eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.7هزار دنبال‌کننده
775 عکس
402 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
شقایق دختریه که با پسرعمه ش نامزد کرده اما وابستگی شوهرش به مادرش براش دردسر ساز میشه تا جایی که اگر میخوای ادامه داستان پرهیجان و جنجالی شقایق رو بخونی وارد لینک زیر شو https://eitaa.com/joinchat/713228466C60cbae48d4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴🕊 توراازدوردیدن‌هم‌مرا‌آرام‌خواهد‌کرد؛ کسی‌ جز‌آنکه‌ دل‌تنگ‌ است‌،حالم‌ را‌ نمیفهمد ✋🏻 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺 🌺🌟 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۴۵ به قلم #کهربا(ز_ک)
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺 🌺🌟 🌺 به قلم (ز_ک) _من هزاربارم سرم به سنگ بخوره همینی هستم که بودم... مگه قراره چون پدر شوهرم دزد و کلاهبردار و حروم‌خور از آب در اومده خواسته‌ها و مطالبات من عوض بشه؟ بچه‌های خودت هستند برای تربیتشون هرکاری دلت می‌خواد بکن‌.. فقط طوری نشه که حسرت همه‌چی به دلشون بمونه _فکر می‌کردم ازین به بعد میتونی حرفام رو درک کنی _من هیچ وقت نه تو رو درک کردم و نه می‌تونم درک کنم... چون همیشه به اسم تربیت برای زیر دستات محدودیت ایجاد می‌کنی __ولش کن ادامه ندیم بهتره... ماکه به نتیجه نمی‌رسیم _بله نظر منم همینه... همیشه اونقدر فاصله بین افکار و اندیشه‌ی ما دوتا بوده که باعث می‌شد نتونیم همدیگه رو درک کنیم بقیه‌ی راه به سکوت گذشت کم‌کم پلکهام سنگین شد و خوابم برد با صدای شکستن تخمه از خواب بیدار شدم داداش مشغول تخمه خوردن بود نیم نگاهم کرد _ خوب خوابیدیا... تخمه می‌خوری؟ نیم‌ساعت دیگه خونه‌ایم... حومه‌ی شهرمون بودیم... شیشه رو پایین کشیدم تا نسیم خنک شهرم رو بهتر حس کنم بیست دقیق‌ست که نگاهم به در و دیوار شهر هست... مردد به داداش نگاه کردم _کوچه و خیابونای محلتون عوض شده یا من یادم رفته؟ بیشتر خیابونای این محل برام ناآشناست _هیچ کدوم... خونمون عوض شده 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺 🌺🌟 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۴۶ به قلم #کهربا(ز_ک)
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺 🌺🌟 🌺 به قلم (ز_ک) سری به تایید تکون دادم _آهان پس که اینطور... خونه‌ قبلی‌شون هم قشنگ بود و با هزار قرض و وام خریده بودنش... ماشاالله به داداش اینقدر وضعیت مالیش خوب شده که در طول کمتر از دوسال هم ماشینش رو عوض کرده و هم خونه‌ش رو... خوشم اومد... اون وقت یه تبلت برا دختراش نمی‌خواد بخره. همین طور بیرون رو نگاه می‌کردم که ظاهر خونه ها توجهم رو جلب کرد اصلا خوشم نیومد..‌. پس چرا یه محله پایین‌تر از محله‌ی قبلیشون اومدند؟ خواستم چیزی بگم که ترجیح دادم سکوت کنم همزمان که داخل کوچه‌ی باریکی می‌پیچید با گوشیش شماره‌ای رو گرفت _الو سلام...خوبی؟ ما رسیدیم تازه دور زدم داخل کوچه... اگه بچه‌ها خوابیدن بی‌سروصدا بیایم بالا آهان... عجب‌... باشه تلفن رو که قطع کرد رو بهم گفت _رسیدیم ... وروجکام بیدارن ... ازت خواهش می‌کنم نهال ... خودت خط قرمزهای من و زینب رو می‌شناسی پس پیش بچه‌ها رعایت کن سوالی نگاهش کردم _منظورم اینه که الان وقتی رفتیم تو هرکدومشون صدتا خواسته ازم دارن پیش بچه‌ها روشنفکر بازی در نیاری نهال... 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺 🌺🌟 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۴۷ به قلم #کهربا(ز_ک)
