eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.5هزار دنبال‌کننده
777 عکس
403 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۰۰۶ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دوباره پوریا بیدار شده بود و گریه‌هاش داشت دیوونه‌مم می‌کرد. نگاهم به سمت در اتاق رفت عجب پدری... یعنی حال بچه‌ش رو نمیفهمه؟ ناچارا حدود یک ششم از قرص استامینوفن رو توی یه قاشق آب حل کردم و بخوردش دادم اما نصفش رو بالا آورد. بعد از یه ساعت نِق زدن کم‌کم خوابش برد به سرم زد که از فرصت استفاده کنم و تنهایی به داروخونه برم . اما داروخونه‌ی شبانه‌روزی خیلی از خونه فاصله داره و این وقت شب معلوم نیست توی این سرما و تاریکی چه بلایی به سرم بیاد. ناچار تا صبح بالای سرش نشستم بچه‌م تا صبح راحت نخوابید . دم دمای صبح حالش بدتر شده بود. تا هوا کمی روشن شد سریع آماده شدم مبلغ مساعده‌ای که دو روز پیش از سرپرست کارگاه برای خرید لباس گرم برای خودمو پوریا گرفته بودم رو برداشتم و داخل کیف گذاشتم. لباس تن بچه کردم و پتوش رو دورش پیچیدم. دویدم بیرون تنش داغ داغ بود اونقدر تبش بالا بود که هُرم نفسهای داغش وقتی به صورتم می‌خورد داغیش رو حس می‌کردم. نزدیکیِ درمانگاهِ شبانه‌روزی نگاهی به صورتش کردم حالت چهره‌ش من رو ترسوند. به دو داخل رفتم داد میزدم و دکتر رو صدا می‌زدم و کمک می‌خواستم. خانمی با لباس سفید به سمتم دوید _ مریض بدحال داری؟ _تبش خیلی بالاس وقتی بچه رو بغلم دید دکتر رو صدا کرد _ مورد اورژانسی داریم. بچه رو ازم گرفت و به اتاقی وارد شد و روی تخت خوابوند با ناراحتی و تشر گفت چرا دیر آوردیش دکتر ؟ دوباره که به پودیا نگاه می‌کرد فریاد زد دکتر بدو بچه تشنج کرده. یه دکتر و یه پرستار دیگه توی اتاق اومدند و من رو بیرون کردند. من هم مثل ابر بهار گریه می‌کردم. صدای دو تا پرستارها رو می‌شنیدم که با دلسوزی در مورد بچه‌م حرف می‌زدند معلوم بود در تکاپو هستند و دارن کاری براش انجام می‌دن اونقدر فشار عصبی روم زیاد بود که همونجا پشت در افتادم چشام بسته بود صدای باز شدن در و بعدم صدای پرستار و حرفایی که مربوط به پوریا بود و کارهایی که باید براش انجام می‌دادند به گوشم رسید. چشمم رو که باز کردم تو یکی از اتاقهای درمونگاه بودم و سرم بهم وصل بود. پاشدم سرم رو از دستم کشیدم و به سختی بلند شدم و به سمت اتاقی که پوریا توش بود راه افتادم 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۰۰۷ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) پرستاری بالای سرش بود تا من رو دید به سمتم اومد _ چرا از جات بلند شدی؟بچه‌ت حالش بهتره، هینی کشید _چرا سرمتو خودت کشیدی لابد رگتو پاره کردی ببین آستینت خونی شده ... صبر کن زخمت رو چسب بزنم. هیچی برام مهم نبود فقط دلم می‌خواست از سلامت پوریا مطمئن بشم . وقتی دست به سرو صورتش کشیدم و نفس های منظمش رو دیدم خیالم راحت شد کنارش روی تخت نشستم. پرستار با چسب و پنبه پیشم اومد تازه متوجه خیسی آستینم شدم. خون روی دستم رو پاک کرد و چسب رو روی زخم گذاشت. _ چرا بچه رو اینقدر دیر رسوندیش اینجا؟ دکتر گفت اگه پنج دقیقه دیرتر می‌رسوندیش تشنج شدید می‌شد و مغزش آسیب جدی می‌دید ممکن بود حتی از دست بدیش. اشکام رو پاک کردم _ فقط خدا می‌دونه دیشب چی کشیدم. هزینه ی درمانمون چقدر میشه؟ _ باید بری پذیرش. می‌خوای صبر کن من میرم برات می‌پرسم. دفترچه همراهت هست؟ بیمه نیستیم کمی نگاهم کرد و رفت. وقتی برگشت پولهای داخل کیفم رو می‌شمردم که گفت دکتری که بالا سر بچه‌ت بود نیمساعت پیش شیفتش تموم شده و رفته. سفارش کرده هزینه‌ی درمانت رو ازت نگیریم ظاهرا خودش پرداخت کرده. از حرفی که شنیدم خیلی خجالت زده شدم ببین از کجا به کجا رسیدم... نمی‌دونم اشکی که از چشمام سرازیر شد بخاطر حرفی بود که شنیدم و اشک شوقه یا از روی ناچاری و شرم تنها حرفی که به زبونم میومد _ خدا خیرش بده . پرستار با لبخند نگاهم کرد _ مادرش یک ماه پیش فوت شده. گفته براش یه فاتحه بخونی. با گریه گفتم خدا مادر همچین آدمی رو همنشین حضرت زهرا توی بهترین جای بهشت کنه. _ یساعت دیگه صبر کن اگه شرایط بچه نوسان نداشت می‌تونی ببریش. داروهاشم دکتر تهیه کرده اوناهاش. روی میز بغل تخت گذاشتم. دستورش رو روش نوشتند به‌موقع بهش بده و بیشتر مراقبش باش. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۰۰۸ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) از اون روز به بعد پوریای کوچولوی من زود به زود مریض می‌شد، با کوچکترین سرماخوردگی تب‌های شدید می‌کرد و طول می‌کشید تا کاملا خوب بشه... وهربار که بخاطر وضعیت بد بیماریش مجبور می‌شدم پیش دکتر ببرم چند ماه پیش نرگس یه خیر برام پیدا کرده بود تا بتونم مخارج ترک اعتیاد نیما رو تامین کنم، اما نیما زیر بار ترک نرفت بیچاره داداش خیلی تلاش کرد نیما رو بعد از آزادی راصی کنه که به سمنان بیاد اما اون قبول نکرد منم پام رو کردم تو یه کفش و گفتم میتونم نیمارو سربه راه کنم داداشمم این خونه رو با هزار بدبختی برامون پیدا کرده بود و من مجبور بودم با همه ی بی کسیم تنهاتر از گذشته توی این شهر غریب دور از خوانواده‌م با یه بچه‌ی مریض روزگارم رو بگذرونم. یاد مشاورم و حرفاش افتادم، در دل برای چندمین بار نفرینش کردم _خدا لعنتش کنه . اون با حرفای مسخره‌ش باعث شد نور امید به دلم بتابه و فکر کنم میتونم نیما رو درست کنم... البته مامان و نریمان هم همین نظر رو داشتند اما استاد مسلمی اونقدر با صلابت پای حرفش بود که فکر می‌کردم حرفاش قراره توی زندگیم معجزه کنه. این روزگار از همون اول هم با من سر ناسازگاری داشت... با صدای زنگ گوشیم از خاطرات ماههای اخیر بیرون اومدم مامان بود کمی باهاش صحبت کردم و مثل همیشه با دروغ از حال خوب خودم و پوریا براش گفتم، تلفن رو که قطع کردم تازه یاد نرگس افتادم بنده خدا در همه حال کمک حالم بود اونوقت من به همین راحتی دست به سرش کرده بودم... دستی به صورت پوریا کشیدم خدارو شکر تبش پایین اومده... می‌دونستم مرد یخی من فعلا به خونه برنمی‌گرده، پس با خیال راحت داروهای پوریا رو داخل مشما چیدم پتوش رو هم دورش پیچیدم و بغلش کردم تا به خونه‌ی نرگس برم نرگس مثل یه فرشته ی مهربون همیشه مراقبم بود. از خواهرام بهم نزدیکتر و مهربونتر بود. خدا خیرش بده اگه اون و مهربونیاش نبود طی همین چند ماه خیلی زودتر از اینها دق کرده بودم. 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۰۰۹ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) با تعارفش وارد خونه‌ش شدم، حین نشستن با شرمندگی به صورت مهربون و خندونش نگاه کردم _راستی نرگس جان امروز کارم داشتی؟ یبار صبح زنگ زدی و پیام دادی بهم، یبارم که دم در صدام کردی شرمنده‌ت شدم،آخه امروز پوریا دوباره مریض شده بود خونه خواب بود رفتم براش دارو گرفتم، برای همین عجله داشتم تا زودتر داروهاش رو بدم. پتوی کوچکی که برای پوریا آورده بود رو روش کشید و مرتب کرد و کمی هم مثل یه خاله‌ی مهربون قربون صدقه‌ رفت _خداروشکر که الان بهتره... می‌خواستم باهات صحبت کنم خوشبختانه بحثش هم پیش اومد ببین نهال جان تو خانوم دل پاک و با ایمانی هستی.. از این تعریفش خنده‌م گرفت. خنده‌م رو که دید پرسید _حرف نابجایی می‌زنم؟ من فکر می‌کنم سختی‌ها و مشکلاتِ زندگیت تورو از عقایدت دور کرده وگرنه دلت از من‌ و اطرافیان من پاکتره و بیشتر از امثال من نور ایمان توش موج می‌زنه. خونه‌ای که توش نماز خونده بشه خدا خیر و برکت مادی و معنویش رو به زندگی صاحبش سرازیر می‌کنه ببین... با توجه به شناختی که برادرت و همسرش دارم و این مدتی که تونستم خودت رو بشناسم و چیزایی که ازت شنیدم و همه‌ی چالشها و اتفاقات زندگیت فقط یه برداشت می‌تونم داشته باشم. خدا یه چیزی در تو دیده که مدام در حال امتحان کردنت بوده. البته امتحان رو بعضی وقتا ما جواب هاش رو بلدیم اما نمی‌دونیم که چطور باید جواب بدیم. درست مثل تو شاید جواب همه‌ش رو بلد بودی اما نحوه ی پاسخگویی و حل کردنشون رو نمی‌دونستی . حسینه‌ی سر چهار راه، روزهای دوشنبه و چهارشنبه ساعت دو تا چهار از یه خانم مشاور مذهبی که هم تحصیلات دانشگاهی داره هم حوزوی دعوت کرده قبلا هم ایشون همونجا کلاس داشتند.... خودمم رفتم،کلاس پربار و آموزنده‌ی خوبی داره. یاد مشاورم و استاد نسرین افتادم، با اکراه سر بالا دادم قبلا هم برات گفتم یکی از همین استادهایی که می‌گی به تورم خورده که زندگیم الان رو هواست. وقتی نیما از زندان آزاد شد هنوز مردد بودم که می‌تونم باهاش زندگی کنم یا نه و همین مشاور و استادم با امیدهای واهی و آموزشهای مسخره‌ش من رو بیخودی امیدوار کرد که می‌تونم نیما رو تغییر بدم اما خودت که الان وضعیت زندگیم رو می‌بینی ... من نمی‌دونم مشاور قبلیت دقیقا چه دستوراتی بهت داده اما چند تا موردش رو که بهم گفته بودی اتفاقا دستورات خوبی بود منتها تو چون بلد نیستی فکر می‌کنی کارای سختیه... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۰۱۰ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 ۱۰۱۱ به قلم (ز_ک) من به آموزشهای این استاد ایمان دارم. خودم بدیهای شوهرت رو دیدم اما رفتارهای اشتباه تورو هم می‌بینم...