eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.8هزار دنبال‌کننده
778 عکس
412 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۱۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _ولی از من به تو نصیحت دروغ گفتن رو بذار کنار، مگه میشه با یه خطا و گناه مسیر زندگی رو هموار کرد؟ پس دروع نگو که آخر عاقبت خوشی نداره ، _چرا نداره؟ پس اینی که الان من خونه خودمونم یعنی چی؟ عاقبتم خوش شد دیگه وگرنه باید می‌رفتم خونه خاله‌ش ور دل مامان جونش و اون مرسده‌ی نکبت... من نسبت به هردوشون ویار دارم. _چی بگم والا خودت بهتر می دونی. _آره می‌گفتم تا اینو به نیما گفتم اخماش رو تو هم کرد و گفت خیلی خب فعلا بمون اما بچه که دنیا اومد به مامانم و سینا می‌گم بیان دنبالت. هرچند منم دویت ندارم منت خونواده‌ی تو روسرم باشه ولی فعلا چاره‌ای ندارم. _عه سینا بیرونه؟ چطور اون زندان نیفتاده؟ _چه میدونم اونقدر اون مارمولک بود لابد می‌دونسته چکار کنه گناهی گردنش نیفته... نیما بی‌عرضه بود تا باباش بود ساپورتش می‌کرد از وقتی فهمیده می‌خوان باباشو اعدام کنند اینم خودشو باخته،البته فقط وقتی به من می‌رسه میخواد وانمود کنه هنوزم همون نیمای قبلیه و یال و کوپالش سر جاشه... اما من که می‌دونم این نیما دیگه نیمای قبلی نیست و نمی‌شه روش حساب کرد و فقط اولدورم پولدورم داره. 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🍃🌹🍃 🎥 رهبر انقلاب: امروز از داخل هم به ما انتقاد می‌کنند که ما با دنیا قهریم 🔹این غلط است. ما امروز با مجموعه‌هایی کار می‌کنیم که بیش از نصف مردم دنیا در آن زندگی ‌می‌کنیم. 🔹اگر منظورشان این است که ما با نظم نوین جهانی مخالفیم بله این درست است. ـــــــــــــــــــ 🎥 رهبر انقلاب: امروز به برکت ایستادگی ملت ایران جرئت حمله به مرزهای ایران را ندارند و جور دیگری در حال عناد هستند. 🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۱۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _با خودت روراست باش دختر، تو یا نیما رو میخوای یا دیگه نمی‌خوای. اگه می‌خوای باید با همه‌ی خوب و بدش کنار بیای و تلاش کنی زندگیت رو بسازی،تو دیگه تنها نیستی یه بچه‌ تو راهی داری که وقتی دنیا بیاد به پدرش احتیاج داره... نیما هم که قرار نیست همیشه اینجوری بمونه شاید متنبه شده باشه و بخواد جبران کنه... بهش این فرصت رو بده. وقتی برگرده از اول شروع می‌کنه و زندگیتونو می‌سازه _با کدوم سرمایه؟ _مگه همه‌ی آدما برای شروع دوباره همیشه سرمایه داشتن؟ سرمایه‌ی بعضی آدما تلاش و همت خودشونه و بدن سالمشونه. شوهر تو شکر خدا دومی رو که داره اولی رو هم با امید دادنهای تو توی وجودش پرورش میده و وقتی آزاد شد همه کار برات می‌کنه... بعدم همه‌ی ابعاد زندگی که مادیات نیست که تو فقط اون جنبه‌ش رو در نظر می‌گیری. _چی بگم ... من که چشمم آب نمی‌خوره _توکلت به خدا باشه نهال جان دستم خیلی خسته شد باید گوشی رو بذارم کنار. _شرمنده عزیزم برو استراحت کن از هم خداحافظی کردیم و به داخل خونه برگشتم. توی هفت ما بودم و هنوز دو سه ماهی تا زایمانم مونده بود ... دیگه شمارش روزها از دستم خارج شده بود چی فکر می‌کردم و چی شد کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۱۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) روزها از پس هم عبور می‌کردند و من روز به روز به تولد پسر کوچولوم نزدیکتر می‌شدم... وقتی که ازدواج کردم فکر میکردم بچه‌م رو در بهترین بیمارستانهای تهران و شایدم اروپا به دنیا میارم اما حالا تنها دغدغه‌م این بود که بخاطر نداشتن دفترچه بیمه و عدم پذیرشم در بیمارستانهای دولتی چکار باید کنم؟ هزینه‌ی بیمارستانم رو کی باید تقبل می‌کرد؟ چند روزی بود که نسرین سرفه‌های مکرر داشت و بعد از کلی آزمایش و عکس‌برداری هنوز تشخیصی داده نشده بود که سرفه‌هاش به خاطر چیه،وامروز برای نمونه برداری از ریه‌هاش با داداش و زنداداش به بیمارستان رفته بود. نیلوفر هم که چند روزه بچه‌ش دنیا اومده و مشغول اونه. اگه بخواد هم نمی‌تونه از خونه خارج بشه . عمه‌ی بنده‌ی خدا هم که امروز درگیر مراسم چهلم مادر شوهرشه و یه چند ساعتی نمیتونه بیاد و امروز برای اولین باره که با مامان توی خونه تنهام ... نمیدونم چرا یساعتی هست که دل و کمرم درد می‌کنه، یه درد عجیب غریبیه که سراغم اومده. میگیره و ول می‌کنه گاهی چنان تیر می‌کشخ که نفسم بند میاد. اما به خاطر اینکه مامان رو نترسونم جیکم در نمیاد تعداد دفعاتی که درد سراغم میاد بیشتر شده بود و میزان دردها تحمل ناپذیر شماره‌ی نسرین و نریمان و زینب رو گرفتم اما هیچ کدوم جوابم رو ندادند. عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود این بار که دردم گرفت نتونستم تحملش کنم و نا خواسته جیغی کشیدم... وقتی درد رهام کرد شماره‌ی عمه رو گرفتم اونم جوابم رو نداد. خدای من باید چکار کنم؟ درسته شنیدم این مدل دردی که دارم مال وقت زایمانه ،،، 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۱۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اما هنوز چند هفته مونده تا اون موقع پس ربطی به اون نداره. شایدم سردیم کرده بهتره برم یه آبجوش نبات برای خودم درست کنم همین که تصمیم گرفتم از جا بلند بشم درد بدی تو کمرم پیچید و باعث شد جیغی بلندتر از قبلی بکشم. لحظه‌ای بعد دردم فروکش کرد چشمام رو که باز کردم با مامان که نگاهم می‌کرد چشم تو چشم شدم. از نگاه سردش قلبم یخ زد . کمی توی همون حالت موندم و وقتی بلند شدم که به آشپزخونه برم دوباره درد به سراغم اومد و اینبار جیغم به آسمون رفت و نتونستم روی پاهام بایستم و قبل از اینکه دستم رو روی دیوار تکیه کنم نقش بر زمین شدم اینبار دیگه درد رهام نمی‌کرد و جیغهای ممتدی که هیچ کنترلی روشون نداشتم هرلحظه بلند‌تر می شد... نمیدونم چند دقیقه و ثانیه طول کشید که دوباره درد فروکش کرد میدونستم جیغهای بدی کشیدم نگران به مامان نگاه کردم اینبار نگرانم بود و تلاش میکرد کاری کنه یا چیزی بگه تا خواستم بهش بفهمونم چیزیم نیست دوباره درد به سراغم اومد به گمونم بچه داشت به دنیا میومد احساسم داشت این رو بهم می‌گفت ترسیده اطرافم رو نگاه کردم گوشی ازم خیلی فاصله داشت، به سختی خودم رو روی زمین کشوندم تا بهش رسیدم اونقدر وحشت کرده بودم که شماره اورژانس رو هم فراموش کرده بودم پس از کمی فکر کردن بالاخره شماره ش یادم اومد با شنیدن صدای پشت خط جواب دادم با نفس‌های بریده لب زدم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۲۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _من... حالم... خوب... نیست... فکر کنم... داره بچه‌م... دنیا میاد... دیگه نتونستم ادامه بدم بخاطر درد شدیدی که تحنل می‌کردم بدنم به لرزش افتاده بود و صدام می‌لرزید نتونستم صدای گریه‌ رو کنترل کنم و مابین جیغ و فریادم گریه هم می‌کردم... کمی بعد که درد آروم شد صدای خانم پشت خط رو ‌می‌شنیدم که ادرس رو ازم می‌خواست. خدای من ... با اینکه آدرس پستی اینجا رو قبلا از نسرین شنیدم اما الان نمیدونم چی باید بگم...