eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.6هزار دنبال‌کننده
782 عکس
414 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۷ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) نگاه متکبرانه‌ای بهم اند
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) — من میرم خونه ی مامان جون. تا خواست بره، تندی دستش رو گرفتم: — نمی‌خواد بری! همزمان که دستش رو از دست من می‌کشه، گفت: — ولم کن! میخوام برم. — لازم نکرده بری اونجا! میای خونه خودمون. بعدم برای چی کیفت رو پرت می‌کنی روی زمین؟ — تو چرا ترانه رو دعوا کردی؟ چرا می‌گی من ترانه رو دوست نداشته باشم؟ — زینب، فقط یک دلیل کافیه که تو ارتباطتو با ترانه قطع کنی. من اصلاً کاری ندارم خونواده ترانه چه جوری هستند یا خودش چیکار می‌کنه یا نمی‌کنه. تو هم سن و سال اون نیستی، نباید باهاش بگردی. تو باید با یه دختری که کلاس دوم یا اول یا سوم هست دوست بشی، نه ششم . متوجه شدی؟ شونه انداخت بالا. — نه، نشدم. — می‌خوای یه جور دیگه متوجهت کنم؟ تو چشم‌های من زل زد. — مثلاً چه جوری؟ می‌خوای بزنیم؟ — اگه حرفمو گوش نکنی و لازم باشه، آره می‌زنمت. ساکت. تو چشم‌های من زل زد. ابرو دادم بالا. — ببین، می‌خوام در حیاطو باز کنم دستتو ول میکنم، اگر فرار کنی بری خونه مامان جون، من می‌دونم با تو... بهش اعتباری نیست. چون می‌دونه به خاطر شرایط باباش الان دنبالش نمیرم، برای همین بی‌خیال در باز کردن شدم و دستش رو رها نکردم. وقتی دید کاری نمیکنم گفت: — پس چرا در رو باز نمیکنی بریم تو! نگاهی بهش انداختم. — چون تو فرار می‌کنی می‌ری خونه مامان جون. اینجا منتظر می‌مونیم تا عزیز بیاد در رو باز کنه. خودش رو مظلوم کرد: — فرار نمیکنم، دستم رو ول کن، در رو باز کن! به حرفش توجهی نکردم، دوباره تکرار کرد: — مامان، میگم نمیرم خونه مامان جون، دستم رو ول کن، در رو باز کن! نگاهم رو دادم بهش. — قول دادی‌ها؟ سری تکون داد. — آره، قول دادم. دستش رو ول کردم، کلید انداختم تو در و در رو باز کردم. خدا رو شکر به قولش عمل کرد. هردو وارد خونه شدیم. طبق هر روز که زینب از مدرسه میاد، بعد از سلام به باباش، رفت بغل ناصر. اونم بعد از جواب سلامش، زینب رو به آغوش کشید و نوازشش کرد. زینب از باباش جدا شد، لباس‌هاش رو عوض کرد و رو کرد به من: — چه بوی خوبی میاد! ناهار چی درست کردی؟ ابرو دادم بالا و با لبخند جواب دادم: — همونی که لیموهاش رو خیلی دوست داری. خوشحال گفت: — آخ جون، قیمه داریم، میاری بخورم؟ — یه کوچولو صبر کنی، برادراتم میان، دور هم می‌خوریم. خنده شیطنت‌آمیزی زد. — اخ جون، امیرحسین امروز کلاس فوق‌العاده داره نیست، منم همه ته‌دیگ‌ها و لیموهای خورشت رو می‌خورم! لپش رو آروم گرفتم: — ای شیطون دوست‌داشتنی من! نگاه سوال‌برانگیزی بهم انداخت و پرسید... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۸ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) — من میرم خونه ی مامان ج