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺 🌺🌟 🌺 به قلم (ز_ک) من چه پول داشته باشم و چه نداشته باشم امکاناتی که برای بچه‌ها لازم باشه در حد توان فراهم می‌کنم‌... اگه محرومیتی هم براشون ایجاد می‌کنم فقط بخاطر اقتضای سنی‌شونه ولاغیر... یعنی براشون لازم نبوده که محرومشون کردم... پس چیزی نگی که من یا زینب در نگاه بچه‌ها خراب بشیم... کمی اخم کردم _به من چه هرکاری دوست دارین انجام بدین... من که گفتم منو ببر پیش مامان... اونوقت اینهمه ترس هم لازم نبود ازم داشته باشی. _ولش کن اصلا منو ببخش شاید نتونستم خوب منظورمو بیان کنم... بشین تا در حیاط رو باز کنم از ماشین پیاده شد و دری که به رنگ روشن بود رو باز کرد و ماشین رو داخل برد و گوشه‌ای پارک کرد.... هم‌زمان که پیاده می‌شدم نگاهم داخل حیاط چرخید حیاط بزرگیه اما دیوارها آجری و فرسوده به ساختمون دوطبقه‌ی روبروم نگاه کردم خونه‌ی بزرگ اما خیلی قدیمی و کهنه... می‌دونم که سلیقه‌ی داداش و زنداداشم همچین خونه‌ای نیست لابد خریدنش که به وقتش بکوبن و دوباره از نو بسازن... خوبه داداشمم پیشرفت کرده حتما زده تو کار بساز بفروش از این حیاط و این خونه یه ساختمون بزرگ چند طبقه با تعداد واحدهای بالا میشه در آورد... داداش که پیاده شد جلو راه افتاد _پس چرا ایستادی بیا دیگه... در آهنی خونه رو باز کرد وارد راهروی بزرگی که پله‌های درب و داغونی داشت شدیم گچی دیوارهای راه‌پله کاملا ریخته‌... عجب بساطیه‌... حالم گرفته شد این چه خونه‌ایه که خریدن خواستم چیزی بگم که ترجیح دادم سکوت کنم بابا و داداشم هیچ وقت شَمّ اقتصادی خوبی نداشتند... 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺 🌺🌟 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۴۸ به قلم #کهربا(ز_ک)
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺 🌺🌟 🌺 به قلم (ز_ک) خدا می‌دونه خونه قبلی رو چند فروخته و اینجا رو چند خریده و چقدر سرمایه داره و چه برنامه‌ریزی برای این خونه داره... بهرحال به من ربطی نداره و بهتره برای حفظ حرمت خودمم که شده دخالتی نکنم... پله های طبقه دوم رو هم رد کردیم مقابل دری ایستاد و زنگ خونه رو فشار داد... یه لحظه بعد صدای فریاد خوشحالی دخترا و دویدنشون به طرف در بلند شد در که باز شد با شیطنت بیرون پریدند و داداش رو در آغوش گرفتند باورم نمیشد دوتا وروجکا اینقدر بزرگ شده باشند داداش هردوشون رو متوجه من کرد _بچه‌ها عمه نهال رو آوردم دخترا نگاهم کردند و خجالت زده عقب کشیدند _سلام _عه عمه ستا... فقط سلام ؟ هردوشون چشم دوختند به داداش که این حرف رو زده بود خودم پیش قدم شدم و جلو رفتم و تک تکشون رو در آغوش کشیده و بوسیدمشون _ سلام به خوشگلای عمه ماشاالله چقدر بزرگ شدین خیلی خوشگلتر از قبل شدینا _درست مثل عمه‌شون با شنیدن صدای زنداداش نگاهم رو بهش دادم _سلام زنداداش هم رو در آغوش کشیدیم _سلام به روی ماهت خواهرشوهر بی‌وفا... بی ما خیلی خوشی که دیگه سراغمون رو هم نمی‌گیری آره؟ جوابی نداشتم که بدم... نمی‌دونستم داداش به خانمش چیا گفته پس باز هم ترجیح دادم دوباره سکوت کنم و با لبخند پاسخش رو بدم... تعارفم کردند که داخل برم با محبت ازم پذیرایی می‌کردند بچه‌ها هم یخشون آب شده بود و هر کدوم می‌خواست باهام در مورد چیزی حرف بزنه... 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺 🌺🌟 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۴۹ به قلم #کهربا(ز_ک)
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺 🌺🌟 🌺 به قلم (ز_ک) دخترا هنوز هم مثل گذشته پرانرژی و پرحرف بودند... نازنین زهرا با نازاحتی مامانش رو مخاطب قرار داد _مامان چرا به بابا نمی‌گی برامون تبلت بخره؟ نازنین فاطمه به من نگاه کرد _عمه... تو به بابام می‌گی؟ رو به مادرش ادامه داد _سوینا و شبنم تبلت دارن چی می‌شه ماهم داشته باشیم؟ زینب با جدیت گفت _ما قبلا باهم صحبتامون رو کردیم خودت به بابا زنگ زدی و باهاش حرف زدی جواب هردومون رو هم می‌دونی پس تبلت بی تبلت... قرار نیست هر کدوم از دوستاتون هرچی داشت شما هم داشته باشین مناسب سن شما نیست هرموقع وقتش شد براتون میخریم... دیگه هم بحث نکنید که باباتون خسته‌ست... عمه‌ هم همینطور... بربد کم کم بخوابید که صبح خواب نمونید هر دو با اخمهای تو هم روی مبل روبرویی نشستند و گاهی با همون صورت عبوس به مادرشون نگاه می‌کردند و گاهی به نریمان... منم با لبخند و علاقه چشم دوخته بودم به هر دو... داداش که به توجه به بچه‌ها کنترل به دست کانال تلویزیون رو عوض می‌کرد زینب هم با کتابی که روی میز بود خودش رو مشغول کرد... کمی که گذشت زنداداش با ذوق رو به بچه‌ها گفت راستی فردا باید غذا ببرید مدرسه... براتون پیتزا درست کردم هردو خوشحال بالا و پایین پریدند... 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
ده سال از ازدواج مشترکم با احسان می‌گذشت و دو تا دختر به نام‌های مهسا و مهتاب داشتیم زندگی خوب و آرومی داشتیم پدرم از اول با ازدواجمون مخالف بود دلیل اصلی مخالفتشم ازدواج قبلی احسان بود که می‌گفت دخترم این مرد درگذشته زن طلاق داده و حتماً مشکلی داشته که کارش به طلاق کشیده اما من احسان رو خیلی دوست داشتم و برای اینکه بهش برسم هر کاری کردم و بالاخره موفق شدم که رضایت پدرم رو بگیرم و با احسان ازدواج کنم ولی دقیقا وقتی که.... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
💠 چهار عامل شکست دولت‌ها 💠 💎أمیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام): یستَدَلَّ عَلَي ادبارِ الدُّوَلِ بِاَربَعٍ: تضييعِ الاُصولِ و التَّمَسُّکِ بِالفُرُوعِ و َتقديمِ الاَراذِل و تَاخيرِ الاَفاضِلِ 💧چهار چيز باعث شکست دولت‌ها می‌شود: ۱. ضايع کردن اصول (مسائل مهم) ۲. سرگرم شدن به فروع (امور کم اهميت) ۳. به کار گماردن آدم‌های پست و نالایق ۴. کنار گذاردن انسان‌های لایق و ارزشمند 📚 غررالحكم : ۱۰۹۶۵ 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🚨 هرکس بی‌جهت به کربلا نرود شیعۀ ما نیست ☑️ امام صادق(ع): 🔸 کسى که به زیارت قبر امام حسین(ع) نرود و خیال کند از شیعیان ماست و با همین حال فوت کند، او شیعۀ ما نیست و اگر هم از اهل بهشت باشد، جزء میهمانان اهل بهشت محسوب مى‏‌شود. 📜 قال الصادق(ع): مَنْ لَمْ یَأْتِ قَبْرَ الْحُسَیْنِ ع وَ هُوَ یَزْعُمُ أَنَّهُ لَنَا شِیعَةٌ حَتَّى یَمُوتَ فَلَیْسَ هُوَ لَنَا بِشِیعَةٍ وَ إِنْ کَانَ مِنْ أَهْلِ الْجَنَّةِ فَهُوَ مِنْ ضِیفَانِ أَهْلِ الْجَنَّةِ. ⬅️ کامل الزیارات، ۱۹۳ 🏷 علیه السلام
