زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۴۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۵۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
انگار متوجه حالم شد چون آروم زد به کتفم
_تو هم حالت بهتر از من نیست
بزن کنار خودم بشینم... حالم بهتره
_آرامش کلامت حال من روهم خوب کرد میتونم برونم... فعلا یکم استراحت کن
_اوکی
الو گفتنش باعث شد متعجب نگاهش کنم...
_عه گوشی گرفتی ازشون؟
نیم نگاهم کرد ولی چیزی نگفت
چند بار الو الو گفت و بعد نگاهی به صفحه گوشی انداخت
_ای بابا... آنتن نمیده
معلومه خیلی کلافهتر از قبله... ترس و استرسش کاملا مشهوده حتی بیشتر از زمانیه که راه افتادیم ولی نمیخواد بروز بده
چند ساعت بعد در جاده ساوه در حرکت بودیم که با اشارهی نیما کنار جاده زدم
خودش پشت فرمون نشست و من هنوز نمیدونم مقصد اصلی کجاست
کمکم خواب بهم چیره شد
با صداش بیدار شدم
_بیدار شو رسیدیم
پاشو نهال
چشم که باز کردم هوا کاملا تاریک بود اطراف رو نگاه کردم اما اونقدر همه جا تاریکه معلوم نیست کجاییم...
خودش پیاده شد و وقتی در سمت من رو باز میکرد آروم گفت
وانمود میکنیم که من با بابام قهر کردم و به اینجا پناه آوردم... حله؟
فکر کردم چون هنوز گیج خوابم متوجه منظورش نشدم
پس لب زدم
_چی؟
آب دهنش رو قورت داد
_آوردمت خونهی مادربزرگم... مادرِ بابام... همیشه دوست داشتی ببینیش یادته؟
با شنیدن حرفاش خواب کاملا از سرم پرید
_واقعا؟
_آره ... چند روز پیشش میمونیم تا آبها از آسیاب بیفته
مادر بزرگم نباید بفهمه من رابطهی خوبی با بابام داشتم وگرنه راهم نمیده... چیزی از صمیمیت و همکاری بین من و بابام بهش نگو باشه؟
نمیدونم مهربون شدنش بخاطر اینه که یوقت از اتفاقات اخیر به مادربزرگش چیزی نگم یا بخاطر رسیدن به جای امنی به نام خونهی مادربزرگه اونم کیلومترها دورتر از خونه
چرخید تا راه بیفته که سریع دستم رو دور بازوش حلقه کردم
متوجه ترسم شد چون دستش رو دورم حلقه کرد وگفت
_نترس اینجا رو خوب نمیشناسم برای همین ماشین رو همینجا پارک کردم یکم تو کوچه پس کوچههارو بگردم ببینم میتونم پیدا کنم خونهی مادربزرگم رو...
_اینجا چرا برق نداره؟
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۵۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۵۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
_به گمونم داشته باشه آخه نگاه کن تیربرق داره زیر نور مهتاب میشد تیربرقی که بیست قدم ازمون فاصله داشت رو ببینم
_سیم های برق رو ببین... ولی نمیدونم چرا خونهها هم برق نداره
صدای پارس سگها ترسم رو هر لحظه بیشتر میکرد
چند تا کوچه رو رد کردیم و به سختی از روی تابلوها اسم کوچه هارو میخوندیم... تا بالاخره رسیدیم به همون آدرسی که دنبالش بودیم.
در بزرگ آهنی رو کوبید از صدای بلندش لرز به جونم افتاد
اما خبری نشد
برای سومین بار در رو کوبید نگاه مایوسانه به هم انداختیم
که همون لحظه صدای ضعیف پیرزنی از پشت در توجهم رو جلب کرد
_کیه این وقت شب؟
نیما سریع جواب داد
_ببخشید با بیبی مرحمت کار داشتم شمایید؟
در به ضرب باز شد و پیرزنی با ظاهری نحیف جلوی در نمایان شد
یه دستش رو تکیه زد به کمر و با صدای محکم گفت این وقت شب چیکارش داری؟
تا چشمش به من افتاد دستش رو از روی کمر انداخت و با لحنی اروم تر گفت بفرمایید
نیما سلام کرد و گفت
_راستش من یکی از اقوامشم
یه قدم جلو اومد لحنش مهربون شد
_بیبی مرحمت من هستم ننه...