همه چی رو فراموش کردم... نفسم به شماره افتاده بود و صدام بالا نمیومد... نمیدونم تونستم آدرس رو بگم یا نه گوشی رو روی زمین رها کردم. مرگ رو جلوی چشمام می‌دیدم چون از درد نفسم بالا نمیومد‌ و این بار بدون در نظر گرفتن حال و روز مامان و شرایطی که داره چشمهام رو بستم و از درد جیغ می‌کشیدم... این درد طاقت فرسا قطعا بخاطر زایمانم بود... تنها فکری که در ذهنم خطور کرد این بود این بچه داره زودتر از موعدی که دکتر گفته دنیا میاد، خودم‌رو باخته بودم... اشک پهنای صورتم رو خیس کرده بود و خیسی عرق باعث شده بود موهایی که دور گردن و صورتم ریخته به صورتم بچسبه. خدای من کسی اینجا نیست که کمکم کنه... همه بیرونند مامان هم که اصلا نمی‌شه روش حساب کرد. آدرس درستی هم که نتونستم به آورژانس بدم... من محکوم بودم به مردن... منی که عرضه‌ی دنیا آوردن سومین بچه‌ای که خدا بهم داده بود رو نداشتم همون بهتر که می‌مردم. از ترس مرگ دیگه نتونستم چشمام رو باز کنم. مرگ رو هر لحظه به خودم نزدیکتر می‌دیدم... و این بار جیغم بلندتر از دفعات قبل بود طوری که حس کردم تیزی‌ صدام تارهای صوتی‌م رو از جا کند... یه لحظه احساس سبکی خاصی کردم...شاید هم مرده بودم و این روحم بود که از بدنم خارج می‌شد 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۲۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) از ترس اینکه دارم می‌میرم مدام خدا رو فریاد می‌زدم اما صدایی از گلوم خارج نمی‌شد... کمی که گذشت با حس درد وحشتناکی در کمرم چشم باز کردم نمیدونم چقدر بی‌هوش شده بودم به سختی سرم رو گردوندم و به ساعت روی دیوار نگاه کردم شاید حتی پنج دقیقه هم هنوز نگذشته... نکنه خوابم برده بود ... آخه تو ای اوضاع و احوال و با این میژان از دردی که من داشتم؟ برای خودمم سوالی بود که اون لحظه بواسطه‌ی حال بد و دردهای شدید و وحشتناکی که متحمل می‌شدم کمترین اهمیت رو داشت ، نفسهای بریده‌ای که باعث می‌شد حسابی کمبود اکسیژن رو احساس کنم به دردم اضافه می‌شد. از بین دندونهای به هم چفت شده دوباره جیغ کشیدم و همون لحظه نگاه غمبارم به نگاه مضطرب و نگران مامان برخورد کرد که تلاش میکرد چیزی بگه و از جاش بلند شه بمیرم براش... اصلا حواسم بهش نبود... خداروشکر که من رو نمیشناسه وگرنه کدوم مادریه که جون دادن بچه ش زو ببینه و حالش بد نشه... صداهای ناهنجاری از گلوش خارج میشد که ترسم رو بیشتر از قبل افزایش می.داد...بین گریه و جیغ و فریادهام نگران حال مامان هم بودم حتی گاهی بین جیغهام التماسش می‌کردم اونطوری خودش رو تکون نده چدن امکان داشت با صورت روی زمین بیفته شرایط سختی که هر دو به کمک هم نیاز داشتیم ولی کاری ازمون بر نمیومد و یه لحظه شد اون چیزی که ازش می‌ترسیدم... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۲۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) مامان با صورت از ارتفاع روی ویلچر به روی زمین پهن شد و همراه با جیغ بعدی چشمام رو بستم که همزمان شد با باز شدن در از شدت دردی که توی شکم و پهلوم امانم رو بریده بود و اتفاقی که برای مامان افتاد باعث شد دیگه چشمام از هم باز نشه... یعنی قدرت باز شدنش رو نداشتم. وقتی به هوش اومدم که توی بیمارستان بودم که یه ملافه‌ی سفید روم کشیده بودند اول از همه خم شدم تا با دست شکمم رو لمس کنم تا از حال بچه مطلع بشم . اولین واکنشم این بود که بخاطر درد جیغ خفه‌ای بکشم‌‌‌... نوع این درد متفاوت با دردی هست که قبل از بیهوشی داشتم ریز ریز گریه می‌کردم نکنه این بچه‌‌ هم مرد؟ هنوز جند هفته تا دنیا اومدنش وقت لازم بود... شروع کردم به جیغ کشیدن... با صدایی که به زور از ته گلوم خارج میشد پرستار رو صدا می‌زدم _کسی اینجا نیست؟ پرستار... پرستار... توروخدا بگین بچم چی شد؟ در همون اثنا که بخاطر جیغ کشیدنها درد بدتری بهم وارد شد یاد مامان افتادم یاداوری لحظه‌ای که روی زمین افتاد بیشتر از قبل باعث شد که احساس عجز کنم... نکنه بلایی سرش اومده باشه. با وارد شدن شخصی چشمم رو باز کردم پرستار جوونی جلو اومد _چه خبرته؟ بیمارستانو گذاشتی رو سرت درد داری؟ تا خواستم جواب بدم آمپولی که دستش بود رو داخل سرم بالای سرم تزریق کرد. 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۲۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بخاطر جیغهایی که کشیدم درد بدی به سراغم اومده... احساس سوزش بدی داشتم _بچم چی شده؟ زنده‌ست؟ _اگه اینهمه جیغ نزنی آره، خوبه، الان هم توی دستگاهه و باید مدتی اونجا بمونه. و همون لحظه به طرف در رفت شوکزده هنوز نگاهش می‌کردم وقتی از در خارج می‌شد دوباره به شکمم نگاه کردم پس بچه‌م دنیا اومده؟ همون اول متوجه نشدم که از حجم روی شکمم کم شده؟ حالا که مطمئم بچه به دنیا اومده به خودم اومدم برای همینه که نوع دردم با قبل زایمان فرق کرده... حس ترس و نگرانی باعث شد احساس کنم فضای اتاق خالی از مولکولهای اکسیژنه... با نگرانی چند نفس عمیق کشیدم تا حس خواب آلودگی که به سراغم اومده رو پس بزنم‌‌‌... هنوز تو شوکم نباید بخوابم... باید بفهمم بچه‌م در چه حاله؟ چرا پرستار پیشم نموند تا سئوالتم رو جواب بده؟ اولین چیزی که در ذهنم مرور شد بچه‌م به دنیا اومده و الان زنده‌ست... چطور ممکنه؟ آخه چند هفته زودتر به دنیا اومده... فکری به ذهنم خطور کرد شنیده بودم بچه‌هایی که زودتر از موعد به دنیا میان رو توی دستگاه مخصوصی نگهداری میکنند تا شرایط زندگی کردن در فضای بیرون رو بدست بیارن. و این پرستار هم دقیقا همین رو گفت فکر دیگه‌ای ذهنم رو مشغول کرد، برای همین فوری گردنم رو به سمت چپ چرخوندم نگاهم روی دو تخت خالی از بیمار ثابت موند فورا سرم رو به طرف راست چرخوندم یه تخت بیشتر نبود که اون هم خالیست. پس پرستار با خود من بود... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۲۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) هنوز نمی‌دونم چندساعته که توی این اتاقم صبرم سر اومد دوباره پرستار رو صدا زدم ممتها این بار با صدای کنترل شده _پرستار... پرستار آخه اینجا دیگه کجاست که من رو ِآوردن... اگه الان نیما توی زندان نبود من رو به یه بیمارستان خصوصی درست و حسابی برده بود لحظاتی بعد در اتاق باز شد و تخت کوچک چرخ داری رو که یک نفر هل میداد وارد شد و پشت سرش همون پرستار. تخت نوزاد رو هل داد و کنار تختم گذاشت. بچه رو از توش بلند کرد و درست توی بغلم قرار داد و همزمان گفت _بفرمایید اینم پسر کوچولوت خدای من اونقدر کوچیکه که توی بغلم محو شد با استرس و صدای بلند گفتم _نه... تروخدا برش دار فورا کاری که گفته بودم انجام داد و بچه رو بغل گرفت _چی شد؟ بچه‌‌ی خودته عاجرانه لب زدم _این خیلی کوچیکه میترسم بندازمش _من حواسم هست یکم باید بهش شیر بدی فعلا حالش خوبه... از دیروز توی دستگاه بود ... دکتر گفت مدتی بیرون باشه اگه سطح اکسیژن خونش تغییری نکرد یعنی نیاز به دستگاه نداره. _دیروز؟ یعنی یه روز گذشته؟ پس چرا من متوجه نشدم... _نمیدونم دیروز شیفت من نبود که آوردنت ولی تو گزارش پرونده‌ت اومده که توی آمبولانس بچه‌ت به دنیا اومده ... و چون هفت ماهت کامل شده خداروشکر مشکلی برای بچه‌ پیش نیومده اما پزشک اطفال برای اطمینان بیشتر گفت فعلا توی دستگاه بمونه. لبخند خوشحالیم هر لحظه عمیق‌تر می‌شد کمکم کرد کمی بهش شیر بدم وچه کار سخت و طاقت فرسایی بود همون یه ربع کلی خسته‌م کرد 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۲۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) محو تماشای صورت چون ماهش بودم الهی قربونش برم چقدر شبیه دایی نریمانش شده یاد نیما که افتادم یه لحظه خندم گرفت... _الهی قربون صورت قشنگت بشم مامان جان... وای که اگه بابات تو رو ببینه از حسادت می‌ترکه ... بقدری خسته شدم که بچه رو کنارم روی تخت قرار دادم... با خودم گفتم مامان بودن چقدر سخته و همینجا بود که تازه یاد مامان افتادم. دلم خیلی گرفت، همیشه دوست داشتم در چنین لحظه‌ای مامان و نیما کنارم باشن سرم رو بالا گرفتم و صورتم رو بالا آوردم _ببخشید شما می‌دونی کی من رو آورد بیمارستان؟ سری به علامت نه تکون داد _اینکه دیروز کی آورده تورو، چیزی نمیدونم ... اما از وقتی شیفتم رو تحویل گرفتم یه خانم جوون که گفت خواهرته ازم خواست تا حواسم بهت بده... گویا مادرت، یهو انگار که تازه یادش اومده باشه نباید چیزی در مورد مامان بگه حرفش رو قطع کرد و نگاهش رو سردرگم به اطراف چرخوند. _چیزه... گفت فعلا نمیتونه پیشت باشه و ازت مراقبت کنه برای همین از من خواست میون حرفش پریدم و با بغض پرسیدم _تروخدا راستشو بگو... من خودم می‌دونم مامانم حالش خوب نبود... یهو فکری به ذهنم رسید و با خودم حتما هرکی من رو آورده بیمارستان مامان رو هم آورده پس ادامه دادم _من خودم می‌دونم مامانمم آوردن این بیمارستان، اصلا جلوی خودم حالش بد شد و روی زمین افتاد کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۲۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نفس راحتی کشید و با کمی تردید گفت _آره خواهرتم گفت که مامانت توی آی‌سی‌یو بستریه و از دیشب همگی یا جویای احوال تو بودند یا مادرت... برای همین الان همگی اونقدر خسته اند که نمیتونند ازت پرستاری کنند. اسم آی‌سی‌یو ترس به دلم انداخت. طفلکی مامان یعنی چه بلایی سرش اومده؟ همین سوال رو از پرستار پرسیدم بدون اینکه نگاهم کنه بچه رو از کنارم برداشت _خب بسه دیگه باید پسرت رو ببرم بذارم تو دستگاه. _تروخدا اگه می‌تونی از مامانم خبری به دست بیاری این کارو بکن یا از خونوادم. _خیلی خب اگه تونستم حتما. همینکه از در خارج شد یاد موبایل افتادم ای بابا چرا حواسم نبود... میتونستم ازش بخوام موبایلش رو بهم قرض بده تا به یکی زنگ بزنم... مثلا یکی از خواهرام یا برادرم، تا حال مامان رو بپرسم. دلشوره‌ی عجیبی به دلم افتاده و حالم رو بدتر کرده، نمی‌دونم از خستگی بود یا تاثیر سرمی که به دستم وصل بود خیلی خوابم گرفت چشمم رو روی هم گذاشتم چرا اصلا یادم نبود. وای که پسرم رو برد دلمم همراهش رفت. چه مهری به دلم افتاده ازش... خدایا دلم براش ضعف رفت همیشه عاشق اسم پویا بودم همون یه باری که توی زندان به ملاقات نیما رفته بودم وقتی بهش گفتم میخوام اسم پسرم رو پویا یا پوریا بذارم گفت هرچی دوست داری بذار... هنوز بین اون دو اسم مردد بودم گاهی زمزمه می‌کردم پوریا و گاهی پویا با اینکه پلکم روی هم بود و حسابی خوابم میومد اما نتونستم حتی برای لحظهکای بخوابم... آروم چشمم رو باز کردم و نگاهم رو به در دوختم هرقدر که انتظار کشیدم تا پرستار از راه برسه و خبری از اون بیرون برام بیاره بی‌فایده بود. 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