم... فعلا تو برو وسایل سفره رو حاضر کن ما زودتر بریم اونجا بچه‌هارو بسپرم بهشون و برگردم. با رفتن نیلوفر شروع کردم به آماده کردن وسایل نهار... عمه هم اومد کمکم... سفره رو با کمک عمه و آقا کاوه پهن کردیم... نهار رو که خوردیم عمه و‌آقا کاوه وسایل سفره رو جمع می‌کردند، من و زینب مشغول شستن ظرفها شدیم. زینب هرچند دقیقه آه بلند میکشید _چی شده زنداداش؟ _هیچی... تو فکر اون بندگان خدا هستم...خدا بهشون صبر بده...خیلی بی‌تابی می‌کردند...خدا کمکشون کنه... یکی اونجا بود میگفت پسرشون توی قمار خونه‌ش رو باخته... دست زن و بچه‌ش رو گرفته برده خونه پدرش... پدر و مادرش هم وقتی فهمیدند خودش رو از خونه بیرون کردند ... اونم شب یواشکی وارد خونه شده و نیمه شب از پشت بوم خودش رو پرت کرده پایین ... البته میگن دوستش گفته اولش قصد خودکشی نداشته و فقط میخواسته با شلوغ‌کاری ترحم خونواده‌ش رو جلب کنه که از بدشانسی‌ برادراش سر میرسن و شروع میکنند به سرکوفت زدن که زنت بارداره و عوض اینکه به فکر آینده بچه‌ت باشی سقف بالای سرتم از دست دادی... تو از اولم تنبل و مفت خور بودی و این حرفا که اونم عصبی شده و خودش رو پرت کرده... بدبخت بیچاره دنیای خودش و زن و‌بچه‌ی توراهیش رو با قمار باخت اون دنیاشم با خودکشی... نمیدونم چرا تا زندگی کمی سخت میشه اینقدر مردم کم میارن... مگه ما ادما دنیا اومدیم فقط برای خوشیها؟ بهرحال ناخوشی هم هست... نهایت نهایت نود سال صد سال عمر می‌کنیم حیف نیست با کلاه‌برداری و گناه زندگی رو بسازیم؟ پس اون دنیامون چی؟ خدا می‌دونه اون دنیامون چندین هزار و بلکه میلیونها سال طول بکشه... اونوقت فقط به فکر ساختن این دنیاییم... گاهی برای اینکه بخاطر شرایط داداشت کم میارم و‌برای حال بدش دلسوزی میکنم از خودم شرمنده می‌شم... از خدا طلب مغفرت میکنم... من نباید اینقدر ضعیف باشم... توکلم به خدا چی میشه که کم میارم؟ ولی باز گول شیطون رو میخورم و توی دلم خالی میشه... اینجاست که می‌فهمم هرلحظه داریم مورد امتحان الهی قرار میگیریم... اتفاق امروز هم تلنگری بود برام که اوضاع میتونست ازینی که هست بدتر بشه... خدا میتوتست به راحتی داداشت رو زبونم لال زبونم لال ازمون بگیره اما لطفش شامل حالمون شد و بهمون برش گردوند... الانم شکر خدا دکترا گفتند حالش خوب میشه...فقط زمان می‌بره... لعنت بر شیطون که صبر و قرار رو ازمون گرفته... سرش رو رو به آسمون گرفت کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۹۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _ خدایا لحظه‌ای مارو به حال خودمون وامگذار... و زیر لب شروع کرد به زمزمه کردن " یا ارحم الراحمین... یا ارحم الراحمین..." همیشه به این سطح از ایمان و توکل زینب غبطه می‌خوردم... البته داداش هم دست کمی از اون نداره... هردو مظهر ایمان و اعتقاد هستند ، درست مثل آقا جواد، مثل عمه و آقا کاوه، مثل مامان و بابام... یه لحظه تو فکر رفتم من یه زمانی به وجود این آدما در زندگیم افتخار می‌کردم... هنوز هم محبت ، نوع‌دوستی، بخشندگی در رفتار همگی شون بیداد میکنه... ولی چرا مثل گذشته براشون ارزش و اعتبار قائل نیستم؟ آره... درسته... از وقتی نیما وارد زندگیم شد و هرکدوم اینها خواستند بهم بفهمونند وجود عشق و علاقه بین ما دوتا اشتباهه منم ازشون فاصله گرفتم... یه جورایی ازشون کینه به دل گرفتم... کینه که نه، ولی دلخورم، خیلی هم دلخورم... من عاشق نیما هستم... نیما هم همیشه بهم ثابت کرده با همه‌ی وجودش عاشقمه و هرکاری از دستش بر بیاد برای خوشحالی من می‌کنه. درسته یوقتا کارایی میکنه که اعصابم رو خورد میکنه اما اونم درست میشه... وقتی بعد از عروسی بریم تهران و از خونواده‌ش دور بشه درست میشه... این بچه ننه ی لوس یمدت کنار مامان‌جونش نباشه همه چی درست میشه... یاد دیشب افتادم... دوست داشتم جریان خواهر برادر شیری و رضاعی رو از زینب بپرسم ولی ممکنه سوال‌ پیچم کنه که الان اصلا حوصله ی توضیح دادن ندارم... پس بهتره یه یه وقت دیگه موکول کنم... عمه با سفره‌ای که دستمال کشیده و مرتب تا کرده وارد آشپزخونه شد... بچه‌ها بسه هر چقدر شستید...بیاین برین استراحت کنید بقیه کارهارو من انجام میدم... _ممنون عمه دیگه آخراشه... بیزحمت تا شما چای بریزید دیگه کار ماهم تموم شده... بعد از گفتن این حرف چشمکی به زینب که هنوز مشغول ذکر گفتنه زدم... لبخندی به روم پاشید... ازون لبخندهایی که مامان همیشه میگه لبخند مومن هم عبادته... آخرین ظرف کفی شده‌ی داخل سینک رو آبکشی کردم و توی آبچکان قرار دادم، شیر آب رو بستم و از زینب تشکر کردم... همون موقع صدای یاالله گفتن آقا جواد اومد و بعد هم خود نیلوفر در چهارچوب در نمایان شد... سلام ما اومدیم... داشتم دستام‌رو خشک میکردم که جواب سلامش رو دادم... _سلام...بقیه کارها با خودت... غذاهم توی قابلمه‌ست، زیرش رو کم کردم داغه... _باشه پس جواد رو صدا کن بگو بیاد همینجا غذامون رو بخوریم. به هال رفتم پدر زینب با بابا مشغول گپ زدن بود... جواد هم که حالا بالاسر داداش ایستاده با مامان صحبت می‌کرد... _آقاجواد نیلوفر میگه بیاین آشپزخونه غذا بخوریم. _ممنون، باشه... احساس می‌کنم حال جسمی داداش بهتر از قبله... داخل اتاق رفتم زینب یه بالش از روی رختخوابها برداشت و گذاشت زیر سرش... عمه که وارد شد ازش پرسیدم _عمه داداش رو بردید گفتار درمانی چی گفت؟ _گفت از یه هفته ی دیگه میتونه جلسات رو شروع کنه منتها چون با شرایط داداشت یکم رفت و‌آمد براش سخته بهتره جلسات اول مربی گفتاردرمانی بیاد خونه... چند روزه که ماشین توی حیاطه ولی انگار آینه ی دق اهالی خونه‌ست... البته کسی چیزی نگفته اما برداشت خوبی از نگاه‌هاشون نداشتم... بعداز چهار روز نیما اومد خونه‌مون و شام پیشمون موند بعد از صرف شام بابا داشت چرت می‌زد و نریمان هم طبق معمول با چهره ای درهم و جدی نگاه به نیما دوخته... مامان مشغول پاک کردن سفره‌ست صدای تق و توق ظرفها از توی اشپزخونه نشون دهنده ی اینه که نسرین هم شستن ظرفهارو‌ شروع کرده... احساس کردم نیما از نگاههای نریمان معذب شده برای همین پیشنهاد دادم بریم تو اتاق مامان و بابا... اخه نسرین بعد از اتمام کارش باید بره اتاق سراغ جزوه و کتاباش و حضور نیما مزاحمت براش ایجاد میکنه کمی باهم صحبت کردیم و تونستم بحث رو بکشونم سمت ماشین... کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
مرگ تدریجی یک رویا قسمت59 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 به بچه ها گفتم همگی دعوتید خونه من ..
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت60 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 سر کلاس نشسته بودم یدفعه نیروی حراست دانشگاه وارد کلاس شد و اسم منو صدا زد ... استاد رو کرد به من و نگاهم کرد ... گفتم بله، الهام میرمحمدی منم ... گفت تشریف بیارید بیرون رفتم بیرون، یدنیا قلبم ریخت، طپش قلب گرفتم گفتم باز چی شده، همه‌ش قیافه نرگس میومد جلو چشام ... رفتم بیرون در کلاس رو بستم گفتم بله؟، گفت حراست شما رو خواسته ... گفتم منو چرا؟ گفت برو بپرس من یک دانشجوی درس خون که کاری به کاره کسی ندارم چرا حراست منو خواسته، منتظر آسانسور نموندم و پله های دانشگاه گرفتم رفتم پایین ... که دست به سر آروم کشیدم موهامو کردم تو چادرمم آوردم جلو خودم و سرسنگین کردم در اتاق حراست رو زدم صدای اومد گفت بفرمایید رفتم داخل گفتم سلام من الهام میرمحمدی هستم با من کاری داشتید یه دفعه سرشو گرفت بالا و تو چشمام خیره شد گفت بشین من هم نشستم، سکوت کرد و مشغول نوشتن شد گفتم ببخشید من رو برای چی اینجا خواستین گفت پرونده تو مطالعه کردم،تو دختر درس خونی هستی خانوادتم به امید فرستادنت اینجا که درس بخونی و فارغ‌التحصیل شی برگردی خونتون، از امروز به بعد از دانشگاه سرتو میندازی پایین میری خونت، و السلام شد تمام فهمیدی دختر؟ با صدای پر از استرس و لرزون گفتم بله ولی مگه من چیکار کردم _به نفعت هست که به حرف من گوش بدی من که متوجه نمیشدم این همه اصرارش برای چی هست همینطوری گفتم باشه، میتونم برم تا از جام بلند شدم گفت بشین تو چشمام زل زد پرسید تو این شهر کسی با تو دشمنی داره؟ با کسی مشکل داری؟ _نه اصلاً یه خورده فکر کن ببین کسی هست که بخواد به تو آسیب بزنه؟ یا کسی هست که مزاحم تو بشه یکم فکر کردم گفتم من با کسی کار ندارم کسی هم با من کاری نداره _یه سوال ازت میپرسم راستشو بگو! سرمو به تایید تکون دادم پرسید _پسری به نام مرتضی میشناسی؟ دستام سرد شد غرق استرس شدم با تعجب نگاش کردم گفتم مرتضی! نه من همچین اسمی نشنیدم میشه بگید چی شده؟ تبسمی کرد ادامه داد بله، خواهر بزرگش به نام زهرا مکتوبی مراجعه کردن دفتر حراست و گزارش دادند که دانشجو شما به نام خانم الهام میرمحمدی مدتی که با برادر من دوست شده یعنی آقای مرتضی مکتوبی و این ارتباط به هیچ وجه مناسب خانواده ما و رسومات ما نیست، الان برادرم رفته سربازی و بهترین وقت برای حذف این خانوم از زندگی برادرمه، از ما درخواست کرده تا به شما تذکر بدیم، خانم عزیز من نمیدونم چقدر حرف این خانم زهرا مکتوبی درست هست، یا غلط، فقط اینو بهت بگم که تو اومدی اینجا درس بخونی و باید حسابی مراقب خودت باشی حواست به خودت زندگیت باشه، الانم نمیخوام هیچ جواب به من بدی فقط می خوام به حرفام فکر کنی پاشو برو سر کلاس بُهت زده نگاهش کردم از جام بلند شدم و گفتم خداحافظ درو باز کردم اومدم بیرون برگشتم بالا دم در کلاس، در زدم گفتم استاد میتونم وسایلمو بردارم برم استاد گفت بله وسایلم‌ رو جمع کردم سریع آمدم بیرون پشت سرم صدا اومد خانم میرمحمدی برگشتم دیدم استاد مه گفتم بله استاد _مشکلی براتون پیش اومده استاد ببخشید یکم فکرم درگیره اگه میشه برم جلسه بعد جبران می کنم برو مراقب خودت باش اومدم پایین ماشین نمیاوردم دانشگاه، تاکسی گرفتم رفتم خوابگاه پیش بچه‌ها سهیلا نبود، به ستایش گفتم سهیلا کی میاد؟ _من تازه از کرج اومدم هنوز ندیدمش همه چیو به سحر و ستایش گفتم ... مات و مبهوت زول زده بودن به من آخه من که اصراری به رابطه با مرتضی نداشتم اون خودش اصرار داشت چرا اینا اومدن دانشگاه آبرو منو بردن سحر گفت ستایش مرتضی یی که من دیدم خیلی عصبی و، وحشیه تا حالا ده بار الهام‌ رو زده رو کرد به من نزاری مزتضی بفهمه خواهرش اومده دانشگاه گفتم بچه‌ها من می‌ترسم کمکم کنید ستایش گفت باید صبر کنیم سهیلا بیاد گفتم پس به مرضیه م بگید سه تایی بریم خونه من ولی من ماشین نیاوردم با تاکسی میریم ستایش گفت من آوردم با ماشین من بریم با زینب که از طرف خانم مومن مسئول خوابگاه شده بود، هماهنگ کردن که شب نیان ... با ستایش و سحر و مرضیه رفتیم خونه من منتظر موندیم خبری از سهیلا بشه یه تصمیم بگیریم که من چیکار کنم اصلا خواهرش میدونست اونیکه اومد سمت من بخاطر آسم تنفسی‌م برادر خودش بود چرا پس باعث آبروی من شده بود. ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام عزیران پسری ۲۸ ساله، مومن و اهل و دین از ذریه سادات که هزینه‌ی زندگی مادر و برادر بی سرپرست کوچکترش هم برعهده‌ش افتاده. متاسفانه از ازدواج که سنت پیامبر هست جا مونده. قصد ازدواج داره ولی هزینه هاانقدر سنگین هست که از توانش خارج شده. نیت کردیم ان شالله با کمک‌های شما گره از مشکل این عزیر تا عید غدیر باز کنیم. و روز غدیر که عید سادات هم هست خوش‌حالش کنیم عزیزان از ۵ هزار تومن تا هر مبلغی که درتوانتون‌ هست. نگید با ۵ تومن نمیشه کاری کرد. اون سری از همین ۵ تومن ها و مبلغ های پایین تونستیم برای اون خانواد‌ی سادات مبلغ زیادی جمع کنیم و مشکلشون رو کامل حل کنیم. بزنید رو شماره‌کارت ذخیره‌ میشه
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳
لواسانی بانک سپه اگر بیشتر جمع بشه میزاریم روی پول پیش یک خانواده‌ی سادات فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹 @Ebrahim_hadi_110
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام عزیران پسری ۲۸ ساله، مومن و اهل و دین از ذریه سادات که هزینه‌ی زندگی مادر و برادر بی سرپرست کوچ
این‌پیام‌تبلیغ نیست❌ یا علی بگید این آقا سید جواد، مومن و متعهد به دین رو ان شالله بفرستیم خونه‌ی بخت عزیزان هدیه‌ها از صدقات واجب نباشه🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 🍃⚘در خانه دل نوشته با خط جلی 🍃⚘کین خانه بنا شد به تولای علی 🍃⚘در داخل این خانه چو نیکو نگری 🍃⚘ هم مهر محمد است و هم مهر علی . . 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 💚روز شمار غدیر/خطبه غدیر 🌟۲ روز تاغدیر 🌐گفتمان ۲(کلیپ) @goftemansazan2
🍃🌹🍃 هیچ کس آدم خسیس را دوست ندارد! ✿ دایره جذب انسان‌ها، همان دایره کرامت آن‌هاست! کسانی که محبت می‌کنند بدون اینکه توقع جبران داشته باشند، دایره‌ی جذب وسیع‌تری دارند. ♡ شاید محبت‌های آنها، از دید بقیه مخفی بماند؛ اما انرژی درونی‌شان، برای همه قابل فهم و جذب‌کننده است. 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۰۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) چند تا دروغ سرهم کردم تا راضی شد ماشین رو به پارکینگ خونه خودشون ببره و فعلا اونجا بمونه... بهش پیشنهاد دادم یادگیری رانندگی هم بمونه برای وقتی در تهران مستقر شدیم یعنی بعد از ازدواج... نیما همون‌ شب گفت:مامان و باباش برای دو ماه ونیم دیگه تالار رزرو کردند و قراره عروسیمون ۲۹ دی ماه یعنی سالروز تولد نیما برگزار بشه... کمی بهم برخورد که برای تاریخ عروسی نظر من رو نپرسیدند و نسبت به شرایط خونواده‌م بی‌توجهی نشون دادن... _نیماجان تا دو سه ماه دیگه داداشم و بابام با این شرایط چجوری میخوان توی عروسیمون شرکت کنند؟ _نهال خانوم اول ببین تو مجلس عروسی‌مون شرکت میکنن؟ اگر که قراره مثل مجلس عقد همه‌ی وقتشون رو بیرون و توی ماشین بگذرونن خوب با همین حالشونم می‌تونن چند ساعت توی ماشین بنشینن دیگه... نمیتونن؟ _بهر حال با این وضع صورت و دست و پای نریمان،کلا وضعیت جسمی نریمان هنوز مناسب نیست و من دلم نمی‌خواد الان عروسی بگیریم... چرا سرخود وقت عروسی تعیین کردید و تالار رزرو کردید؟ ناسلامتی من عروسم ... نباید من رو هم در جریان میذاشتین؟ _خوشم نمیاد اینجوری باهام حرف میزنی نهال... خودتم میدونی بابات‌ و داداشت پیش مهمونا نمی‌مونن که کسی بخواد اونا رو ببینه پس خیلی مهم نیست تاریخ عروسی برای کی باشه... ولی اگه تو موافق نیستی به بابا میگم کمی عقب بندازه... _معلومه که دلم می‌خواد زمانش رو تغییر بدید... بهرحال خونواده‌ی منم باید آمادگی پیدا کنند... _خیلی خب...خیالت راحت یه کاریش میکنم... لپم‌ رو با سرانگشتش کشید _ الانم اخماتو باز کن... کمی خودم رو براش لوس کردم و اونم نازم رو خرید... چقدر خوبه که نیمارو دارم... خداروشکر به حرفا و خواسته‌هام اهمیت میده... اما ته دلم از اینکه مثل زمان عقد بی‌توجه به مشورت با من و خونواده‌م زمان عروسی رو تعیین کردند دلخورم... نیما دوساعت دیگه هم خونه‌مون بود وقتی چراغهای هال خاموش شد بهش گفتم بابا و نریمان دارن میخوابن گفت _پس تا من میرم سرویس و برگردم جا بنداز ماهم بخوابیم... بعد از چندماه که از نامزدی و رفت و آمد نیما به خونه‌مون میگذره، اما هنوز نیما یاد نگرفته یاالله بگه و تذکرهای من هم بی‌فایده ست برای اینکه دوباره سوتی نده بهش گفتم _پس یکم صبر کن برم ببینم توی هال چه خبره... همین که پام رو توی هال گذاشتم مامان که معلومه خیلی وقته منتظرمه دست رو‌گرفت و اون‌ گوشه‌ی هال که نزدیک اشپزخونه بود کشوند _بیا اینجا یه دقیقه ببینم... مگه تو حال داداشت رو نمی‌بینی که هروقت نیما میاد این همه ساعت نگهش می‌داری؟ مامان جونم این دوسه ماهم دندون رو جیگر بذار حال داداشت بهتر بشه بره سر خونه و زندگیش بعد هرکاری دوست داری انجام بده _یعنی چی مامان؟ مگه اینجا خونه‌ی نریمانه که هرچی ایشون می‌پسندن انجام بشه؟ اگه ناراحته خودشون خونه دارن تشریف ببرن خونه‌ی خودشون... مامان دستش رو روی اون یکی دستش کوبید _خدا مرگم بده داری داداشتو از خونه بیرون میکنی؟ _نخیر شما داری دامادتو بیرون میکنی...چه توقعی داری مادر من؟ برم به نیما بگم تا اطلاع ثانوی عین غریبه‌ها به خونه‌ی ما تردد کن؟ _چی بگم که هرچی هم بگم تو نمیفهمی... و راهش رو گرفت و سمت ورودی آشپزخونه رفت همینکه پیش نیما برگشتم حاضر و آماده گفت _نهال من دیگه برم... هرچی فکر می‌کنم می‌بینم کار دارم و باید برم با اینکه از حرفش خوشحال شدم اما الکی چهره م رو غمزده نشون دادم _واقعا داری میری؟ باشه هرطور راحتی... لابد چون تخت نداریم اینجا خوابت نمیبره... _پیش تو جهنمم برام بهشته... اصلا حالا که این حرفو زدی می‌مونم... گندت بزنن نهال نیما داره میره ولی خودت داری خرابش میکنی... _نه... شوخی کردم میدونم بخاطر من هرچیزی رو تحمل میکنی حتی اخمای داداشمو... _به اخمای داداشت که دیگه عادت کردم البته قبلا اخمش کاملا تشخیص داده میشد اما الان نمیشه فهمید اخم داره یا چی؟ راستی کی میبرینش برای فیزیوتراپی؟ چهره‌ش خیلی داغون شده... زن و‌بچه ش چجور تحملش می‌کنن؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۰۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) با اینکه حرفش مثل خنجر توی قلبم فرو رفت اما حقیقت رو میگفت خودم رو لعنت کردم که باب صحبت رو در مورد داداشم باز کردم _ اگه کار داری برو عزیزم نمیخوام اذیت بشی... فقط فردا یادت نره یکی رو بفرستی بیاد ماشینو ببره... بعد از کمی مکث پرسیدم _یا خودت میای؟ احتمالا یکی رو بفرستم... دست روی سینه ش قرار دادم... صبر کن یه لحظه ببینم اون بیرون چه خبره بعد بهت میگم که بری... تو دلم آروم غر می‌زنم _چی میشه یه یاالله بگی... هم خودت عزیز بشی و هم اینارو به جون من نندازی سرکی توی هال کشیدم... کسی جز دوتا مرد مریض احوال خونه مون اونجا نبود بابا معلومه که کاملا خوابه... اما نریمان هنوز بیداره و فقط به حالت خوابیده دراز کشیده... حتما مامان و نسرین کمکش کردند زینب هم که از غروب پانسمان داداش رو عوض کرده دوباره ویار کرده... اخه از همون اول به پوی بتادین و‌ الکل و خون حساس بود و‌بدش میومد حالا که دیگه بدتر... و از اون موقع خانوم درحال استراحته... مامان خیلی اصرار کرد که صبر کن نسرین بیاد براش عوض کنه اماخودش اصرار کرد و حالام بهونه برای دراز کشیدن توی اتاق پیدا کرده... به دروغ به نیما گفتم هردو خوابیدن... دستم رو گرفت و تا دم در راهرو همراهیش کردم... اما قبل از اینکه بیرون بره روبهم ایستاد صورتم رو بوسید و اروم گفت _تو حیاط نیا... من خودم می‌رم برو بگیر بخواب... کف دستم رو روی گونه‌م گذاشتم و آروم برگشتم سمت داداش جهت خوابیدنش طوریه که فکر نکنم شاهد بوسه ی نیما باشه... دنبالش راه افتادم و تا در حیاط همراهیش کردم... با اینکه شال روی سرم نیست اما میدونم کوچه خلوته... سرمو بیرون از در بردم وقتی توی کوچه داخل ماشینش نشست برام دست تکون داد و با اشاره بهم فهموند برگردم داخل و در رو ببندم... کاری که گفت انجام دادم... تا دم ایوون اومدم... اما وقتی احساس کردم ماشینش هنوز دم دره... متعجب راه رفته رو برگشتم... پس چرا حرکت نمیکنه؟ نکنه مشکلی پیش اومده؟ در رو باز کردم لباسام مناسب کوچه رفتن نیست اما الان که کوچه خلوته و کسی نیست... جلوتر تا دم در ماشین رفتم ... صدای نیما میومد که تلفنی با کسی صحبت می‌کرد... معلومه داره ناز کسی رو می‌کشه و خیلی با محبت حرف میزنه...اخرین جمله‌ای که زد این بود "الان دارم راه میفتم و میام پیشت" آروم به شیشه ی ماشین دوتا ضربه زدم با پریدن شونه‌هاش به وضوح معلومه که ترسیده... نگاهش هم رنگ ترس گرفته همزمان که شیشه رو پایین می‌زد با گفتن بهت زنگ می‌زنم گوشی رو قطع کرد... _تو اینجا چکار می‌کنی؟ مگه نرفتی داخل؟ چیزی شده؟ با لبخندی که به زور کنج لبم نشوندم و لحنی که یعی دارم خودم رو آروم و مثبت اندیش نشون بدم گفتم _تو بگو چی شده که راه نمیفتی... این وقت شب پیش کی داری میری؟ _هیچی... مگه باید چیزی بشه؟ اینوقت شب کجا بود؟ تازه ساعت ده شبه... دارم می‌رم خونه... مامانم پشت خطه نگرانم بود... تو دلم گفتم چه ناز مامان جونت رو هم می‌کشیدی... انگار نمیشناسم این مادر و پسر رو ... که همیشه عین موش و گربه بهم می‌پرن ... لابد اون مرسده‌ی بی‌حیاست... _آهان... نه دیدم راه نمیفتی فکر کردم مشکلی پیش اومده... دستی تکون داد و با یه تیک آف ماشین از جا کنده شد. دستی که بالا آوردم تا باهاش خداحافظی کنم رو هوا خشک شد... نگاهی به جای خالی ماشینش کردم... چه عجله‌ای هم داره... کمی همونجا موندم، نگاهی به دوطرف کوچه انداختم یهو ترس به جونم افتاد... به خونه برگشتم و در رو پشت سرم بستم... نزدیک پله های ایوون که رسیدم نسرین اومد بیرون... تا متوجه من شد چند قدم جلوتر اومد و با دلخوری گفت: _وقتی داری می‌ری