چله توسل به شهید نوید🌷🕊
#یک_فنجان_چای_با_خدا #قسمت_چهل_و_دوم دل کندن از ته مانده ی آرامش زندگی برای ادای دِین٬ سختترین کا
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_چهل_و_سوم
نشستن در یک تاکسی زرد آن هم در کشوری که کابوسِ حاکمیتش تیشه شد بر ریشه ی زندگیمان٬ ناباورانه ترین٬ ممکنِ دنیا بود ..
بیچاره پدر که عمرش به مستی و سلامِ بی جوابِ هیلتری در دنیایِ سازمانی اش گذشت...و نفهمید که خلق ایران در گیرو دار ِ روزمرگی فراموششان کرده اند..
خیابان ها هر چند پر از دست اندازهای ماشین افکن اما زیبا بود.. پر از هجوم زندگی.. ریتمی ِاز هالیوود زده گی و سنت گرایی.. که در ظاهرِ عجیبِ مردم و صفِ غری
بِه نانوایی هایشان کاملا مشهود بود..
حکایتی از کلاغ و تلاش بی فرجام برای طاووس شدن...
چقدر تاسف داشت؛حال این مردم..
در ترافیکی بی انتها زندانی شدیم.. دلهره ایی مَلَس به وجودم چنگ میزد. پیرمردِ راننده سری تکان داد:(هی.. یادش بخیر..این آدرستون خیلی از خاطرات گذشته رو برام زنده کرد.. چه روزایی بود.. الانمو نبین.. تو جوونی یه یلی بودم واسه خودم.. اعلامیه میذاشتیم زیر لباسامو ده برو که رفتیم.. مامورای ساواک خودشونو میکشتن هم به گردِ پامم نمیرسیدن..)
آه کشید٬ بلند و پر حزن:(داداشم واسه این انقلاب شهید شد.. خیلی از رفیقام جون دادن زیر دست و پای اون ساواکی های از خدا بی خبر.. به قول نوری گفتنی: "ما برای آنکه ایران... خانه ی خوبان شود.. رنج دوران برده ایم"
اما آخرش از کل انقلاب سهممون شد همین یه ماشین و کرایه اش که نون زن و بچه مونو باهاش میدیم..
اما بازم خدارو شکر.. راضیم..امنیت باشه٬ ما به نونِ خشکم راضی هستیم)
خدا.. خدا.. خدا.. بختکی که برای تمام زندگیم نقشه داشت.. و حالا از زبان این پیرمرد آتش میشد و سینه ام را میسوزاند.. باید عادت میکردم.. خدا وِردِ زبانِ این جماعت ایرانی بود..
بالاخره بعد از ساعتها ترافیکِ سرسام آور اما پر از مردم شناسی به خانه رسیدیم..
چشمان مادر دو دو میزد. پیرمرد چمدان ها را جلوی پایم گذاشت و آدرس خانه را با اسمایی جدیدش روی تکه کاغذی نوشت و به دستم داد:(اینو داشته باش که یه وقت به مشکل نخوری.. راستی٬ به ایرون هم خوشی اومدی باباجان.. ان شالله کنگر بخوری و لنگر بندازی.. اینجا یه تیکه نون بربریش میارزه به کل فرنگستون و آدماش)
چشمها و لبخنده کنج لبش زیادی مهربان بود٬ درست مثله تمام مسلمانان ترسو..
در کنار مادر٬ رو به روی خانه ایستادم!
درش بزرگ بود و تیره رنگ...
کلید را به طرف در برم..اما نه..این گشایش٬ حق مادر بود..
کلید را به دستش دادم...
در را باز کرد با صورتی خیس از اشک!
و زبانی که قصد شکستنِ طلسمش نبود..
با باز شدن در٬ عطری از گذشته بر مشام خزید.. کهنه گی در برگهای مرده ی زیر پایمان هویتشان را فریاد میزدند.. خانه ایی عجیب.. درست شبیه همان فیلمهایِ ایرانی که گاه مادر در نبود پدر میدید...
با حیاتی بزرگ و مدفون در برگهای چندین ساله که محصولِ درختان بلند و تنومندِ باغچه ی حاشیه نشینِ دیوارش بود و حوضی بزرگ که از علائم حیاتی اش آبی لجن بسته به چشم میخورد.. و خانه ایی بزرگ که بی شباهت به محل تجمع ارواح نبود و میلی برای بازدیدِ داخلش سراغت را نمیگرفت..