_ من نیما
پسر فیروزم ... فیروز بهادری
یهو اشک تو چشمای پیرزن جمع شد
_راست میگی؟ تو پسر فیروزی؟
جوون بمیره فیروز که دلمو خون کرد ...
بعد دست گذاشت رو سینه و قربون صدقهی نیما میرفت
_قربون قد و بالات عزیز کردهم... عمرم... جونم... واقعا تو پسر فیروز جوون مرگی؟
نیما با تردید اما صدای آروم گفت
_یعنی شما مادر بزرگ منی
پیرزن جلو اومد
_ این قد وهیبت و صدا عین جوونیای خود فیروز خیرندیدهست...
و دست انداخت دور گردن نیما و صورتش رو بوسید
_قربون قد و بالات عزیزم نور چشمم خوش اومدی ننه.
بعد هم برای من آغوش باز کرد لابد تو هم دختر فیروزی؟ آره ننه؟
قبل از من نیما جواب داد
_خانوممه مادربزرگ
_الهی قربونت برم
و کمی هم قربون صدقهی من رفت دست گذاشت پشت کمرم و تعارفمون کرد که وارد خونه بشیم
یه حیاط که بخاطر تاریکی نمیشد بفهمی حد و حدود و اندازهش چقدره
کمی بعد یه در رو که باز میکرد با صدای کنترل شده صدا کرد
_ منصوره... ننه جان لحاف بکش سرت مهمون داریم الان میام بهت چارقد میدم
و قبل از ما وارد شد و همزمان گفت
_برقا خیلی وقته رفته ولی الان دیگه میاد
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
مامان که مشخص بود حسابی سردرگمه رو به بابام گفت
_اینا اینجوری میگن پس از کی باید بپرسیم؟
به پیشنهاد بابا به سمت ساختمونی که حمید رضا و خانواده ش داخلش زندگی میکردن رفیم زنگ یکی از واحد ها رو زدیم
صدای دختر جوونی توی گوشم پیچید
_بله؟
_ سلام خانم ی نفر از این ساختمان اومده خواستگاری دخترم میخواستم ببینم چه جور ادم هایی هستند
_ببخشید خانم اما من کسیو نمیشناسم پدر مادرمم منزل نیستن
گوشی و اف اف رو سرجاش گذاشت مادرم زنگ واحد دیگه ای رو زد و اینبار ی صدای مردونه اومد
_بله؟
_سلام یکی از همسایه هاتون اومدن خونه ما خواستگاری میخواستم ببینم میشناسیدشون در موردشون ازتون تحقیق کنیم
_من الان یک ساله اینجام خانم ولی هیچ رفت و امدی با همسایه ها ندارم و هیچ اطلاعاتی ازشون ندارم من نمیدونم
گوشی و گذاشت سرجاش
_الهام اینا طبقه اول هستن بذار از طبقه خودشون ی واحد پیدا کنیم شاید بشناسنشون
زنگ ی واحد رو زدیم
_سلام خانم حالتون خوبه؟
_سلام ممنون بفرمایید
_گلم از اینجا یکی اومده خواستگاری دخترم من اومدم برای تحقیقات
_وا خانم اینکارا چیه؟ دخترو پسر باید همو بشناسن دیگه هنوز شماها از اینکارا میکنید
مامانم لب زد
_وا یعنی چی خانم این حرفها
_ عزیزم من هیچ کسو نمیشناسم
مامانم رو کرد به بابام
_اینا دیگه کی هستن؟ حتی همسایه هاشونم نمیشناسن ما نباید بدونیم اینا کی هستن؟ چشم و گوش بسته دختر شوهر بدیم؟
از این حساسیت مامان حسابی کلافه شدم استرس داشتم که ی وقت بابا بخاطر اینکه نتونستیم تحقیق کنیم جواب رد بده و احازه نده ازدواج کنیم
_مامان این کارا چیه؟ اینجا بالای تهرانه کسی پیگیر تحقیق و این چیزا نیست حتی کسی همسایه شم نمیشناسه مثل سمت خودمون که نیست...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
_این حرفا یعنی چی من اصلاً متوجه نمیشم مگه میشه ادم از همسایه ش خبر نداشته باشه و نشناستش.
بابام کمی فکر کرد
_ من آدرس محل کارشو گرفتم میریم از اونجا پرس و جو میکنیم بالاخره شاید یکی اونجا بشناسش
مامانم نگاه سردرگمی به بابام انداخت و به سمت کرج راه افتادیم، به آدرسی که حمیدرضا داده بود رفتیم پدر مادرم از ماشین پیاده شدن سرتاسر وجودم استرس و تنش بود که چه اتفاقی میافته شدیداً میترسیدم از اینکه ی نفر از حمیدرضا بدگویی کنه و پدر و مادرم باور کنن اون وقت بود که ازدواج منتفی میشد از توی ماشین بهشون نگاه میکردم که به مغازههای مختلف میرفتند و بیرون میومدن چند تا مغازه که رفتن و پرس و جو کردن بعد هم سوار ماشین شدن، مضطرب پرسیدم
_چی شد؟ چی گفتن؟
_مامان جان ما هر مغازهای که رفتیم اسم و مشخصات اینو گفتیم کسی نمیشناختش اما ی مغازه دار گفت که میشناسش و خیلی ازش تعریف کرد و تاییدش کرد گفت آدم خیلی خوبیه
نور امید توی دلم روشن شد نفس راحتی کشیدم
_خب همین که ی نفر گفته خوبه بسه دیگه بس نیست؟ بسه دیگه ی نفر تاییدش کرده
بابام گنگ نگاهم کرد مشخص بود حسابی دودله
_ البته اونجا سه چهار نفر دیگه هم بودن همه تاییدش کردن گفتن بچه خوبیه و مشکلی نداره
لب زدم
_ خب یعنی بچه خوبیه دیگه ببینید مشکلی نداشته که بهش مجوز دادن مغازه بزنه دیگه، اینا یعنی چی؟ یعنی طرف مثلاً آدم حسابیه یعنی سوء پیشینه نداره معتاد نیست دیگه الان مجوز کار دفترشم به نام خودشه
بابامم به تایید حرف من سرشو تکون داد
_آره دیگه بچه خوبیه به نظر منم بیشتر نباید گیر بدیم
مامانم سرشو تکون داد مشخص بود که راضی نیست و داره به خاطر من کوتاه میاد راه افتادیم به سمت خونه، چند روزی گذشت و مادر حمیدرضا تماس نگرفت خیلی استرس داشتم و دلم میخواست زودتر زنگ بزنه تا تکلیف همه چیز مشخص بشه تحمل نداشتم چند روز دیگه م صبر کنم تا تماس بگیرن و جواب بخوان، صبرم به سر اومده بود از خواب و خوراک افتاده بودم با حمیدرضا تماس گرفتم و بعد از دو تا بوق صداش توی گوشم پیچید
_جانم
_ سلام خوبی؟ ببین ما اومدیم تحقیقات همه تاییدت کردن مامان بابامم نظرشون مثبته من خیلی صبر کردم مامانت زنگ بزنه اما نزد از طرفیم دیگه نمیتونم تحمل کنم از شدت استرس دارم خفه میشم میشه به مامانت بگی زنگ بزنه جواب بخواد؟
بلند بلند خندید
_ حتماً بهش میگم زنگ بزنه اصلاً چرا انقدر صبر کردی خودتو اذیت کردی زودتر میگفتی بهش میگفتم
_تو رو خدا همین الان بهش بگو زنگ بزنه به خدا دیگه طاقت ندارم
_ چشم الان بهش میگم
خداحافظی کردیم و قطع کردم چشمم به تلفن خشک شده بود نمیدونستم باید چیکار کنم...
______________________________
شوهر خواهر شوهرم، حواسش نبود که من دارم میشنوم، به زنش گفت، داداش تو هم گندش رو در آورده، به زنش محل نمیده با دختر خواهرش میره میگرده، خواهر شوهرم گفت، من به نوشین اعتراض کردم، بهم گفت، زن دایی نمیتونه تحمل کنه بزاره بره، چرا به داداشت نمیگی؟ به اونم گفتم، میگه نوشین بچه خواهرمِ، به توجه من نیاز داره، بهش بگو چطور دختر خواهرت نیاز داره اونوقت زنت به توجه تو نیاز نداره، اینا نیست که تو میگی، برادرت و دختر خواهرت...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
به ساعت نگاه کردم دو ساعت از تناسم گذشته اما برای من به اندازه دو روز بود، بالاخره تلفن زنگ خورد مامانم با دیدن شماره ش گفت
_مامان حمیدرضاست
به سمت تلفن دوییدم و مامان پاسخ داد
_سلام احوال شما؟
_...
_ممنون خودتون خوبید؟ همسرتون ک بچههاتون خوبن؟
_...
_ جان، بله مشکلی نیست هر موقع خواستین تشریف بیارید
_...
_ نه نه عزیزم چه مزاحمتی منزل خودتونه، بله منم موافقم
بالاخره مامان خداحافظی کرد نگاه پیروزمندانهای بهم انداخت
_چی شد ؟
_هیچی گفت ما ی روز بیایم برای بله برون منم گفتم مشکلی نداره هر موقع خواستین تشریف بیارین گفت پس ما برای پس فردا شب مزاحمتون میشیم فقط ی مراسم خودمونی باشه که صحبت ها رو هماهنگ کنیم بعدا جشن بگیریم؟ منم قبول کردم
_ برای چی میخوان بیان؟
_ مامان جان دارن میان برای بله برون صحبت میکنیم مهریه رو مشخص میکنیم بعد شماها میرین برای آزمایش بعدشم ی جشن میگیریم فایل رو دعوت میکنیم و بعدم عقد
این دو روز استرس شیرینی داشتم حالم حال آدمی بود که در حال فتح ی قله ست و مسافت کمی مونده بود تا به نوک قله و هدفش برسه و اون ذوق و استرسش که میترسه به هر دلیلی به هدفش نرسه و از طرفی خوشحاله که داره به نوک قله میرسه درکل حال خوبی بود که دلم میخواست زودتر تموم شه
مامان این دو روز در حال تدارک وسایل مختلف بود مدام با بابا صحبت میکرد و هماهنگ میکردن که چه حرفهایی بزنند و چه قول و قراری بزارند بالاخره شب بله برون رسید انتظار داشتم که مامان کلی مهمون دعوت کنه اما برخلاف انتظارم هیچکسو دعوت نکرد بالاخره شب شد و زنگ در خونه به صدا در اومد تنها مهمونهای ما به جز پدر و مادر حمیدرضا خواهر بزرگم بود و دو تا بچههای شیطونش که هر کاری میکردیم نمیتونستیم ساکتشون کنیم برای اینکه بتونیم آرامش جمع رو حفظ کنیم و آبروریزی پیش نیاد فرستادمشون طبقه پایین که بازی کنند.
خواهرم مشغول پذیرایی شد و من روی یکی از مبلها نشسته بودم مادر حمیدرضا با وسواس خاصی به همه جا نگاه میکرد...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۵۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۵۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
بیاین تو بیاین تو
با تعارفاتش وارد خونه شدیم یه چراغ پیکنیکی که روی اپن آشپزخونه گذاشته شده فضای خونه رو به راحتی روشن کرده
با دیدن رختخوابی که گوشهی خونه پهنه
شرمنده گفتم
_ببخشید بد موقع مزاحم شدیم میخواستید بخوابید ؟
_نه ننه... منصوره چند وقته که مریضه از وقتی عمل کرده زمین گیر شده دعا کنید خوب بشه
_بفرمایید بنشینید مادر...منم برم یه چارقد برا این دختر بیارم
در اتاقی رو باز کرد و واردش شد
نیما دم گوشم گفت
_اصلا فکرش رو هم نمیکردم چنین استقبالی ازم بکنه... همش میترسیدم از در خونه ردم کنه... ولی دمش گرم با اون چیزی که شنیده بودم زمین تا آسمون فرق داره
اگه بتونیم تا وقتی که بابا زنگ بزنه یمدت همینجا میمونیم
مادربزرگ در حالیکه از اتاق خارج میشد و یه چادر دستش بود
غر زد
_اتاق تاریکه بیبی جان چارقد پیدا نکردم بیا این چادرو بنداز سرت
بعد هم رو به ما گفت
_بشینید مادر بشینید خستهی راه هستید
و کنار رختخواب نشست و آروم گوشهی لحاف رو کنار زد
و کمکش کرد چادر رو روی سرش بندازه
وقتی از مقابلش بلند شد صدای سلام گفتن خانمی که تازه چادر سرش کرد و بهش نمیومد سن بالایی داشته باشه توجهم رو جلب کرد
_سلام حالتون خوبه... خوش آمدید ... شرمنده به پاتون بلند نشدم جسارت نکردم مدتیه بیمارم و نمیتونم روی پا بلند شم
یه خانوم که به صداش میومد هم سن و سال مادر نیما و بلکه جوونتر باشه اونجا بود
من هم متقابلا سلام کردم
_سلام ممنون حال شما خوبه؟ما شرمندهایم که بدموقع مزاحمتون شدیم
کمی به تعارفات معمول گذشت
مادربزرگ درحالیکه به طرف آشپزخونه میرفت پرسید
_شام که نخوردید؟
به قصد تعارف به دروغ گفتم
_ اتفاقا توی راه خوردیم دست شما درد نکنه
اما قیافهی پوکر و غمزدهی نیما باعث شد حرفم رو عوض کنم
_راستش مادربزرگ شرمندهتونم نیما شام نخورده اگه تخممرغ دارید خودم نیمرو درست میکنم براش
نیما دلخور کنار گوشم گفت
_مگه وقت صبحونهست که نیمرو بزنی؟ من باهاش سیر نمیشم که
_پس مادر خودت بیا توی اشپزخونه یه چیزی برای شامتون درست کن... خودت مذاق شوهرتو بهتر میشناسی
و در یخچال رو باز کرد و گفت
_گوجه و خیار هست
تخم مرغم هست
چند تا تیکه کالباسم هست
از توی کابینت دو تا تن ماهی در آورد
بیا مادر اینام هست
و با دست گوشه آشپزخونه رو نشون داد
سیبزمینی و پیازم هست خودت یه چیزی درست کن
و ادامه داد ماهیتابه و قابلمه تو این کابینته... روغن و نمکم میذارم کنار گاز که ببینی
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۵۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۵۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
یه نگاهی به موادی که جلوی رومه نگاه کردم...
زمان مجردبم که اهل آشپزی نبودم الانم خیلی وقته آشپزی نکردم نه خلاقیت دارم توی آشپزی که الان کمکم کنه نه آموزش دیده هستم
بالاخره یه چیزی آماده کردم واوردم تا نیما بخوره...
از کّت و کول افتادم انگار برا یه مهمونی پنجاه نفره تدارک چند نوع غذا دیدم اونقدر که احساس خستگی میکنم...
نیما عادت نداره توی ماهیتابه و قابلمه غذا بخوره اما اولا که دوست ندارم زیادی ظرف کثیف کنم چون حال شستنشونو ندارم دوما که جای بشقاب و دیسهاشون رو نمیدونم
پس همون ماهیتابهی آلومینیومی که غذام کاملا به تهش چسبیده رو گذاشتم وسط سفرهای که مادربزرگ پهن کرده
با نون محلی و گوجه و ماست شروع به خوردن کردیم...
من که با اشتها ازش میخوردم اما نیما با ناز و ادا و مدام میگفت یکم پنیر پیتزا بهش میزدی یکم سس فلان بهش میزدی
انگار آشپزخونهی یه رستوران رو در اختیارم گذاشته حالا ناراحته که چرا از مواد موجود در انبار استفاده نکردم...
همون موقع مادربزرگ با لهجهی شیرینش گفت
_پسرم از این که اومدی اینجا خیلی خوشحالم دوست دارم دلیل اومدنت رو هم بدونم بعد از اینهمه سال چطور یادت افتاده یه مادربزرگم داشتی؟ نکنه اتفاقی افتاده؟
اشک تو چشماش جمع شد
اتفاقی برای بابات افتاده؟ درسته در حق من و باباش و اون سه تا بچه خیلی جفا کرد ولی چکارش کنم جگرگوشهمه...
تا نیما جواب داد بابام حالش خوبه انگار خیالش راحت شد شد مناظر بقیه جوابش نشد ایستاد و گفت
خداروشکر پس فعلا ولش کن الان هم تو خستهای و هم من خوابم گرفته صبح درموردش حرف میزنیم.
به سختی سفره رو جمع کردم ماتم گرفته بودم که ظرفهارو چطوری با اون مقدار آب کم بشورم که مادربزرگ گفت بمونه برای صبح چون وقت خوابمون میگذره و برای نماز صبح خواب میمونیم...
بهم گفت اینجا یه اتاق بیشتر نداره رختخواب منصوره رو ببریم توی اتاق ...
بعد هم ازم پرسید توهم اینجا تو اتاق میخوابی؟
با خجالت گفتم من از تاریکی میترسم اگه ناراحت نمیشید توی هال پیش نیما بخوابم
_نه مادر هرجا راحتی بخواب...
پس فانوس رو هم روشن میکنم تا یکم نور داشته باشین
وقتی بعد از روشن کردن فانوس پیک نیک رو خاموش کرد اونقدر نور کم شد که نیما رو به زور میدیدم...
روبه نیما گفتم
_کاش پیکنیک رو خاموش نمیکرد من اینجوری میترسم
_اتفاقا بهتر شد اونوقت من خوابم نمیبرد.
ازچی میترسی؟من پیشتم دیگه بگیر بخواب
نمیدونم چقدر از زمان خوابمون گذشته بود که با صدای داد نیما پریدم
با دیدن مردی که کنارم بود من هم ترسیده جیغ زدم
با صدای نیما به خودم اومدم
_تو چرا جیغ میزنی؟ نترس بابا...
با صدای هراسون مادربزرگ هردو بهش نگاه کردیم...
_چی شده؟
نیما جواب داد
_چیزی نیست من عادت دارم وقتی خیلی خسته میشم مدام کابوس میبینم... الانم خواب دیدم و توی خواب داد کشیدم
نهال هم از من ترسید و جیغ کشید...
_اینجوری که بده مادر... زهره ترک میشه آدم...
میخوای پیکنیکو روشن کنم؟
سریع جواب دادم
_بله مادربزرگ دستتون درد نکنه حتما روشنش کنید...
وقتی دوباره هال روشن شد خوابیدم...
رو به نیما گفتم
_تو که همچین عادتی نداشتی؟ حرفای امشب مادربزرگ بهمت ریخته؟
جواب نداد و پشت بهم خوابید...
یکی دوساعت بعد با صدای مادربزرگ که من ونیمارو صدا میزد از خواب پریدم فهمیدم وقت نماز شده یه لحظه تو حال و هوای زمان مجردیم غرق شدم
انگار خونهی خودمونم و مامان وبابا و بقیه مشغول نماز هستند
حس خوشی بهم دست داد
موقع خواب فهمیده بودم سرویس بهداشتی توی حیاطه با اینکه برق اومده ولی از ترسم بیخیال رفتن شدم و همونجا توی آشپزخونه وضو گرفتم
با چادر نمازی که روی سجاده برام گذاشتند نمازم رو خوندم...
البته چه نمازی...
اواسط نماز بخاطر صدا زدنهای مکرر مادربزرگ که نیما رو صدا میزد تا برای نماز بیدار بشه خندهم میگرفت...
نیما و نماز خوندن؟
مدام نیما رو سرسجاده تصور میکردم که داره مد ولضالین رو کشیده تلفظ میکنه...
اولش برام خندهدار بود اما وقتی دوباره تو رختخواب دراز کشیدم غم عالم نشست توی دلم
با خودم گفتم اگه پدرشوهرم اهل نماز بود شاید به راحتی مرتکب اینهمه خلاف نمیشد و الان نیما هم پاش رو جای پای اون نگذاشته بود اونوقت خلافکاری و کلاهبرداری رو شغل نمیدونست
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
به ساعت نگاه کردم دو ساعت از تناسم گذشته اما برای من به اندازه دو روز بود، بالاخره تلفن زنگ خورد مامانم با دیدن شماره ش گفت
_مامان حمیدرضاست
به سمت تلفن دوییدم و مامان پاسخ داد
_سلام احوال شما؟
_...
_ممنون خودتون خوبید؟ همسرتون ک بچههاتون خوبن؟
_...
_ جان، بله مشکلی نیست هر موقع خواستین تشریف بیارید
_...
_ نه نه عزیزم چه مزاحمتی منزل خودتونه، بله منم موافقم
بالاخره مامان خداحافظی کرد نگاه پیروزمندانهای بهم انداخت
_چی شد ؟
_هیچی گفت ما ی روز بیایم برای بله برون منم گفتم مشکلی نداره هر موقع خواستین تشریف بیارین گفت پس ما برای پس فردا شب مزاحمتون میشیم فقط ی مراسم خودمونی باشه که صحبت ها رو هماهنگ کنیم بعدا جشن بگیریم؟ منم قبول کردم
_ برای چی میخوان بیان؟
_ مامان جان دارن میان برای بله برون صحبت میکنیم مهریه رو مشخص میکنیم بعد شماها میرین برای آزمایش بعدشم ی جشن میگیریم فایل رو دعوت میکنیم و بعدم عقد
این دو روز استرس شیرینی داشتم حالم حال آدمی بود که در حال فتح ی قله ست و مسافت کمی مونده بود تا به نوک قله و هدفش برسه و اون ذوق و استرسش که میترسه به هر دلیلی به هدفش نرسه و از طرفی خوشحاله که داره به نوک قله میرسه درکل حال خوبی بود که دلم میخواست زودتر تموم شه
مامان این دو روز در حال تدارک وسایل مختلف بود مدام با بابا صحبت میکرد و هماهنگ میکردن که چه حرفهایی بزنند و چه قول و قراری بزارند بالاخره شب بله برون رسید انتظار داشتم که مامان کلی مهمون دعوت کنه اما برخلاف انتظارم هیچکسو دعوت نکرد بالاخره شب شد و زنگ در خونه به صدا در اومد تنها مهمونهای ما به جز پدر و مادر حمیدرضا خواهر بزرگم بود و دو تا بچههای شیطونش که هر کاری میکردیم نمیتونستیم ساکتشون کنیم برای اینکه بتونیم آرامش جمع رو حفظ کنیم و آبروریزی پیش نیاد فرستادمشون طبقه پایین که بازی کنند.
خواهرم مشغول پذیرایی شد و من روی یکی از مبلها نشسته بودم مادر حمیدرضا با وسواس خاصی به همه جا نگاه میکرد...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
لبخندی زد
_ انقدر همه چیز رو آسون گرفتید که ما هیچ جای اعتراضی نداریم خدا بهتون خیر بده
بابام لبخند محوی زد
_ من میگم ازدواجو باید آسون بگیریم که جوونا ازدواج کنن وگرنه سخت باشه که دیگه کسی جرات نمیکنه ازدواج کنه حالا انشالله جواب ازمایش با خیرو صلاح خدا یکی باشه ی شب جشن مختصری بگیریم اقوامو دعوت کنیم در حد همین بزرگترای فامیل نه بیشتر که اعلام کنیم بعد همه اینایی هم که امشب هماهنگ کردیم بهشون خبر میدیم
مامانم اروم گفت
_ ی جشن بله برون رسمی
بابام که انگار یادش اومده بود فوری گفت
_بله ی جشن بله برون کوچیک میگیریم که انشالله بعدش آقا حمیدرضا برن نوبت محضر بگیرن برای عقد
مامان سریع گفت
_ حاج آقا اگه یادت باشه اون مسئله
بابا سر تایید تکون داد
_ راستی ما همون شب ی صیغه محرمیت بخونیم که این دو تا جوون با هم محرم بشن برای آزمایش میرن مشکلی پیش نیاد
پدر حمید رضا که مشخص بود خیلی خوشحاله لب زد
_خیلی م عالیه
همه با بابام موافق بودند پدرم رو به محمد گفت
_دیگه اقا محمد همه چیز با خودته
سرشو پایین انداخت و عرق رو پیشونیش که بخاطر استرس بود پاک کرد
ته دلم خیلی خوشحال بودم که چند روز دیگه به حمید رضا محرم میشم
پدر حمیدرضا رو به بابام کرد
_پس مهمونی که میخوایم بگیریم و فامیل رو صدا کنیم برای کِی باشه؟...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۵۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_ ۴۵۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
مادربزرگ بالاسرم ایستاد
_این هیچوقت نماز نمیخونه؟
اگه مثل باباشه همین حالا بهم بگو... من آدم بینماز و کاهل نماز تو خونه راه نمیدم
خودم بابت اینکه شوهرم نماز نمیخونه ناراحتم پس این حرف مادربزرگ باعث ایجاد
بغضی شدید در گلوم شد که به سختی قورت دادم
مجبور بودم دروغ بگم
_بله اهل نماز که هست... ولی الان اونقدر خستهست که اصلا صداتون رو نمیشنوه...
بعدا قضاش رو میخونه
غرغر کنان از کنارمون رد شد و به اتاقی که رختخواب منصوره رو بهش منتقل کرده بود رفت.
از خستگی نفهمیدم کی خوابم رفت
با صدای تق و توقی که از آشپزخونه میومد بیدار شدم
به زور چشم باز کردم
با دیدن سفرهی صبحانه مجبور شدم بنشینم نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم
چشمام رو کمی فشار دادم و دوباره نگاه کردم
ساعت مچیم رو از کنار بالش برداشتم و نگاهش کردم
درسته... ساعت یازدهه...
چقدر خوابیدیم
نیمارو تکون دادم
_نیما بیدار شو ساعت یازدهه... پاشو مادربزرگت صبحونه حاضر کرده
پشتش رو بهم کرد
_ولم کن بذار بخوابم
تا صبح از فکر و خیال خوابم نبرده تازه چشمام رو بستم
_تو نخوابیدی؟
تا سرت رو گذاشتی روی بالش خروپقت خونه رو برداشت
مادر بزرگ روبروم ظاهر شد
سلام و صبح بخیر گفتم و جواب گرفتم
یا پاش آروم زد به پای نیما و گفت
_پاشو پسرم یه آب به صورتت بزنی خوابت میپره
این منصوره از دیشب توی اتاق خوابیده تو هم که وسط هال خوابیدی روش نمیشه بیاد بیرون برا وضوی نماز صبح براش پارچ آب و یه قابلمه بردم و همونجا وضوشو گرفته.
پاشو رختخوابتو جمع کن برم منصوره رو بیارم
نیما نگاهم کرد
_این خانمه کی هست حالا؟ چه صنمی با مادر بزرگم داره؟
_من چه میدونم خوبه مادربزرگ تویه
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_ ۴۵۴ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۵۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
کنجکاوی خواب رو از سرش پروند
کش و قوصی به بدنش داد
_استخونام داغون شد با این رختخواب
_آره منم گردنم درد گرفته بالشم خیلی ناجور بود...
_کاش میتونستیم بریم هتل
_هتل و هرجایی که نیاز که مدارک شناسایی داره فعلا ممنوع
بدون اینکه رختخوابش رو جمع کنه به حیاط رفت ...
بعد از جمع کردن رختخواب خودم مشغول رختخواب نیما شدم
باخودم غر زدم
_یه عمر تختشو براش مرتب کردن الان میاد رختخواب جمع کنه این آدم تنبل؟
مادربزرگ از اتاق خارج شد
_برو به شوهرت بگو فعلا تو خونه نیاد تا رختخواب منصوره رو بیارم توی هال
صدای منصوره بلند شد
_نه مادر من همینجا راحتم...
فقط یه دقیقه بیا اینجا کارت دارم
_نه مادرجان... من میدونم چی میخوای بگی... اصلا حرفشم نزن
_اخه بیبی جان بیا کارت دارم
_نمیام مادر... دیگه صدام نکن
جلوتر رفتم
_چی شده مادربزرگ اگه کاری داره بگید من براش انجام میدم
با محبت دستش رو روی سرم کشید
_نه عزیزم... از دیشب که شما دوتا اومدید یه بند میگه میخوام برم
خجالت رو کنار گذاشتم
_منصوره خانم کی هست؟ نسبتی داره باهاتون؟
_منصوره؟ آره مادر فامیله... حالا بعدا بهتون میگم...
_راستی نیما که میگفت باباش تک فرزند بوده چطوریه که پدربزرگ به جز پدرشوهر من بچهی دیگهای داشتن؟ شما همسر دومشون بودید؟
نفسش سنگین شد
آهی کشید
_ چی بگم بهت؟ تف سربالاست هرچی بگم
و بعد هم راهش رو به طرف اتاق کج کرد...
صدای بحث کردنشون میومد
نگاهم روی سفرهی سبز رنگ ثابت موند با دیدن کره و پنیر محلی و ماست چکیده احساس گرسنگی کردم...
همون لحظه نیما وارد خونه شد
سریع جلو رفتم دستش رو گرفتم و با خودم به طرف حیاط بردم
_چیکار میکنی؟
_بربم بیرون تا بهت بگم
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