🔺ادعای آمریکا: در حملۀ اوکراین به خاک روسیه نقشی نداشتیم 🔹معاون سخنگوی وزارت خارجه آمریکا مدعی شد که واشنگتن در برنامه‌ریزی و آماده‌سازی حملۀ اوکراین به استان «کورسک» نقشی نداشته است. 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
خیلی خواستگار داشتم.‌دکتر،مهدنس طلافروش ولی بابام همه شون رو رد میکرد چون خواهر بزرگ‌ترن مجرد بود میگفت اول باید اون ازدواج کنه. ولی من نمیتونستم منتظر بمونم اخه خواهرم اصلا خواستگار نداشت یه روز پدرم گفتم... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
سلام خدمت همراهان کانال با عرض معذرت سه پارت از رمان نهال ارسال نشده و پرشی در پارتها ایجاد شده سه پارت جا افتاده به همراه پارتهای قبلی خدمت شما👇
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) رو به زنداداش که با لذت به دختراش نگاه می‌کرد گفتم عه شما که مخالف غذاهای فست‌فودی بودین _بله الانم مخالفم... مربی‌شون سه روز هفته رو تعیین کرده تا غذا ببرن مدرسه... دوروز بابد غذاهای سنتی ببرن و یه روز به اختیار خوو بچه‌ها هرپی که دوست دارن... منم از قبل قول پیتزا داده بودم براشون پختم... _ که اینطور... ماشاالله هردو قد کشیده و بزرگتر شدند ولی چرا دیگه مثل سابق تپل نیستند _آره دیگه... از وقتی قد کشیدن یکم لاغر شدن... ژنیتکشونه لابد... خونواده‌ی شما و خودم تپل نداریم خب اینام به خودمون رفتند داداش رو به بچه‌ها با جدیت گفت _خب بچه‌ها بازی و شیطنت بسه... فردا صبح مدرسه دارید عمه‌ هم خسته‌‌ست اسم مدرسه که اومد با خوشحالی رو به بچه‌ها لب زدم _وای شما دوتا مدرسه میرین؟ _بله عمه... پیش‌دبستانی می‌ریم... داداش که بلند شده بود و سمت سرویس می‌رفت به آرومی گفت _نه پس... همینکه تو رفتی زمان برای ما متوقف شد کسی بزرگ نشد پیر نشد و ... ادامه‌ی حرفش رو چون ازم دور شده بود نشنیدم ناراحت به زینب نگاه کردم _ناراحت نشو... شاید ندونی این دوسالی که تو نبودی چه اتفاقاتی برای خونواده‌ت افتاده... داداشت از وقتی سرپا شده یه روز خوش نداشته... شاید تنها خوشی این روزهاش پیدا سدن تو باشه... بچه‌ها رو نشونش دادم _پس اینا چین؟ بعد هم خونه رو با دست نشون دادم _و خونه‌ی به این بزرگی... تو و داداش که اهل ناشکری نبودین... سرش رو به تایید حرفم تکون داد _آره راست می‌گی شکر خدا بچه‌ها سلامتن... تن خودمون سلامته... سقفی بالای سرمونه اما خب اگه اتفاقات این دو سال رو بشنوی نظرت عوض بشه کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بغضم گرفت _آره خبر دارم بابام... نتونستم بقیه‌ی حرفم رو ادامه بدم... جلو اومد و بغلم کرد... در آغوشش خودم رو پناه دادم.. از وقتی شنیده بودم بابا فوت شده محتاج این آغوش بودم کسی که مثل خودم بابا رو از نزدیک بشناسه و بدونه چه لعبتی رو از دست دادم و درکم کنه نمی‌دونم چقدر گریه کردم که با صدای داداش چشمام رو باز کردم _بسه عزیزِ من... باباهم راضی نیست اینقدر خودت رو اذیت کنی بینیم رو بالا کشیدم و سرم رو از شونه‌ی زینب بلند کردم چند تا دستمال از جعبه‌ای که دست داداش بود بیرون کشیدم و صورتم رو خشک کردم _ دلتنگ بابام... دلتنگ مامانم کاش امشب منو برده بودی پیش مامان _گفتم که صبح می‌برمت‌... با دست هردومون رو نشون داد لابد الانم میخواین تا صبح باهم حرف برنید من خیلی خسته‌ام میرم بخوابم زینب جان صبح خودت بچه‌هارو ببر مدرسه من کار دارم صبح زود باید برم جایی حول و حوش ساعت نه میام نهال رو میبرم پیش مامان... توام باهامون میای دیگه؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _آره میام... داداش سری تکون داد و به طرف اتاقی رفت. زنداداش بلند شد برم یه چای دیگه بیارم باهم بخوریم باید برام تعریف کنی این دوسال کجا بودی و چی کار کردی رفتنش رو با نگاهم دنبال کردم چی باید می‌گفتم؟ نمیدونم داداش چی بهش گفته با صدای داداش که اسمم رو برد بلند شده و به طرف اتاق رفتم نرسیده به در ظاهر شد با صدای آروم گفت _نهال من چیزی در مورد دستگیری نیما به کسی نگفتم همه فکر می‌کنند فقط فیروز دستگیر شده و نیما درگیر باباشه... البته یه یه چیزایی در مورد اراجیف فیزوز و چیزایی که گفته بود و تو رو از خونواده فراری داده هم گفتم اگه خواستی خودت مفصلتر براشون تعریف کن... البته منظورم برای نسرین و نیلوفره... دلشون خیلی ازت پره... _مامان چی؟ اون هم ازم عصبانیه؟ یا وقتی براش گفتی کنار اومد؟ مردد کمی حرفم رو مزمزه کردم ببینم چطور بگم _ وقتی به مامان گفتی بهم حق داد که اونجوری با اون فضاحت بذارم برم؟ یا اونم از دستم عصبانیه؟ برام مهم نیست بقیه بهم حق دادن یا نه مهم نیست الان منو بخشیدن یا میبخشن اما مامان برام مهمه خیلی هم مهمه‌.. باید بدونم فردا چطوری باهاش روبرو میشم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نگاهش مردد بود وقتی ازم گرفت _آره ... از مامان خیالت راحت باشه... نفس راحتی کشیدم... خداروشکر که مامان توجیهه... می‌دونستم مامان منو می‌بخشه... خوشحال به طرف مبلی که قبلا روش نشسته بودم برگشتم با حرف داداش برگشتم و نیم نگاهی بهش انداختم _مشکل اصلی الان فقط نیلوفر و نسرینن نهال... _گفتم که برام مهم نیست بقیه شرایطم رو درک می‌کنن یا نه... همین که مامان درکم کنه کافیه با ناراحتی قدمی به طرفم برداشت _چقدر تو خودخواهی نهال‌... که یهو زنداداش با سینی چای جلوش ظاهر شد... _آقا نریمان شما خسته‌ای برو استراحت کن خودم باهاش صحبت می‌کنم... کمی به همسرش نگاه کرد... پس خودت همه چی رو بهش بگو... همه‌ چی رو کامل بگو... ناراحت از لحنش روم رو به طرف مخالف برگردوندم... زینب سینی رو روی میز گذاشت و کنارم روی مبل به آرومی نشست _نهال باید به موضوع مهم رو باهات در میون بذارم... _باشه بگو... ولی بعدا به داداشمم بگو که حق نداره اینجوری باهام برخورد کنه... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) به جهنم که نسرین و نیلوفر درکم می‌کنن یا نه... اون روزی که با تو تو خونه‌مون دعوام شد شرایط خوبی نداشتم... به همه تون بدبین بودم... به تو و داداش بیشتر از همه ناراحت فنجون چایی که دستش گرفته بود رو دوباره به سینی برگردوند و با اخمی ریز نگاهم کرد _واقعا؟ طفلکی داداشت اونروزا که از یه نوزاد دوماهه هم بی‌آزارتر بود... نه می‌تونست حرفی بزنه و نه کاری کنه... البته نریمان یه چیزایی برام تعریف کرده ولی خود منم هنوز از دستت عصبانیم... ببین عزیزم... آدم هرچقدر هم که عاشق شریک زندگیش باشه باز هم دلیل نمیشه تا وقتی از طرف خونواده‌ش بی‌احترامی به همسرص ندیده نسبت بهشون حس بدی پیدا کنه یا در تقابل قرار بگیره... تو اون روزا حال و روز داداشت و بابات رو می‌دیدی... حال و روز مامانت و ماهارو می‌دیدی اما فقط به فکر خودت بودی... داداشت گفت که تحت تاثیر دروغهای فیروز فکر کردی فرزند واقعی خونواده‌ت نیستی و برای همین هم بود که یباره گذاشتی و رفتی حتی وقتی نیلوفر و شوهرش و عمه و آقا کاوه سراغت اومدند بهشون بی‌توجه بودی... الانم که در مورد خواهرات داری اینطوری حرف می‌زنی... من نمی‌فهمم چرا اینقدر تو عوض شدی... اونا خواهراتن... همونطور که تو تحت یه شرایطی که اونزمان ما چیزی ازش نمی‌دونستیم گذاشتی و رفتی خواهر و برادراتم در طول این مدت اتفاقات تحمل ناپذیری براشون افتاد 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _زنداداش چی گیرت میاد از شماتت کردن دیگران؟ من خودم الان داغون داغونم... اونقدر بهم ریخته هستم که بخوام بهو بزنم زیر همه چی و بگم به جهنم که بقیه در چه حالی هستند و این مدت چی به سرشون اومده... الان تنها چیزی که برام مهمه حال مامانمه... انگار توقع شنیدن این حرف رو ازم نداشت چون در سکوت کمی نگاهم کرد... سری تکون داد و با بغضی که سعی در پنهان کردنش داشت گفت _خیلی خب... هر طور راحتی... فکر می‌کردم اوضاع و احوال امروز خواهرات برات مهم باشه برا همین داشتم مقدمه چینی می‌کردم چیزایی رو بگم... ولش کن... ببخش اگه ناراحتت کردم بلند شد و به طرف در اتاق مقابل اتاقی رفت که داداش داخلش بود... _الان جات رو اماده می‌کنم که بری بخوابی... صدای بچه‌ها از اتاق تهی میومد‌... بلند شدم و به طرفش رفتم از لای در داخلش رو رصد کردم مشغول بازی بودند و بالش‌هاشون رو به هم دیگه پرت می‌کردند... خوشبحال بچه‌ها فارغ از مسائل دنیا زندگی‌شون رو می‌کنند بدون اینکه بفهمند چیدر اطرافشون می‌گذره... به عقب برگشته و داخل اتاقی که زینب واردش شده بود رفتم با دیدنم به رختخوابی که سه لا روی زمین انداخته بود اشاره کرد _با همین راحتی؟ یا یکی دیگه بهت بدم؟ _خوبه... دستت درد نکنه مانتو و شال رو در آوردم و گوشه‌ای انداختم... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) تشک رو باز کردم و بالش رو روش گذاشتم پتو رو باز کردم و وقتی روی رختخواب دراز می‌کشیدم روم کشیدم... شاید دوباره تند رفتم اینکه فکر می‌کنم قراره به نسرین و نیلوفر حق بدن که هرچی دلشون خواست بهم بگن آزارم می‌ده... اینام باید من رو درک کنند منم دوساله دور از خونواده بودم منم سختیهای خودم رو داشتم... بغضم گرفت تا همین یمدت پیش حتی خبر نداشتم خونواده‌ی واقعیم کیا بودند... خبر نداشتم بابام فوت شده‌... بابای خوب عزیزم... نمی‌دونم همینطور دراز کش چقدر به بابا فکر کردم و براش اشک ریختم که خوابم برد... صبح از سروصدای باز و بسته شدن در اتاق‌ها بیدار شدم... به دیوارهای اتاق نگاه