♨️ هیچ وقت به خاطر رفتارهای ناخوشایندی که از خانواده همسرتون سر میزنه همسرتون رو عذاب ندید!
👈آنها اعضای خانواده او هستند پس برای او عزیزند و نمی تواند آنها را نادیده بگیرد.
#مهارت_زندگی #مهارت_همسرداری #زناشویی #همسرداری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈 #کلیپ #تقویم_محرم
👏 #وقایع_روز_اول_محرم
🙏موضوع: #تاریخ_گویای_محرم
👌همگام با #کاروان_امام_حسین از #کربلا تا #کوفه و #شام
#امام_حسین #محرم #مقتل #مقتل_خوانی #روضه #روضه_امام_حسین #تاریخ_امام_حسین #تاریخ_محرم #ناگفته_های_کربلا #در_کربلا_چه_گذشت؟
#ماجرای_کربلا #تاریخ_کربلا #دهه_محرم #زینب_کبری #اسرای_اهل_بیت #داستان_محرم #داستان_کربلا
#تلاوت_قرآن
👈#صفحه ۵۴۴
#امروز👇
🙏 #پنجشنبه #بیستونهم_تیر ۱۴۰۲
👈ثواب قرائت امروز محضر مبارک #امام_حسین و همه #شهدای_کربلا علیهمالسلام
7.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👈 #کلیپ #تقویم_محرم
👏 #وقایع_روز_دوم_محرم
🙏موضوع: #تاریخ_گویای_محرم
👌همگام با #کاروان_امام_حسین از #کربلا تا #کوفه و #شام
#امام_حسین #محرم #مقتل #مقتل_خوانی #روضه #روضه_امام_حسین #تاریخ_امام_حسین #تاریخ_محرم #ناگفته_های_کربلا #در_کربلا_چه_گذشت؟
#ماجرای_کربلا #تاریخ_کربلا #دهه_محرم #زینب_کبری #اسرای_اهل_بیت #داستان_محرم #داستان_کربلا
به گفتهی روانشناسان، شادترین زوج های جهان، ماهرترین افراد در فراموش کردن نقاط ضعف همدیگر هستند.
گذشت را در زندگیتان بیشتر تمرین کنید
#همسرداری #مهارت_زندگی #زناشویی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در روز قیامت حساب یاران #اباعبداللهالحسین(ع) با خود اون حضرت است ...
#سخنرانی #حجتالاسلام_انصاریان
#ماه_محرم
#فرزندپروری
🔸بذارید بچهها «بچگی» کنن!
🔹گاهی بعضی بچهها مجبورن فشارهایی مثل مسئولیت خونه و مراقبت از بچههای کوچیکتر رو به عهده بگیرن و یا غمخوار و حمایتکننده والدین باشن.
🔹وقتی که والدین، وظیفه و نقش پدر و مادریشون رو انجام ندن، بچهها از داشتن دوره کودکی محروم میشن و همیشه سعی دارن نیازهای افراد خانواده رو برطرف کنن.
🔹بچههایی که سریع به دنیای بزرگسالی وارد میشن و این نقش رو زود شروع میکنن، تو بزرگسالی ضربههای روانی اونو تجربه میکنن.
#تربیت #تربیت_فرزند #مهارت_زندگی
⤴️⤴️
#دختر_شینا
قسمت شصت و هشتم
طوری که مادرشوهرم نفهمد، آرام و ریزریز گفت: «قدم خانم! ببین چی می گویم. نه جیغ و داد کن و نه سر و صدا. مواظب باش مامان نفهمد.»
دست و پایم یخ کرده بود. تمام تنم می لرزید. تکیه ام را به یخچال دادم و زیر لب نالیدم: «یا حضرت عباس! صمد طوری شده؟!»
آقا شمس الله بغض کرده بود. سرخ شد. آرام و شکسته گفت: «ستار شهید شده.»
آشپزخانه دور سرم چرخید. دستم را روی سرم گذاشتم. نمی دانستم باید چه بگویم. لب گزیدم. فقط توانستم بپرسم:
«کِی؟!»
آقا شمس الله اشک چشم هایش را پاک کرد و گفت: «تو را به خدا کاری نکن مامان بفهمد.»
بعد گفت: «چند روزی می شود. باید هر طور شده مامان را ببریم قایش.»
بعد از آشپزخانه بیرون رفت. نمی دانستم چه کار کنم. به بهانه چای دم کردن تا توانستم توی آشپزخانه ماندم و گریه کردم. هر کاری می کردم، نمی توانستم جلوی گریه ام را بگیرم. آقا شمس الله از توی هال صدایم زد. زیر شیر ظرف شویی صورتم را شستم و با چادر آن را خشک کردم. چند تا چای ریختم و آمدم توی هال.
آقا شمس الله کنار مادرشوهرم نشسته و به تلویزیون خیره شده بود، تا مرا دید، گفت: «می خواهم بروم قایش، سری به دوست و آشنا بزنم. شما نمی آیید؟!»می دانستم نقشه است. به همین خاطر زود گفتم: «چه خوب، خیلی وقته دلم می خواهد سری به حاج آقایم بزنم. دلم برای شینا یک ذره شده. مخصوصاً از وقتی سکته کرده، خیلی کم طاقت شده. می گویند بهانه ما را زیاد می گیرد. می آیم یکی دو روز می مانم و برمی گردم.»