اگه طبق دستورات این خانم مشاور پیش بری اطمینان دارم تا یکسال دیگه زندگیت کلی تغییر کرده من از ایشون و مسئول فرهنگی حسینیه خواهش کردم بخاطر اشخاصی مثل تو که شاغل هستید ساعات شروع جلسه رو بندازند عصر مثلا ساعت چهار تا شش که بتونید شرکت کنید. دوست دارم روی من رو زمین نزنی و چند جلسه رو باهم بریم . اول با شیوه ی آموزشی ایشون آشنا شو بعد هم یه جلسه برای مشاوره ازشون وقت میگیریم برات. سهم و لیاقت تو از زندگی خوشبختیه عزیزم. من می‌خوام کمکت کنم زندگیت رو از اول بنا کنی و یه تنه بسازی... بدون که می‌تونی... باشه ای گفتم اما توی دلم گفتم دلت خوشه... نیما و زندگی من با هیچ چیزی درست نمیشه. اما بخاطر مهربونیش دلم نیومد ناامیدش کنم سر چرخوندم و خونه‌‌ش رو که همیشه یه حس و حال خاصی برام داشت رو از نظر گذروندم اونجا یه آرامش ناب داشت. این آرامش انگار از همه‌ی نقاط خونه‌شون ساطع می‌شد. خونه‌شون گرمیِ دل‌انگیزی داره. نرگس آخرش نگفتی راز آرامش خونه‌تون چیه؟ خونه‌تون حس و حالی شبیه مسجد و امامزاده‌ها داره... ادم احساس امنیت و نزدیکی به خدا میکنه مثل همیشه خندید و گفت اوووو تو هم که همیشه اغراق میکنی، چه خبره بابا کی میره این همه راهو.. نه به خدا راست می‌گم. این حس آرامش ناب رو هیچ‌وقت تو خونه‌ی پدرشوهرم و اطرافیانش دریافت نکردم... بهت گفتم که چقدر ثروتمند بود... آهی کشیدم... چرا راه دور برم، خونه‌ی خودم و نیما، با اونهمه زرق و برق و تجملات و امکانات رفاهی هیچوقت این احساس رو توش نداشتم... اونزمان فکر می‌کردم به خاطر دوری از خونواده‌مه... اما می‌دونی چیه؟ من فکر می‌کنم به‌ خاطر اینه که تو و شوهرت تو این خونه نماز و قران می‌خونید، با مهربونی باهم رفتار می‌کنید. بددهنی نمی‌کنید کارهای خداپسندانه می‌کنید با اینکه خودتونم دستتون خالیه اما بازم دست به خیر دارید. همینکه دغدغه ی تو و شوهرت همیشه رفع مشکلات دیگرانه یعنی آدمای خوبی هستید همینا باعث میشه که فرشته ها زیاد به خونه‌تون سر بزنند . این احساس رو منزل پدریم و خواهرو برادرم و همه‌ی اقوام پدرومادرمم داشتم‌. چون آدمای با ایمانی بودند. 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_ ۱۰۱۱ به قلم
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) باورت می‌شه مدتهاست که من دیگه نماز نمی‌خونم؟ چون هرجای خونه که می‌خوام به نماز بایستم همش فکر می‌کنم اون قسمت خونه نجسه.... همینا دلم رو بد میکنه و نمی‌تونم نمازم رو بخونم حس می‌کنم بی احترامی به خدا میشه. _وای نهال... یعنی تو واقعا نماز نمی‌خونی؟ من که باور نمیکنم. اوایل دیده بودم می‌خونی الان چرا ترک کردی آخه؟ من که فکر می‌کنم چون رابطه‌ت با شوهرت خوب نیست و اونم نمی‌تونه آرامش و آسایش‌تون رو تامین کنه از خونه‌ی خودتون دلزده شدی برای همین اینجا برات مامن آرامشه. بعد هم مگه شرایط نماز خوندن ما به دل خودمونه ؟ شما توی خونه‌ی خودت چاره‌ی دیگه ای نداری هرجای خونه هم که نجس باشه چون نماز واجبه اون قسمتی که مطمین نیستی نجس باشه رو انتخاب کن. یه پارچه تمیز بنداز کف زمین روش نمازتو بخون . البته باید برات حکم این مساله تو بپرسم .فعلا این کارو بکن تا بعد. دیگه نشنوم نمازتو نخونیا. نماز یکی از واجباته. در هیچ شرایطی نباید ترک بشه. مشکلاتی که تو توی زندگیت داری همگی امتحان الهی هستند. خدا همه ی بندگانش رو امتحان میکنه. مهم اینه که بلاخره یروز تموم میشن.