eitaa logo
کودک و خانواده
188 دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
4.4هزار ویدیو
12 فایل
سبک زندگی و تربیت کودک
مشاهده در ایتا
دانلود
*👏🔮عزیزان و گرامیان صبحتان بخیر و همراه با سلامتی و شادکامی و موفقیت ان‌شاءالله*🌹🇮🇷 *👌برای خودمان دعا کنیم که آرام باشیم! ؛ حتی وقتی طوفان می‌آید، ما همچنان آرام باشیم تا طوفان از آرامش ما آرام بگیرد.🌺* *🌷برای خودمان دعا کنیم تا صبور باشیم؛ آنقدر صبور تا بالأخره ابرهای سیاه آسمان کنار بروند و خورشید دوباره بتابد.💥* 🌹☘️🌺 *🔰برای خودمان دعا کنیم تا خورشید را بهتر بشناسیم…🔮* *💝ﺯﻧﺪگی ﻫﻴﭻﮔﺎﻩ ﺑﻪ ﺑﻦبست نمی‌رسد. کافیست چشم باز کنیم و راه‌های گشودهٔ بی‌شماری را فرا روی خود ببینیم. خدا که باشد، هر معجزه‌ای ممکن می‌گردد🙏* 💥🔰🔮🌹☘️🌺 *👏ایمان داشته باشیم که قشنگ‌ترین عشق، همان نگاه مهربان خداوند است به بندگانش🌹* *💝زندگی را به او بسپاریم و مطمئن باشیم که تا وقتی پشتمان به خدا گرم است...🔮💥☘️🌺 👇👇👇* *تمام هراس‌های دنیا،* *خنده‌دار است....* *💥🔮آغاز روزی امیدآفرین در پناه الطافش و میهمان لب‌هایتان زیباترین لبخندهای پرمهر رضایت خداوند مهربان 🆔@child_family
هدایت شده از کودک و خانواده
🙏هر کس بخواهد در این ماه از بلاهای نازله، در امان باشد 👈هر روز ده مرتبه این دعا را بخواند 🆔@child_family
🙈۱۴+ 👌اگه دل نداری، نخون! ابومهدی: *ماموریت ویژه یکی ازمدافعان حرم برای شناسایی پیکرمطهر شهید‌_محسن‌حججی* *بعد از شهادت این شهید بزرگوار تا مدتها ، پیکر مطهرش توی دست داعشی ها بود* . تا اینکه قرار شد حزب الله لبنان و داعش، تبادلی با هم انجام بدهند. ■ *بنا شد حزب‌الله تعدادی از اسرای داعش را آزاد کند* و داعش هم *پیکر محسن و دو شهید حزب الله را تحویل بدهد* و یکی از اسرای حزب الله را هم آزاد کند. *به من گفتند: "می‌توانی بروی در مقر داعش و پیکر محسن را شناسایی کنی؟"* ● می دانستم می‌روم در دل خطر و امکان دارد داعشی‌ها اسیرم کنند و بلایی سرم بیاورند. اما آن موقع، محسن برایم از همه چیز و حتی از جانم مهمتر بود. قبول کردم خودم و یکی از بچه های سوری به نام حاج سعید از مقر حزب الله لبنان حرکت کردیم و رفتیم طرف مقرداعش. ※※※※ توی دل دشمن بودیم. یک داعشی که دشداشه سفید و بلند پوشیده بود و صورتش را با چفیه قرمز پوشانده بود، با اسلحه اش ما را می پایید. ■ *پیکری متلاشی شده و تکه تکه شده را نشانمان داد و گفت:* "این همان جسدی است که دنبالش هستید!" میخکوب شدم از درون آتش گرفتم. مثل مجسمه ها خشک شدم. رو کردم به حاج سعید و گفتم: "من چه جوری این بدن را شناسایی کنم؟! *این بدن اربا_اربا شده* این بدن قطعه قطعه شده!" ● بی اختیار رفتم طرف داعشی. عقب رفت و اسلحه اش را مسلح کرد و کشید طرفم. داد زدم: *پست فطرتا. مگه شما مسلمون نیستید؟! مگه دین ندارید?! پس کو سر این جنازه؟! کو دست هاش*؟! حاج سعید حرف‌هایم را تند تند برای آن داعشی ترجمه می‌کرد. داعشی برای آنکه خودش را تبرئه کند می گفت: "این کار ما نبوده.کار داعش عراق بوده." دوباره فریاد زدم: *"کجای شریعت_محمد آمده که اسیر تان را اینجور قطعه قطعه کنید؟!"* داعشی به زبان آمد. گفت: " *تقصیر خودش بود. از بس حرص مون رو درآورد. نه اطلاعاتی بهمون داد، نه گفت اشتباه کرده‌ام، و نه حتی کوچکترین التماسی بهمون کرد که از خونش بگذریم. فقط لبخند می زد!*" هر چه می کردم، پیکر قابل شناسایی نبود.به داعشی گفتیم: "ما باید این پیکر را با خودمون ببریم برای شناسایی دقیق تر." اجازه نداد. با صدای کلفت و خش دارش گفت: " *فقط همینجا."