بعد تندتند مشغول جمع کردن لباس های بچه ها شدم. ساکم را بستم. یک دست لباس مشکی هم برداشتم و گفتم: «من آماده ام.»
توی ماشین و بین راه همه اش به فکر صدیقه بودم. نمی دانستم چطور باید توی چشم هایش نگاه کنم. دلم برای بچه هایش می سوخت. از طرفی هم نمی توانستم پیش مادرشوهرم چیزی بگویم. این غصه ها را که توی خودم می ریختم، می خواستم خفه شوم.
به قایش که رسیدیم، دیدم اوضاع مثل همیشه نیست. انگار همه خبردار بودند، جز ما. به در و دیوار پارچه های سیاه زده بودند. مادرشوهرم بنده خدا با دیدن آن ها هول شده بود و پشت سر هم می پرسید: «چی شده. بچه ها طوری شده اند؟!»
جلوی خانه مادرشوهرم که رسیدیم، ته دلم خالی شد. در خانه باز بود و مردهای سیاه پوش می آمدند و می رفتند. بنده خدا مادرشوهرم دیگر دستگیرش شده بود اتفاقی افتاده. دلداری اش می دادم و می گفتم: «طوری نشده. شاید کسی از فامیل فوت کرده.»همین که توی حیاط رسیدیم، صدیقه که انگار خیلی وقت بود منتظرمان بود، به طرفمان دوید. خودش را توی بغلم انداخت و شروع کرد به گریه کردن. زار می زد و می گفت: «قدم جان! حالا من سمیه و لیلا را چطور بزرگ کنم؟»
سمیه دوساله بود؛ هم سن سمیه من. ایستاده بود کنار ما و بهت زده مادرش را نگاه می کرد. لیلا تازه شش ماهش تمام شده بود. مادرشوهرم، که دیگر ماجرا را فهمیده بود، همان جلوی در از حال رفت. کمی بعد انگار همه روستا خبردار شدند. توی حیاط جای سوزن انداختن نبود. زن ها به مادرشوهرم تسلیت می گفتند. پا به پایش گریه می کردند و سعی می کردند دلداری اش بدهند.
فردای آن روز نزدیک های ظهر بود که چند تا بچه از توی حیاط فریاد زدند: «آقا صمد آمد. آقا صمد آمد.»
خانه پر از مهمان بود. دویدیم توی حیاط. صمد آمده بود. با چه وضعیتی! لاغر و ضعیف با موهایی ژولیده و صورتی سیاه و رنجور. دلم نیامد جلوی صدیقه با صمد سلام و احوال پرسی کنم، یا جلو بروم و چیزی بگویم. خودم را پشت چند نفر قایم کردم. چادرم را روی صورتم کشیدم و گریه کردم.
صدیقه دوید طرف صمد. گریه می کرد و با التماس می گفت: «آقا صمد! ستار کجاست؟! آقا صمد داداشت کو؟!»صمد نشست کنار باغچه، دستش را روی صورتش گذاشت. انگار طاقتش تمام شده بود. های های گریه می کرد. دلم برایش سوخت.
صدیقه ضجّه می زد و التماس می کرد: «آقا صمد! مگر تو فرمانده ستار نبودی. من جواب بچه هایش را چی بدهم؟! می گویند عمو چرا مواظب بابامان نبودی؟!»
جمعیتی که توی حیاط ایستاده بودند با حرف های صدیقه به گریه افتادند. صدیقه بچه هایش را صدا زد و گفت: «سمیه! لیلا! بیایید عمو صمد آمده. باباتان را آورده.»
دلم برای صمد سوخت. می دانستم صمد تحمل این حرف ها و این همه غم و غصه را ندارد. طاقت نیاوردم. دویدم توی اتاق و با صدای بلند گریه کردم. برای صمد ناراحت بودم. دلم برایش می سوخت. غصه بچه های صدیقه را می خوردم. دلم برای صدیقه می سوخت. صمد خیلی تنها شده بود. صدای گریه مردم از توی حیاط می آمد. از پشت پنجره به بیرون نگاه کردم. صمد هنوز کنار باغچه نشسته بود. دلم می خواست بروم کنارش بنشینم و دلداری اش بدهم. می دانستم صمد از هر وقت دیگر تنهاتر است. چرا هیچ کس به فکر صمد نبود. نمی توانستم یک جا بایستم. دوباره به حیاط رفتم. مادرشوهرم روبه روی صمد نشسته بود. سرش را روی پاهای او گذاشته بود. گریه می کرد و می پرسید: «صمد جان!.
6.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥 راهکار شمر شدن!!
🌟شمر هم انسانی بود مانند دیگران، اما چه چیز از او حیوانی چنین درنده ساخت؟!!
📌مطلبی تکان دهنده و عبرت آموز
#ماه_محرم
#جهاد_تبیین