eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.4هزار دنبال‌کننده
782 عکس
402 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۵۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) یه تک بوق به نشانه‌ی سلام برام زد و دستش رو بالا اورد وقتی بهم می‌رسید سلام بلندی کرد من هم دستی تکون دادم و با اشاره سر بهش سلام کردم، ناگهان چشمم به آدمی افتاد که روی صندلی کناری بود، اول فکر کردم زن عمو باشه اما نزدیکتر که شدند متوجه مسعود شدم که یه روسری روی سرش انداخته، لابد اون رو انداخته تا از هجمه‌ی تابش آفتاب داغ تابستون جلوگیری کنه. از مسعود و اون همه کلاس و فیس و فاده‌ش بعید بود. خستگی از چشماش می‌بارید با این حال زل زده بود بهم نگاهم رو ازش گرفتم و به سوالی که عمو ازم پرسیده بود جواب دادم. هیچی عمو قرار بود مش تقی ساعت چهار در مسجد رو باز کنه تا خانمها بیان و اینجا کلاس قلاب بافی آموزش بدم. ولی هنوز باز نکرده. عمو نگاهی به ساعت توی دستش کرد و گفت الان پنج دقیقه هم گذشته الان که دارم میرم سرراه به خونه‌ش یه سر می‌زنم و می‌گم تو اینجا منتظرش هستی ولی اگه تا ده دقیقه دیگه نیومد دیگه برو خونتون لابد نمی‌خواد بیاد. چشمی گفتم و خداحافظی کردم. دیگه نگاه به مسافر بغلیش نکردم. افکارم رو که داشت به ظلمی که توسط او بهم شده بود میرفت با دیدن دو تا از دخترای روستا که با لبخند و مشتاقانه ب سمتم میومدند از سرم پرید. باهم سلام و احوالپرسی کردیم و دوسه دقیقه بعدش مش تقی از راه رسید عذرخواهی کرد که دیر رسیده . گفت فکر نمی‌کردم اینقدر وقت شناس باشی و دقیقا قبل از ساعت چهار اینجا باشی. اولین جلسه با حضور شش تا دختر کم سن و سال شروع شد. دلم به حالشون می‌سوخت . اینها الان باید سر کلاس‌های دوره‌ی راهنمایی مشغول درس خوندن باشن اما بخاطر اینکه روستای ما فقط مدرسه‌ی ابتدایی داره دیگه نتونستند ادامه تحصیل بدن. خیلی مشتاق یادگیری بافتن با قلاب هستند اما دو نفرشون که اصلا نه نخ کاموا و ابریشم داشتند و نه قلاب و میل بافتنی ولی بخاطر علاقه ای که براشون ایجاد شده بود قول دادند تا جلسات بعدی حتما تهیه کنند. روی هم رفته برای اولین جلسه بد نبود. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۵۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) چند روز از جلساتم گذشته و از فعالیت و پیشرفت شاگردام راضی هستم. روز چهارم بعد از اتمام کلاس و خداحافظی با بچه ها به سمت خونه راه افتادم، همینکه تو کوچه بعدی پیچیدم، از دور مسعود رو دیدم که به دیوار تکیه زده و انگار منتظر کسی هست. بی توجه به او از کنارش گذشتم. هنوز خیلی دور نشده بودم که صدام کرد وانمود کردم صداش رو نشنیدم پس به راهم ادامه دادم. دوباره صدام کرد منتها لحنش این بار پر از خواهش و التماس بود. باز هم اهمیت ندادم و به سرعتم افزودم. به خونه رسیدم با کلید سریع در روباز کردم و پریدم توی خونه و در رو محکم کوبیدم. صدای مامان منو به خودم آورد . توی ایوون نشسته بود و بادمجون پوست میکند. چه خبرته دختر مگه سگ دنبالت کرده؟ سگ؟ هه کاش سگ دنبالم کرده بود. چیزی نگفتم و بدون حرف داخل خونه رفتم مامان دنبالم اومد پرسشی نگاهم میکرد. میگم چرا اینقدر هراسونی دختر چی شده؟ بهش توپیدم هیچی نشده مگه قراره چی بشه؟ خسته بودم با عجله و تندتند هم راه اومدم برای همین نفسم بند اومده، همین. سری به نشانه باشه فهمیدم تکون داد و به ایوون برگشت. کمی که حالم جا اومد تو دلم گفتم مرتیکه‌ی نفهم شعورش نمیرسه. اگه منو تو رو تو خیابون ببینند دوباره کلی قصه و خیالات به هم میبافند انگار خدا این بیشعور رو فقط برای بردن ابروی من خلق کرده. بعدم سری به تاسف تکون دادم و رفتم تا به کارهام برسم. فک زدن و سرو کله زدن با دخترای شیطون و مهربون کلاسم از طرفی بهم انرژی روحی و روانی میداد از طرفی کلی انرژی جسمانیم رو تحلیل میبرد. با اینحال اصلا دوست نداشتم که حالا حالا‌ها تموم بشه. کاش بعد از پایان این دوره شاگردهای جدید بیان و کلاسام ادامه پیدا کنه اونقدر سرم گرم آموزش دادن به دختراست و بخاطر این موضوع خسته میشم که وقتی به خونه برمی‌گردم کمتر به مسعود و مشکلات جدیدش فکر می‌کنم و با همین مقدار پول کمی وه بعنوان شهریه از شاگردا می‌گیرم احساس استقلال دارم و کمتر خودم رو سربار خونواده می‌دونم 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۵۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) یروز تو کلاسم پریدخت خیلی دمغ و پریشون بود. موقع خداحافظی صداش زدم و ازش خواستم تا بمونه. کمی باهاش حرف زدم و بعد هم علت ناراحتی امروز و چند روز گذشته رو ازش پرسیدم، دلیل ناراحتیش اصرار پدرو مادرش برای ازدواج و جواب مثبت به خواستگارش بود، اینطور که تعریف می‌کرد خواستگارش آدم بدی نیست و پسر عمه‌ی پدرش می‌شد و در یکی از استانهای دور از ما زندگی می‌کرد ولی پری بخاطر دور شدن از خونواده راضی به این ازدواج نبود منم کمی نصیحتش کردم و گفتم: بهتره به پدرو مادرت اعتماد کنی حتما اونا بهتر خیر و صلاحت رو می‌دونند ولی می‌تونی از خونواده ت بخوای با خواستگارت صحبت کنند و شرط بذارن که حتما سالی چند بار تورو برای دیدن خونواده‌ت به روستا بیاره یا حتی اگه شرایط براش مهیا باشه بیاد و در یکی از شهرهای استان خودمون ساکن بشه تا بیشتر بتونی با خونواده‌ت در ارتباط باشی ولی بعد از کلی اشک ریختن گفت اصلا دوست ندارم از خونواده‌م دور بشم دلم نمی‌خواد دورتر از روستای خودمون برم دلم می‌خواد هر وقت دلم خواست بتونم ببینمشون. دلم خیلی براش می‌سوخت اما نه راهکاری برای حل مشکلش داشتم و نه روی حرف زدن با مادرش. پس تنها کاری که از دستم بر میومد رو انجام دادم. دستهاش رو توی دستم فشردمو براش آرزوی خیر کردم. پری جون از خدا می‌خوام زندگیت رو همونجوری که دلت می‌خواد و دوست داری برات بسازه. به خدا اگه کاری از دستم بر می‌اومد اصلا دریغ نمی‌کردم ولی چه کنم که می‌دونم کسی برای حرفهای من هم تره خرد نمی‌کنه.. کمکش کردم بایسته با لبخند بهش گفتم امیدوارم چه با این پسر چه هر پسر دیگه‌ای ازدواج کردی خوشبخت بشی... الانم اشکات رو باز کن . اگه کسی تورو با این قیافه ببینه کلی داستان برات می‌سازن. بیا عزیزم بیا بریم خونه الانه که یا مامان من نگرانم بشه و یکی رو بفرسته دنبالم یا مامان تو. خندید و گفت شما مگه بچه‌ای که مامانت نگرانت بشه؟ تلخ خندیدم و گفتم هر دختری که ازدواج نکنه مامانش تا آخر عمر نگرانش میشه. سعی کن خوشبخت بشی تا خونواده‌ت برای همیشه دلواپسی‌هاشون نسبت به تو تموم بشه. در مسجد رو که بستم از هم خداحافظی کردیم و تنهایی به سمت خونه راه افتادم. تا پیچ خیابون رو دور زدم یاد دیروز و انتظار مسعود افتادم. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۵۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) پر استرس سرم رو بالا گرفتم با مسعود چشم تو چشم شدم ، اخم‌هام توی هم رفت سرم رو پایین انداختم با تمام سرعتی که می‌تونستم به پاهام ببخشم از کنارش عبور کردم. دوباره صدام کرد جوابی ندادم و ازش دور شدم. بی‌جون داد زد وایسا کارت دارم می‌خوام باهات حرف بزنم. اهمیت ندادم و با همون عجله‌ی قبل ازش دور شدم و به خونه رسیدم . نگاهی به پشت سرم کردم وقتی خیالم بابت نبودش راحت شد. با کلید در حیاط رو باز کردم و داخل شدم . سعی کردم به خودم مسلط باشم. وااااای ببین کی اومده؟ شکوفه ی خاله، دمپایی‌های کوچولوی پلاستیکی که پشتش کش بسته شده بهمراه دمپایی های مامانش توی ایوون پشت دره. با کلی ذوق و اشتیاق از همونجا صداش کردم. شکوفه‌ی خاله، عزیز دلم، کجایی؟ اومدی اینجا خستگیم رو به در کنی؟ با لبخند وارد خونه شدم با دیدن صحنه ی روبرو بادم خوابید. رو به شکوفه که بهم سلام می‌کرد با دلخوری گفتم توی کی اومدی و کی بچه رو هم خوابوندی؟ هزار بار گفتم حسابی توی خونه خودتون بچه رو بخوابون که وقتی میای اینجا بیدار باشه. _خاله خانم ما هم آدمیم هااااا همش شکوفه شکوفه. خوب بچه ست ساعتای خوابش رو که با من هماهنگ نمی‌کنه. از حرفش خندم گرفت. _سلام نمیدونی از دیروز که ندیدمش چقدر دلم براش تنگ شده. تو حیاط کفشای ناز کوچولوش رو دیدم کلی ذوق کردم حالا اومدم تو خونه می‌بینم مادمازل خانم خوابیده. با اخم رو بهم گفت به بچه من نگو مادمازل. لااقل بگو شاهزاده،ملکه، اصلا بگو پرنسس. مادمازل لقب اون افریته ست. فهمیدم منطورش زن مسعوده. خودم این لقب رو بهش داده بودم. بس که افاده و ناز و ادا داشت و اینکه منتخب مسعود بود پس لابد ویژگیهایی بیشتر از من داشته که منو ول کرده و رفته سراغ اون. عصبی خندیدم و گفتم. اگه دخترت دوباره خوابش رو بیاره خونه.ی ما کلا دیگه مادمازل صداش میکنمااااا. 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
وارد هال خونشون که شدم چشمم افتاد به قاب عکس پدرش موهای تنم سیخ شد این همون شهیدی بود که توی خواب به من تشز زد و گفت دست از سر خونواده من بردار با اینکه عکسِ اما احساس میکنم که زنده است و داره من رو می‌بینه و میدونه که من میخواستم چه بلایی سر دخترش بیارم شرمنده نگاهم را از عکس گرفتم و تو دلم گفتم... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d به نظرتون میخواسته چه بلایی سر دختر شهید بیاره😱 داستانی بسیار آموزنده و سرنوشت ساز به افراد جوان و نو جوان توصیه میکنم این داستان رو بخونید🌷🌟