* ■ *نمی دانستم چه بکنم* . شاید آن جنازه، جنازه محسن نبود و داعش می خواست فریب مان بدهد. توی دلم متوسل شدم به *"حضرت زهرا علیها السلام"* گفتم: *بی بی جان خودتون کمک مون کنید. خودتون دستمون رو بگیرید.خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید.* ■ *یهو چشمم افتاد به تکه استخوان کوچکی از محسن* . ناگهان فکری توی ذهنم آمد. خودم را خم کردم روی جنازه و در یک چشم به هم زدن،استخوان را برداشتم و در جیبم گذاشتم! بعد هم به حاج سعید اشاره کردم که برویم. نشستیم توی ماشین و سریع برگشتم سمت مقر حزب الله. از ته دل خدا رو شکر کردم که توانستم بی خبر آن داعشی، قطعه استخوانی را با خودم بیاورم. وقتی برگشتیم به مقر حزب الله، استخوان را دادم بهشان که از آن آزمایش DNA بگیرند. دیگر خیلی خسته بودم. هم خسته ی جسمی و هم روحی. واقعا به استراحت نیاز داشتم فرداش حرکت کردم سمت دمشق همان روز بهم خبر دادند که جواب *DNA* مثبت بوده و نیروهای حزب الله، پیکر محسن را تحویل گرفته اند. به دمشق که رسیدم، رفتم حرم *بی بی حضرت_زینب علیهاالسلام* وقتی داخل حرم شدم، یکی از بچه‌ها اومد پیشم و *گفت: "پدر و همسر شهید حججی اومده‌ان سوریه. الان هم همین جا هستن. توی حرم* ." من را برد پیش پدر محسن که کنار ضریح ایستاده بود. پدر محسن می دانست که من برای شناسایی پسرش رفته بودم. تا چشمش به من افتاد، اومد جلو و مرا توی بغلش گرفت و گفت: "از محسن خبر آوردی" ■ **نمی‌دانستم جوابش را چه بدهم. نمی‌دانستم چه بگویم* بگویم یک پیکر اربا_اربا را تحویل داده‌اند؟! بگویم یک پیکر قطعه قطعه شده را تحویل داده‌اند؟! بگویم فقط مقداری استخوان را تحویل داده‌اند؟ *گفتم: "حاج‌آقا، پیکرمحسن مقر حزب الله لبنانه. برید اونجا خودتون ببینیدش."* *گفت: "قسمت میدم به بی‌بی که بگو."* التماسش کردم چیزی از من نپرسد. دلش خیلی شکست. دستش رو انداخت میان شبکه‌های ضریح حضرت زینب علیها السلام و گفت: "من محسنم رو به این بی بی هدیه دادم. همه محسنم رو. تمام محسنم رو. اگه بهم بگی فقط یه ناخن یا یه تارموش رو برام آوردی، راضی ام." ● *وجودم زیر و رو شد. سرم را انداختم پایین. زبانم سنگین شده بود. به سختی لب باز کردم* و گفتم: "حاج‌آقا، سر که نداره!بدنش رو هم مثل علی اکبر علیه السلام اربا اربا کرده ان." هیچ نگفت. فقط نگاه کرد سمت ضریح و *گفت: "بی بی جان، این هدیه را از من قبول کن!"* *راوی: یکی از رزمندگان مدافع حرم* ** 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🇮🇷 🆔@child_family
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در گذر از جاده ی زندگی آموختم که زندگی، طولانی ترین داستان دنیاست؛ که نمیشه زودتر صفحه آخرش رو خوند و برای دونستن آخر داستان، باید تمام عمر و هستیت رو صرف خوندنش کنی؛ كه خدا عشقه و همیشه باید به باران رحمتش امیدوار باشم. آموختم از هر کسی تنها به اندازه ی شعورش انتظار داشته باشم اینطوری کمتر اذیت میشم و اینکه آموختم كه زندگي سخته ولي من از اون سخت ترم... 🆔@child_family
🎥 از امروز در سراسر کشور! 😂 👈قدیم یا جدید!؟ 😅 🆔@child_family
🌹 🌹 👈 ۱۲۰ ❤️ مبارکه 👇 👈 یکم ۹۹ 🙏 امروز، محضر مبارک حضرت عجل الله تعالی فرجه الشریف و هدیه به روح مادر بزرگوارش، حضرت سلام الله علیها 🆔@child_family
🌹 🙏وقتى ميخوايد همسرتون رو نقد كنيد؛ يا با يه تصميم و يا نظر او مخالف هستید، 👈اول يک قسمتى از حرفشون كه درسته رو تاييد كنيد و بعد حرف خودتون رو هم بزنيد. ❌اگر با شروع كنيد، ايجاد ميشه و حتى طرف مقابل ديگه دلايل شما رو ! 👌بهتره اول تاييد كنيد تا مقاومت بشكنه به وجود بياد و بعد نظرتون رو بگيد و توضيح بديد. 👈 اينجورى پذيرش حرف شما بالاتر ميره و زودتر نتيجه مى رسيد. بدون بحث و ناراحتى 🆔@child_family