بشرطی که بتونی بخاطر رضای خدا با اون مشکل کنار بیای و تحملش کنی وقتی روی شیطون رو کم کنی خودش جل و پلاسشو جمع میکنه میره اونوقته که خیر و برکت از درودیوار زندگیت سرازیر میشه. نذار موقعی که زندگی اون روی خوشش رو بهت نشون داداز اینکه موقع سختی پشت بخدا کردی و دستوراتشو سبک شمردی شرمنده بشی. اتفاقا همین نماز خوندن هات توی اون شرایط و زندگی و توکل کردن ها و صبر کردن ها بخاطر خداست که مشکلات رو دونه دونه حل می‌کنه. خیلی وقته میخواستم یسری دستورالعمل که از استادمون یاد گرفتم بهت بگم اما شرایطش پیش نمیومد. حالا که بحثش شد اگه دوست داری بهت میگم و اجراش کن بهت اطمینان میدم که بعد از مدتی نتیجه ی دلخواهت رو حتما میبینی. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۰۱۲ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) به خونه که برگشتم اول تلویزیون رو روشن کردم قرآنِ قبل از اذان تلاوت می‌شد. پوریا رو سرگرم بازی با آجرهای خونه‌سازیش کردم. نگاهی به خونه‌ی محقر و کوچک و وسایل کمش انداختم... نیما حق داره ازین خونه متنفر باشه. از قصر به یه دخمه اومده بود، اما با پولی که داداش برامون فراهم کرده بود جایی بهتر از اینجا پیدا نمی‌شد همسر نرگس دوست قدیمی داداشه ایشونم کلی باهامون راه اومد... نهال از کجا به کجا رسیدی؟ به جهنم پول و رفاه نداری لااقل آرامش داشته باش. وقتی صدای اذان مغرب به گوشم رسید ناخودآگاه به یاد حرفهای نرگس افتادم. لعنتی بر شیطون فرستادم و بلند شدم از توی کمد چادر نماز و جانمازم رو برداشتم یه ملافه‌ی رنگی تمیز هم آوردم و نگاهی به خونه انداختم . نرگس راست میگفت درسته نیما اهل پاکی و طهارت نیست اما بالاخره یه گوشه‌ی تمیز که پیدا می‌شه. نگاهم به دوتا گلدون گل طبیعی گوشه ی پذیرایی که درست کنار پنجره بود افتاد اونجا دنج‌ترین جای خونه و طبیعتا پاک‌ترین جا بود گلدون هارو برداشتم و روی کانتر آشپزخونه قرار دادم. ملافه‌ی رنگی و بعد جانمازم رو جای قبلی گلدونها پهن کردم، وضو گرفتم و چادر نمازم رو سرم انداختم تا خواستم شروع کنم همه‌ی آدمایی که نقش مهمی تو همه ی بدبختی‌هام داشتند یکی یکی به خاطرم اومد. نمازم رو که تموم کردم چیز خاصی ازش نفهمیدم ولی بقول نرگس باید کینه و عقده‌ها رو از خودم دور کنم فقط بخاطر آرامش خودم. حس آرامشی که بخاطر وضو و نمازم حاصل شده رو نباید با افکار مسموم از بین ببرم. من باید شیطون رو از خودم ناامید کنم تا دست از سرم برداره. بعد از نماز با حال حوشی که به سراغم اومده به سراغ پختن غذا رفتم. غذا که حاضر شد، نق نق های پوریا هم شروع شده. کمی از غذارو براش سرد کردم و بهش دادم خورد. و حالا رسیده بودم به بهترین قسمت از روزمرگی‌هام . بالش رو روی پام گذاشتم و پوریارو خوابوندم. بمیرم برات مامانی... خداروشکر تو داروهات مسکن و خواب آور هم داری وگرنه با این وضعیت خِس خِس سینه چطوری می‌خواستی درد سینه‌ت رو تحمل کنی؟ لالایی خوندن رو شروع کردم _گنجشگ لالا،،،سنجاب لالا ،،، اومد دوباره مهتاب لالا دوباره توی ذهنم د نبال مقصر همه‌ی بدبختی‌هام می‌گشتم. یاد حرف نرگس افتادم. من باید شیطون رو نا امید کنم. چطور باید به خدا توکل کنم؟ من بلد نبودم خیلی وقت بود فراموش کرده بودم البته از اول هم بلد نبودم. من فقط بلد بودم از مشکلات فرار کنم بنظرم خیلی وقته خدا ازم رو برگردونده ... درست از وقتی به دنیا اومدم. انگار زندگیم با فقر عجین شده فقط دوسال از عمرم در مکنت و دارایی به سر بردم. حالا هم که شوهرم علاوه‌ بر ففیر شدن معتاد و بی‌غیرت هم شده. کاش پدر نیما اموالش رو از راه حروم و کلاهبرداری بدست نیاورده بود اونوقت من و نیما هنوز در همون زندگی اعیونی بودیم. نه این زندگی کوفتی. آه دوباره شیطون ... من بارها دیدم زنداداش زینبم، مامانم، و نسرین در بدترین شرایط زندگی و حای در نداری هیچوقت احساس آرامششون رو از دست ندادند. اونا در همه حال خوشبخت بودند. من باید فکر اینکه بی‌پولی بدبختی میاره رو از ذهنم دور کنم. باید شیطون رو نا امید کنم تا دست از سرم برداره توکل بر خدا، صبر، تحمل اینجوری نمی‌شه... من نیاز به معلم دارم بازم نرگس راست میگه... من راه حل هارو نمی‌دونم باید معلم و استاد داشته باشم دوباره خوندم _ گنجشک لالا سنجاب لالا اینبار خوندم و مثل همیشه خودمو با غرق شدن تو کودکی هام سبک کردم. فقط کودکی هام رو دوست داشتم . از وقتی نوجوون شدم خوشبختی کم‌کم برای من رنگ باخت . 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۰۱۳ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) ای کاش هیچوقت با نیما ازدواج نکرده بودم. از اون دوسال لعنتی فقط چند ماه اول خیلی خوب بود بعد از اون کلی از هم فاصله گرفته بودیم اون مدام خودش رو با شرکا و همکاراش مشغول می‌کرد منم با دوتا دوستام... درسته همیشه جلوی چشمان بقیه شبیه لیلی و مجنون رفتار می‌کردیم و همه حسرت رفاقت و صمیمیت بینمون می‌شدند اما رسما اگه کسی در جریان روابطمون در خونه بود می‌تونست بفهمه ما طلاق عاطفی از هم گرفتیم و هیچ احساس دوست داشتنی بینمون نیست. نمی‌دونم چرا با همه‌ی بی‌محلی‌ها و بدرفتاری‌ها و تحقیرها هنوز دوستش داشتم. حتی وقتی به زندان افتاد و سه سال و نیم ازش دور بودم هنوز کمی دوستش داشتم اما الان همه‌ تلاشم اینه که ازش دور بشم . حس انزجار و تنفر هرلحظه در وجودم بیشتر از قبل میشه... خوب که دقت می‌کنم می‌بینم ذات واقعی نیما از وقتی هویدا و آشکار شد که همه‌ی داراییش رو از دست داد. وگرنه قبل از به زندان رفتنش هم بددهن بود و موقع عصبانیت فحاشی می‌کرد لجباز بود و با رفتارش قصد تحقیر من و همه‌ی اطرافیانش رو داشت تکبر و بزرگ‌بینی همه‌ی وجودش رو احاطه کرده بود و از کوچکترین رفتار و برخوردش هم می‌شد اینارو فهمید و حالا هم که اعتیاد و بی‌پولی به اخلاقهای بد گذشته‌ش اضافه شده. یاد حرفای مشاورم افتادم... بهم می‌گفت در هر شرایطی احترام نیما رو حفظ کنم چقدر ازین حرفهای کلیشه‌ای که بوی مردسالاری می‌ده متنفرم یکی نیست بگه اگه راست می‌گین یبارم به مردا بگین ما زنها رو آدم حساب کنند و احترام بذارن. با صدای باز و بسته شدن در خونه فهمیدم نیما برگشته متعجب به ساعت نگاه کردم ناپرهیزی کرده، چطوره که این وقت شب خونه‌ست؟ ای کاشمی‌تونستم دلیل زود برگشتنش رو بپرسم برای اینکه دوباره عصبیش نکنم سریع ایستادم و به طرف آسپزخونه رفتم غذا رو آماده و سفره‌ رو پهن کردم یک ربع طول کشید تا از سرویس درب و داغون خونه خارج بشه اما سر سفره نیومد و بی توجه به من و سفره‌ی غذا سر جای همیشگیش نشست و با گوشی مشغول شد کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۰۱۴ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) از دور بهش خیره بودم... تمام وجودم نیمارو می‌طلبه. هنوزم دوستش دارم از صمیم قلب مثل روز اولی که عاشقش شدم نیاز دارم به محبتش به نگاهش به توجهش. جلو رفتم و کنارش نشستم _نیما میشه یکم باهم حرف بزنیم؟ کمی به سکوت گذشت می‌دونم که نمی‌خواد جوابم رو بده پس ادامه دادم _چرا این طوری شدی تو؟ نیما من دوبار خونوادم رو به خاطر تو کمار گذاشتم. یبار وقتی پولدار بودی و فکر می‌کردم عشق تو برام کافیه و جای خالی همه رو برام پر می‌کنی اما... زیر لب زمزمه کردم که نکردی سر بلند کردم بی توجه به من با گوشی مشغول چت کردن بود _یبار دیگه‌م باز بخاطر عشقی که بهت داشتم و دارم وبه خاطر پسرمون حتی با اینکه ریالی پول نداشتی، دوباره خونوادم رو به خاطرت رها کردم تا با تو باشم این بهت ثابت نمی‌کنه که من همه جوره عاشقتم؟ پس چرا هربار تو دعواهات می‌گی من عاشق پول و موقعیتت بودم که زنت شدم؟ _شِر و ور نگو... گمشو بابا... سرمم درد می‌کنه اصلا حوصله‌تو ندارم و پشت بهم کرد و دوباره مشغول گوشی شد کمی نیم‌خیز شدم تا بتونم صفحگوشی رو ببینم... خدای من به همین راحتی داشت بهم خیانت می‌کرد حرفایی که برای هم تایپ می‌کردند باعث شد از خود بیخود بشم و بهش حمله کنم موهاش رو چنگ زدم و جیغ می‌کشیدم _کصافط... تو داری بهم خیانت می‌کنی؟ بعد میگی من عاشق مال و منال و داراییت بودم؟ تا وقتی پول داشتی مادرت تحقیرم کرد و تو فقط تماشا کردی حالا هم که با یه حرکت مثل شیر رخمی طوری به عقب پرتم کرد و به دیوار پشت سرم کوبیده شدم که احساس کردم کمرم از وسط دو تیکه شد قبل از اینکه بخوام واکنشی نشون بدم بهم حمله کرد و بعد از کتک مفصلی که بهم زد از خونه بیرونم کرد لباس مناسبی هم تنم نبود ... اما نیما بی‌غیرت تر از اینه که بخواد به لباس تنم دقت کنه. همونجا ایستادم و با صدای آروم اشک ریختم کمی بعد صدای پای کسی رو توی راه پله شنیدم با خیال ابنکه نکنه همسر نرگس باشه که می خواد به پشت بوم بره ترسیده خودم رو به در خونه رسوندم تا دستم رو بالا آوردم تا ضربه‌ای بهش بزنم با دیدن نرگس در پاگرد پایینی نفس آسوده‌ای کشیدم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۰۱۵ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _وای نرگس تویی؟ ترسیدم ، فکر کردم شوهرته... با صدای خیلی آروم لب زد _دوباره دوباره دعواتون شد؟ _تا آروم بشه بیا بریم خونه‌ی ما سر بالا دادم _نه‌ ممنون... بچه‌م خوابه، بیدار شه بالاسرش نباشم با بابای وحشیش تنها باشه می‌ترسه. _شمرم باشه واسه بچه‌ش پدره گریه‌م شدت گرفت _اتفاقا برای پوریا بیشتر حکم شمر رو داره اصلا انگار مهر پدری نداره _دستش رو پشت کمرم گذاشت بیا عزیزم بریم پایین دم در چادرمو میدم بنداز رو سرت _نه بابا کجا بیام؟ شوهرتم خونه‌ست _اتفاقا داشت می‌رفت مسجد امشب مراسم داره و تازه متوجه رنگ چادر سرش شدم _لابد خودتم می‌خواستی بری ، تو برو ... نمیام _اشکال نداره... آخه فردام مراسم هست فردا میرم بیا پایین تعارف نکن. _پس من می‌مونم هروقت شوهرت رفت بهم بگو بیام. _باشه‌ای گفت و فرز پایین رفت کمتر از پنج دقیقه بعد با صدای خداحافظ گفتن و بسته شدن در ساختمون فهمیدم که شوهرش رفت _نهال عزیزم بیا ... با اینکه صداش کم بود اما ترسیدم نیما بشنوه پس با وجود کمر درد شدیدم پله‌ها رو دوتا یکی کردم و خودم رو به در خونه‌شون رسوندم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۰۱۶ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _چی شد؟ چرا هول کردی؟ _گفتم الان نیما صداتو می‌شنوه میاد بیرون داد و بیداد راه میندازه و مثل اون دفعه یه حرفی بهت می‌زنه اونوقت من شرمنده‌ت می‌شم _دشمنات شرمنده عزیزم... هزار بار گفتم بی‌خیال بابا... همیشه که نباید پاسخگوی اشتباهات دیگرون باشی _چی شد دوباره دعواتون شد؟ دست روی قفسه‌ی سینه‌م گذاشتم _قلبم شکست نرگس... اومدم دو کلام حرف حساب باهاش بزنم با بی محلی پشت بهم کرد از پشت سر ... نتونستم حرفم رو ادامه بدم و هق‌هق گریه‌م بلند شد _ولش کن فعلا بیا بشین _نه ممنون همینجا سرپا می‌مونم یوقت بفهمه دم در خونه‌مون نیستم داد و هوار می‌کنه. اینجا باشم بهتره صداشو میشنوم و زودتر میرم بالا نرگس داشت با یه خانم چت می‌کرد حرفاشون خیلی مزخرف و خصوصی بود قبلا هم می‌فهمیدم داره خیانت می‌کنه اما اونقدر خودم رو تو زندگی سرگرم کرده بودم که گاهی از فکر و خیال و غصه آزاد می‌شدم اما الان چی؟ صبح تا شب شب تا صبح توی اون دخمه گیر کردم _نه خونواده‌ای نه زندگیی.... _راستی تو چرا امروز خونه بودی؟ نرفتی سرکار؟ _بخاطر پوریا... دوسه روزه بیماریش عود کرده باید مراقبش می‌بودم _خوب کاری کردی بچه مهم‌تره... _آخه کارمم مهمه... درمان پوریا هزینه‌ داره و پول نیاز دار. شوهر بیغیرتم که اهل کار کردن نیست، لااقل دلم به همین چندرغاز حقوقم خوشه 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_1018 به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) این مدت که زنتم جز دوران نامزدی و اوایل عروسی چندبار ازین حرفای قشنگ به من نزدی الانم که بدبختیات مال منه اونوقت محبت و حرفای قلبیت مال دیگرون؟ نرگس کلافه فقط نگاهم کرد _معلومه از دستم عصبیه ولی داره مراعات حالم رو می‌کنه خوشحالم که نصیحتم نمی‌کنه از خونه‌ش خارج شدم و خودم رو به جلوی خونه‌م رسوندم آروم به در زدم کمی که گذشت دوباره خیلی آروم کوبیدم ... باز هم خبری ازش نشد و اینبار با حالتی عصبی محکم و طولانی‌تر در رو کوبیدم سایه‌ش رو که پشت در دیدم کمی ترس برم داشت اما اونقدر ازش دل شکسته و عصبانیم که پیه همه چی رو به تنم زدم در رو با عصبانیت باز کرد _با تنفر و انزجار نگاهم کرد _کی می‌ری گم شی از شرت خلاص شم؟ _آخه بدبخت، اگه من برم گم شم که خودت از گشنگی و بدبختی می‌میری، پوزخندی زد و فحشی زیر لب نثارم کرد _چرا به بابام فحش می‌دی اگه مردی به خودم فحش بده با دندونهای کلید شده غرید _کاری نکن خونتو بریزم هم این بچه یتیم بشه هم داغت به دل بعضیا بمونه با ترس از کنارش رد شده و به داخل خونه رفتم مثل بید به خودم می‌لرزیدم اما تلاش می‌کردم خودم رو محکم نشون بدم به طرفش برگشتم تا چیزی بگم اما با سیلی محکمش حرف تو دهنم ماسید اشک به چشمام نشست با تنفر نگاهش کردم _ازت متنفرم... میرم پشت سرمم نگاه نمی‌کنم _برو به جهنم... 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