eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.6هزار دنبال‌کننده
773 عکس
401 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
تکیه کن به شـهدا شهدا تکیه شان خداست.. اصلا کنار گل بنشینی بوی گل میگیری پس گلستان کن زندگیت را با یاد شهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ ♡ ســاعت به وقــت دلتنگـے ♡ دلتنگےیعنے چه؟ دلتنگےیعنے اینکه:بنشینے خیره شوے به قاب عکسے روے دیوار ومرور کنے تک تک خاطراتت را آن وقت یک لبخند بیاید بنشیند روے لبانت ولے چند لحظه بعد شورےاشکهاےلعنتے،شیرینے آن خاطرات را از یادت ببرد و کامت را تلخ کند. زدیم بغل وقت نماز بود. گفتم:«حاجی قبول باشه.» ‌گفت:«خدا قبول کنه ان‌شاءاللّه.» نگاهم کردگفت:«ابراهیم» نگاهش کردم. ــ نمازی خوندم که در طول عمرم توی جبهه هم نخوندم _حاج آقا شما همه نماز هاتون قبوله. قصه اش فرق میکرد رفته بود کاخ کرملین. قرار داشت با پوتین تا رئیس جمهور روسیه برسد وقت اذان شد. حاجی هم بلند شداذان و اقامه اش را گفت: صدایش پیچید توی سالن بعد هم ایستاد به نمازهمه نگاهش میکردند. میگفت: در طول عمرش همچین لذتی از نماز نبرده بود. پایان نماز پیشانی اش را گذاشت روی مهر به خدای خودش گفت:« خدایا این بودکرامت تو، یه روزی توی کاخ کرملین برای نابودی اسلام نقشه میکشیدندحالا من قاسم سلیمانی اومدم اینجا نمازخوندم. » راوے: ابراهیم شهریارے برشےازکتاب‌سلیمانےعزیز 🌙 ☘☘☘
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبله‌عشق #قسمت_36 کنم. زیپش را باز می کنم و تلفنم رابیرون می آورم. شوکه از دیدن نام میم پناهی دس
رفت و بارش باران شروع شده بود. چهارشنبه صبح با خوشحالی حاضر شدم و یک بافت مشکی که کلاه داشت را تنم کردم. رنگ مشکی به خاطر پوست سفید و موهای روشنم خیلی به من می آمد. کلاه راروی سرم انداختم، کوله ام را برداشتم و با وجودی پراز اسم محمدمهدی به طرف مدرسه حرکت کردم. قبل از رسیدن به مدرسه، مسیرم راکج می کنم و به یک گل فروشی میروم. شاخه گل رز سفیدی را می خرم و بااحتیاط در کوله ام می گذارم. سرخوش از مغازه بیرون می زنم و مسیر را پیش می گیرم. هوای سرد و تازه را با ریه هایم می بلعم. کلاه بافتم راروی سرم میندازم و به پیاده رو می روم. چند دقیقه نگذشته صدای بوق ماشین ازپشت سرم، قلبم را به تپش میندازد. می ایستم و به سمت صدا برمی گردم. پرشیای سفید رنگی چندمتر عقب ترایستاده و برایم نور باال می زند. اهمیتی نمی دهم و به راهم ادامه میدهم. دوباره بوق میزند. شانه بالا میندازم و قدم هایم را سریع تر بر می دارم. پشت هم بوق میزند ومن بی تفاوت روبه رو را نگاه می کنم. همان دم صدای استاد پناهی برق ازسرم می پراند: محیا؟ بوق ماشین سوختا! متعجب سر می گردانم و با دیدن چهره اش باخوشحالی لبخند عمیقی میزنم. به طرف ماشینش میروم و باهیجان سلام می کنم. عینک دودی اش رااز روی چشمهایش بر می دارد وجواب می دهد: علیک سلام. خداروشکر خوب شدی. بله. درحالیکه سوار ماشین می شود، بلند می گوید: بدو سوارشو دیرمیشه. -نه خودم میام! تعارف نکن. سوارشودیگه. ازخداخواسته سوار می شوم و کوله ام راروی پایم می گذارم. دستی را رو به پایین فشار می دهد و آهسته حرکت می کند. فضای مطبوع ماشین به جانم می نشیند. شاید الان بهترین فرصت است. زیپ کیفم را باز می کنم، گل را بیرون میاورم وروی داشبورد می گذارم. جا میخوردو سریع می پرسد: این چیه؟! مال شماست. لبهایش به یکباره جمع و نگاهش پر از سوال می شود: برای من؟ به چه مناسبت؟! -بله. برای تشکر از زحمتاتون!
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبله‌عشق #قسمت_37 با اشاره ی ابرو جواب می دهم: نه! محمدمهدی تکرار می کند: می بینمت درسته؟ -بل
رفت و بارش باران شروع شده بود. چهارشنبه صبح با خوشحالی حاضر شدم و یک بافت مشکی که کلاه داشت را تنم کردم. رنگ مشکی به خاطر پوست سفید و موهای روشنم خیلی به من می آمد. کلاه راروی سرم انداختم، کوله ام را برداشتم و با وجودی پراز اسم محمدمهدی به طرف مدرسه حرکت کردم. قبل از رسیدن به مدرسه، مسیرم راکج می کنم و به یک گل فروشی میروم. شاخه گل رز سفیدی را می خرم و بااحتیاط در کوله ام می گذارم. سرخوش از مغازه بیرون می زنم و مسیر را پیش می گیرم. هوای سرد و تازه را با ریه هایم می بلعم. کلاه بافتم راروی سرم میندازم و به پیاده رو می روم. چند دقیقه نگذشته صدای بوق ماشین ازپشت سرم، قلبم را به تپش میندازد. می ایستم و به سمت صدا برمی گردم. پرشیای سفید رنگی چندمتر عقب ترایستاده و برایم نور باال می زند. اهمیتی نمی دهم و به راهم ادامه میدهم. دوباره بوق میزند. شانه بالا میندازم و قدم هایم را سریع تر بر می دارم. پشت هم بوق میزند ومن بی تفاوت روبه رو را نگاه می کنم. همان دم صدای استاد پناهی برق ازسرم می پراند: محیا؟ بوق ماشین سوختا! متعجب سر می گردانم و با دیدن چهره اش باخوشحالی لبخند عمیقی میزنم. به طرف ماشینش میروم و باهیجان سلام می کنم. عینک دودی اش رااز روی چشمهایش بر می دارد وجواب می دهد: علیک سلام. خداروشکر خوب شدی. بله. درحالیکه سوار ماشین می شود، بلند می گوید: بدو سوارشو دیرمیشه. -نه خودم میام! تعارف نکن. سوارشودیگه. ازخداخواسته سوار می شوم و کوله ام راروی پایم می گذارم. دستی را رو به پایین فشار می دهد و آهسته حرکت می کند. فضای مطبوع ماشین به جانم می نشیند. شاید الان بهترین فرصت است. زیپ کیفم را باز می کنم، گل را بیرون میاورم وروی داشبورد می گذارم. جا میخوردو سریع می پرسد: این چیه؟! مال شماست. لبهایش به یکباره جمع و نگاهش پر از سوال می شود: برای من؟ به چه مناسبت؟! -بله. برای تشکر از زحمتاتون!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◻️🌹◻️ ◻️حیفم آمدکه صبح را ◻️با نفس خوب خدا ◻️آغاز نکنم ◻️ حیفم آمد که در این روز ◻️دل انگیـز خـدا ◻️ گرہ کوچکی ◻️ از قلبی را ◻️به سر انگشت ◻️ دعـا وا نکنم سلام 🌹 روزتان پر از آرامش ☘☘☘
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبله‌عشق #قسمت_37 با اشاره ی ابرو جواب می دهم: نه! محمدمهدی تکرار می کند: می بینمت درسته؟ -بل
