eitaa logo
چلچراغ بصیرت(گروه تربیت فرهنگی اجتماعی المصطفی)
845 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
4.1هزار ویدیو
841 فایل
کانال چلچراغ بصیرت، متعلق به گروه تربیت فرهنگی اجتماعی المصطفی، با مطالب متنوع سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و تحلیلی، در خدمت شماست لطفا همراه باشید و این کانال را به دوستان خود معرفی کنید ایتا: https://eitaa.com/chelcherag98 ارتباط با ادمین: @GOLAB46
مشاهده در ایتا
دانلود
7.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥اوج عشق حضرت آقا به شهید عزیزمان سردار دلها اینه که با همه شناختش از او بازم کتابهای نگاشته شده در باره ایشون رو میخونه و وقتی میخواد خاطره ای از شهید نقل کنه اشک امانش نمیده بقیه روایت رو ادامه بده 🔴 🍃🌷روایت بغض‌آلود رهبر انقلاب از انتظار حاج‌قاسم پشت درب اتاق عمل جراحی و همراهی با خانواده دوست شهیدش🍃🌷 تلنگر: راستی ما چقدر در باره شهید مطالعه داریم؟ چقدر مکتبش رو شناختیم؟ چقدر با حال و هوای شهدا زندگی میکنیم؟ چقدر هوای بچه های شهدا رو داریم؟؟؟!!!        •┈┈••✾••┈┈•     ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ کانال رسمی گروه تربیت فرهنگی اجتماعی معاونت فرهنگی تربیتی جامعه المصطفی @chelcherag98
بین خودمان بماند سردار ولی خبر شهادتت چه بی مقدمه قلبم را فشرد چه بی مقدمه عرق سرد روی بدن نشاند چه بی مقدمه اشکمان را جاری کرد و حالا بعدازتو … کاش بعد از تو علی تنها نماند کاش بعد از تو بچه ها و خانواده شهدا غریب نشوند و پرچم بر زمین نماند        •┈┈••✾••┈┈•     ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ کانال رسمی گروه تربیت فرهنگی اجتماعی معاونت فرهنگی تربیتی جامعه المصطفی @chelcherag98
‏نمی‌دانم تو‌ به کوه تکیه کرده بودی یا کوه‌ها به تو؟! 😔
🏴 سالروز شهادت بزرگمرد تاریخ معاصر که وجودش و شهادتش در بسیاری از عرصه‌ها حجت را بر همگان تمام می‌کرد سلیمانی بر همه شیعیان، مسلمانان، و آزادگان جهان تسلیت باد🏴 خیال روی تو در هر طریق همره ماست نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست به رغم مدعیانی که منع عشق کنند جمال چهره تو حجت موجه ماست بدین مناسبت بیایید یکبار دیگر نامه وی به دخترش را مرور کنیم؛ و خود را با او بسنجیم؛ و ببینیم چه اندازه حاضریم همچون او باشیم: 🗞 متن نامه شهید حاج قاسم سلیمانی به دخترش بسم الله الرحمن الرحیم آیا این آخرین سفر من است یا تقدیرم چیز دیگری است که هر چه باشد در رضایش راضی‌ام. در این سفر برای تو می نویسم تا در دلتنگی‌های بدون من یادگاری برایت باشد. شاید هم حرف به درد بخوری در آن یافتی که به کارت آید. هر بار که سفر را آغاز می‌کنم احساس می کنم دیگر نمی بینمتان. بارها در طول مسیر چهره‌های پر از محبتتان را یکی یکی جلوی چشمانم مجسم کرده‌ام و بارها قطرات اشکی به یادتان ریخته‌ام. دلتنگتان شده‌ام، به خدا سپردمتان. اگر چه کمتر فرصت ابراز محبت یافته‌ام و نتوانستم آن عشق درونی خودم را به شما برسانم. اما عزیزم هرگز دیده‌ای کسی جلوی آیینه خود را ببیند و به چشمان خود بگوید دوستتان دارم، کمتر اتفاق می‌افتد اما چشمانش برایش باارزشترینند. شما چشمان منید. چه بر زبان بیاورم و چه نیاورم برایم عزیزید. بیش از بیست سال است که شما را همیشه نگران دارم و خداوند تقدیر کرده این جان پایان نپذیرد و شما همیشه خواب خوف ببینید. دخترم هر چه در این عالم فکر می کنم و کرده‌ام که بتوانم کار دیگری بکنم تا شما را کمتر نگران کنم، دیدم نمی توانم و این به دلیل علاقه‌ی من به نظامی‌گری نبوده و نیست. به دلیل شغل هم نبوده و نخواهد بود. به دلیل اجبار یا اصرار کسی نبوده است و نیست. نه دخترم من هرگز حاضر نیستم به خاطر شغل، مسئولیت، اصرار یا اجبار حتی یک لحظه شما را نگران کنم، چه برسد به حذف یا گریاندن شما. من دیدم هرکس در این عالم راهی برای خود انتخاب کرده است یکی علم می‌آموزد و دیگری علم می‌آموزاند. یکی تجارت می کند کسی دیگر زراعت می کند و میلیون‌ها راه یا بهتر است بگویم به عدد هر انسان یک راه وجود دارد و هر کس راهی را برای خود برگزیده است. من دیدم چه راهی را می بایست انتخاب کنم. با خود اندیشیدم و چند موضوع را مرور کردم و از خود پرسیدم اولا طول این راه چقدر است انتهای آن‌ها کجاست، فرصت من چقدر است. و اساساً مقصد من چیست. دیدم من موقتم و همه موقت هستند. چند روزی می مانند و می روند. بعضی‌ها چند سال برخی‌ها ده سال اما کمتر کسی به یک ‌صد سال می رسد. اما همه می روند و همه موقتند. دیدم تجارت بکنم عاقبت آن عبارت است از مقداری سکه براق شده و چند خانه و چند ماشین. اما آن‌ها هیچ تأثیری بر سرنوشت من در این مسیر ندارد. فکر کردم برای شما زندگی کنم دیدم برایم خیلی مهم‌اید و ارزشمندید به طوری که اگر به شما درد برسد همه‌ی وجودم را درد فرا می‌گیرد. اگر بر شما مشکلی وارد شود من خودم را در میان شــعله‌های آتش می بینم. اگر شما روزی ترکم کنید بند بند وجودم فرو می ریزد. اما دیدم چگونه می توانم حلال این خوف و نگرانی‌هایم باشم. دیدم من باید به کسی متصل شوم که این مهم مرا علاج کند و او جز خدا نیست. این ارزش و گنجی که شما گل‌های وجودم هستید با ثروت و قدرت قابل حفظ کردن نیست. وگرنه باید ثروتمندان و قدرتمندان از مــردن خود جلوگیری کنند و یا ثروت و قدرتشان مانع مرض‌های صعب‌العلاجشان شود و از در بسترافتادگی جلوگیری نماید. من خدا را انتخاب کرده ام و راه او را. اولین بار است که به این جمله اعتراف می‌کنم؛ هرگز نمی خواستم نظامی شوم، هرگز از مدرج شدن خوشم نمی‌آمد. من کلمه‌ی زیبای قاسم را که از دهان پاک آن بسیجی پاسدار شهید برمی خاست بر هیچ منصبی ترجیح نمی دهم. دوست داشتم و دارم قاسم بدون پسوند یا پیشوندی باشم. لذا وصیت کردم روی قبرم فقط بنویسید سرباز قاسم، آن هم نه قاسم سلیمانی که گنده‌گویی است و بار خورجین را سنگین می کند. عزیزم از خدا خواستم همه‌ی شریان‌های وجودم را و همه‌ی مویرگهایم را مملو از عشق به خودش کند. وجودم را لبریز از عشق خودش کند. این راه را انتخاب نکردم که آدم بکشم، تو میدانی من قادر به دیدن بریدن سر مرغی هم نیستم. من اگر سلاح به دست گرفته‌ام برای ایستادن در مقابل آدمکشان است نه برای آدم کشتن. خود را سرباز در خانه هر مسلمانی می بینم که در معرض خطر است و دوست دارم خداوند این قدرت را به من بدهد که بتوانم از تمام مظلومان عالم دفاع کنم.
خود را سرباز در خانه هر مسلمانی می بینم که در معرض خطر است و دوست دارم خداوند این قدرت را به من بدهد که بتوانم از تمام مظلومان عالم دفاع کنم. نه برای اسلام عزیز جان بدهم که جانم قابل آن را ندارد، نه برای شیعه‌ی مظلوم که ناقابلتر از آنم، نه نه... بلکه برای آن طفل وحشت‌زده بی‌پناهی که هیچ ملجأیی برایش نیست، برای آن زن بچه‌به‌سینه چسبانده هراسان و برای آن آواره در حال فرار و تعقیب، که خطی خون پشت سر خود بر جای گذاشته است می جنگم. عزیزم من متعلق به آن سپاهی هستم که نمی خوابد و نباید بخوابد تا دیگران در آرامش بخوابند. بگذار آرامش من فدای آرامش آنان بشود و بخوابند. دختر عزیزم شما در خانه من در امان و با عزت و افتخار زندگی می کنید. چه کنم برای آن دختر بی پناهی که هیچ فریادرسی ندارد و آن طفل گریان که هیچ چیز... که هیچ چیز ندارد و همه چیز خود را از دست داده است؟ پس شما مرا نذر خود کنید و به او واگذار نمایید. بگذارید بروم، بروم و بروم. چگونه می توانم بمانم در حالی که همه قافله من رفته است و من جا مانده‌ام. دخترم خیلی خسته‌ام. سی سال است که نخوابیده‌ام اما دیگر نمی خواهم بخوابم. من در چشمان خود نمک می ریزم که پلک‌هایم جرأت بر هم آمدن نداشته باشد تا نکند در غفلت من آن طفل بی‌پناه را سر ببرند. وقتی فکر می کنم آن دختر هراسان تویی، نرجس است، زینب است و آن نوجوان و جوان در مسلخ خوابانده که در حال سربریده شدن است حسینم و رضایم است از من چه توقعی دارید؟ نظاره‌گر باشم؟ بیخیال باشم؟ تاجر باشم؟ نه من نمی توانم اینگونه زندگی بکنم. والسلام علیکم و رحمت الله
حاج قاسم؛ اُسوه سیاست ورزی 🖋 محمد چراغی 🔸 اساساً صحبت پیرامون شخصیت حاج قاسم -خصوصا زمانی که اراده بررسی مکتب ایشان وجود دارد- امری دشوار و حساس است؛ دشوار از آن جهت که نیازمند احاطه کامل بر مکتب ایشان میباشد و حساس از آن جهت که اگر ظرایف اقدامات ایشان در نظر گرفته نشود، ناخواسته و نادانسته قدم در مسیر تحریف شخصیت ایشان برخواهیم داشت؛ نگارنده تلاش می‌کند در این یادداشت، تنها گوشه ای از سلوک سیاسی این شهید عزیز را مورد مداقه قرار دهد. 🔹 یکی از شاخصه‌های انکارناپذیر سلوک سیاسی حاج‌قاسم که تا کنون حتی دست تحریف هم جرات تعرض به آن پیدا نکرده‌است ایشان بود؛ تأکیدات مکرر حاج قاسم مبنی‌بر این‌که خط‌قرمز ایشان، انقلاب اسلامی و ولایت‌فقیه است عرصه را برای جولان اصحاب تحریف تنگ نموده است؛ به‌گونه‌ای که حداقل تاکنون طمعی به زیر سوال بردن این خصوصیت ایشان نکرده‌اند. 🔹 شاخصه دیگر سلوک سیاسی حاج‌قاسم -که البته ذیل انقلابی‌گری تعریف می‌شود- این بود که همانند میدان نظامی، در میدان‌های سیاسی هم مقید به حفظ حدود شرعی بود؛ از سیره ایشان می‌توان پی به این نکته برد که حاج قاسم همواره خود را در محضر الهی میدید و لذا این گونه نبود که مواضع صحیح افرادی را که با ایشان اختلاف نظر دارند زیر سوال ببرد؛ حاج قاسم هیچ ابایی از این نداشت که اعلام کند حاضر است دست مسئولی را که علیه استکبار جهانی موضع‌گیری کرده‌است، ببوسد. پشتوانه این نحو از سیاست ورزی، مکتبی بود که حاج قاسم در آن پرورش یافته بود؛ ایشان از اساتیدی که خود را سرباز آنها می‌دانست، دیده و آموخته بود که قبل از آسمانی شدن هم باید آسمانی بیاندیشد و عمل کند؛ عمل به این توصیه ها بود که حاج قاسم را از اغلب سیاستمداران متمایز کرده و ایشان را به آن مقام والا رسانید؛ به نمونه ای از توصیه های حضرت امام به اصحاب سخن توجه نمایید: ✳️ «اگر چنانچه من با یک کسی دشمنی داشته باشم، یک قلمی دستم بگیرم بخواهم بنویسم، ممکن نیست که از محاسن او یک کلمه بنویسم، این قضیه، است. آن کسی قلمش است، آنی است که از روی انصاف چیز بنویسد، از روی انصاف صحبت کند، آن هم توجه کند که در یک وقتی که ما الآن این طور گرفتاریها را داریم، بعضی از اموری که از روی انصاف هم باشد نباید گفت، ... حالا این ضرر به نظام دارد یا ندارد، نه،[اصلا توجه نمی‌کند] ما بگذار حریفمان از بین برود و لو اسلام هم رفت؛ جهنم! در بعضی اشخاص انسان این جور می‌بیند و باید تجدید نظر بکنند در کارهایشان. ... من به همه اشخاصی که قلم در دستشان است، زبان گویا دارند، می‌خواهم سفارش کنم که متوجه باشند که قلم آنها، زبان آنها در حضور خداست، فردا مواخذه دارد.»65/06/08 🔹 و بالاخره گفتنی است کسانی که با الهام گرفتن از مکاتب منسوخ غربی، طبقات جامعه را محور تحلیل‌های خود قرار داده و هر اقدامی را -ولو صحيح و مثبت- از دیگر طبقات و جناح‌ها محکوم می‌کنند، قادر به فهم نبوده و حتی مخالف آن خواهند بود.
کتاب من قاسم سلیمانی هستم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم برات تنگ شده سردار عزیز بیاد اون شب شام غریبانت میافتم دلم میگیره و اشکم در میاد تو رو جان دخترت، نگاهی بما کن و حوائج رهبرمون رو حاجت روا کن        •┈┈••✾••┈┈•     ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ کانال رسمی گروه تربیت فرهنگی اجتماعی معاونت فرهنگی تربیتی جامعه المصطفی @chelcherag98
✨ *یکی از اقوام ما عاشق هست*، اما هنوز این تیکه کلام کثیف ماهواره ها 📡و براندازهای مجازی را با خودش تکرار میکنه:👇 "بجای خرج مردم کشور خودمون، خرج و و و میکنیم!" 😐 👇👇👇 🌹 *عزیز برادر!!* 🔺 اولا مشخصه! ❌ کمترین بودجه رو بین کشورهای خاورمیانه داره! فقط 3 درصد از کل بودجه کشور.. یعنی بودجه و و.. رو باید از خودشون سوال کنی.. منبع👇 ✅https://b2n.ir/d37240 🔺ثانیا! تو که عاشق هستی و میگی اون برامون آورد، بالاخره یه خرجکی داره. ❌ *دوس داشتی بجای 16 میلیارد،👈 هزار میلیارد دلار خرج کنی (خسارت جنگ تحمیلی به ایران) با 300 هزار شهید ؟!* ✅https://b2n.ir/r11085https://khabaronline.ir/news/313910 🔺ثالثا! چرا کسی به خرج و و و بقیه کشورا تو گیر نمیده؟! ✅ که رسما گفت تا حالا 7 تریلیون دلار 💶تو خاورمیانه خرج کردیم.. 👈 اونا مردمشون 🦠 نگرفتن؟!🤔 اونا از کمبود و مواد غذایی و ماکارونی به هم نمیپرن؟🤔 اونا با کیسه زباله، برا دکتراشون گان درست نکردن؟!🤔 ✅https://www.yjc.news/00T2VXhttps://tn.ai/2233204https://www.aparat.com/v/E6DnG 👌 *پس دیگه نگو این جمله رو.. پولای ما خرج سوریه و عراق و.. اونا بازوهای ما هستن..* 🚨⚠️ *اگه اونا نجنگن، تو بجای قرنطینه تو خونه و غر زدن، باید پاشی بجنگی..* 🎥 این هم پاسخ کوبنده و منطقی آقای رائفی پور به کسانی که میگن چرا پول مردم ایران رو خرج سوریه و عراق و فلسطین میکنند
📚📝 📚📝 📚📝 *📝چرا سردار دلها وصیت کرده بود پیکرش کنار پیکر این شهید یوسف الهی به خاک سپرده شود* *دریک کلام عملکرد شهید یوسف الهی بودکه باعث شد در سن کم به درجه عرفانی والا برسد* 1️⃣ *از ۱۹ سالگی تا ۲۴ سالگی که شهید شد تمام سالها بغیر از ۴ روز حرام را روزه بود* 2️⃣ *نماز شب ایشان ۲تا ۳ ساعت طول می کشید* 3️⃣ *دائما ذکر خدا می گفت* 4️⃣ *قبل از جبهه تمام هم و غمش کمک به فقرای محل بود* 5️⃣ *هیچگاه دل کسی را نشکست و بسیار مهربان بود* 6️⃣ *چشمان برزخی ایشان سالهای سال باز شده بود و به هیچکس نمی گفت* 7️⃣ *خبرهای غیبی را فقط به حاج قاسم و برای پیروزی در عملیات ها می گفت* 8️⃣ *روزهای آخر عمرش به بعضی بسیجی ها و پاسدارها عاقبت کارشان را گفته بود* 💥 *۵ داستان از شهید حسین یوسف الهی* 🔹 *شهید محمد حسین یوسف الهی، فرمانده واحد اطلاعات عملیات لشگر ۴۱ ثارالله کرمان بود و حاج قاسم وصیت کرده بود که در کنار او دفن شود.* 1️⃣ *همرزم شهید:* *حسین به من گفته بود در کنار اروند بمان و درجه جذر و مدّ آب که روی میله ثبت می‌شود را بنویس. بعد هم خودش برای مأموریّت دیگری حرکت کرد.* *نیمه های شب خوابم برد. آن هم فقط 25 دقیقه. بعداً برای این فاصله زمانی، از پیش خودم عددهایی را نوشتم تا کسی کسی متوجه خوابیدن من نشود.* *وقتی حسین و دوستش برگشتند، بی مقدّمه به من خیره شد و گفت: "تو شهید نمی‌شوی".* *با تعجّب به او نگاه کردم! مکثی کرد و باز به من گفت: چرا آن 25 دقیقه را از پیش خودت نوشتی؟ اگر می‌نوشتی که خوابم برد، بهتر از دروغ نوشتن بود.* *خدا گواه است که در آن شب و در آن جا، هیچ کس جز خدا...