کردم ساعت دیواری وجود نداره... گوشی‌ هم که ندارم... اون‌گوشی که خونه‌ی بی‌بی دستم بود متعلق به خود بی‌بی بود... نمی‌دونستم مجاز هستم بیارمش یا نه... برای همین با وجودی که منصوره اصرار داصت فعلا پیشم باشه همونجا جاش گذاشتم... حتما وقت نماز صبح شده و نریمان و زینب برای نماز صبح آماده می‌شن... نگاهم روی پرده‌ی پنجره‌ی اتاق ثابت موند... نور زیادی پشت پنجره معلومه... پس آفتاب زده ... داداش و زنداداش طبق عادت همیشگی که تا وقتی مهمون سفارش نکنه برای نماز بیدارش نمی‌کنند من رو هم بیدار نکردند... 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🏴 عزیزان در نظر داریم‌در روز اربعین بین عزاداران جا مانده از پیاده‌روی، که در حسینه اجتماع میکنن، نذری پخش کنیم. مثل همیشه چشم امید گروه جهادی به شما خیرین هست با ذکر یا زینب ممد بدید از ۵ هزار تومن تا هر مبلغی که در توانتون هست کمک‌کنید ان شاءالله مراسم اربعین به نحو احسنت انجام بشه بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
5892107046739416
گروه جهادی شهدای دانش آموزی فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینک‌قرار گاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافه‌تر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹 -
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) حس بدی بهم دست داد... الان من براشون مثل مهمونهای غریبه هستم از اینهمه فاصله‌ای که بینمون ایجاد شده ناراحتم... دلم اون صمیمیت گذشته رو می‌خواد هرکسی هر کار اشتباهی کرد رو خیلی زود ببخشند و فراموش کنند... از اینکه اشتباهاتم رو به روم بیارن ناراحت میشم... یه نمونه‌ش هم حرفای دیشب زینب... بااینکه عادت به سرزنش کردن نداره اما دیشب این احساس رو از حرفاش داشتم و برای همین اجازه ندادم رو ادامه بده کلافه پوفی کشیدم و از رختخواب بیرون اومدم... رختخوابم رو مرتب تا کردم و داخل جارختخوابی داخل کمد دیواری جای دادم... دستی به موهام کشیدم و بدون اینکه مانتو و شالم رو بپوشم از اتاق خارج شدم داداش و بچه‌ها آماده‌ی رفتن بودند با صدای بلند سلام و صبح بخیر گفتم دخترا که حالا توی راهرو بودند از همونجا برام دست تکون دادند داداش پای راستش که بیرون از در گذاشته بود رو برداشت و قدمی به عقب برگشت و با لبخند نگاهم کرد لبخندش باعث شد آرامش به مفهوم واقعی به وجودم تزریق بشه _سلام صبح آبجی کوچیکه بخیر... تا ساعت نه کارم رو تموم می‌کنم و میام دنبالت پس حاضر باش که معطل نمونم... یه ساعته باید برگردم سرکارم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) به تایید حرفش سر تکون دادم _چشم ساعت نه حاضرم... زینب پشت سرشون در رو بست و به طرفم اومد... سلام عزیزم صبحت بخیر تا دست و روت رو بشوری صبحونه رو آماده کردم به سفره‌ی صبحونه‌ای که از قبل روی زمین پهن شده اشاره کردم _دستت درد نکنه زحمت نکش... چیز دیگه نیاریا... از همینا می‌خورم بعد از جمع کردن سفره وقتی مشغول شستن ظرفهای صبحونه شدم صدام کرد _نهال جان یه چیزی میخوام بهت بگم ولی می‌ترسم مثل دیشب ناراحت بشی... نمیتونمم نگم... می‌ترسم بی‌خبر بری خونه‌تون شوکه بشی... نگران نگاهش کردم _چیزی شده؟ _الان که نه‌... قول بده تا حرفام تموم نشده میون حرفم نپری... یمدته اعصابم خیلی ضعیف شده یکم تندی کنی حرفام یادم می‌ره _باشه قول می‌دم فقط بگو تروخدا سری تکون داد و با اشاره به بیرون از آشپزخونه گفت بیا بریم بشینیم تا برات بگم فورا دستام رو اب کشیدم و شیر آب رو بستم همزمان که روی مبل می‌نشستم لب زدم _بفرما نشستم 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۵۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) با کمی‌اِن و مِن شروع کرد به حرف زدن اون حرف می‌زد و من هر لحظه بیشتر از قبل دلم می‌لرزید _از وقتی تو رفتی حال مامان و بابات بد شد... مامانت اونقدر به خاطر بابات سعی می‌کرد به خودش مسلط باشه و رفتن تو رو خیلی عادی جلوه بده که به دروغ خودش رو خونسرد نشون می‌داد... به دروغ هرروز می‌گفت با تو حرف زده و حالت خوبه... می‌گفت به خاطر حال بد اون و داداشت تصمیم گرفتید بدون جشن عروسی با نیما برید سر خونه و زندگیتون... یه مدت بابات خیلی سراغت رو می‌گرفت و ماهم هر بار بیماری نریمان رو وسط می‌کشیدیم و سرش رو گرم داداصت می‌کردیم که حتی شده برای چند ساعت تو رو فراموش کنه... مامانت به آقا کاوه و اقا جواد سپرد هرطور شده تو و نیما رو پیدا کنند و بیارن پیش بابات... کلافه دستام رو تکون دادم _خب اینارو که داداشمم گفته، اصل حرفتو بزن زینب به خدا قلبم داده میاد تو دهنم با تکون سر آب دهنش رو به سختی قورت داد _باشه... باشه... مامانت از وقتی اون اتفاق برای بابات افتاد و به رحمت خدا رفت دچار شوک شده نمیتونه پاهاش رو تکون بده و ویلچر نشین شده... اشکهای پشت پلکم بی‌مهابا شروع به باریدن کردند میان گریه و خنده لب زدم _تو که منو کشتی... فکر کردم ... فکر کردم مامانمم ... زبونم لال مامانمم مثل... بقیه‌ی حرفم رو خوردم و ادامه ندادم... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۶۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) درسته ویلچر نشین شدن مامانم خبر خوبی برام نبود... مامانم سالم سالم بود گاهی فشار خون و تپش قلبش داشت... هسچ وقت فکر نمی‌کردم تو این سن توانایی پاهاش رو از دست بده... و من مقصر همه‌ی این اتفافات بودم... سعی کردم به خودم مسلط بشم... کمی که گریه کردم چند نفس عمیق کشیدم تا گریه‌م رو مهار کنم اما انگار تازه به عمق ماجرا پی بردم مامانم ویلچر نشین شده بود...مامانم عادت نداشت به کسی زحمت بده‌... همیشه یادمه یکی از دعاهاش این بود که خدایا هیچ بنده‌ایت رو محتاج دیگری نکن... و حالا در طول این مدت صددرصد محتاج نسرین و نیلوفر بوده... روبه زینب گفتم _بمیرم براش... چقدر اذیتش کردم... ازین به بعد خودم پیشش می‌مونم... اونقدر بهش می‌رسم تا از شوک در بیاد و قدرت پاهاش برگرده... اگرم بر نگشت فدای سرش خودم بهش خدمت می‌کنم ... سری تکون داد... طرز نگاهش نشون میده هنوز حرف مهمش رو بهم نزده... دستی به صورتم کشیدم و با لبه‌ی آستین اشکم رو پاک کردم بلند شد و دستمال کاغذی رو روبروم گرفت _هنوز چیز مهمی مونده که بهم بگی؟ د و دوباره سر تکون داد چند نفس عمیق کشیدم و به آرومی لب زدم _بابام رفته... مامانم ولچر نشین شده دیگه چه خبر بد دیگه‌ای مونده که بگی؟ 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