رفت و بارش باران شروع شده بود. چهارشنبه صبح با خوشحالی حاضر شدم و یک بافت مشکی که کلاه داشت را تنم کردم. رنگ مشکی به خاطر پوست سفید و موهای روشنم خیلی به من می آمد. کلاه راروی سرم انداختم، کوله ام را برداشتم و با وجودی پراز اسم محمدمهدی به طرف مدرسه حرکت کردم. قبل از رسیدن به مدرسه، مسیرم راکج می کنم و به یک گل فروشی میروم. شاخه گل رز سفیدی را می خرم و بااحتیاط در کوله ام می گذارم. سرخوش از مغازه بیرون می زنم و مسیر را پیش می گیرم. هوای سرد و تازه را با ریه هایم می بلعم. کلاه بافتم راروی سرم میندازم و به پیاده رو می روم. چند دقیقه نگذشته صدای بوق ماشین ازپشت سرم، قلبم را به تپش میندازد. می ایستم و به سمت صدا برمی گردم. پرشیای سفید رنگی چندمتر عقب ترایستاده و برایم نور باال می زند. اهمیتی نمی دهم و به راهم ادامه میدهم. دوباره بوق میزند. شانه بالا میندازم و قدم هایم را سریع تر بر می دارم. پشت هم بوق میزند ومن بی تفاوت روبه رو را نگاه می کنم. همان دم صدای استاد پناهی برق ازسرم می پراند: محیا؟ بوق ماشین سوختا! متعجب سر می گردانم و با دیدن چهره اش باخوشحالی لبخند عمیقی میزنم. به طرف ماشینش میروم و باهیجان سلام می کنم. عینک دودی اش رااز روی چشمهایش بر می دارد وجواب می دهد: علیک سلام. خداروشکر خوب شدی. بله. درحالیکه سوار ماشین می شود، بلند می گوید: بدو سوارشو دیرمیشه. -نه خودم میام! تعارف نکن. سوارشودیگه. ازخداخواسته سوار می شوم و کوله ام راروی پایم می گذارم. دستی را رو به پایین فشار می دهد و آهسته حرکت می کند. فضای مطبوع ماشین به جانم می نشیند. شاید الان بهترین فرصت است. زیپ کیفم را باز می کنم، گل را بیرون میاورم وروی داشبورد می گذارم. جا میخوردو سریع می پرسد: این چیه؟! مال شماست. لبهایش به یکباره جمع و نگاهش پر از سوال می شود: برای من؟ به چه مناسبت؟! -بله. برای تشکر از زحمتاتون!
آه ای شهید............ ای کاش دوباره زنده میشدی و دوباره شهید میشدی اما اینبار نه از زخم دشمن از زخم جانکاه خودی ها با شهادتت آینده رو برای ما خریدی اما خرابش کردیم بیا و دوباره آینده سازی کن دل بر ما نبند، خودت بیا و دوباره شهید شو شهید جهاد اکبر شهید امر به معروف شهید نهی از منکر عشق یعنی یه شهید عشق یعنی . . . . . . . . . دلم تنگ شهیدان است امروز.... دوست دارم شبیه تــــــــــــو شوم شبیه کلمه‌ای که خدا دوستش دارد؛ شـــــــــهیـــــــــــد ...........😔😔😭😭
شهدا زنده اند و ما مرده چه زیبا گفت سید شهیدان اهل قلم تاریخ روی تکرار ست گوش کن هنوز زینب می دهد حسینش را هنوز رقیه داغ نبود پدر را دارد هنوز که هنوز ست وداع می کند برادر با برادر گوش کن روایت سید اهل قلم عجیب به دل ❤️می نشیند این روزها به راستی زنده شدند و جاودان این شهدا🌷 و مرده ایم و به خیال خود زنده ایم.......