... خدا گواه است که در آن شب و در آن جا، هیچ کس جز خدا همراه من نبود!!! او از کجا میدانست!؟* 2️⃣ *مادر شهید: با مجروح شدن پسرم محمّدحسین برای ملاقاتش به بیمارستان رفته بودم؛ نمی دانستم در کدام اتاق بستری است. در حال عبور از سالن بودم که یک دفعه صدایم کرد: مادر! بیا اینجا.* *وارد اتاق شدم. خودش بود؛ محمّدحسین من! امّا به خاطر مجروح شدن، هر دو چشمش را بسته بودند!* *بعد از کمی صحبت گفتم: مادر! چطور مرا دیدی؟! مگر چشمانت بسته نبود؟* *امّا هر چه اصرار کردم، بحث را عوض کرد!* 3️⃣ *برادر شهید: برای پنجمین بار که مجروح و شیمیایی شد سال 62 بود. او را به بیمارستان شهید لبّافی نژاد تهران آوردند. من و برادر دیگرم با اتوبوس راهی تهران شدیم.از کرمان. ساعت 10:00 شب به بیمارستان رسیدیم. با اِصرار وارد ساختمان بیمارستان شدیم.* *نمی‌دانستیم کجا برویم.* *جوانی جلو آمد و گفت:* *شما برادران محمّدحسین یوسف الهی هستید؟ با تعجّب گفتیم: بله!* *جوان ادامه داد: حسین گفته: برادران من الآن وارد بیمارستان شدند.* *برو آنها را بیاور اینجا!* *وارد اتاق که شدیم، دیدیم بدن حسین تمام سوخته ولی می‌تواند صحبت کند.* *اوّلین سؤال ما این بود: از کجا میدانستی که ما آمدیم؟* *لبخندی زد و گفت:* *چیزی نپرسید؛ من از همان لحظه که از کرمان راه افتادید، شما را می دیدم!* *محمّدحسین حتّی رنگ ماشین و ساعت حرکت و... را گفت!* 4️⃣ *همرزم شهید: دو تا از بچّه های واحد شناسایی از ما جدا شدند. آنهم با لباس غوّاصی در آبها فرو رفتند. هر چه معطّل شدیم باز نگشتند. به ناچار قبل از روشن شدن هوا به مقرّ برگشتیم.* *محمّدحسین که مسؤول اطّلاعات لشکر41 ثارالله کرمان بود، موضوع را با شهید حاج قاسم سلیمانی- فرمانده لشکر ـ در میان گذاشت.* *حاج قاسم گفت: باید به قرارگاه خبر بدهم. اگر اسیر شده باشند، حتماً دشمن از عملیّات ما با خبر می‌شود.* *امّا حسین گفت: تا فردا صبر کنید. من امشب تکلیف این دو نفر را مشخّص می‌کنم.* *صبح روز بعد حسین را دیدم. خوشحال بود.* *گفتم: چه شده؟ به قرارگاه خبر دادید؟* *گفت: نه. پرسیدم: چرا؟!* *حسین مکثی کرد و گفت: دیشب هر دوی آنها را دیدم. هم اکبر موسایی پور هم حسین صادقی را.* *با خوشحالی گفتم: الآن کجا هستند؟* *گفت: در خواب آنها را دیدم. اکبر جلو بود و حسین پشت سرش. چهره اکبر نور بود! خیلی نورانی بود. می دانی چرا؟* *اکبر اگر درون آب هم بود، نماز شبش ترک نمی‌شد. در ثانی اکبر نامزد هم داشت. او تکلیفش را که نصف دینش بود انجام داده بود، امّا صادقی مجرّد بود.* *اکبر در خواب گفت: که ناراحت نباشید؛ عراقی ها ما را نگرفته اند، ما بر می‌گردیم.* *پرسیدم: چه طور؟!* *گفت: شهید شده اند*. *جنازه های شان را امشب آب می آورد لب ساحل.* *من به حرف حسین مطمئنّ بودم. شب نزدیک ساحل ماندم. آخر شب نگهبان ساحل از کمی جلوتر تماس گرفت و گفت: یک چیزی روی آب پیداست.* *وقتی رفتم، دیدم پیکر شهید صادقی به کنار ساحل آمده! بعد هم پیکر اکبر پیدا شد!* 5️⃣ *همرزم شهید:* *زمستان سال 64 بود. با بچّه های واحد اطّلاعات در سنگر بودیم. حسین وارد سنگر شد و بعد از کلّی خنده و شوخی گفت: در این عملیّات یک راکت شیمیایی به سنگر شما اصابت می کند.* *بعد با دست اشاره کرد و گفت: شما چند نفر شهید می شوید. من هم شیمیایی می شوم.* *حسین به همه اشاره کرد به جز من!* *چند روز بعد تمام شهودهای حسین، در عملیّات والفجر 8 محقّق شد!...* 🌴 *گوهر عرفان*🌴