نمیدانستم حسم چیست؟؟ نفرت یا علاقه..؟؟
اما هر چه بود٬ عقل ماندن را تایید نمیکرد...
پیرمرد کنار ماشین اش ایستاده بود و با دستمالی قرمز رنگ شیشه هایش را تمیز میکرد.
(هتل)؟؟
پیرمرد ایستاد:( میخواین برین هتل باباجان..) با سر تایید کردم..
مادر قصد دل کندن نداشت اما من هم قصدی برای ماندن نداشتم.
با گامهایی تند به سراغش رفتم. دستش را کشیدم. تکان نمیخورد. درست مانند کودکی لج باز. کنار گوشش زمزمه کردم:( بیا بریم هتل. این خونه الان قابل سکونت نیست) مسرانه سرجایش ایستاد. کلافه شدم:(اگه بیای بریم هتل؛قول میدم خیلی زود کسی رو بیارم تا اینجا رو تمیز کنه.. بعد میتونیم اینجا بمونیم..) انگار راضی شد و با قدمهایی سست به سمت ماشین رفت!
✍ ادامه دارد ....
📲شهید نوید صفری
#چلهی_زیارتعاشورا ↙️
@chele_shahidnavid
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_چهل_و_چهارم
در همهمه ی فکری خودم و مادر،راهی هتل شدیم. ذهنم،میدانی جنگ زده بود برای بافتن و رشته کردن. اینجا هتلهایش هم زیبا بود و من گیج ماندم از آن همه تلاشِ غولهای قدرت برایِ سیاه نمایی...پیرمرد راننده لبخند زد.. دربان هتل لبخند زد..مسئول رزرو لبخند.. کارگر ساده که حامل چمدانها بود لبخند زد.. اینجا جنس لبخند آدمهایش فرق داشت.. اینجا لبریز بود از مسلمانان ترسو...
در اتاقم را محکم بستم و برای اطمینان بیشتر یک صندلی پشت آن قرار دادم. من حتی از لبخند مسلمان ترسو هم میترسیدم. دانیال همیشه میخندید..
بعد از چند ساعت استراحتِ نافرجام به سراغ متصدی هتل رفتم. باید چند کارگر برایم پیدا میکرد تا آن خانه ارواح، بازیافت میشد. چند لغت فارسی را کنار یکدیگر چیدم... نمیداستم میتوانم منظورم را برسانم یا نه..اما باید تلاشم را میکردم. متصدی جوانی خوش چهره بود با رنگی آسیایی. مقابلش ایستادم. با مهربانی نگاهم کرد. جملاتِ از پیش تعیین شده را گفتم.. لبخندش پر رنگتر شد. احتمالا نوعی تمسخر..مطمئنا کلماتم معنیِ خاصی را انتقال نداد.
پرسید،میتوانم انگلیسی صحبت کنم؟ و من میتوانستم.. این ملت با زبان بین الملل هم آشنا بودند؟ یعنی اسلام جلویشان را نمیگرفت؟ کمی عجیب به نظر میرسید...
ماجرای خانه را برایش توضیح دادم و او قول داد تا چند نفر را برای این کار پیدا کند.فردای آن روز آدرس را به کارگران دادم و به همراه مادر راهی خانه شدم. این خانه و حیاتش اگر زیرِخروارها خاک و برگ هم دفن میشد،جای تعجب نبود. دوریِ چندین ساله این تبعات را
هم داشت. دو کارگر نظافت حیات و دو کارگر نظافت داخل خانه را به عهده گرفتند. وقتی درِچفت شده را به سختی باز کردم مقداری خاک به سمتم هجوم آورد و من ترسیدم...زنده به گوری کمترینِ لطفِاین دیار و مردمانش است!خاطراتِ کودکی زنده شد...درست در لابه لای مبلهای تار بسته از عنکبوت و زیر سیگاریِ دفن شده در غبارِپدر... اینجا فقط دانیال میخندید..و من می دویدم.. او به حماقتم در دلبستگی و من در پی فرار از وابستگی..مادر با احتیاطی خاص وسایل را زیرو رو میکرد.. گاه لبخند میزد ..گاه میگریست...با یان تماس گرفتم...آرامشِ چهره اش را از اینجا هم میتوانستم ببینم:(کجایی دختر ایرونی ؟؟) جمله اش کامل نشده بود که صدای عصبی عثمان گوشم را آزار داد:(هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟ آخه تو کی میخوای مثه بقیه آدما زندگی کنی؟ )
هیچ وقت.. اگر هم میخواستم، خدایِ این آدمها بخیل بود!