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ گفتم: دلم گرفته و ابرهای اندوهش سیل آسا می بارد. آیا نمی خواهی با آمدنت پایان خوشی بر دلتنگیم باشی. گفتی بگو:❣ الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ ❣ گفتم: روز آمدنت نبودم، روز رفتنت هم نبودم، اما حالا با التماس از تومی خواهم که روز ظهورت باشم؟ گفتی بگو:❣ الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ ❣ گفتم: تو که گفتی با غم شیعیانت دلتنگ می شوی، اما من سوختم و از تو خبری نشد؟ گفتی: بگو: ❣ الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ ❣ گفتم: چه روزها و چه شبها این دعا را زمزمه کرده ام اما تو نیامدی. گفتی: صدای تپش های قلبت را بشنو، اگر از جان برایت عزیزترم با هر صدای تپش قلبت باید زمزمه کنی❣ الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ ❀°🌹°❀°🌹°❀°🌹°❀
🕊 شهدا را یاد کنید با یک صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ☘☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مـــَــرد... اونایی بودن که واسه خاطر حفظ ناموس مردم رفتن جنگ نه اونائیکه سر ناموس مردم در جنگند کسانی که از تمام هست و نیستشون گذشتن! یه عده زیر زنجیر تانک با بدن های له شده... یه عده هم روی مین فسفری ذره ذره آب میشدند حتی جیک هم   نمیزدن تا عملیات لو نره و سایر همرزماشون شهید نشن! و فقط   بوی گوشت کباب شده بود که... یادمون نره کی بودیم   یادمون نره کی هستیم   یادمون نره چرا هستیم و در آخر یادمون نره خیلی خون ها ریخته شد تا من و تو توی   آرامش باشیم ♥ شادی روح شهدای عزیزمون صلوات ♥ https://t.me/joinchat/AAAAAEi6p_02qVekqWLcZQ
عاشقان را سر شوریده بہ پیکر عجب است.. دادن سر نہ عجب، داشتن سر عجب است.. ☘☘☘
رفتند تا بمانیم... ☘☘☘
دلتنگ شهدا هرچه دل تنگت میخواهدبگو شهدا ازتو مي خواهم بنويسي ازتوئي که سعادتت يارت شد وزائر وادي عشق شدي از تو که فکه را ديدي، حکايت هايش را شنيدي از تو که طلائيه را ديدي و غربت شهيدان را با تمام وجودت حس کردي تو که در خاک پاک شلمچه نفس کشيدي و هم ناله شهيدانش شدي تو که وسعت بي انتهاي اروند را ديدي و صداي ناله لب هاي خشک شهيدانش را شنيدي از تو که توفيق رفتن به دهلاويه را داشتي و سکوت پر رمزش را به صداي پايت شکستي ازتو مي خواهم که بنويسي ازعشق ،‌از شهادت ،‌از غربت ، از گمنامي ،‌ از مظلومي ، از رشادت ، از شهامت ار هرآنچه که شهيدان با زبان بي زباني باتو گفتند وقلبت را تصرف کردند و دست و پاي دلت را در زنجيرعشقي خدائي کردند وشايد تا به حال نميدانستي که پس از آن سفر نوراني تو رسول شهيداني که پيام خون پاکشان را با تمام وجودت به گوش همه برساني همه انها که زماني بيدار بودند و شايد اينک خواب... همه آنها که از ابتدا خواب بوده اند و هنوز نيز ... همه آنهائي که مي خواهند بيدار شوند و نيازمند تلنگري ... پس بسم الله ........ https://t.me/joinchat/AAAAAEi6p_02qVekqWLcZQ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸‏لحظاتی دیدنی از حضور رهبر انقلاب در تشییع شهید آوینی...
*دلنوشته های دفاع مقدس* آب جیره بندی شده بود آن هم از تانکری که یک صبح تا شب زیر تیغ آفتاب مانده بود ، مگر میشد خورد ؟ به من آب نرسید ، لیوان را به من داد و گفت : “من زیاد تشنم نیست ، نصفش رو خوردم بقیه ش رو تو بخور ، گرفتم و خوردم” فرداش بچه ها گفتن که جیره هرکس نصف لیوان آب بود ! 🌷🌷🌷@razechafie🌷🌷🌷 🕊🕊🕊🕊🕊
رفتند تا بمانیم... ☘☘☘
https://eitaa.com/chatreshohada/772 پارت امروز🌹🌹🌹
*دلنوشته های دفاع مقدس* آب جیره بندی شده بود آن هم از تانکری که یک صبح تا شب زیر تیغ آفتاب مانده بود ، مگر میشد خورد ؟ به من آب نرسید ، لیوان را به من داد و گفت : “من زیاد تشنم نیست ، نصفش رو خوردم بقیه ش رو تو بخور ، گرفتم و خوردم” فرداش بچه ها گفتن که جیره هرکس نصف لیوان آب بود !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 جنگ ما یک گنج بود ! خاطره از نظر یکی از عرفا راجع به نماز خواندن رزمندگان با
4_5957552159938576480.mp3
8.14M
شور | منم باید برم 🏴 و ویژه شهادت سردار رشید اسلام
🌷قرارگاه به ما اجازه ی تفحص نمی داد. می گفتند: امنیت ندارد. منافقین توی منطقه اند، نمی شود. وقتی اصرار ما را دیدند قرار شد یک هفته موقت باشیم اگر شهید پیدا کردیم مجوز بدهند. و ما رسماً وسایلمان را بیاوریم و شروع کنیم. از یک طرف خوشحال بودیم که مانده ایم، از طرف دیگر وقت کم و منطقه وسیع و خطرناك، می ترسیدیم نتوانیم شهیدی پیدا کنیم. 🌷هر روز از میدان های وسیع مین، سیم خاردارها و تله های انفجاری می گذشتیم. اما هر روز ناامیدتر می شدیم. مین های منطقه، منافقین، عراقی ها از هیچکدام آنقدر نمی ترسیدیم که از دست خالی بر گشتن می ترسیدیم. روز آخر ماندنمان، نیمه شعبان بود آن روز رمز حرکتمان " یا مهدی (عج) " بود. 🌷عجیب همه پریشان بودند. خورشید هم دست پاچه بود انگار. زودتر از همیشه رفت پشت ارتفاع ١٧٥، نزدیک غروب بود و لحظه ی وداع، باید سریع از منطقه می رفتیم. بچه ها از خود بی خود بودند. مى گفتند: دیدید قابل نبودیم. با نام" مهدی" روز نیمه شعبان کار را شروع کردیم و حالا باید برگردیم. 🌷اشک حلقه زده بود توی چشم هایشان. هر کس دنبال چیزی می گشت برای یادگار و تبرک با خودش ببرد يكى یک مشت خاک بر می داشت. یکی یک تکه سیم خاردار. من هم رفتم سراغ شقایق وحشی. می خواستم با ریشه درش بیاورم بگذارم توی قوطی کنسرو، وقتی شقایق را آرام جدا کردم از زمین دیدم ریشه ی شقایق روی جمجمه ی شهید سبز شده، روی سجده گاهش، با فریاد" یا مهدی (عج) " بچه ها همه جمع شدند. 🌷آرام آرام خاک ها را کنار می زدیم دلهره داشتیم کاش هم پلاک داشته باشد هم از لشکر باشد. پلاک که پیدا شد همه سلام دادند بر محمد (ص) و آلش. پلاک را استعلام کردیم روی پا بند نبودیم شهید مهدی منتظرالقائم بود از لشکر امام حسین(ع).... 📚 کتاب سرزمین مقدس ، صفحه ١٣٩