بیرون این گوشیتم با خودت ببر ... اونقدر زنگ خورد تا داداش رو هم بیدار کرد... بعدم گوشی رو کف دستم که مقابلش دراز کرده بودم کوبید و برگشت خونه... همینطور که چشمم به صفحه بود تا ببینم کی زنگ زده پشت سر نسرین داخل رفتم... سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۰۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دوباره زنگ خورد سریع اتصال رو برقرار کردم تا بیشتر ازین صداش در نیاد... نیما بود مامان روبروی داداش نشسته و داره دستش رو ماساژ میده... کنار گوشم گذاشتم _جانم _زهرمارو جانم... سریع رد شده و وارد اتاق مامان اینا شدم‌.. دوباره صدای فریاد نیما تو غلط می‌کنی زاغ سیاه منو چوب می‌زنی... مثلا می‌خوای بگی بهم شک داری؟ برای چی راه افتادی اومدی دنبالم؟ تو که رفته بودی برا چی برگشتی؟ بفرما تو زدی به شیشه ماشین مجبور شدم گوشی رو قطع کنم الان باهام قهر کرده؟ دلخور از داد و فریادهاش با صدای خفه پرسیدم _کی؟ مامانت؟ باهات قهر کرده؟ خواستم بگم به جهنم اما بقیه حرفم رو خوردم... بغض گلوم رو می‌فشرد از اینهمه بی‌رحمی نیما به ستوه اومدم... یه لحظه مهربون و‌با محبته و یه لحظه بخاطر یکی دیگه که معلوم نیست کیه اینطوری باهام دعوا میکنه... من که میدونم مخاطب پشت خط کسی جز مرسده نبود... با همون صدای خفه و آروم گفتم _تو که یه عزیز تو خونه‌تون داشتی من رو میخواستی چیکار؟ مرسده جونت بود دیگه بیخود کردی پای منو به زندگیت باز کردی؟ من هرچی ازون دختر نکبت بیزارم و بدم میاد تو بهش میگی عزیزم عزیزم؟ تو غلط میکنی...آره تو غلط میکنی نه من _نهال حرف دهنتو بفهم بدون با کی داری حرف میزنی... مرسده خر کیه؟ ولی دفعه بعد بفهمم اینجوری داری رصدم می‌کنی من میدونم و تو بعدم گوشی رو قطع کرد حسابی اعصابم رو خورد کرده... همونجا پشت به در اتاق نشستم و سرم رو روی زانوم گذاشتم... دلم گریه میخواد اما از ترس اینکه کسی متوجه حال خرابم و دعوای نیما بشه سعی در فرو خوردن بغضم نمودم... کمی که گذشت با تقه ی آرومی که به در خورد کنی خودم رو کنار کشیدم تا نسرین وارد بشه _پاشو بیا داداش کارت داره... _داداش؟ تعجب کرده بودم...داداش که خوب نمیتونه حرف بزنه پس چی کارم داره؟ پرسشی به نسرین نگاه کردم و بیرون رفتم... برقا هنوز خاموشه... اما بخاطر نو شبخواب دیواری اونقدر روشن هست که به وضوح بشه صورت همه رو ببینی... داداش به حالت نشسته‌ست و زینب هم کنارشه و معلومه داره التماسش میکنه... با دیدن من کمی توی جاش جابجا شد و همزمان که بلند میشد زمزمه کرد... _شرمنده‌تم عزیز منو معاف کن... که همون موقع صدای نسبتا ناهنجار داداش بلند شد زینب سریع سرجاش نشست... و نگاه دلخورش رو به داداشم داد... _با چند نفس عمیق و به حالت شمرده کلماتی رو ادا میکرد که فقط دوتاش رو فهمیدم جون بچه... خواهر... مامان اشکاش رو پاک کرد... _بیا مادر بشین ببینم داداشت چند روزه چیو میخواد بهت بگه که زینب اجازه نمیده... زینب اشکش رو پاک کرد _اون قرار نیست چیزی بگه... زبون گفتن نداره... میگه که من بابد به نهال بگم... هرچی بهش میگم فایده نداره اما نمیدونم چرا بیخیال نمیشه... بدجوری منو لای منگنه گذاشته... بعدم رو به من کرد... نهال بشین... یه چیزی هست که داداشت اصرار داره بهت بگم خواهش میکنم کامل به حرفام گوش کن... اگه دوست داشتی باور کن دوست نداشتی هم نکن... ولی حق نداری من رو قضاوت کنی... چون من هیچ کاره ام... چند شب قبل از اون اتفاقی که برای نریمان بیفته خیلی اتفاقی من دیدم یه پرونده توی کشوی میزش گذاشت... اون معمولا هیچوقت پرونده کاری به خونه نمیاورد... اگرم میاورد هیچوقت خارج از کیف و توی خونه قرار نمیداد. از طرفی تعجب کرده بودم اخه درسته داداشت وکیل حقوقی شرکتشون بود اما پرونده‌ی این چنینی در حیطه‌ی کاری اون نبود وقتی از سر کنجکاوی خوندمش یه چیزایی در مورد صاحب اون پرونده که بخاطر تشابه اسمی که با یکی از اقواممون داشت بیشتر کنجکاو شدم و‌کامل بررسیش کردم و فهمیدم پرونده ی سنگینیه... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۰۳ به قلم #ک
🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 ٠۴ به قلم (ز_ک) وقتی از داداشت پرسیدم گفت یکی توی شرکتشون گفته یه سری مدرک از این آدم داره و اونم که خیلی وقته در تلاش بوده اون آدم رو رسوا کنه تا به سزای اعمالش برسه منتظر شده تا اون‌ مدارک بدستش برسه و داخل این پرونده بذاره... اگه ادعاها ثابت میشد که اون شخص توی دادگاه محکوم بشه کمه کم حکمش مفسد فی‌الارض و اعدامه... بهرحال منم حقوق خوندم و یه چیزایی سرم میشه... هرچی از داداشت پرسیدم نگفت پرونده مربوط به کیه... تا اینکه اون شب اون اتفاق افتاد سکته‌ی داداشت حین رانندگی و بعدم تصادف و باقی ماجرا... اینجور که من توی این چند روز تونستم بفهمم اون شب داداشت در تکمیل پرونده رد پای یه آشنا رو توی اون میبینه که دست کمی از صاحب پرونده نداره و به همون میزان خطاکاره و گناهش سنگین... چند بار زنگ میزنه به تو که پرونده رو نشونت بده اما تو جواب نمیدی... از طرفی یه شماره ناشناس بهش زنگ میزنه و داداشتو تهدید میکنه اونم توسط تو و بچه ها... اینم که چند وقتی بود دچار فشار عصبی میشد اون لحظه چون هرچی به تو زنگ میزده و جواب نمیدادی بخاطر اون تهدید ترس برش میداره و شوک عصبی و بعدشم سکته و اون تصادف لعنتی... گیج و منگ نگاه زینب میکردم... _خوب این پرونده چه ربطی به من داشته که منو تهدید کرده باشن؟ خنده عصبی کردم و نگاهم رو دوختم به داداشم... نکنه پای منم توی اون پرونده بود؟ مامان اروم با بغض گفت _ساکت ببینم جریان چیه... اروم باش تا بابات بیدار نشده... _یعنی چی آروم باشم؟ مامان تو این مدت هرکی هرچی دلش خواسته بار نیما و پدرش کرده... اونا دزد و کلاه‌بردارن ربا خور و نزول خورن قماربارن و هزار انگ دیگه... خوبه دیگه حالا نوبت من رسیده... لابد از وقتی من عروس اون خونواده شدم منم شدم دستیار و همکارشون... بعدم چشم دوختم تو صورت زینب آها... چشمتون به این ماشین توی حیاط افتاده لابد با خودتون‌گفتین اینم پیش پرداخت کثافتکاریهای نهاله... #رمان‌نهال‌آرزوها میخوانید 👇👇 گیج و منگ به نریمان و زنداداش نگاه میکردم...خنده عصبی کردم نکنه پای منم توی اون پرونده‌ست آره؟ مامان اروم با بغض گفت _ساکت باش ببینم جریان چیه؟ _یعنی چی آروم باشم مامان؟ تو این مدت هرچی دلشون خواسته بار من کردید، گفتین نیما و پدرش دزد و کلاه‌بردارن، ربا خور و نزول خورن قماربارن، و هزار انگ دیگه، حالا نوبت به من رسیده؟ رو به زینب پرسیدم منظورت اینه که از وقتی من عروس اون خونواده شدم دارم خلاف می‌کنم؟ بعدم چشم دوختم تو صورتش الانم فکر میکنی ماشینی که نیما برام خریده پیش پرداخت خلافکاریمه آره؟ زنداداش تو نماز میخونی، خدا و پیغمبر سرت میشه، بخاطر حسادتت به موقعیتم خیلی تغییرات توی رفتارات دیدم، ولی فکرشو نمی‌کردم با داداشم برام پرونده تشکیل بدید، زینب نگاه دلخورش رو به نریمان داد...همینو میخواستی؟... سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۲۵٠ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا