eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19هزار دنبال‌کننده
764 عکس
397 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲٠۴ به قلم #که
🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) زنداداش شما نماز میخونی... قرآن میخونی... خدا و پیغمبر سرت میشه... هرجا حرف از اعتقاد و ایمان ادما میشد اول از همه اسم تو و داداشمو. میاوردم ولی این چند وقته بخاطر حسادت به موقعیتم خیلی تغییرات توی رفتارات دیدم... زینب نگاه دلخورش رو به نریمان داد... همینو میخواستی؟ از زبون خودت و قاضی اگه میشنید و همه چی رو توی دادگاه با چشمای خودش مشاهده میکرد باور نمیکرد توقع داشتی از زبون من بشنوه و باور کنه؟ رو کرد بهم... نهال جان هرچی شنیدی همینجا چالش کن...من دروغ گفتم... مثلا دیدی یکی رو سر کار میذارن بعدش میگن دوربین مخفیه؟ ماهم میخواستیم واکنشت رو بعد از شنیدن این حرفا ببینیم که دیدیم... ولش کن برو بگیر بخواب... اشکایی که صورتمو پر می‌کرد با پشت دست پاک کردم... _از تو توقع نداشتم خزعبلاتی که ذهن مسمومِ با دست نریمان رو نشوم دادم این آدم رو باور کنی... نریمان از اولم دوست نداشت من زن نیما بشم به هر دری زد که نذاره ... حالا که بهم رسیدیم و قراره... قراره... نمیدونم چرا یهو به زبونم اومد و گفتم _تا دوسه هفته ی دیگه عروسی بگیریم و بریم زیر یه سقف داره آخرین تلاشش رو میکنه... لابد حرفای یساعت پیش من و نیما رو شنیده و حالا به تکاپو افتاده... مامان با پشت دست آروم به لپم زد _نهال داری در مورد داداشت حرف میزنی... اونو زنداداشتو نمیشناسی که این حرفا رو میزنی؟ چیزی نگفتم و به نشانه‌ی برو بابا دستم رو برای مامان تکون دادم نریمان بلند بلند گریه سر داد با صدای ناهنجاری که گوش فلک رو کر میکرد.. اینبار اصلا دلم براش نمی‌سوخت بلند شدم اونقدر عصبی بودم که همه ی بدنم میلرزید... به سختی وارد اتاقمون شدم گوشی توی دستم به صدا در اومد و زنگ خورد نمیدونم از دست مخاطب پشت خط عصبی شدم که بی‌موقع زنگ زد یا هنوز تحت تاثیر حرفایی که شنیدم عصبیم که گوشی رو محکم کوبیدم به دیوار روبروم... هزار تیکه شد... محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۲۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_ به قلم #کهربا
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بعد از لحظاتی صدای بابا بلند شد و دلیل سروصداهای بلند شده و گریه ی نریمان رو می‌پرسید ... اون لحظه از همه‌ی آدما این خونه متنفر بودم از همه شون... از تک تکشون... از کوچیک و بزرگشون... بلند بلند گریه می‌کردم من تاوان چیو پس می‌دادم؟ تاوان عشق مگه این همه توهین و‌افترا و دل‌شکستن بود؟ اونم از نزدیک ترین آدمای زندگیم؟ یاد سوال اونروزم افتادم که داشتم از خدا می‌پرسیدم و عمه سررسید و‌ گفت بعدا جوابم رو میده... چرا هروقت اتفاق خوشایندی برام میفته تا میام شادی کنم، از طرف یکی از اعضای خونواده‌م کوفتم میشه؟ تو دلم گفتم به من چه که بد موقعه، الان زنگ میزنم به عمه ببینم چه جوابی برای این سوالاتم داره؟ دنبال گوشیم می‌گشتم که یهو با دیدن تیکه‌های شکسته‌ش یادم اومد الان خودم خوردش کردم... سرم پر بود از یه عالمه پرسش بی‌جواب، پر بود از یه عالمه جواب که قاطی همهمه های مبهم توی سرم گم میشدند... انگار هرچی به سواله بیشتر فکر میکردم از جوابه بیشتر دور میشدم و هرچی جواب تو ذهنم پررنگ تر میشد پرسش مربوط به اون کمرنگ میشد و‌ نمیتونستم به چیزی که میخوام برسم... حالم بد بود دلم فریاد میخواست... اما الان وقتش نبود دوتا مریض توی خونه داشتیم... هه مریض؟ اونا مریض نیستند دارن تمارض میکنن تا عروسی من رو عقب بندارن من یه مریض بی‌دفاعم که گیر سنگدل‌ترین ادمای زندگیم افتادم... بی دفاع؟ بی دفاع؟ نمیدونم چرا احساس کردم این اسم برای من مناسبتر از اسم نهاله... نهال یعنی پتانسیل رشد و‌تعالی... اما اینجا هیچکس به من اجازه ی رشد نمیداد... تا میخوام رشد کنم و تغییراتی در زندگیم داشته باشم یکی میزنه توی سرم... من نهال نیستم، من بی‌دفاعم... یهو بی اختیار شروع کردم به جیغ کشیدن و با صدای بلند گریه کردن. منو بی‌دفاع گیر آوردید؟ بی پناه گیر آوردید؟ من دیگه بی دفاع نیستم... من دیگه بی پناه نیستم، من نیمارو دارم... من‌اون نهال توسری خوری نیستم که هرکی از راه رسید یکی بزنه تو سرم... چشمام رو بسته بودم و جیغ می‌زدم و خودم رو خالی می‌کردم... نمیدونم کیا تو اتاق بودن و سعی در آروم کردنم داشتند... صدای مامان و نسرین و زینب می‌ومد...هرکی می‌خواست آرومم کنه... صدای فریادهای بابا و داداش هم از اون دور بهش اضافه شد... نمی‌فهمیدم کی چی داره بهم میگه.. اما دلم نمیخواست چشمام رو باز کنم و ساکت بشم..احساس می‌کردم اگه ساکت بشم راه نفسم بسته میشه.. پس پرقدرت داد میزدم بی هدف یه چیزایی میگفتم که یوقت راه نفسم بسته نشه... بعد سوزشی توی دستم احساس کردم و باز جیغ میکشیدم... کم کم صدای فریادم ضعیف شد. ولی هنوز صدای فریاد بابا میومد الان به‌وضوح صداش رو میشنیدم _نهال... بابا چی شده؟ چی شده بابا؟ چی به سر نهال اومده؟ چه بلایی سرش آوردید؟ چرا اینجوری میکنه؟ آهان... همینو میخواستم بابای مهربونی که نگران حالم باشه ... بدون اینکه منو قضاوت و محکومم کنه دیگران رو سرزنش کنه و بگه چه بلایی سر دخترم آورردین؟ دیگه صدای بابا هم کمرنگ شد... وقتی چشم باز کردم که کسی توی اتاق نبود آروم سر چوخوندم و بابا رو دیدم. تکیه به دیوار کناریم داده و پاهاش رو دراز کرده... چشمام دوباره بسته شد.. نمیدونم چقدر گذشت که دوباره چشمم رو باز کردم...بابا که حالا گردنش کج شده چشماش هنوز روی همه... تکون خوردم تا از جام بلند بشم... یدفعه پام خورد به صندلی زیر پام و با صدای اون بابا چشم باز کرد... کمی نگاهم کرد بعد نگاهی به اطراف انداخت انگار اونم مثل من داره سعی میکنه به خاطر بیاره تا یادش بیاد چی شده... من یادم اومد اما بابا رو نمیدونم.. اتفاقات قبل از خواب به یادم اومد... یعنی همه رو خواب دیدم؟ یا توی بیداری اتفاق افتاده؟ بابا تکونی خورد که بی اختیار دستش بالا اومد و روی قلبش فشار داد... کمی ماساژش داد نگاه نگرانش رو بهم دوخت _خوبی بابا؟ _نه خوب نیستم... یه خواب بد دیدم بابا، یه خواب خیلی بد داداش برام پرونده درست کرده که منو محاکمه کنه گریه‌م گرفت اما بی‌صدا ... اشک میریختم نه خواب ندیدم... _بابا جدی میگم خواب نبود... نریمان برای من... یعنی برای خواهرش پرونده درست کرده که محکومم کنه... بابا به من میاد خلاف کنم؟ ببخشید فراموش کردم به مناسبت تخفیف بدم، برای دریافت لینک وی آی پی که ۲۵٠ پارت جلوتر است ۴٠ هزار تومان واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و باقی مونده پارتها تا پایان رمان رو دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 ✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
مرگ تدریجی یک رویا قسمت۶۳ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 از وحشت دل تو دلم نبود،یه لحظه یاد نرگ
٠رگ تدریجی یک رویا قسمت62 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پاشدم رفتم تو آشپزخونه دیدم هیچی ندارم برای خوردن، کشوی میوه رو کشیدم بیرون ... صدای زنگ اومد ترسیدم به خودم گفتم یعنی این موقع شب کی میتونه باشه یه لحظه پیش خودم گفتم نکنه رفیق‌های اون اعدامی‌ها باشن بعد از نرگس میخوان منو بکشن تپش قلب گرفتم، انقدر قلبم تو سینه‌م محکم میکوبید که دستم رو گذاشتم روی سینه‌م صدای زنگم آروم نمیشد ... آیفون رو برداشتم گفتم بله؟ _باز کن _شما؟ _شما چیه الهام! منم مرتضی دکمه ایفون رو زدم زدم، تعجب کردم، اینوقت شب چی میخواد؟ بدبختی پول پیش خونه رو اون داده بود، اجاره‌هاشم اون میداد 😔 من که پول نداشتم، بخودم گفتم خاک بر سرت که بخاطر یه تیکه نون و یه سقف برده این آدم شدی و سهیلا رو لعنت میکردم ... مسبب آشنایی ما سهیلا بود، ایکاش اونشب تو درمانگاه از بی‌نفسی مرده بودم گیر این آدم نمیفتادم، وارد خونه شد چشمم افتاد به دستس وااااای چقدر برام خوراکی خریده بود، همه چی، از گوشت و مرغ و میوه و... دیگه خیالم راحت شد که لاقل یخچال‌م پر شد، رفتم استقبالش _خوش اومدی خوراکی ها رو از دستش گرفتم و کلی تشکر کردم و بردم تو اشپز خونه، صدام زد الهام بیا بشین میخوام باهات حرف بزنم پلاستیکها خوراکی رو گذاشتم روی اوپن برگشتم سمتش ملتمسانه گفتم مرتضی من خیلی دلم آرامش میخواد _الهام من با خانواده‌م صحبت کردم ازت معذرت میخوام دیگه کسی مزاحم تو نمیشه دیدم پشت دستش زخمه و داره خون میاد، دستمال بردم طرف دستش گفتم دستت چی شده؟ _خورد به شیشه زل زدم بهش، خودش فهمید که منظور من از این نگاه چیه، سری تکون داد باشه، با مشت زدم تو شیشه، شیشه شکست دستم زخم شد رفتی خونه دعوا کردی؟ _خونه خواهرم زهرا بودم یه کم مشاجره‌مون شد دیگه هیچی نگفتم، به خودم گفتم من تک و تنها نشستم اینجا اونوقت خانواده اینها با من درگیرن... ❌❌❌ با مرتضی محرمیت موقت داشتم با خواهرم اومدیم مشهد، رسیدم داخل صحن حرم به سجده افتادم و زار زار گریه کردم و گفتم، یا امام رضا من خیلی مرتضی رو دوست دارم خودت کمکم کن هر چی صلاحمه همون بشه، به مرتضی گفته بودم یه هفته میمونم، ولی سه روزه برگشتم، رسیدم دم خونه خواستم سوپرایزش کنم، نزدیک خونه شدم دیدم ماشین مرتضی سر کوچه پارکِ، خوشحال و خندون به خودم گفتم اون زودتر خواسته من رو سوپرایز کنه، نقشه کشیدم یواشکی برم تو خونه بترسونمش، آروم کلید انداختم، در رو باز کردم، دیدم وسط سالن، یه زن با یه آرایش غلیظ با لباس کم کنار مرتضی‌ نشسته، شوکه شدم، مرتضی هم از دیدن من یکه خورد و رو کرد به زنِ، پاشو سحر، گفتم: مرتضی این کیه؟... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ دوستان ببخشید فراموش کردیم تخیف عید غدیر بزنیم، رمان به خاطر عید ۴٠ تومان واریز کنید 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌❌ رمان حرمت عشق و نرگس به مناسبت عید سعید غدیر تخفیف خورد هرکسی اشتراکی این دو رمان رو میخواهند ۳٠ هزار تومان واریز کنید
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۰۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _این چه حرفیه که میزنی بابا؟ زنداداشت میگه داشته در مورد یه پرونده برات حرف میزده اما چون تو خسته بودی حرفاشو اشتباهی متوجه شدی... پرونده ی تو کدومه؟ تو و خلاف ؟ فهمیدم بخاطر قلب بابا نذاشتن چیزی از مکالمات دیشبمون بفهمه... بابا ادامه داد _اصلا مگه کار داداشت مربوط به این چیزاست؟ اون وکیل حقوقی شرکتشونه و‌ والسلام... بابا اینقدر خودتو با این حرفا اذیت نکن... بازم استراحت کن... رنگ و روت بدجور پریده... _ممنون بابا که حرفامو باور کردی...ولی من از بقیه متنفرم اونا همش میخوان اذیتم کنن اشکم که روون شد بابا دست روی قلبش گذاشت... _اینجام میسوزه میدونی چرا؟ چون حال تورو اینجوری میبینم... نفس من به نفس بچه‌هام بنده بابا... من یه عمر لقمه ی حلال زحمت کشی به بچه‌هام دادم....شاهدم که مامانتون خیلی براتون زحمت کشید، با همه ی سختیها و مشکلاتی که داشتیم یه بار ناشکری نکرد... میدونم خدا جوابمونو میده بچه‌هام هرجای دنیا برن و با هرکی سر کنند خدا رو فراموش نمی‌کنند... شاید بی‌راهه بریم اما بر میگردیم میدونی چرا؟ چون حب اهل بیت داریم... حب اهل بیت مثل چراغ راه می‌مونه نمیذاره راهو گم کنی.... من نفسم بالا نمیاد بابا همینجا می‌خوابم... بعدم همونجا کامل دراز کشید و‌چشماشو بست... بمیرم برای بابام چقدر تو همین مدت کوتاه صورتش پیر شده... همش تقصیر نریمانه... تا بابا میاد نیمارو قبول کنه اون داداش حسود متعصبم میزنه همه چی رو خراب میکنه... الانم خداروشکر زبونش گرفته وگرنه حرفایی که زینب بهم زد رو یجور تو گوش بابا فرو میکرد که تا آخر دنیام از ذهنش پاک نشه... باید هرطور شده نیما رو راضی کنم طی همین چند وقت عروسیمونو برگزار کنیم... نریمان اگه زبون وا کنه گند میزنه به زندگیم... یاد گوشی افتادم که خودم شکستمش... اونو خیلی دوست داشتم... کلی عکس یادگاری با نیما توش داشتم ... به سختی از جام بلند شدم... ساعت دیواری میگه نزدیک ظهره... با همه اهالی خونه قهرم...به هیشکی سلام‌ نکردم... مامان حالمو پرسید اما جواب ندادم... به سرویس بهداشتی رفتم و‌وقتی برگشتم با نریمان چشم تو چشم شدم... با پررویی زل زدم تو چشماش.. _ها چیه؟ به چی زل زدی؟ نگاه ازم گرفت... رد نگاهشو گرفتم به مامان زل زده بود... و‌مامان به من... با خونسردی گفتم به زودی ازین خونه که چه عرض کنم از زندان ارزوهام خلاص میشم میرم... هم من از دست زندانبان‌هام خلاص میشم و‌هم شما از دست این زندانی چموش... ببخشید اگه زندانی خوبی نبودم و اجازه ندادم بیشتر ازین هربلایی دلتون خواست سرم بیارید... مامان با بغض و عصبانیت بهم توپید _نهال این چه وضع حرف زدنه؟ خجالت بکش. ما خونوادتیم... من مادرتم اینم برادرته... از خونواده به آدم دلسوزتر کی می‌تونه باشه؟ از سر دلسوزی هم چیزی نگیم که خانوم بهش بر میخوره؟ _آره مامان جان... وقتی طرفتون یه آدم زبون نفهم قدرنشناسه نباید براش دل بسوزونید و‌ چاههای جلوی پاشو نشونش بدید... چیزی نگید بذارید با مخ بیفته توی تک تک چاههایی که با دست خودش کنده ... هروقت سر عقل اومد براش دل بسوزونید ... چون فقط اونموقع می‌‌فهمه دلسوزش بودید و‌قدرتونو میدونه... نگاهی حقارت آمیز به نسرین که این حرفارو میزد انداختم... چینی به بینی‌م داد. _یه کلمه هم از خواهر عروس بشنویم... تو چی از عشق می‌فهمی که نظر هم‌ میدی؟ عشق و عاشقی خواستگاراتم دیدیم... همه‌شون عین خودت آبکی و زپرتی... مامان جیغ زد و جلو اومد... ببخشید فراموش کردم به مناسبت تخفیف بدم، برای دریافت لینک وی آی پی که ۲۵٠ پارت جلوتر است ۴٠ هزار تومان واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و باقی مونده پارتها تا پایان رمان رو دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 ✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۰۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _خفه شو نهال تا خودم خفه‌ت نکردم من تو رو اینجوری تربیتت نکردم چرا اینقدر راحت بی‌ادبی میکنی و دل میشکنی؟ از خدا نمی‌ترسی؟ _هه خداااا... نه من از خدای شما نمیترسم... خدایی که همه ی خوشیهای دنیارو بهم حروم کنه ازش نمیترسم... اون باید از بنده‌هاش بترسه که یه روز علیه‌ش طغیان میکنند... خدای من مهربونه بخشنده ست...هیچ‌کدوم از لذتهای دنیارو بهم حروم نکرده... بعدم رفتم توی اتاق و در رو بهم کوبیدم... _یاحسین.. با فریاد بابا تازه یادم اومد تو اتاق ما خوابیده... جلوش نشستم _ببخشید بابا حواسم‌ نبود مامان در رو باز کرد و‌ اومد داخل _میبینی آقا یوسف دخترت شده خروس جنگی... به من می‌پره به داداشش و خواهرش می‌پره... دختر بیا بشین دوکلوم حرف حساب بشنو بعد این حرفارو بزن... دیشب نذاشتی زنداداشت حرفاشو کامل بزنه... بعدم نزدیکترم شد و‌ آروم ت‌و گوشم گفت... خاک توسرت کنن... دیشب عین اسب وحشی افسار پاره کرده بودی و هوار میکشیدی اومدیم آرومت کنیم همچین با مشت کوبیدی تو شکم و پهلوی زینب که تا صبح از درد ناله کرد... الانم با نیلوفر رفته دکتر ... شانس بیاری بچه‌ش چیزی نشده باشه وگرنه خودم یه گوشمالی اساسی میدمت... _به جهنم که بچه‌ش بمیره... الهی خودشونم بمیرن... کشیده ی محکم مامان تو گوشم باعث شد به خودم بیام... یه کشیده‌ی دیگه هم اونور صورتم نواخت. دست روی صورتم گذاشتم... هم از مامان عصبانی بودم هم از خودم... نمیدونم چرا اون حرفو زدم... من هیچوقت به مرگ داداشمو زن و‌بچه‌‌هاش راضی نمیشم... ولی چرا اونجوری گفتم... مامان دست بابا رو گرفت با صدای بلند نسرین رو صدا زد... _نسرین مادر بیا کمک کن باباتو ببریم توی هال... خودتم یه مدت وسایلتو جمع کن برو تو اتاق من و بابات... بذار یمدت تنها باشه... شاید تنهایی بیدارش کنه... اشکام آروم و پشت هم میریختن... صدای فین فینم بلند شده بود. معلومه که‌ مامان از فرط عصبانیت زورش کم شده... چند بار بازوی بابا از تو دستاش سر خورد و نزدیک بود به زمین بیفته... نسرینم به تنهایی زورش نمیرسه... خواستم برم جلو تا کمکشون کنم اما جرات نکردم... خواستم بگم چیکار بابا داری بذار همینجا بمونه فعلا... بازم جرات نکردم. وقتی از اتاق خارج شدند کمی بعد نسرین وارد شد وسایلش رو بی سرو صدا جمع کرد و بعد از مدتی بیرون رفت... عقبگرد کرد و کمی به من که حالا سرم پایین بود نگاه کرد از گوشه ی چشم میدیدم که داره سرتاسف تکون میده... _واقعا برات متاسفم نهال... _نمیترسی با این رفتارهات دلشونو بشکنی؟‌اگه مامان یا بابا نفرینت کنند دیگه رنگ خوشبختی رو نمیبینی نهال... بعدا که مامان یکم اروم شد بیا از دلش در بیار... خیلی دلشو شکستی... _هه... نیست که تاحالا همیشه ازم راضی بوده؟ نسرین برو بیرون حوصله تو ندارم... اونقدر همونجا موندم و‌گریه کردم که اخرش خودم خسته شدم... هم از مامان و بقیه عصبانی بودم و هم بابت حرفا و رفتارهام خجالت میکشیدمو شرمنده بودم... کاش هیچکدوم از این اتفاقات نیفتاده بود... کاش دیشب زینب اون حرفارو نگفته بود تا منم اون واکنشو نشون نمیدادم و‌اونوقت امروز این حرفام پیش نمیومد... بازم رسیدم سر همون خونه‌ی اول... نریمان... همش تقصیر نریمانه... بادخالتها و قضاوتها و تهمتهاش روزگار منو سیاه کرده... باید زنگ بزنم به نیما... اما چطوری؟ خودم که دیگه گوشی ندارم... گوشی خونه هم که توی هال و جلوی چشم بقیه‌ست... ساعت دو بعدازظهره... صدای زنگ آیفون اومد...بعد از دقایقی صدای نیلوفر _وای نسرین خسته شدم... یه لیوان شربت بیار برام... فکر کنم قندم افتاده... بعدش هرچی گوش وایسادم فقط صدای پچ‌پچ بود و هیچی نتونستم بفهمم ... اینجوری نمیشه... باید برم‌ پیش نیما... پاشدم و یه مانتو تنم کردم.. کوله پشتی کوهنوردی که نیما برام خریده ولی هیچوقت استفاده ش نکردم رو برداشتم کوله ی بزرگیه... چندتا از مانتو و لباسهای گرون‌قیمت و برندی که نیما برام خریده و جعبه‌ طلاها و ساعت‌های گرون قیمتم... عطرهای برندم... رو برداشتم... یه سری وسایل دیگه هم بود که توی ساک دستی که اونم نیما برام خریده چپوندم... یاد شناسنامه و عقدنامه م افتادم ... فکر کنم تو وسایل بابا دیده بودمش... ببخشید فراموش کردم به مناسبت تخفیف بدم، برای دریافت لینک وی آی پی که ۲۵٠ پارت جلوتر است ۴٠ هزار تومان واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و باقی مونده پارتها تا پایان رمان رو دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
٠رگ تدریجی یک رویا قسمت62 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پاشدم رفتم تو آشپزخونه دیدم هیچی ندارم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت63 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ترس افتاد به جونم که مرتضی بره سربازی خونوادش بیان من رو اذیت کنن رو کردم به مرتضی _تو باید بدونی خانواده‌ت چی میخوان تو از من کوچکتری اونا دوست ندارن من عروسشون بشم تکیه دادش رو از مبل برداشت خم شد تو صورتم _من میخوام با تو ازدواج کنم مرتضی دیونه شدی؟ ما فرسنگ‌ها اختلاف فرهنگی داریم عصبی شد چشماشو دوخت تو چشمام _یعنی تو نمیخوای با من ازدواج کنی؟ از ترس گفتم چرا مرتضی میخوام ولی خانواده‌ت نمیخوان اینو درک کن تکیهدداد به مبل و دستش رو گذاشت زیر سرش _به کسی ربطی نداره ادامه ندادم ولی میدونستم همه چی خیلی وحشتناکِ، تو دلم گفتم خدایا دوباره یه فرصت به من بده من برگردم تو اون بیمارستان لعنتی و ایندفعه بین مرگ و زندگی مردن رو انتخاب کنم، پروردگارا منو از دست این نجات بده یعنی میشه خدا دوباره به من فرصت بدی و من هیچوقت سوار ماشینش این نشم ... لعنت به تو سهیلا که باعث و بانی مرگ نرگس و خراب کردن زندگی من شد... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ با مرتضی محرمیت موقت داشتم با خواهرم اومدیم مشهد، رسیدم داخل صحن حرم به سجده افتادم و زار زار گریه کردم و گفتم، یا امام رضا من خیلی مرتضی رو دوست دارم خودت کمکم کن هر چی صلاحمه همون بشه، به مرتضی گفته بودم یه هفته میمونم، ولی سه روزه برگشتم، رسیدم دم خونه خواستم سوپرایزش کنم، نزدیک خونه شدم دیدم ماشین مرتضی سر کوچه پارکِ، خوشحال و خندون به خودم گفتم اون زودتر خواسته من رو سوپرایز کنه، نقشه کشیدم یواشکی برم تو خونه بترسونمش، آروم کلید انداختم، در رو باز کردم، دیدم وسط سالن، یه زن با یه آرایش غلیظ با لباس کم کنار مرتضی‌ نشسته، شوکه شدم، مرتضی هم از دیدن من یکه خورد و رو کرد به زنِ، پاشو سحر، گفتم: مرتضی این کیه؟... دوستان ببخشید فراموش کردیم تخیف عید غدیر بزنیم، رمان به خاطر عید ۴٠ تومان واریز کنید 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ سلام ببخشید فراموش کردم به مناسبت تخفیف بدم، برای دریافت لینک کامل رمان و ۳٠ هزار تومان واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و باقی مونده پارتها تا پایان رمان رو دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
سرکلاس ریاضی معلم‌داشت درس میداد،اومد بگه شش‌تا گفت سس‌تا، من افتادم سرخنده، خانم رضایی من و از کلاس انداخت بیرون، خانم ناظم که خیلی از این اخلاق خندیدن من ناراحت میشد اخرین زنگ کلاس به بهانه کمک من رو برد تو انباری زندانی کرد، ساعت ده شب خدمتکار مدرسه از مهمونی اومد دید که برق انباری روشن اومد خاموش کنه من رو دید، زنگ زد به بابام، بابا و مامانم من رو بردن خونه ولی صبح بابام با چوب اومد مدرسه... https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
3.42M
⭕️ جواب شبهات و شایعه‌پراکنی‌ها علیه متحصنین دوشنبه ۱۴۰۲/۴/۱۹ 📣 کانال فریاد ابوذر ها ╭─┅─•🍃🌸🍃•─┅─ https://eitaa.com/joinchat/2105147472C6dbbeb6c44 ╰─┅─•🍃🌸🍃•─┅─ بسم الله الرحمن الرحیم وَ جَعَلْنَا مِن بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدّاً وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدّاً فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لَا یُبْصِرُونَ
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سرکلاس ریاضی معلم‌داشت درس میداد،اومد بگه شش‌تا گفت سس‌تا، من افتادم سرخنده، خانم رضایی من و از کلاس انداخت بیرون، خانم ناظم که خیلی از این اخلاق خندیدن من ناراحت میشد اخرین زنگ کلاس به بهانه کمک من رو برد تو انباری زندانی کرد، ساعت ده شب خدمتکار مدرسه از مهمونی اومد دید که برق انباری روشن اومد خاموش کنه من رو دید، زنگ زد به بابام، بابا و مامانم من رو بردن خونه ولی صبح بابام با چوب اومد مدرسه... https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۰۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) از اتاق بیرون رفتم بدون اینکه به آدمایی که سر سفره نهار جمع شدند نگاهی بندازم به اتاق بابا رفتم... _عه تو خونه‌ای و صدات در نمیاد؟ توی اتاق کشویی که قبلا عقدنامه م رو توش دیده بودم بیرون کشیدم... نیلوفر داخل اومد _با توام... هیچ میدونی چی سر اون دختر بیچاره آوردی؟ دکتر گفت ممکنه بچه سقط بشه... رد کبودی رو پهلوی زینب بود تازه روی گردنشم‌ بود که به لطف حجابش دکتر اونو ندید ... دکتر فکر میکرد از شوهرش کتک خورده که کبود شده‌ و بچه‌ش داره سقط میشه... گفت نامه میده که ببره پزشکی قانونی شکایت کنه... دستام شل شد... بدون اینکه سر بچرخونم سمتش تو فکر رفتم چی می‌شنیدم؟ من باعث سقط یه بچه شدم؟ اگه ازم شکایت کرده باشه چی؟ اما با ادامه ی حرفش جون گرفتم و‌دوباره مشغول جستجو شدم... _شانس آوردی طرف حسابت زینبه... گفت نه... با بچه‌هام بازی میکردم خوردم زمین ... تو دلم گفتم دم‌ زینب گرم... عقدنامه رو‌پیدا کردم‌ و بیرون آوردم... یسری مدارک مربوط به خودم اونجا بود مثل شناسنامه و این چیزا همه رو برداشتم... به نیلوفر که ایستاده و‌منتظر جوابه نگاهی کردم و‌ ازش رد شدم... به اتاق خودم برگشتم.. همه مدارکی که دستم بود رو به زور توی کیف دستی بزرگی که برداشتم جا دادم... وقتی برگشتم نیلوفر پشت سرم ایستاده و در سکوت نگاهم میکنه... _نهال چیکار داری میکنی؟ _کاری که همون شب عقد باید انجام می‌دادم... باید همونجا توی همون خونه می‌موندم و دیگه به اینجا برنمی‌گشتم... مانتویی که تنم کرده بودم چک کرده و شالم رو‌ روی سرم مرتب کردم نگاهی گذرا به صورت متعجب نیلوفر انداختم _من هیچوقت اینجا جایی نداشتم... کوله رو‌ پشتم انداختم، کیف دستی رو روی آرنجم و‌ ساک رو با دست دیگه‌م بلند کردم. از اتاق بیرون اومدم... به هیچ‌کس نگاهی نکردم... هیچکس هم من رو ندید یا دیدند و عکس‌العمل نشون ندادند رو نفهمیدم... به حیاط رفتم‌... تا کفش بپوشم نیلوفر هم سررسید... _نهال با توام کجا داری میری؟ از همونجا با صدای بلند طوری که همه‌ی اونایی که توی خونه بودند گفتم _من دارم میرم خونه پدرشوهرم... پیش نیما... اونجایی که آدم حسابم میکنند و‌ برام ارزش قائلند... اهالی خونه، به پرونده ای که داداش برام درست کرده آدم کشی هم اضافه کنید... اشکام راه افتاد با بغضی که حسابی گلوم رو اذیت میکرد به سختی ادامه دادم _میدونم اونقدر بی‌انصاف هستید که حال دیشبم رو ندید بگیرید و قتل عمد برام حساب کنید... از شما خیری به من نرسید از منم که ظاهرا شر مداوم میرسید... پس میرم که از شرم خلاص بشید دیدار به قیامت‌... کارت عروسی براتون میفرستم اگه دوست داشتید با خلافکارا توی یه جشن و‌ سر یه میز شام عروسی بخورید قدمتون رو چشم... دیگه بغضم ترکید... با گریه بیرون می‌رفتم که نیلوفر جلوم رو گرفت... _نهال چی میگی تو؟ چرا چرت و‌پرت میگی؟ وایسا ببینم... اومد جلوم ایستاد ‌‌مانع رفتنم شد _ یعنی چی که دارم میرم؟ یعنی چی این حرفایی که زدی؟ کارت دعوت میفرستم و این چرندیات... یعنی چی؟ بعدم با صدای بلند مامان و نسرین رو صدا کرد یکم که منتظر شد دید خبری نیست به در هال چشم دوخت و‌دوباره صداشون‌کرد... وقتی دوباره خبری نشد بدو خودش رو به در خونه رسوند و‌ وارد شد... سلام تخفیف به شکرانه🤲 برای دریافت لینک وی آی پی که ۲۵٠ پارت جلوتر است ۴٠ هزار تومان واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و باقی مونده پارتها تا پایان رمان رو دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۰۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دیگه نایستادم تا بفهمم چی میشه.. وسایلم سنگین بود... نگاهی به ماشین سفیدم انداختم... فکری به ذهنم رسید... کنار ماشین رفتم و همه‌ی وسایل بجز کیف دستیم رو روی زمین گذاشتم سوییچی که ته کیفم بود در آوردم، در ماشین رو باز کردم‌‌ و همه وسایل رو روی صندلی عقب گذاشتم... درش رو بستم و‌ دزدگیر رو زدم... به طرف در حیاط راه افتادم... نگاهم به ایوون برگشت... کسی بیرون نیومده... با کیف دستی که همراهم بود از خونه بیرون زدم تا سر کوچه راهی نبود... همونجا از آژانس یه ماشین می‌گرفتم به مقصد خونه‌ی فیروزخان... هنوز از خونه دور نشده بودم که ماشین اقا کاوه و عمه اینا رو دیدم... تازه فهمیدم چرا هیچ کس به رفتنم واکنش نشون نداد... خبر داشتند عمه و شوهرش دارن میان... لابد بهش زنگ زدن و‌گفتن جلوی من رو بگیره... نزدیکم که رسیدند آقا کاوه ماشین رو متوقف کرد اما من بدون هیچ توجهی به راهم ادامه دادم. صدای باز و بسته شدن در ماشین یعنی یکی پیاده شد... صدای عمه باعث شد سرعتم رو‌کم کنم.. وقتی دستش روی بازوم نشست تیز برگشتم _عمه‌ ولم کن... من تصمیم گرفتم که برم پس میرم کسی هم نمی‌تونه جلوم رو‌ بگیره _خیلی خب باشه... بگو کجا می‌خوای بری خودم میرسونمت... بیا بریم‌تو ماشین باهم حرف میزنیم... برای اینکه راحت باشی به آقا کاوه میگم سوییچ رو بده به من و خودش برگرده خونه‌‌مون... کمی به ماشین سمند روبروم خیره موندم... و بعد هم به در خونه‌مون... _فکر کنم بهتره اقا کاوه برن خونه ‌ی ما احتمالا به وجودشون نیاز باشه... عمه لبخند دندون‌نمایی زد _باشه الان بهش میگم بره خونه‌ی شما تا ما دوتا باهم بریم یه گپ بزنیم و بچرخیم و بعد برگردیم خونه... _گفتم که من بر نمیگردم خونه _باشه بعدازینکه حرفامون تموم شد هرجایی که خواستی میرسونمت... حالام یه لحطه صبر کن... عمه طرف آقا کاوه‌ که پشت فرمون نشسته بود رفت... از پشت شیشه یه چیزی بهش گفت و اونم پیاده شد و سوییچ رو داد دست عمه _ بدون اینکه به من نگاه کنه طول کوچه رو به طرف خونه‌ی ما راه افتاد... با اشاره ی عمه صندلی کنار راننده نشستم... عمه هم پشت فرمون جا گرفت... با استارت اول و دوم روشن نشد دست به سینه نگاهش میکردم که با استارت سوم روشن شد و راه افتاد... کمی بینمون به سکوت گذشت... یاد وقتی افتادم که از خونه بیرون زدم مامان حتی نگاهم نکرد چه برسه جلوم رو بگیره... حتی وقتی نیلوفر صداش میکرد بازم توجهی نکرد... _شما از کجا فهمیدین عمه؟ _من یساعت پیش به مامانت خبر داده بودم که میخوایم بیایم خونه شما... و همین ده دقیقه پیش خودش زنگ زد و‌ گفت نهال داره از خونه میره بیا جلوش رو بگیر... پس همچین هم بی‌خیالم نبوده... _چرا پس خودش این کارو نکرد؟ _نمیدونم لابد فکر کرده به حرفش گوش نمیدی یا ازت عصبانی بوده... شایدم چون میدونسته نهال خانم عمه ماهرخش رو خیلی دوست داره و محاله روی عمه جونش رو زمین بزنه با خودش گفته این وظیفه‌ی سنگین و خطیر رو میسپرم به عمه خانوم... بعدم بلند خندید _درست حدس زدم؟ حوصله ی خندیدن ندارم _نمیدونم شاید... _عه... یعنی ممکنه رومو زمبن بزنی؟ واقعا؟ من که فکر نکنم دستش رو‌گذاشت روی پام... _منو نگاه کن... اگه دوست نداری برام تعریف کنی و بگی چی شده لااقل بگو کجا میخواستی بری و به چه نیتی؟ آخه مامانت همچین می‌گفت وسایل جمع کردی که من فکر کردم وانت و نیسان کرایه کردی... پس کو؟ کجان؟ _گذاشتمشون تو ماشینم... بعدا نیما میاد ماشینو برمیداره میاره خونه‌ خودشون ... سلام تخفیف به شکرانه🤲 برای دریافت لینک وی آی پی که ۲۵٠ پارت جلوتر است ۴٠ هزار تومان واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و باقی مونده پارتها تا پایان رمان رو دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت63 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت64 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 دانشگاه سر کلاس بودم که صدای پیامک اومد گوشی رو درآوردم دیدم شماره غریب تعجب کردم خط تالیا بود پیامک رو باز کردم _الهام شب پایه‌ای بریم مسابقه کورس بزاریم؟؟ _شما؟ صدای استاد منو برگردوند کلاس، به همکلاسی‌م گفتم چی گفت؟ پسره گفت دوستت دارم به فرانسوی چی میشه؟ گفتم ژم توو یا ژه دوغ توآ گفت ممنونم دور و اطرافیام همه خندیدن، رو کردم بهش _ خیلی بی شخصیتی لبخندی زد دیگه گفتی دوستم داری کلی ام شاهد دارم _خفه شو استاد زد رو میز _اونجا چه خبره؟ همه تو سکوت نگاش کردیم و دوباره برام پیامک اومد. باز کردم خوندم - منم ستایش پیامک دادم: موبایلت مبارک سر کلاسم - الهام تو خطت دوازده است برای من تالیاست _قراره کار راه بندازم که میندازه تالیا و همراه اول نداره ممنون ابهام، خوابگاه میبینمت گوشی رو گذاشتم تو کیفم و خوشحال شدم که کلاس تموم شه ناهار برم خوابگاه پیش بچه‌ها بعدم برم ماشین و بردارم با ستایش بریم مسابقه ستایش خیلی دختر شادی و به روزی بود، برعکس سهیلا که ناخواسته همیشه برای ما دردسر درست میکرد، ستایش آرامش داشت ... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ با مرتضی محرمیت موقت داشتم با خواهرم اومدیم مشهد، رسیدم داخل صحن حرم به سجده افتادم و زار زار گریه کردم و گفتم، یا امام رضا من خیلی مرتضی رو دوست دارم خودت کمکم کن هر چی صلاحمه همون بشه، به مرتضی گفته بودم یه هفته میمونم، ولی سه روزه برگشتم، رسیدم دم خونه خواستم سوپرایزش کنم، نزدیک خونه شدم دیدم ماشین مرتضی سر کوچه پارکِ، خوشحال و خندون به خودم گفتم اون زودتر خواسته من رو سوپرایز کنه، نقشه کشیدم یواشکی برم تو خونه بترسونمش، آروم کلید انداختم، در رو باز کردم، دیدم وسط سالن، یه زن با یه آرایش غلیظ با لباس کم کنار مرتضی‌ نشسته، شوکه شدم، مرتضی هم از دیدن من یکه خورد و رو کرد به زنِ، پاشو سحر، گفتم: مرتضی این کیه؟... دوستان ببخشید فراموش کردیم تخیف عید غدیر بزنیم، رمان به خاطر عید ۴٠ تومان واریز کنید 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
سه سال بود که با همسرم همدیگر و میخواستیم، ولی مادر شوهرم به شدت مخالفت میکرد، در اخر هم در جشن عروسی ما نیومد، ما صاحب سه تا بچه شدیم، دو تا دختر و یه پسر، پسرم خیلی شیطون بود، مادر شوهرم از صبح که از خواب بیدار میشد به بچه هام فحش میداد تا اینکه... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۰۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _آهان... پس فکر همه جاشو کردی... ببین عزیز دلم... من نمیدونم چی بین تو و بقیه اتفاق افتاده که بخوام وساطت کنم... اما میتونم در زمینه ی تصمیمی که برای رفتن گرفتی کمکت کنم... اول بگو تصمیمت چیه و تا کی قراره قهر بمونی؟ بعدم بگو دقیقا کجا می‌خوای بری؟ نگو که داری میری خونه پدرشوهرت... _چرا که نه؟ اونجا پیش نیما هستم تا موقع عروسی... احتمالا تا چند هفته دیگه شایدم دوماه دیگه جشن عروسیم باشه... _اونوقت می‌خوای بری اونجا بگی چی؟ بگی برای چی اومدم خونه شما؟ ببین دخترم... عزیز دلم... من اصلا با خوب یا بد بودن پدر و مادر آقا نیما کاری ندارم... پدرو مادر همسرت هرچقدر هم که خوب و مهربون و دارای قدرت درک بالا باشند اما باز هم تا جایی که ممکنه نباید اجازه بدی در جریان مشاجرات بین تو و خونواده‌ت قرار بگیرن... این اشتباهه گلم... الان تو از دست خونواده‌ت عصبانی هستی و خودت هرجور دلت بخواد درموردشون حرف میزنی و قضاوتشون میکنی، بین خودته و خدای خودت... ولی وقتی خونواده همسرت رو در جریان قرار بدی یعنی اجازه میدی در آینده اونها هم خونواده‌ت رو قضاوت کنند و هرطور دلشون میخواد در موردشون حرف بزنن... بعضی مسایل خصوصی بین خود خونواده‌هاست... نباید کسی رو وارد اون حریم بکنی...هرچقدر هم خونواده همسرت خوب و بافهم و شعور باشند بازم اشتباهه... معلوم نیست در آینده با خونواده همسر چه روابطی داشته باشی معلوم نیست در آینده واکنششون نسبت به چیزایی که از خونوادت میدونن چیه؟ شاید قضاوت کنند، شاید سرکوفت بزنن، شاید اطلاعاتی که خودت در اختیارشون گذاشتی باعث بشه در روابطشون با تو تاثیر مخرب بذاره.... پس این تصمیم غلطه که میخوای بری اونجا... حتی نیما هم نباید بدونه عزیز دلم... خونواده آدم هرچقدر هم که بد باشن از گوشت و خون خودت هستند یه روزی بهشون نیاز پیدا می‌کنی برای همین نباید همه پل‌های پشت سرت رو خراب کنی... همون‌طور که گفتم من نمی‌دونم چه حرفایی بین تو و مامانت و بقیه گفته شده... اگه دوست داری بهم بگو ، شاید بتونم کمکت کنم... اگه نمیخوای بگی هم اشکال نداره، ولی خونه ی پدر نیما هم نرو... بیا بریم خونه ما... به نیما هم دلیل واقعی اومدنت رو نگو اگه تا چند روز دیگه پشیمون شدی یا مشکلت حل شد که بر میگردی خونتون... اگرم نه که تا هروقت دلت بخواد می‌تونی تو خونه ما بمونی قدمت روی چشم... _باشه عمه‌... ولی الان میخوام برم پیش نیما، یه چیزی رو باید بهش بگم... به حرفاتونم فکر می‌کنم... البته الان گوشیم خراب شده میشه با گوشی شما بهش زنگ بزنم؟ _چرا که نه... کیفم روی صندلی عقبه برش دار و زیپشو باز کن داخلشه... اول کیف عمه و بعد گوشی رو از داخلش برداشتم یه با اجازه گفتم و صفحه رو روشن کردم ... وارد صفحه کلید شدم و به سختی شماره ی نیمارو به خاطر آوردم و با سر انگشتم اعداد رو لمس کردم... نمی‌دونم چرا حفظ کردن شماره‌ها و اعداد و ارقام همیشه اینقدر برام سخته.... با اولین بوق جواب داد _جانم بفرمایید گوشی رو از کنار گوشم برداشتم و با غیظ نگاهش کردم... تو دلم گفتم مگه تو میدونی کی پشت خطه که میگی جانم؟ من احمق رو بگو که همیشه فکر میکردم وقتی میفهمه من پشت خطم با این لحن مشتاق میگه جانم... نگو به همه میگه... حتی اگه شماره ناشناس باشه.. با حرص گفتم _سلام جانم... کمی مکث کرد و با محبت گفت _سلام... شما؟ حیف که پیش عمه نمیتونستم حرف اضافه بزنم _نهالم... با گوشی عمه م بهت زنگ زدم یهو انگار گل از گلش شکفت _نهال تویی؟ چطوری دختر؟ پس گوشی خودت کجاست؟ یهو بغضم گرفت... بی خیال حضور عمه شدم خودمو لوس کردم _نیما گوشیم شکسته... _ای بابا این که گریه نداره... شکسته یا خراب شده؟ _چه فرقی داره؟ مهم اینه که نمیتونم باهات در تماس باشم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۱۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _چرا فرق نمیکنه؟ خراب شده باشه شاید بشه تعمیرش کرد و اطلاعاتشو جابجا کرد ولی اگه شکسته باشه اونوقت شرایط فرق میکنه... _شکسته... خورد و خاکشیر شد... _چرا آخه؟ _حالا... از دستم افتاد خوب... الان حرف مهمتر دارم... گوشی به جهنم... _خب بگو... نیما باید ببینمت... الان میتونی بیای سراغم؟ _الان؟ _آره همین الان... _هومممممم... کمی به سکوت گذشت... هومممم.... باشه نیم ساعت دیگه میام دنبالت... _باشه... ولی من خونه نیستمااا پس بیا بوستان مادر... رسیدی به همین شماره زنگ بزن تا دقیق بگم کجام و‌ پیدام کنی _اوکی... پس فعلا _خدافظ قبل از من تماس رو قطع کرد... از عمه تشکر کردم‌ و گوشی رو توی کیفش سر دادم... _پس بریم بوستان مادر؟ _آره عمه... ممنون ببخشید شما رو هم به زحمت انداختم این چه حرفیه عزیزم یاد اتفاقات دیشب افتادم‌... نمیدونم چرا همه رو برای عمه تعریف کردم با حرفایی که عمه توی بوستان بهم زد بابت حرف ها و رفتار دیشبم احساس شرم کردم عمه راست میگه... من باید اجازه میدادم زینب حرفاشو کامل بزنه...شاید واقعا حرفش چیز دیگه‌ای بوده و من بد متوجه شدم... _عمه پس چرا از گفتن حرفاش شرم داشت؟ چرا تا من ناراحت شدم سریع حرفاشو پس گرفت؟ _نمیدونم... من که میگم چیزی که میخواسته بگه منظورش خود تو نبودی، ولی در مورد هرکی بوده برای تو مهم بوده و برای همین جرات نکرده ادامه بده... امشب برگرد خونتون و از زینب بخواه همه چی رو برات تعریف کنه مطمئن باش اگه دونستن حقیقت برای تو ضرورت نداشت همون اول هیچی نمی‌گفت... لابد لازم بوده که بدونی... _باشه... تا شب فکرامو می‌کنم با عمه مشغول حرف زدن بودیم که گوشیش زنگ خورد نگاهی به صفحه کرد‌ و به طرف من گرفت _فکر کنم اقا نیماست گوشی رو گرفتم و نگاهی به شماره انداختم... آره خودشه... بعد از اتصال تماس کنار گوشم قرار دادم _جانم نیما... خوبی؟ اوهوم... اره بیا سمت وسایل بازی بچه‌ها... اینجا نشستیم...بیای جلوتر می‌تونی مارو ببینی... آره خیلی خلوته... بیا راحت همو پیدا می‌کنیم... منتظرتم _عمه یه خواهشی کنم ازت _جانم... بگو عزیزم... حتما _در مورد حرفای امروزمون هیچ‌کس چیزی نفهمه... _معلومه عزیزم... خیالت راحت کمی بعد با صدای نیما از جام بلند شدم _سلام _سلام نیما خوبی _بله... تو چطوری؟ اینطرفا... با عمه خانوم خلوت کردی؟ _عمه هم که حالا ایستاده با نیما خیلی گرم‌سلام‌و احوالپرسی کرد... با اشاره ی نیما هرسه راه افتادیم _بفرمایید ماشینو این طرف پارک کردم... _شما دوتا بفرمایید... من ماشینو دم اون یکی ورودی بوستان پارک کردم... از همینجا باهاتون خداحافظی می‌کنم... دست دور گردنم انداخت و من رو‌به آغوش کشید... آروم دم‌گوشم گفت _عمه جان هروقت به کمکم نیاز داشتی مدیونی اگه بهم‌ نگی... _باشه عمه خیالت راحت میگم بهت.. رو‌به نیما کرد و‌ با خوشرویی باهاش خداحافظی کرد _سلام به مادر برسون... مراقب خودتون باشید... فعلا خدانگهدار سلام تخفیف به شکرانه🤲 برای دریافت لینک وی آی پی که ۲۵٠ پارت جلوتر است ۴٠ هزار تومان واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و باقی مونده پارتها تا پایان رمان رو دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت64 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت65 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 رفتم خوابگاه و ناهار خوردیم گفتن شب بریم بیرون گفتم صبر کنید مرتضی برگرده پادگان منم راحت باشم. اینجوری استرس دارم بفهمه سهیلا آه حسرتی از ته دلش کشید و رو به من گفت خوشبحالت الهام به لحظه زُل زدم به سفره و بشقاب قیمه چون گوشت نداشتن جای گوشت بال مرغ ریختن، به خودم گفتم ایکاش منم هیچی نداشتم ولی مثل اینا خنده رو لبم بود، دلم پر از غصه است نمی‌دونست، تازه به من میگن خوش به حالت یدفعه یکی با دست چشمام هام رو گرفت حدث بزن من کی‌ام؟ از صداش شناختمش مرضیه تویی دیگه دستشو برداشت و همه زدیم زیر خنده ... بغلش کردم و بوسیدمش گفتم تو گرداب افکارم بودم منو کشیدی بیرون کلی گفتیم و خندیدیم و قرار شد فردا شب که مرتضی نیست و پادگانه ما با دو تا ماشین بریم بیرون ... من و مرضیه تو یه ماشین و سهیلا و ستایش م با ماشین ستایش ... ماشین من ۲۰۶ تیپ ۵ صفر بود و ماشین اون پژو جی ال ایکس ... ولی مطمین بود میبرمش، سهیلا گفت چند ساله گواهینامه دارید؟ من جواب دادم سه سال ستایش گفت من دو سال ولی زیاد رانندگی کردم من عشق سرعت بودم ولی حواسم خیلی جمع بود چون زیادم کنار مرتضی نشسته بودم اونم دست فرمونش خوب بود ترسم از رانندگی و سرعت ریخته بود... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ رفتم جلو و سلام کردم.‌فکر کرد ازش سوال دارم بدون اینکه اخمش رو باز کنه جواب سلامم‌ رو داد. گفتم ببخشید من یه کاری باهاتون دارم. قلبم داشت از سینه‌م بیرون میزد.گفت چه کاری؟ برای اینکه کمتر خجالت بکشم چشمم رو بستم و گفتم من خیلی از شما خوشم میاد میشه با من ازدواج کنید. چشمم رو باز کردم و به قیافه‌ی متعجبش نگاه کردم. دوباره اخم کرد و گفت. ببخشید خانم من قصد ازدواج ندارم https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966 کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
بابام اومد و بهم گفت که من مجبور شدم تورو بدم به همونی که برات لباس خریده اونم میخواد الان تورو ببره بابا جون منو ببخش کلی بهش التماس گردم و گفتم منو نده ببرن من برات مواد میفروشم توروخدا اینکارو نکن من دخترتم میخوای منو بدی به یه پیرمرد اما بابام قبول نکرد از ناچاری قبول کردم لباسامو جمع کردم و سوار ماشین پیرمرد شدم خیلی ترسیدم نمیدونستم چی پیش رومه انقدر تو فکر بودم که ندیدم از کجا رفت و مسیر چطور بود یه دفعه متوجه شدم... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 🎥 دلها دست امام رضا (علیه‌السلام) است 🌹♥️✨ 🤲اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهید✨ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۱۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) رفتن عمه رو‌ نگاه می‌کردم که با حرف نیما به خودم اومدم _تا وقتی عمه‌ت در افق محو بشه میخوای رفتنشو دنبال کنی؟ خنده کوتاهی کردم _نه... توفکر حرفایی هستم که باهم زدیم _عه چه حرفایی؟ به منم بگو باهم فکر کنیم _بیا بریم اونطرف بوستان از اینجا خوشم نمیاد.. بعدم با دست همون سه چهارتا بچه ی حاضر در پارک رو‌نشونش دادم _همین چندتا بچه پارکو گذاشتن رو سرشون سرسام گرفتم از سروصداشون _خوب اینهمه جاهای بهتر داره این بوستان... جا قحطه نشستین اینجا؟ _عمه عاشق بچه‌‌ست، میدونی که... بچه هم که نداره... بقول خودش هرجا صدای بچه بپیچه همون صدا و نشاط بچه‌ها عمه رو میکشونه اون سمت... نیما به مسیری که عمه رفته بود نگاه کرد _عمه‌تم ماشین داره؟ خندیدم _نه بابا... ماشین آقا کاوه دستش بود... _فکر نمی‌کردم خانومای خونواده شما هم رانندگی بلد باشن... فکر می‌کردم توکه گواهینامه بگیری می‌شی اولین خانوم که رانندگی بلده توی اقوامتون... _نه... اتفاقا بیشتر خانمای اقواممون گواهینامه دارن... ولی ماشین اختصاصی برای خودشون ندارن... مثلا هروقت نیلوفر و زنداداشم رو دیدی، با شوهراشون بودن برای همینه که هیچوقت رانندگی‌شون رو ندیدی... اگه ماشین نریمان توی تصادف داغون نشده بود توی این مدت زینب دیگه محتاج باباش و نیلوفر و عمه اینا نمیشد و‌ خودش رانندگی می‌کرد... البته این ضعفهایی که این مدت سراغش اومده اگه اجازه بده... یاد حرفای نیلوفر در مورد سقط بچه‌ی زینب افتادم... واقعا من اونو زدم؟ چیزی یادم نمیاد... یعنی من باعث سقط اون بچه شدم؟ باور نمی‌کنم... نیلوفر اونجوری میگفت که منو تحت تاثیر حرفاش قرار بده... همینجور تو ذهنم حرفای نیلوفر رو مرور میکردم ‌‌و سعی داشتم اتفاقات دیشب رو به یاد بیارم، فقط اون بخش که مربوط به جیغ کشیدنهام بود و احساس می‌کردم صدای بعضیارو برای اروم شدم خودم می‌شنوم رو یادم اومد ... به نیما نگاه کردم گوشه های لبش رو به پایین کش اومده و روی اولین نیمکت نشست... به تبعیت از اون روی نیمکت نشستم... درست به فاصله ی دومتری ما یه نیمکت مقابلمون بود که دوتا جوون‌ معلوم‌الحال بهمون زل زده بودند... اونجا نیمکت خالی زیاد بود اما نیما بی‌توجه به حضور من روی اولین و نزدیک‌ترین نیمکت که درست مقابل این دوتا جوون هیز و چشم دریده‌ست نشسته... از اینهمه بی توجهی به حضورم عصبی شدم اروم گفتم _نیما اینهمه جا... صاف اومدی نشستی روبروی این دوتا مشنگ؟ _ولم کن... حوصله ندارم... دیشبم خوب نخوابیدم حالم خوش نیست... بعدم یه نگاه گذرا به صورتم کرد ناراحتی ، برو یه جای دیگه بشین... تو دلم گفتم درستت میکنم آقا نیما حالا صبر کن... یهو انگار که چیزی یادش اومده باشه کمی تو جاش جابه جا شد... _راستی نگفتی چیکارم داشتی؟ چرا خونه نموندی همونجا بیام دنبالت؟ یدفعه یکی‌رم میاوردم ماشینتو برمی‌داشت... _حالا وقت هست نمیدونم چی تو صورتم دید که شروع کرد به سوال‌پیچ کردن و‌استنطاقم... نیما قبلا اینقدر تیز نبود به اندازه خودم گیج و خنگ بود... اما مدتیه از روی رفتارهام یا نگاهم پی به حرفایی که تو دلمه میبره... دارم یواش یواش ازت می‌ترسم... با خنده گفتم _نیما یه چیزی میگم ناراحت نشیا... جدیدا احساس میکنم عین بابات ذهنمو می‌خونی، چیکار کردی از خنگی دراومدی بعدم زدم زیر خنده و میون همون خنده‌ها ادامه دادم _به منم یاد بده... اخم نمایشی کرد _اولا که من از اولشم تیز و زبل بودم و عین تو خنگ نبودم... یکم حالت جدی به خودش گرفت و کمی صاف نشست _ دوما با مسئولیت‌های سخت و مشقت‌باری که بابا رو دوشم گذاشته و با آدمای مختلف سر و کار دارم مجبورم حواسمو جمع کنم وگرنه یه شبه همه داروندار بابا رو به باد میدم ... بعدم با هیجان شروع کرد به تعریف کردن سلام تخفیف به شکرانه🤲 برای دریافت لینک وی آی پی که ۲۵٠ پارت جلوتر است ۴٠ هزار تومان واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و باقی مونده پارتها تا پایان رمان رو دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۱۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _وای نهال چندروز پیش ی دختره دقیقا عین خودت خنگ بود ولی خیلی ادعای زرنگیش می‌شد... از در دوستی باهام شروع کرد به جفنگ گفتن... فکر می‌کرد الانِ که وا بدم‌ و دست دوستی و رفاقت بهش بدم و دوسه روز دیگه‌م ازش خواستگاری کنم... خیلی ادعاش میشد نهال... منم از آدمایی که ادعای زرنگی‌شون بشه و نباشن متنفرم... اولش وانمود کردم ازش خوشم اومده، رفتم تو کارش، یکم بعد وقتش که رسید یه گوش‌مالی حسابی بهش دادم... یه خونه شصت متری داشت می‌خواست... نیما یکم مکث کرد و دوباره ادامه داد _ می‌خواست مثلا با پول همون تو شرکت من سرمایه‌گذاری کنه... ولی وقتی دیدم منو اسکول فرض کرده و میخواد خرم کنه حسابی حالشو گرفتم... کاری کردم کل سرمایه‌ش رو یه جای اشتباهی بخوابونه... این روزام کامل از دستش میده و می فهمه نباید با هر شاخی سرشاخ بشه... دختره‌ی نکبت آویزون... اه اه متنفرم ازین جور دخترای آویزون مشنگ... بعدم ی جور ژست پیروزمندانه گرفته بود که انگار قله اورستو فتح کرده... از اینکه سر دختر مردمو کلاه گذاشته و داره با یادآوریش حال می‌کنه، خوشم نیومد ولی از اینکه گفت طرف آویزون نیما شده تو ذوقم خورد و تو دلم گفتم حقشه که این بلارو سرش آورده... برای همین با کنترل صدام که هم بالا نره و هم عصبانیتم توش مشهود نباشه گفتم _نیما تو اشتباه می‌کنی طرح دوستی می‌ریزی که طرفو کله‌پا کنی... همون اول یه طوری رفتار کن جرات نکنه برات نقشه بکشه _تو به‌من نگو چی کار کنم درسته یا غلط... تو این جماعتو نمی‌شناسی باید مثل خودشون رفتار کنی وگرنه سنگ روی سنگ بند نمیشه که... این دختره هم دوسه روز دیگه که بفهمه کلاه گشادی که برا من دوخته بود سر خودش رفته دیگه عمرا هوس کنه از این غلطا بکنه و خودشو هم‌تراز من بدونه... _ازین کارت خوشم نیومد ... تو باید با جدیت و‌ وقار توی رفتارت باعث بشی کسی نخواد هوس کنه تا این حد خودشو بهت نزدیک کنه نه اینکه... نتونستم حرص و کنایه ی تو صدام رو کنترل کنم _باهاش دوست بشی، سرش کلاه بذاری، نقره داغش بکنی تا بفهمه کی هستی... _نهال یه بار نشد من چیزی برای تو تعریف کنم تو هم عین ننه بزرگا کلاس درس و اخلاق راه نندازی... پدرمادر خودم همچین فازی رو تابه حال برا من بر نداشتن که تو داری... وا بده دیگه... ازین که نذاشت حرفم تموم بشه ناراحتم... و از اینکه نفهمید چی دارم میگم و از کدوم قسمت حرفش دلخور شدم بیشتر ناراحتم... اخمام رو کردم تو هم _یعنی چی که نمیذاری حرفمو کامل بزنم؟ _چون تو هم جفنگ می‌گی... تا خواستم واکنش نشون بدم یهو دستمو گرفت و با کشیدنش از جا بلندم کرد و دنبال خودش کشوند... بیا بریم عزیز دلم شوخی کردم باهات... تو خیلی هم زرنگ و زبلی... حتی بیشتر از من... کمی دورتر از جایی که نشسته بودیم ایستاد و دستم رو‌که تو‌دستش بود رها کرد بعدم انگشت زد رو نوک بینیم... وقتی حرص میخوری خوشم‌ میاد دلم میخواد سربه‌سرت بذارم... بعدم با صدای بلند زد زیر خنده وااای که عاشق این خنده‌هاشم... اما کم نیاوردم رومو ازش گرفتم _یعنی چی؟ داری مسخره‌م میکنی؟ دست انداخت دور شونه‌م و هدایتم کرد مسیر روبرو رو پیش برم... _من غلط بکنم بانوی خودمو مسخره کنم... خواستم یکم سربه‌سرت بذارم از ابراز احساسش خوشم اومد از دور ماشینش رو دیدم پس به همون طرف رفتیم... دزدگیر ماشینو که زد همزمان که از من و ماشین دور میشد گفت _بشین تو ماشین، من یه چیزی بخرم باهم بخوریم گلوم خشک شد... نشستم توی ماشین... چند تا دختر رو از دور دیدم که نگاهشون روی نیما ثابت مونده... نیما که نزدیکشون شد جلوتر اومدند و به نیما چیزی گفتند قشنگ معلوم بود دارن براش تور پهن میکنند. نیما پشتش به من بود نفهمیدم نگاهشون میکنه یا نه، جوابشون رو میده یا نه، اما بدون توقف و بدون اینکه سرش رو حتی ذره ای سمت اونا بچرخونه به طرف دکه‌ای که مقابلمون بود رفت از دور می‌دیدم همزمان که خرید میکنه گاهی سر می‌چرخونه و ماشین رو نگاه میکنه... شاید داره اون دخترا رو دید میزنه... اخه دقیقا در تیررس نگاهش بودند... شایدم میخواد ببینه من متوجه شدم و عکس‌العملم چیه... سلام تخفیف به شکرانه🤲 برای دریافت لینک وی آی پی که ۲۵٠ پارت جلوتر است ۴٠ هزار تومان واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و باقی مونده پارتها تا پایان رمان رو دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۱۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) خوب معلومه الان دلم میخواد پیاده شم و برم یه گوشمالی اساسی بدمشون... چندشای بی‌خاصیت... با این لباسای مزخرفی که تنشونه و اون‌همه آرایش معلوم نیست چکار به نیما دارن... نیما داره میاد... از دور کیسه ی توی دستش رو بالا آورد و نشونم‌ داد... کلی خوراکی خریده بود... از کنار دخترا رد میشد ولی نگاهش مستقیم به ماشین بود... نمیدونم چرا برای اینکه فکر کنه چیزی ندیدم بدون اینکه خم بشم‌ سعی کردم‌ دستم رو‌ به داشبورد برسونم و‌ درش رو‌ باز کنم... خودم رو مشغول وارسی اونجا کردم که نیما در رو باز کرد و‌ پشت فرمون نشست ... با اشاره به در داشبورد با اخم و تشر گفت در این بی‌صاحابو‌ چرا باز کردی و با دست بهم کوبید و بستش... اگه حواسم نبود دستم لای در گیر میکرد... _سریع به اون دوتا دختری که در مسیر برگشتش بودند نگاه کردم... سرجاشون‌نبودند... امیدوارم این رفتار نیما رو‌ ندیده باشن... کمی صداش رو پایین آورد _بدم میاد از اینکه بخوای چکم کنی... هنوز تو شوک رفتارش بودم _ولی من نخواستم چک کنم... داشتم دنبال دستمال میگشتم که یهو چشمم خورد به جعبه ی دستمال کاغذی که روی داشبورده.. اون‌همیشه همونجا بوده... چرا این حرفو زدم آخه؟ خرابترش کردم... جعبه دستمال کاغذی رو برداشت و‌با حرص کوبید روی پام... _حالا که اشک روی گونه‌م میلغزید بهشون احتیاج داشتم... دوتا همزمان بیرون کشیدم... اول اشکمو پاک کردم‌ و بعد روی دهن و بینیم قرار دادم... کمی بعد دستش رو‌ روی دست آزادم گذاشت و محکم گرفت و‌بالا آورد... جلوی دهنش گرفت و بوسه بارونش کرد _ببخشید اعصابم خراب بود یهو عصبانی شدم... دستمو پایین آورد و‌ اروم رها کرد، خم شد و در داشبورد رو‌ باز کرد و‌عقب کشید...کاملا تکیه داد به پشتی صندلیش... _بفرمایید هر چقدر دوست داری نگاه کن... البته چیز خاصی هم توش نیست... کیسه ی خوراکی ها که روی پاش بود ‌رو بلند کرد و با خنده گفت _آخه همه ش اینجاست... بعدم گذاشت روی پام... اول یه شیر کاکائو برامن باز کن خیلی تشنمه...خودتم بخور عزیزم ... بیشتر آلوچه خریدم از همونا که دوست داری راست می‌گفت چندمدل آلوچه و البالو خشکه‌ست‌... از دستش دلخورم برای همین در سکوت بطری بزرگ شیر کاکائو رو از داخل کیسه در آوردم و درش رو بازش کردم میدونستم که اون رو برای خودش گرفته... وقتی بطری رو به دستش دادم چشم به روبه رو دوختم... کمی بعد آروم دستش رو روی شونه‌م قرار داد... چرا ساکتی؟ بیکار نشین دیگه... اینهمه برات خوراکی خریدم بخور به آرومی زد پشتم... با توام چرا ساکتی؟ _یعنی تو نمیدونی چمه؟ یه لحظه مهربونی یه لحظه برج زهرمار میشی و به آدم توهین میکنی و بداخلاقی میکنی و دوباره مثلا مهربون میشی؟ تو چرا اصلا تعادل نداری؟ من نمیدونم باهات باید چجوری رفتار کنم... الان مثلا چی توی داشبورد داشتی که تا بازش کردم بهم ریختی و بهم پریدی؟ صداش جدی شد _نهال باهات مهربون میشم سواستفاده نکنا... من چیزی تو ماشین ندارم که از افشا شدنش بترسم... من فقط ازینکه احساس می‌کنم بهم شک داری و دنبال چیز خاصی می‌گردی بدم میاد... نمیدونم با این حرف نیما چرا نسبت بهش ظنین شدم... نکنه کاری کرده که فکر میکنه فهمیدم و الانم بهش شک کردم... رو بهش کردم _نیماخان من مثل تو نه زرنگم و نه زبل... بقول خودت خنگ خنگم هیچی سرم نمیشه چیزی هم از تو ببینم نمی‌فهمم چه برسه بخوام خودم مچتو بگیرم. _عه... واقعا ناراحت شدی؟ منظور خاصی نداشتم... نمیدونم چرا تا دیدم در داشبورد رو باز کردی احساس کردم بهم شک کردی و داری دنبال چیزی می‌گردی که محکومم کنی _من نمیفهمم چرا باید همچین فکری به ذهنت خطور کنه؟ سلام تخفیف به شکرانه🤲 برای دریافت لینک وی آی پی که ۲۵٠ پارت جلوتر است ۴٠ هزار تومان واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و باقی مونده پارتها تا پایان رمان رو دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۱۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) ماشین رو راه انداخت بدون اینکه دیگه کلمه ای حرف بزنه... یه مسافت طولانی رو فقط من غر زدم و‌غر زدم اما نیما... سکوت مطلق... اولش فکر کردم چون بهم حق داده از دستش عصبانی باشم این حق رو هم داده تا با غرزدن خودمو خالی کنم... اما یواش یواش به خودم نهیب زدم بسه دیگه نهال این که کاملا بی توجهِ به حرفات ... لابد گوش نمیده و حواسش یه جای دیگه ست... همینطور که غر میزدم برگشتم و نگاهی بهش انداختم که با دیدن هندزفری توی گوشش، آستانه تحملم تموم شد و‌با عصبانیت چنگ زدم به هندزفری و از گوشش خارج کردم... ناگهان از این حرکت من ترسید یا چون بی هوا این کارو کردم و حواسش نبود باعث شد هول بشه و کنترل ماشین رو از دست بده... _چته؟ کمی ماشین به چپ و راست منحرف شد و همین اتفاق منجر به بوق های ممتد ماشین‌های اطرافمون شد ... خیلی سریع تونست دوباره کنترل ماشین رو بدست بیاره... رو بهم‌کرد _چه مرگته؟ این چه کاریه می‌کنی وحشی؟ _دوساعته دارم غر میزنم می‌بینم ساکتی و‌ جوابم رو نمی‌دی نگو هندزفری گذاشتی تو گوشت... _پس شانس آوردی... خیلی بیشعوری نهال نمیگی بی هوا می پری بهم سکته میکنم؟ دستش رو‌گذاشت روی قلبش و چند نفس عمیق و محکم کشید... ازون تنفس ها که وقتی مسافت طولانی دویدی و نفس کم آوردی... برای پرشدن ریه هات نیاز به اکسیژن زیاد داری... ماشین رو به سختی کنار خیابون پارک کرد... اخه جای پارک پیدا نمی‌شد... کمربندش رو باز کرد و کامل چرخید طرف من با توام این چه کاری بود کردی؟ خل شدی؟ وحشی شدی؟ چته؟ بگو تا بفهمم چه مرگته؟ قیافه ی برزخیش ترس به جونم انداخت اما کم نیاوردم بنابراین با چهره ای مظلوم گفتم _حالا توام... همچین میگی انگار چی شده... تو که پسر شجاع بودی چی شد پس؟ با حرفم خنده‌ش گرفت... می‌دونم یاد اتفاق اون روز افتاد... معلومه خیلی داره تلاش میکنه نخنده اما لب و لوچه‌ی کج شده ش نشون میده چندان موفق نیست... صدامو کلفت کردم _نترس نهال... نترس... من پشتتم... به من میگن نیما... یکم صدامو کلفت‌تر کردم و‌با کج کردن گردنم و بستن یه چشمم و ابروهای بالا داده گفتم _آره نترس خانوم کوچولو، آخه ایشون پسر شجاعه... هردو زدیم زیر خنده... یادش بخیر اون زمان که من و نیما تازه باهم دوست شده بودیم یروز رفتیم پارک... اونجا باهم حرف میزدیم... یکی از دوستای نیما هم باهاش بود... من دلم نمیخواست دوستش پیشمون باشه... به نیما گفتم، اونم ردش کرد رفت... بعدم با نیما یه گوشه ایستادیم و مشغول حرف زدن شدیم... یهو یه اقای جوون رو اون طرف پارک دیدم که اولش فکر کردم داداشمه... ترسیده به نیما گفتم : وای فکر کنم اون آقاهه که پشتش بهمونه داداشم باشه...اگه منو با تو ببینه پوستمو میکنه... هر چی میگفتم ازم دور شو، از کنارم تکون نمیخورد... وقتی هم که من ازش فاصله میگرفتم میچسبید بهم و میگفت نترس نهال... نترس... من پشتتم همون موقع یه صدا از پشت سرمون گفت آره نترس خانوم کوچولو... اخه ایشون پسر شجاعه... وقتی برگشتم دیدم دوست نیما با لب و لوچه ی کج و معوج و ژست شجاعانه داره نیمارو مسخره میکنه... بعدم رو به نیما گفت خاک توسرت کنن این دختر میگه داداشش تو رو کنارش ببینه میکشتش اونوقت تو میگی پشتتم؟ خوب اینجوری که دیگه جنازه‌تم سالم نمیذاره... پشت درختی که نزدیکم بود پنهان شدم و عصبانی از اینکه چرا نیما درکم نمیکنه رو به دوستش گفتم یعنی خاک دوعالم توسرت که من میگم اگه داداشم من و نیما رو باهم ببینه زنده‌م نمیذاره اونوقت تو هم اومدی کنارم؟ عصبانی و‌دلخور از هر دوشون تا چندروز با نیما قهر بودم و جالبترین قسمت ماجرا اونجایی بود که روز سوم که با نیما اشتی کردم،هنوز نفهمیده بود عصبانیت من سر چی بوده وقتی براش توضیح دادم تازه متوجه سوتی خودش و دوستش شد... شانسی که آوردم این بود که بعدش فهمیدم اون آقاهه داداشم نبود ‌و یکی شبیهش بود... سلام تخفیف به شکرانه🤲 برای دریافت لینک وی آی پی که ۲۵٠ پارت جلوتر است ۴٠ هزار تومان واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و باقی مونده پارتها تا پایان رمان رو دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