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) — مامان، تو منو دوست داری؟ نگاه پرمحبتی بهش انداختم: — آره عزیزم، دوستت دارم، چرا این حرف رو می‌زنی؟ — آخه من با ترانه دوستم، گفتم شاید تو منو دوست نداشته باشی. — من این کارت رو که با یه دختر بزرگ‌تر از خودت دوست هستی رو دوست ندارم. ولی فقط همین کارت رو، خودت رو خیلی دوست دارم. حالا اگر می‌خوای مامان رو خوشحال کنی، دیگه اسم ترانه رو نیار. ابرو داد بالا. — قول نمیدم. اخم ریزی کردم: — چرا؟ — چون تو آبروی منو جلوی مدرسه پیش دوستام بردی و سرم داد زدی. یه لحظه حرف‌های مامانم تو گوشم اکو شد. با زینب دوست باش، ولی من نتونستم خودم رو کنترل کنم و دم مدرسه به زینب دوستانه بگم که با ترانه دوستی نکن و سرش داد زدم. حق با زینب بود، ولی کاریه که انجام شده و باید تو یه فرصت مناسب از دل زینب در بیارم. زینب دست کرد تو کیفش و یه برگه گرفت جلوم. پرسیدم: — این چیه؟ جلسه اولیاست؟ — نه، بگیر، بخون، میفهمی چیه. برگه رو گرفتم، شروع کردم به خوندن. خوشحال گفتم: — عه، پنج‌شنبه میخوان ببرنتون اردوی پارک ارم، چه خوب! در واقع خوشحالی من برای اینه که همزمانی که زینب می‌خواد با مدرسه بره اردو، من و ناصرم می‌خوایم بریم شاه عبدالعظیم. اینطوری خیالم راحت‌تره. زینب پرسید: — حالا امضا می‌کنی؟ — من که امضا می‌کنم، اما اولویت با باباته. ببر بده بابا ناصر برات امضا کنه، منم، الآن میز ناهارو می‌چینم. زینب برگه رو برد پیش ناصر و منم میز ناهارو چیدم. صدای زنگ خونه اومد. زینب در رو باز کرد. عزیز و امیرحسن هم وارد شدن. همگی دور میز ناهار نشستیم. زینب گفت: — مامان، همه ته‌دیگ‌ها و لیموهاشو بده به من! سر چرخوندم سمتش: — عزیزم، درسته که الآن امیرحسین نیست، ولی برای ناهار میاد، نصفش برای تو، نصفشم برای امیرحسین. عزیز رو کرد به من: — مامان، کفش فوتبالی من پاره شده، میای بریم کفش بخریم؟ نگاهمو دادم به عزیز: — آره پسرم، بزار عموت سود گاوداری رو برامون بریزه. چشم، _اما امروز سوم برجه، باید می‌ریخته. چرا نریخته؟ — می‌ریزه، حالا شاید وقت نکرده. میشه یه زنگ بهش بزنی بگی واریز کنه؟ آخه فردا فوتبال داریم. ناصر رو کرد به من: جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
🔰ترامپ: زلنسکی و بایدن مقصر هستند نه روسیه 🔹رئیس‌جمهور آمریکا: من روسیه را در جنگ اوکراین مقصر نمی‌دانم، بلکه مقصر، زلنسکی و بایدن هستند. 🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۹ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) — مامان، تو منو دوست دار
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ ،فصل دوم به قلم (لواسانی) ناصر گفت: — راست میگه بچه، یه زنگ بزن به محمد، بگو پولو واریز کنه. — باشه، بزار ناهار بخوریم، بعد از ناهار زنگ می‌زنم. ناهار رو خوردیم، سفره رو جمع کردم، گوشی رو برداشتم و شماره محمد رو گرفتم. چند تا بوق خورد، جواب داد: — بفرمایید. معمولاً هر وقت ناراحت باشه، این‌جوری جواب میده. اهمیتی به لحنش ندادم و گفتم: — سلام، حالتون خوبه؟ جواب سلام و احوال‌پرسیمو نداد، سرد گفت: — امرتون؟ — زنگ زدم بگم سهم سود ما رو بریز. پولشو لازم دارم. — چه سهم سودی؟ سهم سود تو اون اختلافیه که تو زندگی من انداختی. باید تو زندگی تو هم بیاد. حالا نه عینِ من، یه جور دیگه.اگه قراره ما اذیت بشم، شما هم باید اذیت شید! یه لحظه خشکم زد. یعنی چی؟ این دوتا چه ربطی به هم دارن؟ زینب هنوز یه بچه‌س، نادونی کرده، نباید اون حرفو می‌زده، اما این چه ربطی به خرج خونه ما داره؟ نگاهم افتاد به ناصر که داشت به تلفنم گوش می‌داد. اگه اعتراض می‌کردم، ناصر می‌فهمید چی شده. خودمو کنترل کردم و آروم جواب دادم : — بله، متوجهم. اشکالی نداره، خداحافظ. تماس رو قطع کرد. قلبم تند می‌زنه. تمام بدنم از خشم و ناراحتی می‌لرزه ،خدایا، این آدم چطور می‌تونه انقدر بی‌رحم باشه؟ این رسم مسلمونیه، حداقل یه کم انسانیت داشته باش! رزق و روزی ما رو چرا قطع می‌کنی؟ باید یه بهونه پیدا کنم برم خونه عمه هاجر، بهش بگم با محمد صحبت کنه یه سینی چای ریختم و نشستم کنار ناصر. عزیز گفت: — مامان! عمو محمد نگفت کی پولو می‌ریزه؟ لبخند زدم — مثل اینکه مشکلی براش پیش اومده، گفت دو سه روز دیگه عزیز اخم کرد: — حالا من فردا چه جوری تو مدرسه مسابقه بدم؟ — کفشتو امروز برات می‌خرم، نگران نباش. — ممنون مامان! پس تا ساعت پنج بریم دیگه، باشه؟ — باشه عزیزم، ساعت پنج میریم. به خودم گفتم: «یه نیم ساعت میشینم پیش ناصر، بعد میرم خونه عمه هاجر باهاش صحبت کنم.» توی این نیم ساعتی که پیش ناصر نشستم، همین‌طور از دست محمد حرص خوردم. تو دلم گفتم: «ایکاش میشد خودم گاوداری رو بگردونم که دیگه محتاج محمد نباشم و این‌طوری برامون گربه‌رقصونی نکنه.» نگاهم رو دادم به ناصر. «چند روزه مامانت رو ندیدم. امروز می‌خوام برم یه سری بهشون بزنم.» سرش رو به نشانه تأیید تکون داد و گفت: «باشه، برو.» ولی زود بیا... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
🔻امروز به نیابت هرکسی این مطلب رو ببینه در مسیر تشییع سید حسن قدم میزنمچه سخت است داغ علمدار دیدن غمِ یار، در اوج پیکار دیدن چه سخت است در اوج غوغای صفین علی را عزادارِ عمار دیدن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌♨️ قرائت قرآن توسط حاج احمد ابوالقاسمی، قاری ایرانی در مراسم تشییع سیدالشهدای مقاومت 📌 بزرگترین کانال خبری تحلیلی در ایتا @fori_sarasari
اسمم سمانه ست... یه دختر هجده ساله که پدر و مادرم کردن و با خالم زندگی میکردم.😓 متاسفانه بخاطر وضعیت مالی نامناسب، خالم منو به زنی فروخت که عروسش نازا بود و میخواست کسی برای پسرش خان بیاره.😭 منو به زور بردن عمارت،وقتی وارد عمارت شدم، یه نفر جلو دهانم رو گرفت و برد به اتاق... وقتی چهره اش رو دیدم، باور نمیکردم بچگیم همون خان باشه...💔 ولی این اول ماجرا بود.... ادامه ی داستان پر هیاهو سمانه👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2898002232C2fb5f1eb03
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺تصاویر هوایی از ورزشگاه کمیل شمعون و حضور پرشور مردم 🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen