eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.5هزار دنبال‌کننده
774 عکس
403 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۵۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) روز عروسی که رسید با التماس به مامان گفتم اگه واقعا دلتون نخواد برید هزار تا بهانه برای نرفتنتون می‌تونید بیارید مثلا... مثلا میتونید مریضی و فشار خون یکیتون رو بهونه کنید... میتونید تنهایی من رو بهونه کنید... اما با حرفی که مامان زد ترجیح دادم دیگه سکوت کنم. آخه دخترم الان برای نیومدن خودت هم هزار تا حرف درست میشه اونوقت تو فکر بهونه درست کردن برای ما هستی که نریم؟ نصیر گفته بخاطر تو عروسی نمیان، الانم حاضر شو تو رو میبریم خونه.ی اونا بعد میریم تالار... اسم تالار که اومد دوباره قلبم مچاله شد... آخه تو روستای اکثر خونه‌ها و حیاطهاشون بزرگه... معمولا همه اهالی برای مراسم خیلی شلوغ و پرجمعیت مراسم زنونه تو خونه‌ی مادر داماد و مجلس مردونه خونه‌ی یکی از اقوام و همسایه‌های نزدیک که خونه بزرگتری داره برگزار میشه مابقی مهمونا هم توی حیاط براشون فرش می‌ندازن و مسعود اولین دامادیه که عروسیش رو توی تالار برگزار می‌کنه... تو دلم گفتم حسرت بخورم به حال عروسی که بجای من کنار مسعود قراره بهترین مجلس عروسی براش برگزار بشه؟ یا دلم بحال اون عروس بسوزه که خبر نداره با چه آدم نامردی داره ازدواج می‌کنه؟ لباس پوشیدم و با مامان سوار نیسان بابا شدیم. توی راه به حرفایی که تو این مدت به مامان و داداش‌ها گفته بودم فکر می‌کردم، به اینکه آیا خواسته‌ی به جایی داشتم یا اینکه با حرف‌ها و ابراز خواسته‌هام برای عدم حضورشون در عروسی مسعود خودم رو کوچک کردم؟ دوباره افکار ضد و نقیض به سراغم اومده بود. همیشه همینطور بودم .حتی وقتی هم که دیگران رو مجاب می‌کردم همون کاری رو که من دوست دارم انجام بدن، بعدش این حس مسخره به سراغم میومد و شیرینی پیروزی رو به کامم تلخ می‌کرد. حالا که باید خوشحال می‌بودم برادرم و خانواده‌ش به نشانه‌ی حمایت از من به عروسی نرفتند در این افکار غرق می‌شدم که اصلا اصرارهای من کار درستی بوده یا نه؟ 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
با گریه میگفت_ من جز تو کسی رو ندارم، زنت همه رو بر علیه من کرده، اگر منو حمایت نکنی من کجا برم! و بعد اصلا باورم نمیشد سرشو گذاشت رو سینه شوهرم هر دو همدیگر رو به آغوش کشیدن، چند لحظه‌ در آغوش همدیگه بودند، بعد جدا شدند همسرم صورتش را بوسید گفت_ نگران نباش همه چی درست میشه و من همینجوری وا مونده بودم که... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۵۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اون شب و فرداش خونه‌ی برادرم موندم . زنداداشم خانم خوبیه. با اینکه میدونم خودش دوست داشت عروسی بره و بخاطر من و خواست شوهرش تصمیمشون رو برای رفتن تغییر دادند از دیشب اصلا یک‌بار هم به روم نیاورده و طوری وانمود میکنه که از اول هم اصلا برنامه‌ای برای رفتن نداشتند مهدی پسر نصیر خیلی شبیه داداشه. با اینکه دوسالشه اما اونقدر شیرین زبونه که یه لحظه هم دوست ندارم ازش دور بشم. اما فردا صبح باید با بابا و مامان به روستا برگردم. کاش میتونستم بابا رو راضی کنم بریم شهرِ عمه اینا و چند روز اونجا بمونیم. چون خوب میدونم با عروسی مسعود دوباره نقل داستان طلاق من تو روستا می‌پیچه البته به مامان گفتم که بابا رو راضی کنه اما بابا گفت بخاطر انجام کارهای معوقه‌ی باغ و زمین کشاورزی فعلا نمی‌تونه این کارو بکنه و قول داد اواخر پاییز حتما مارو می‌بره از وقتی عروسی مسعود برگزار شده سعید دوباره مدتیست که روی اومدن به خونمون رو نداره. اینو از عدم حضورش تو مهمونی‌هامون می‌شه فهمید همچنین هروقت محبوبه و شکوفه رو دم در حیاط می‌رسونه نگاهش رو ازم می‌دزده. قشنگ شرمندگی رو می‌شه از چشمهاش خوند. تو دلم گفتم تو چرا؟ اون برادر بی‌معرفت نامردت باید خجالت بکشه نه تو. پریروز که با داداش منصور و زن و بچه‌ش به باغ می‌رفتیم بین راه مسعود و زنش رو دیدیم. هردو شون با وقاحت تمام اومدن جلو که باهامون احوالپرسی کنند اما من بدون اینکه بایستم از کنارشون با ظاهری آروم و بی اهمیت عبور کردم. اما از درون در حال انفجار و متلاشی شدن بودم. اون روزم بهم زهر شده بود تا آخر شب هم سردرد گرفتم و تمرکزم رو به طور کامل در همه چی از دست داده بودم. خدا لعنتت کنه مسعود چطور روت می‌شه جلوی ما اونطوری دست در دست زنت سمتمون بیای؟ خدایا من حسود نیستم اما گناه من چیه نمی‌تونم تماشای این لحظه هارو تاب بیارم؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۵۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) امروز عشقم اومده خونمون... شکوفه ی خاله... عزیز دل خاله... کلی باهاش بازی کردم. تازه حمومش کرده بودم و حین پوشوندن لباسهاش به محبوبه جریان دیروز و روبرو شدن با مسعود و زنش رو بهش گفتم. اونم این رفتار مسعود خیلی بدش اومد گفت سعید هم خیلی بابت اشتباهات مسعود در قبال تو و زندگیت شرمنده‌ست و ناراحته و همیشه می‌گه یجور باید جبران کنیم‌... لب زدم چرا سعید؟ اونی که گند زد به زندگی من مسعوده اون باید خجالت بکشه. از رفتارهاشم معلومه که چقدرم خجالت میکشه. مرتیکه ی بیشعور بی خاصیت... محبوبه از فحشی که به مسعود دادم خنده‌ش گرفت و رو به شکوفه گفت عموی تورو میگه هااا. و هردو خندیدیم. رو به محبوبه گفتم چقدر خوبه که تو برای زندگی به شهر نرفتی از وقتی شکوفه دنیا اومده تمام لحظه‌هام با حضور این بچه شکل می‌گیره. غم و غصه و چرندیات مردم ده از دلم پر می‌کشه هروقت چشمم به گل دخترت میفته. خنده ی دندون نمایی کرد معلومه گل دخترم به خاله گلبرگش کشیده اینقدر شیرین و خواستنیه. بعدم انگار چیزی یادش اومده باشه بلند شد گفت من یلحظه برم تا تو بچه رو بخوابونی برگشتم. 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌹🍃 مدیر شرکت پخش فرآورده‌های نفتی ضمن تکذیب استانی‌شدن کارت‌های سوخت گفت: مردم بدون هیچ محدودیتی در همهٔ استان‌ها می‌توانند از سهمیهٔ سوختشان استفاده کنند. 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از پای منبر مولا
شما دعوتید به بزرگترین گروه شرح نهج البلاغه ایتا 🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁 بدون قرعه کشی برنده کمک‌هزینه سفر به امام رضا و ده‌ها جایزه نفیس به ارزش 110میلیون ریال شوید. 808 گروه‌ شرح‌نهج‌البلاغه «پای منبر مولا»: ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮ https://eitaa.com/joinchat/2066481246Cb13f0be69d ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌸🌸🌸🌸
Doa Bad Az Ale Yasin-Samavati.mp3
3.82M
🍃🌹🍃 🌸▫️صوتِ "دعای " با صدای " حاج مهدی سماواتی " 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
عزیزان پول کاپشن و کفش به همت شما دلسوزان عزیز جور شد مونده پول بخاری یه یا علی بگید هر کسی در حد توانش شده با پنج هزار تومان واریز کنید تا این خونواده هم از سرما نجات پیدا کنن، همه میدونیم که کرمانشاه جزو مناطق سردسیر کشور هست.🙏
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۵۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) شکوفه‌ی عزیز و دوست داشتنیم رو روی پاهام خوابوندم و براش لالایی می خوندم. همون لالایی مورد علاقه‌ی کودکیم. گنجشک لالا سنجاب لالا لالا لالایی لالا لالایی ... ... همونی که شبهای زمستون توی رختخواب گرمم کنار بخاری نفتی از رادیو می‌شنیدم. انگار زیباترین نغمه ی آرامش بخش زندگیم بعد از صدای لالایی از زبون مامانم بود. وقتی از سنگین شدن خوابش مطمئن شدم آروم روی زمین گذاشتمش. خواستم برم سراغ دار قالی که حس کنجکاویم من رو به سمت آشپزخونه کشوند. آروم سرک کشیدم. محبوبه و مامان آروم آروم باهم صحبت می‌کردند. گوشهام رو تیز کردم محبوبه از چیزی ناراحت بود، خوب که دقت کردم فهمیدم در مورد پسر منیر خانم حرف می‌زنه مامان پرسید تو اینا رو از کجا میدونی؟ خود سعید بهت گفته؟ جواب داد:نه یه روز صبح که حاضر شد بره سرکار نیم ساعت نشده برگشت خونه دیدم پسر منیر خانمم همراهشه. تعارفش کردم رفتن تو پذیرایی نشستند به منم گفت براشون چایی و میوه حاضر کنم. بعدم از سر کنجکاوی پشت در نشستم تا بفهمم برای چی اومده خونه‌مون از حرفاشون فهمیدم سعید سرراه دیده و بهش اصرار کرده بیاد خونه ما... آخه چند روز قبلش خودم در مورد پسر منیر خانم و اینکه از منصوره خوشش اومده با سعید حرف زده بودم. فهمیدم سعید سرراه دیده و بهش گفته کار مهمی باهاش داره و آورده خونمون تا حرف تو حرف بیاره و بتونه در مورد منصوره باهاش حرف بزنه و نظرشو بپرسه. خلاصه اینکه حرفای سعید که تموم شد کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