حوصله ایی برای پاسخگویی نبود،پس گوشی را قطع کردم..چندین بار گوشیم زنگ خورد. عثمان بود. جواب ندادم...ناگهان صدایی عجیب در حیات پیچید.. صوت داشت.. آهنگ داشت.. چیزی شبیه به کلماتِ سجاده نشینِ مادر... انگار خدای این مسلمانان سوهان به دست گرفته بود برای شکنجه ام.. درد به معده و سرم هجوم آورد..حالم خوب نبود و انگار قصد برتر شدن داشت..کاش گوشهایم نمی شنید... منبعِ این صداها از کدام طرف بود؟؟
بی حس و حال، جمع شده در معده، رویِیکی از پله ها نشستم. یکی از کارگران که مردی میانسال بود در حالیکه آستینش را بالا میزد به سمت حوض رفت. شیرِ آبِکنارش را باز کرد.آّب با فشار و رنگی زرد از آن خارج شد..مرد چه میکرد؟؟یعنی وضو بود؟؟ اما مادر و یا عثمان که به این شکل انجامش نمیدادند..روبه رویم ایستاد:(خانووم نمیدونید قبله کدوم طرفه؟) مزحکترین سوال ممکن را پرسید آن هم از من..مسیرِ خانه یِ خدایش را از من میخواست؟
پسر جوانی که همراهش بود صدایش زد:(مشتی.. این فارسی بلد نیست.. حالا مجبوری الان نماز بخوونی؟؟ برو خونه بخوون..) مرد سری تکان داد:(نمازو باید اول وقت خووند..) پسر جوان سر از تاسف تکان داد.. یعنی مسلمان نبود؟
دختری جوان از خانه خارج شد:(مشتی قبله اینوره...سجاده تو یکی از اتاقا پهن بود.. اون خانوومه هم رفت روش وایستاد واسه نماز..)پیرمرد تشکری پر محبت کرد:( ممنون دخترم.. ببین میتونی یه مهر واسم پیدا کنی..)دختر ایستاد:( نه ظاهرا از اهل سنت هستن.. اون خانوومه نه مثه ما وضو گرفت..نه مثه ما نماز خووند.. مهرم نداشت..)
پیرمرد با چشمانی مهربان به سمت باغچه رفت. چیزی را در آن جستجو کرد. سپس با سنگی کوچک در گوشه ایی از باغ ایستاد. سنگ را روی چمن ها قرار داد و روبه رویش ایستاد.. نماز خواند.. تقریبا شبیه به مادر با اندکی تفاوت..سجده رفت..اما به روی سنگ.. خدای این مردمان در این سنگ خلاصه میشد؟؟
چقدر حقیر!صدای گوشی بلند شد.. اینبار یان بود: (دختر ایرونی هم انقدر کم حوصله ؟؟ اون دیوونه که گذاشت رفت.) برای کنترل درد معده نفسهایی عمیق کشیدم. صدایش نگران شد:(سارا حالت خوبه؟)نه..خوب نبود..سکوت کردم:(سارا.. ما با هم دوستیم.. پس بگو چی شده.. مشکل کجاست؟حال مادر چطوره؟؟)
✍ ادامه دارد ....
📲شهید نوید صفری
#چلهی_زیارتعاشورا ↙️
@chele_shahidnavid
امام صادق علیهالسلام فرمودند:
«هر کس آبی بیاشامد و جدم حسین علیهالسلام را یاد کند و بر قاتلین او لعن و نفرین نماید، خداوند صد هزار حسنه برایش بنویسد و صد هزار گناه او را بیامرزد، و او را در جایگاههای بلند جای دهد و مانند این است که صد هزار بنده را آزاد کرده باشد. پس او در روز قیامت با دلی شاد و چهرهای خندان محشور میشود»
📚منتهی الامال صفحه ۳۴۳
📲شهید نوید صفری
#چلهی_زیارتعاشورا ↙️
@chele_shahidnavid
♦️همه با هم دعای فرج را برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان(عج) قرائت میکنیم
🔹و برای آمدنش دست به دعا برمیداریم
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج🤲
🔰#چله_دعای_فرج
🌤#روز_بیستوچهارم
📲شهید نوید صفری
#چلهی_زیارتعاشورا ↙️
@chele_shahidnavid
🌸بسم ربّ الشّهداء و الصّدّیقین🌸
🌷صلیاللهعلیکیااباعبدالله🌷
📖وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ
5⃣ پنجمین چله
《کانال چله توسل به شهید نوید》
🌤🌺🌿
🖇امروز #پنجشنبه 28 تیر ماه
🔰#روز_بیستوچهارم از چله بافضیلت زیارت، عاشورا هدیه به چهارده معصوم(ع)
❣و روح پاک و مطهر شهید والامقام نوید صفری
به نیت سلامتی و فرج آقا امام زمان(عج) و حاجت روایی اعضای محترم کانال
🕊🕊🕊
📲شهید نوید صفری
#چلهی_زیارتعاشورا ↙️
@chele_shahidnavid
و چه آرام خیالت به دلم هست هنوز....!❤️
📲شهید نوید صفری
#چلهی_زیارتعاشورا ↙️
@chele_shahidnavid
✨‼️فلسفه ی داشتن رفیق شهید‼️✨
خیلی وقتا سوال پیش میاد چرا توی کانال راجب رفیق شهید حرفی زده میشه
اصلن دوستی با یه شهید یعنی چی؟
چه سودی داره؟ 🤔 ⁉️
و اما جواب 👇🙂
ما بچه مذهبیا هرکدوممون یه رفیق شهید داریم سعی میکنیم خودمون رو شبیه اون شهید کنیم..
ببینیم اون شهید چیکار کرده که الان خدا خریدتش؟؟ 🤗 ✨
سعی میکنیم مثل اون نمازمون رو سر وقت بخونیم قرآن بخونیم و….
سعی میکینم شبیهش بشیم…
توی زندگی ازش کمک میخوایم
چون میدونیم شهیدا زندن و پیش خدا روزی دارن.. 🥲🌹
شهیدا چون پیش خدا عزیزن حرفشون خریدار داره
به شخصه خودم خیلی از رفیق شهیدم کمک خواستم و بار ها دستم رو گرفته و کمکم کرده… ❤️
و اما در آخر
سوال میشه
خب آخر که چی؟؟
به چی میرسیم اینجوری؟ 😕 ‼️
جواب اینه
کم کم این سوال برات پیش میاد چرا این شهید خودش رو فدا کرد؟؟
هدفش چی بود؟؟
اینجوری متوجه یه چیز خیلی بزرگ میشی
کم کم میرسی به خدا
اصن شهید یه بهونست برای رسیدن به خدا
خدایی که همیشه همه جا همراهمون بوده و بار ها توی زندگی کمکمون کرده ولی ما…
در حقیقت دوستی با یه شهید تورو به خدا میرسونه.♥️🕊
📲شهید نوید صفری
#چلهی_زیارتعاشورا ↙️
@chele_shahidnavid
🚩متن کامل زیارت پرفیض عاشورا
صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج🤲
📲شهید نوید صفری
#چلهی_زیارتعاشورا ↙️
@chele_shahidnavid
soleimani.mp3
8.4M
#فایل_صوتی👆
🚩#روز_بیستوچهارم
#چله_زیارت_عاشورا
هدیه به چهارده معصوم(ع)
و شهید والامقام نوید صفری
🎙با نواے آسمانی شهید حاج قاسم سلیمانی
🔰امام باقرع میفرمایند:
اگرمردم میدانستند زيارت امام حسين علیه السلام چه ارزشی داردازشدت
شوق وعلاقه میمردند ....
«وحشتناك ترين لحظه زماني است كه انسان را در سرازيري قبر ميگذارند»
🔹شخصي نزد امام صادق(ع) رفت و گفت: من از آن لحظه ميترسم. چه كنم؟ امام صادق (ع) فرمودند: زيارت عاشورا را زياد بخوان. آن فرد گفت چگونه با خواندن زيارت عاشورا از خوف آن لحظه در امان باشم؟!