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۵۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) چشم خاله ش، چشم... من از طرف پرنسسم قول میدم ازین به بعد سرحال بیاد خونه شما و خوابش رو نگه داره برا خونه‌ی خودمون... مامان که انگار از بحث بی سر و ته من و محبوبه خسته شده بود گفت: ولش کنید این حرفارو مازمازل مازمازل راه اندختین. خیلی خوشم میاد از اون دختره اسمش رو رو شکوفه نازنین منم می ذارین؟ بعدم همگی زدیم زیر خنده. به محبوبه اشاره کردم که میرم اتاق بیاد دنبالم . بعدم به بهونه‌ی تعویض لباس‌هام رفتم اتاق بغلی، به دقیقه نکشید که محبوبه هم اومد پیشم. جریان دو روز پیش و امروز رو براش گفتم که مسعود سرراهم سبز شده و می‌خواسته باهام حرف بزنه ولی من هم بی توجه بهش به خونه اومدم. بابت این کار تحسینم کرد. افرین منصوره تو از همون اولش هم رفتارهات عاقلانه و با تدبیر بود. راست میگی اگه می‌موندی تا حرفهاش رو بشنوی شاید یه نفر تورو با اون می‌دید. معمولا تو چنین شرایطی برای اون که یه مرده حرف درست نمی‌شه، اما برای تو چرا... تادلت بخواد حرف و حدیث درست می‌شه. افرین کار درستی کردی . خودم به سعید میگم که باهاش حرف بزنه. اتفاقا یکی دو هفته ی پیش مسعود اومده بود خونه.مون و با سعید راجع به موضوع مهمی حرف میزد. مسعود از حلالیت گرفتن صحبت می‌کرد و می‌گفت خودم می‌دونم آه اونه که دامنم رو گرفته. فکر کنم منظورش تو بودی و می‌خواد ازت حلالیت بگیره. تو حرفاش هم یه چیزی گفت ولی مطمین نیستم درست فهمیدم یا نه. میگفت من زنم رو میشناسم اون نمی‌مونه که از من پرستاری کنه. اگه حالم از اینی که هست بدتر بشه و نیاز به پرستاری داشته باشم محاله یه دقیقه هم تو زندگی من بمونه. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۵۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بعد هم انگار یه کشف بزرگ کرده باشه گفت _من اون موقع همه‌ی حواسم پیِ یه چیز بود اونم اینکه التماس‌های مسعود رو که می‌دیدم فکر می‌کردم قصدش فقط حلالیت گرفتن از تو باشه اما الان که خوب فکر می‌کنم می‌بینم مسعود یه کاری رو می‌خواست انجام بده که از سعید هم می‌خواست کمکش کنه ولی سعید اصلا موافق نبود و می‌گفت هیچوقت اجازه نمیدم کاری رو که می‌گی انجام بدی... میگفت یکم به فکر زندگی من باش اگه تو بری و حرفی بزنی زندگی من از هم می‌پاشه. اما بنظرم حرف مسعود حول محور حلالیت گرفتن از تو نبوده... بوده؟ چون اگه فقط یه حلالیت گرفتن ساده بود که سعید نمی‌گفت زندگی من از هم می‌پاشه. والا الان که خوب فکر می‌کنم اصلا سر در نمیارم چی می‌گفتن ولی قشنگ معلوم بود مسعود اصرار داشت که کاری رو بکنه ولی آخرش به سعید گفت نترس حواسم هست زندگی تو از هم نپاشه. فکری لبهاش رو بهم فشار داد و نگاه ریز بینی بهم کرد نگاهش کردم _خب که چی؟ الان چرا اینجوری نگام می‌کنی؟ تنها یه فکر به ذهنم خطور می‌کنه اونم این که شاید مسعود می‌خواسته از تو حلالیت بگیره و بهت قول بده اگه جراحی کرد و حالش خوب شد میاد و باهات ازدواج می‌کنه. با حرفی که شنیدم تند و تیز نگاهش کردم . محبوبه برو به شوهرت بگو بخداوندی خدا اگه مسعود حرفی از حلالیت و ازدواج و این کوفت ها چه به من چه به مامان و بابا یا هر کس دیگه ای بزنه یا میزنم اونو میکشم یا خودم رو. نفسهام به شماره افتاده بود. مرتیکه ی نفهم روغن ریخته رو نذر امامزاده میکنه؟ اونموقع که سلامت بود رفت سراغ اون مادمازل اونوقت حالا که به بدبختی و فلاکت و مریضی افتاده یاد من افتاده که بی گناه بودم و در حقم ظلم کرده؟ محبوبه با تاسف رو بهم گفت تورو خدا منصوره حواست باشه، من که نمی‌تونم به سعید حرفی بزنم تو هم یادت باشه هیچوقت نگی من چیا بهت گفتم. چون حرفای سعید و مسعود رو من پنهانی از پشت در گوش می‌کردم. اگه سعید بفهمه اینموقعا گوش وایمیستم پوستم رو میکنه. تروخدا یوقت از دهنت در نره چیزی بروز بدی. 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۶۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) سری به تایید حرفش تکون دادم و گفتم خیلی خب فهمیدم چقدر تکرار میکنی. بعدم حین رفتن برگشت و گفت: _من به سعید می‌گم تو کوچه مزاحمت شده ولی مثلا من یا تو هیچی از انگیزه های مسعود نمیدونیما خووووب؟ چشمام رو گشاد کردم و گفتم باشه دیگه ... اه اه اه دوباره یه موضوع جدید پیدا شده که حال منو خراب کنه. سرمو گرفتم بالا و گفتم خدایا خودت بخیر بگذرون. اگه مامان و بابا بفهمن دوباره مکافات دارم باهاشون. لابد میخوان کلی خوشحال بشن که مسعود سرش به سنگ خورده و برگشته بهت. دیگه نمی‌گن غروری که قبلا از من شکسته شده با این درخواست مسعود دوباره می‌شکنه و شخصیتم رو له میکنه نمی‌دونم چرا تعریف کلمه‌ی شخصیت و عزت نفس برای من با بابا و مامان خیلی فرق داره. از اون روز به بعد یه بار دیگه مسعود سر راهم سبز شد که اینبار اونقدر بلند اسمم رو صدا می‌زد و دنبالم میومد که ترسیدم درو همسایه اسمم رو از زبون یه مرد بشنون و براشون سوال ایجاد شه و بریزن بیرون. پس برگشتم و از لای دندونهایی که از شدت خشم و عصبانیت به هم فشرده می‌شد غریدم چی از جونم می‌خوای؟ یه بار آبروم رو بردی و غرورم رو شکستی شخصیتم رو خرد کردی بس نبود دوباره اومدی چی بگی؟ برو تروخدا برو دست از سر من آبروم بردار. بعدم برگشتم تا به سرعت خودم رو به خونه برسونم. همینکه چرخیدم از تعجب شاخهام داشت بیرون می‌زد دوتا از زن‌های همسایه سرهاشون رو از در حیاط کشیده بودند بیرون و به من نگاه می‌کردند. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۶۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) ترسیده نگاهی به پشت‌سرم کردم اثری از مسعود نبود ولی نگاه زنها نشون می‌داد متوجه حضور اون توی کوچه‌مون شدند... عصبانی رفتم توی خونه و در حیاط رو محکم کوبیدم به هم و داخل خونه رفتم از شدت عصبانیت و استرس تمام بدنم به لرزه افتاده بود انگار قلبم داشت توی گلوم می‌تپید به شدت عرق کرده بودم از حرص زیاد داغ کرده بودم ، رفتم جلوی پنکه و روشنش کردم مامان متعجب از کوبیده شدن در سرش رو از آشپزخونه بیرون آورده بود با دیدن حرکات عصبیم متعجب نگاهم میکرد. متعجبتر پرسید . تویی؟ چته آخه دختر چرا درو بهم می‌کوبی؟ ترسیدم. خواهشانه نگاهش کردم و با بغض گفتم مامان دست از سرم بردار. برو ببین اون پسر خواهر نفهمت دوباره چه نقشه‌ای برای ریختن آبروی من کشیده؟ سریع خودش رو بهم رسوند و دستش رو گذاشت روی شونه‌هام و پرسشگر غرید چی میگی درست حرف بزن بفهمم چند روزه چت شده . همش هراسونی . الانم که اینجوری... منظورت کدوم پسر خواهرمه؟ غلط بکنن به آبروی تو کار داشته باشن. یاد نگاه دوتا زن همسایه افتادم. من این آدما رو می‌شناختم منتظر کوچکترین بهونه بودند تا بتونند از یک کلاغ داستان چهل تا کلاغ رو بسازند و با داستان سرایی هاشون اخبار جدید رو به نام خودشون ثبت کنند ،انگار قراره جایزه‌ی نوبل بهشون بدن. از فرط حس بدبختی تکیه دادم به دیوار و خودم رو سر دادم روی زمین. لب زدم من خیلی بدبختم. خدا لعنتت کنه مسعود خدا کنه کسی تورو ندیده باشه. مامان نشست مقابلم و پرسید مسعود رو می‌گی؟ مزاحمت شده؟ بعدم با عجله پاشد و دوید سمت در حیاط . صدای باز شدن در رو شنیدم بعد از چند دقیقه هم صدای بسته شدن در . 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۶۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دخترم حرف بزن بفهمم چی شده؟ کمی نگاهم کرد چشمای اشک آلودم رو که دید با دلخوری دوباره لب زد میگی بهم چی شده یا میخوای جون به لبم کنی؟ براش ماجرای این چند روز رو تعریف کردم با شنیدن حرفام اخماش رفت توی هم، با چشم غره‌ای که حسابی منو می‌ترسوند گفت چرا زودتر بهم نگفتی ؟ توکه اینقدر بی‌فکر نبودی؟ تو نمی‌دونی آدمای حسود کم نیستند که همیشه هم منتظرند یه چیزی بشه تا بتونند حرفای خاله زنکی شون رو شروع کنند؟ با گریه گفتم ترسیدم بفهمید مسعود اومده دنبالم هوایی بشید و بخواین... بخواین ،،، مستاصل موندم که ادامه‌ی حرفام رو چطوری به زبون بیارم. روم نشد بقیه‌ش رو بگم پس سکوت کردم. با دلخوری و غرولند کنان از کنارم رد شد و به آشپزخونه برگشت. کمتر از یک دقیقه چادرش رو برداشت با همون اخم و غرغر‌های زیر لبی از خونه زد بیرون‌. مطمین بودم که داشت به خونه‌ی خاله می‌رفت اونم برای شکایت . از رفتنش که خیالم راحت شد دیگه به اشکام اجازه دادم با ناله و هق هق همراه بشن. دلم پر بود از زمونه‌ای که مدام برام دردسر درست می‌کرد.از همه ی ادمای اطرافم دلم پر بود دوباره حس و حال تنفر از زمین و زمان اومده بود به سراغم و هر لحظه حالم رو بدتر می‌کرد. یه لحظه فکری به سرم زد حتما مامان هنوز خیلی از خونه دور نشده بود. من هم چادرم رو برداشتم و دویدم بیرون. تا خواستم در حیاط رو باز کنم یاد صورت پف کرده و بینی سرخ شده‌م افتادم. با این صورت و رنگ و رو اگه برم بیرون که حسابی آبروم رفته، دست از پا درازتر برگشتم و به طرف باغچه رفتم دوباره استیصال و درموندگی به افکارم هجوم آورده بود. خدایا چرا همیشه خوشی‌های من عمری کوتاه دارن؟ چرا هیچوقت اجازه نمیدی خوب خوشیهامو مزه مزه کنم تا شیرینیش زیر دندونم بمونه؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۶۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) مگه من چه گناهی به درگاهت کردم که مستحق این همه بدبختی‌ام و همیشه کاسه‌ی چه کنم چه کنم به دستم میدی؟ یاد دعای مادربزرگ خدا بیامرزم افتادم همیشه وقتی می‌خواست در حق کسی دعا کنه می‌گفت الهی هیچ وقت به چه کنم چه کنم نیفتی یا میگفت: الهی هیچ وقت خدا کاسه ی چه کنم چه کنم دستت نده؟ یعنی اونقدر از من بدت میاد که روزگارم همیشه سیاهه؟ با خودم در حال زمزمه کردن بودم که دوباره دیدم تار شد و اشکام روون. بدنم کرخت و بی حال شده بود انگار جون در بدن نداشتم . خواستم برم توی خونه همینکه خواستم از جام بلند بشم همه جا تیره و تار شد و چشمهام سیاهی رفت. سعی کردم همونجا کنار باغچه روی زمین بنشینم. دستهام میلرزید کم کم لرزش به همه ی بدنم سرایت کرد. سرم روی بدنم سنگینی میکرد خودم رو روی سبزی های توی باغچه ولو کردم. عطر خوش ریحان و نعنا کمی حالم رو بهتر کرد اما نه... انگار خوب نشده بودم. چشمهام سنگین شدند هرچه سعی کردم بلند شم نتونستم دیگه چیزی نفهمیدم. با صدای گریه و فین فین کسی کنار گوشم چشمهام رو باز کردم و با مامان و بابا چشم تو چشم شدم. چشمهای سرخ و اشکی و روسری جلوی صورت مامان فهمیدم صدای گریه از مامان مهربونمه بابا که حالا از وضعیتم خیالش راحت شده بود دستهاش رو به نشانه‌ی الهی شکر بالا برد و بعد هم برگشت و تکیه داد به دیوار پشت سرش. با صدای خش‌دار، مامان رو مخاطب قرار داد و گفت: پاشو بجای گریه برو یه چیزی براش بیار بخوره حتما ضعف کرده ، مامان که انگار برق دویست ولت بهش وصل کردند تندی برگشت سمتش و گفت من میگم اون خیر ندیده اومده سراغش و قصد آبروش رو کرده تو میگی ضعف کرده؟ من مادرم دخترامو میشناسم می‌فهمم چی تو دلش می‌گذره. به خداوندی خدا اگه روی خوش به اون نامرد نانجیب نشون بدی شکایتت رو به خود خدا می‌کنم. بسه هر چقدر مراعات ابروی تورو کردم مراعات مصلحت اندیشیهای تورو کردم. دیگه می‌خوام مصلحت این بچه رو پیش بگیرم. تا کی محبوبه محبوبه؟ تا کی مَردُم مَردُم؟ پس کِی منصوره؟ کِی این بچه؟ 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۶۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) جنس توجه مامان من رو به وجد اورده بود انگار همه‌ی نیروی تحلیل رفته‌م به جسم بی جونم برگشت اما دلم می‌خواست باز هم خودم رو براش لوس کنم. از خیسی روسری و یقه ی لباسم تازه فهمیدم بیهوش شده بودم و مامان برای به هوش آوردنم آب پاشیده روی صورتم... بی جون لب زدم مامان بهم آب میدی؟ پرغصه دست به صورتم کشید و گفت تو جون بخواه عزیز دلم. منو که نصفه عمر کردی . بلند شد و شلنگ ابی که دستش بود رو برد اونطرف تر و انداخت توی باغچه خواست بره سمت خونه که لیوان بیاره. دیگه بسش بود مامان بیچاره‌ی من کم زحمت من رو نکشیده بود کم غصه‌م رو نخورده بود . روا نبود بیشتر ازین ناراحت بمونه. پس با بی‌جونی گفتم لیوان نمی‌خواد همون شلنگ رو بده یکم آب بخورم. برگشت و سر شلنگی که کمی آب ازش روون بود رو شست و کنار صورتم گرفت و پرسید _می‌تونی بخوری؟ شلنگ رک به دست گرفتم و با تکون دادن سر تایید کردم. کمی از آب رو خوردم. بعد هم با کمک مامان پاشدم و رفتیم توی خونه. اشاره به اتاقم کرده به سمتش راه کج کردم. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