امام صادق فرمود: مگر در پايان زيارت عاشورا نميخوانيد، اللهم ارزقني شفاعة الحسين يوم الورود؟
يعني خدايا شفاعت حسين(ع) را هنگام ورود به قبر روزى من كن.
🔸زيارت عاشورا بخوانيد تا امام حسين (ع) در آن لحظه بهفريادتان برسد.
📲شهید نوید صفری
#چلهی_زیارتعاشورا ↙️
@chele_shahidnavid
1_4162691993.mp3
6.25M
🚩زیارت عاشورا
(همراه با روضه)
🌷ثواب آن هدیه به
ارواح مطهر چهارده معصوم(ع)
و شهید والامقام نوید صفری
«لبیک یاحسین جانم»
#استودیویی
#فوق_العاده
صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج
بحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها
📲شهید نوید صفری
#چلهی_زیارتعاشورا ↙️
@chele_shahidnavid
_- Ziyarat Ashoura 15 (320).mp3
11.84M
زیارت عاشورا با صدای حاج میثم مطیعی
(با روضه)
#صوت
#زیارت_عاشورا
📲شهید نوید صفری
#چلهی_زیارتعاشورا ↙️
@chele_shahidnavid
#توسل
#کرامات
#حاجتروایی
🌷بزرگوارانی که با توسل و یا هدیه زیارت عاشورا به شهید عزیز نوید صفری حاجت گرفتند و یا کراماتی از ایشون دیدند برای بنده ارسال کنند تا در کانال قرار بدهم
خادم الشهدا؛ @hasbiallah2
@chele_shahidnavid
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
#ارسالی اعضای محترم کانال⤵️
سلام.وقت بخیر..عاشورای حسینی تسلیت...
من چله شهید نوید صفری را به نیت ی ماشین برداشتم. من چند وقته که دنبال ی وام بودم که بتونم ماشین بخرم چند تا پیدا شد ولی جور در نمیومد..دیگه دنبالش نکردم.
تا اینکه به داداش نوید گفتم که ی وامی برای من جور کن تا بتونم ماشین بخرم..بعد از چند روز یکی بهم زنگ زد گفت وام دخترم رو میخوام بفروشم...بالاخره وامو شهید جور کردو ماشینو هم میخرم..این از کرم وبزرگی شهید نوید صفری.انشاالله همه حاجت روا بشن
📲شهید نوید صفری
#چلهی_زیارتعاشورا ↙️
@chele_shahidnavid
چله توسل به شهید نوید🌷🕊
#یک_فنجان_چای_با_خدا #قسمت_چهل_و_چهارم در همهمه ی فکری خودم و مادر،راهی هتل شدیم. ذهنم،میدانی جن
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_چهل_و_پنجم
چشمم به نماز خواندنِ پیرمردِ کارگر بود:(از اینجا بدم میاد.) باز هم صدایش
نرم شد و حرف هایش پر از آرامش!
حرفهای آن روزِ یان، آرامشی سوری به وجودم تزریق کرد و قول داد تا برایِ پیدا کردنِ پرستاری مطمئن محضه نگهداری از مادر و انجام کارهای خانه با آن دوستِ ایرانی اش هماهنگ کند.
عصر برای تسویه حساب و جمع آوری وسایلم به هتل رفتم و با تاریک شدن هوا باز هم آن صوتِ عربی را از منبعی نامشخص شنیدم.. انگار حالا باید به شنیدنِ چند وعده یِ این نوایِ مسلمان خیز عادت میکردم. وقتی به خانه رسیدم کارها تمام شده بود و پیرزنی چادر مشکی پوش، نشسته روی یکی از آن مبلهای چوبی با روکشِ قرمز و قدیمی اش انتظارم را میکشید.گوشیم زنگ خورد، یان بود. میخواست اطلاع دهد که دوستش، پیرزنی مهربان و قابل اعتماد را برای کمک و پرستاری از مادر، روانه خانه کرده. من در تمام عمر از زنانی با این شمایل فراری بودم حالا باید یکی شان را در دیدار روزانه ام تحمل میکردم؟و مزحکترین ایده ی ممکن، اعتماد به یک ایرانی...
چاره ایی نبود...من اینجا کسی را نمیشناختم.. پس باید به یان و انتخابِ دوستِ ایرانی اش اعتماد میکردم..
مدتی گذشت.. مادر همان زنِ بی زبانِ چند ماه اخیر بود و فقط گاهی با پیرزن پرستار چای میخورد و به خاطراته زنانه اش گوش میداد.. و من متنفر از عطر چای به اتاقم پناه میبرم. اتاقی به سکوت نشسته با پنجره هایی رو به باغ...
در این چند وقت از ترسِ خویِ جنگ طلبی مسسلمانان ایرانی پای از خانه بیرون نگذاشتم و دلم پر میکشید برای میله های سرد رودخانه.. خاطرات دانیال.. عطر قهوه.. شیشه ی باران خورده و عریضِ کافه ی محلِ کارِ عثمان...
اینجا فقط عطرِ نانِ گرم بود و چایِ مسلمان طلب.. گاهی هم پچ پچ کلاغهای پاییز زده در لابه لای شاخ و برگِ درختان باغ.. اینجا بارانش عطر خاک داشت، دلیلش را نمیدانم اما به دلم می نشست...
یان مدام تماس میگرفت و اصرار میکرد تا برای آموزش زبان آلمانی به عنوان مربی به آموزشگاهی که دوستش معرفی کرده بود بروم، بی خبر از ناتوانیم برای فارسی حرف زدن. پس محضِ خلاصی از اصرارهایش هم که بود واقعیت را به او گفتم و او خندید.. بلند و با صدا.. اما رهایی در کار نبود چون حالا نظرش جهتی دیگری داشت و آنهم رفتن به همان آموزشگاه برایِ یادگیری زبانِ فارسی بود.. یان دیووانه ترین روانشناسی بود که میشناختم...
چند روزی به پیشنهادش فکر کردم. بد هم نمیگفت.. هم زبان مادری را می آموختم.. هم تنفرم را با زبانشان ابراز میکردم.. نوعی فال و تماشا..
یان با دوستش هماهنگ کرد و مدتی بعد از آموزشگاه برایِ دادنِ آدرس، تماس گرفتند و پروین، پیرزن پرستار آن در کاغذی یادداشت کرد و به دستم داد.
دو روز بعد ، عزم رفتن کردم با شالی مشکی که به زور موهایِ طلاییم را میپوشاند.. ماشینِ ارسال شده از آژانسِ محل در هیاهویِ خیابانها مسیر را میافت و من میماندم حیران از این همه تغییر در شکلِ ظاهری مردم.. مسلمانان اینجا زیادی با اسلامِ مادر فرق نداشتند؟؟ پس آن ازدحامِ زنانِچادر پوش در خاطرات کودکیم به کجا کوچ کرده بودند؟؟
وارد آموزشگاه شدم. شیک بود و زیبا.. با دکوری نسکافه ایی رنگ و عطر قهوه.. بو کشیدم.. عطر قهوه فضا را در مشتش میفشرد و مرا مست و مست تر میکرد.
رو به روی منشی که دختری جوان با موهایی گیر کرده در منجلابی از رنگِ شرابی و صورتی خوابیده در نقش و نگارِ لوازم آرایش بود، ایستادم. با کلماتی انگلیسی از او خواستم تا با مدیر صحبت کنم. آبرویی بالا انداخت:(نازی.. نازی.. بیا ببین این دختره چی میگه.. من که زبان بلد نیستم..) نازی آمد.. با مانتویی که کشیدگیِ دکمه هایش از اجبار برای بسته ماندن خبر میداد و صورتی نقاشی شده تر از منشی.. بعد از سلام و خوش آمد گویی خواست تا منتظر بنشینم. نشستم بی صدا.. و چشمانی که عدم هماهنگی بیشتری را جستجو میکرد..
عطری تلخ و مردانه در فضا پیچید.. درست شبیه همان ادکلنی که دانیال میزد.. چشمانم را بستم...
دانیال زنده شد.. خاطراتش.. خنده هایش.. مهربانی هایش.. اخمهایش.. صوفی اش.. خودخواهی اش.. و خدایی که دست از سر زندگیم برنمیداشت...
سر چرخاندم به طرف منبعِ تجدید کننده ی خاطراتم..
پسری که قد بلند و هیکل تراشیده اش را از پشت سرش دیدم.. با صدا میخندید و با کسی حرف میزد. دراتاقی که دربِ نیمه بازشِ اجازه ی مانور را به چشمانم میداد..
کمی چرخید.. نیم رخش را دیدم.. آشنا بود.. زیادی آشنا بود!!
و من قلبم با فریاد تپید...
✍ ادامه دارد ....
📲شهید نوید صفری
#چلهی_زیارتعاشورا ↙️
@chele_shahidnavid
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_چهل_و_ششم
چشمانم را بستم.. یک یکِ تصاویر از فیلتر خاطراتم گذشت..خودش بود.. شک نداشتم..اما اینجا..در ایران چه میکرد؟!
وقتی چشمانم را باز کردم دیگر نبود.. به دنبالش از پله های آموزشگاه به بیرون دویدم.. رفت،سوار بر ماشین وبه سرعت...نمیدانستم باید چیکار کنم آن هم در کشوری ترسناک و غریب.. هراسان به داخل آموزشگاه رفتم و بدون صدور اجازه به اتاق مدیر داخل شدم. همان اتاقی که عطر دانیال را میداد.بدون گفتن سلام مقابل میز و مرد جوانی که با چشمانی متعجب پشتش نشسته بود ایستادم:(اون آقایی که الان اینجا بود..اسمش چیه؟ کجا رفت؟) تمام جملاتم انگلیسی فریاد میشد و میترسیدم که زبانم را نفهمد.
مرد به آرامش دعوتم کرد اما کار از این بازیها گذشته بود.دوباره با پرخاشگری، سوالم را تکرار کردم.
و او عصبی و حق به جانب جبهه گرفت:(دوستم حسام.. اینکه کجا رفت هم فکر نکنم به شما ربطی داشته باشه..) خواستم شماره یا آدرسی از او به من بدهد که بی فایده بود و به هیچ عنوان قبول نکرد.گفتم با دوستت تماس بگیر و بگو تا به اینجا بیاید..تماس گرفت.. چندین بار..اما در دسترس نبود.
نمیدانستم باید به کدام بیابان سربگذارم. شماره ی تماسم را روی میزش گذاشتم و با کله شقی خواهش کردم تا آن را به دوستش بدهد. بدونِ آنکه یادم بیاید برای چه به آن آموزشگاه رفته بودم به خانه برگشتم. دوباره همان درد لعنتی به سراغِ معده ام آمد با تهوعی به مراتب سنگین تر.. باز هم صدای اذان مسلمانان رویِ جاده ی خاکیِ افکارم قدم میزد و سوهانی میشد بر روحِ ترک خورده ام. جلوی چشمان نگرانِ پروین به اتاقم پناه بردم. مغزم فریاد میزد که خودش بود...خوده خودش..اما چرا اینجا..؟ چرا زندگیم را به بازی گرفت..؟
تمام شب،رختخواب عرصه ایی شد برای درد.. تهوع.. پیچیدن به خود.. جنگیدنِ افکار.. و باز صدای اذان بلند شد.. برای بستن و پنجره به رویِ الله اکبر مسلمانان از جایم برخواستم. چشمانم سیاهی رفت.. پاهایم سست شد.. و برخورد با زمین تنها منبع حسیم را پتک باران کرد.
صدای زمین خوردن آنقدر بلند بود که پروینِ نمازِ صبح خوان را به اتاقم بکشاند..چیزی نمیدیدم اما یا فاطمه ی زهرایش را میشنیدم.. تکانم داد.. صدایم زد.. توانی برایِ چرخاندن زبان نبود..گوشی به دست، پتویی بر تنِ یخ زده ام کشید..
صدایش نگران بود و لرزان:(الو.. سلام آقا حسام..تو رو خدا پاشید بیاید اینجا.. سارا خانوم نقش زمین شده..)
حسام؟؟ در مورد کدام حسام حرف میزد..؟؟ حسامی که من امروز دیدمش؟ تهوع به وجودم هجوم آورد.. و من بالا آوردم تمام نداشته های معده ام را...
پیرزن با صدایی که سعی در کنترلش داشت فریاد زد:(آقا حسام.. تو رو خدا بدو بیا مادر.. این دختر اصلا حالش خوب نیست.. داره خون بالا میاره!من نمیدونم چه خاکی بر سرم بریزم..)
خون؟؟؟
کاش تمام زندگیم را بالا میآوردم!
✍ ادامه دارد ....
📲شهید نوید صفری
#چلهی_زیارتعاشورا ↙️
@chele_shahidnavid