#آموزش_آشپزی
#چیپس_خونگی
مواد مورد نیاز:
سیب زمینی......... 3عدد
روغن سرخ کردنی........ 8قاشق غذا خوری
ابتدا سیب زمینی ها رو پوس کنده سپس با رنده یا پوست کن به صورت ورقه های نازک در بیارید.
به مدت 10دقیقه در آب درحال جوش رو پاز بماند وبعد از آن سیب زمینی هارو از آب دربیارید و بگذارید در پارچه تمیز به مدت 5 دقیقه بماند تا کامل خشک شود و به از در روغن سرخش کنید و بگذارید تا ترد شود
زمانی مه دارید سرخش میکنید هر نوع ادویه میتونید بهش اضافه کنید برای طعمش
۴ نکته برای تربیت فرزند آگاه
۱) وقتی والدین چیزی را به زور از کودک میگیرند، کودک "زورگویی" را یاد میگیرد...
۲) وقتی والدین برای آرامشِ کوتاه مدت خودشان به کودکان وعده هایی میدهند که به آن عمل نمیکنند، کودک "دروغگویی" را می آموزد...
۳) وقتی والدین خواسته یا ناخواسته بر کودکانی که چیزی را خراب میکنند جیغ میزنند، پس کودکان هم یاد میگیرند "جیغ بزنند"...
۴) وقتی والدین برای آرامش کودکِ آسیب دیده دیوار یا اسباب بازی را میزنند و میگویند زدمش دیگه گریه نکن کودک "انتقام گیری" را یاد میگیرد...
#فرزندپروری #تربیت #تربیت_فرزند
#تلاوت_قرآن
👈#صفحه ۵۱۹
#امروز👇
🙏 #یکشنبه #چهارم_تیر ۱۴۰۲
👈ثواب قرائت امروز محضر مبارک #امیرمؤمنان و #فاطمه_زهرا علیهماسلام
🔴 هردو بدانید
💠 از موفقیتهای یکدیگر احساس غرور کرده و همدیگر را از ته دل تحسین کنید!
💠 به کار یکدیگر علاقهمند بوده و به آن احترام بگذارید!
💠 سعی کنید کارهای خستهکننده و یکنواخت مثل کارهای خانه را با هم تقسیم کرده و آن را برای هم جذاب کنید.
#همسرداری #زناشویی #سبک_زندگی
⤴️⤴️
#دختر_شینا
قسمت چهل و ششم
تمام دلخوشی ام این بود که، هست و سالم است. این برایم کافی بود. حالا جنگ به شهرها کشیده شده بود. گاهی در یک روز چند بار وضعیت قرمز می شد. هواپیماهای عراقی توی آسمان شهر پیدایشان می شد و مناطق مسکونی را بمباران می کردند. با این همه، زندگی ما ادامه داشت و همین طور دو سال از جنگ گذشته بود. سال 1361 برای بار سوم حامله شدم. نگران بودم. فکر می کردم با این شرایط چطور می توانم بچه دیگری به دنیا بیاورم و بزرگش کنم. من ناراحت بودم و صمد خوشحال. از هر فرصت کوچکی استفاده می کرد تا به همدان بیاید و به ما سر بزند. خیلی پی دلم بالا می رفت. سفارشم را به همه فامیل کرده بود. می گفت: «وقتی نیستم، هوای قدم را داشته باشید.»
وقتی برمی گشت، می گفت: «قدم! تو با من چه کرده ای. لحظه ای از فکرم بیرون نمی آیی. هر لحظه با منی.» اما با این همه، هم خودش می دانست و هم من که جنگ را به من ترجیح می داد. وقتی همدان بمباران می شد، همه به خاطر ما به تب و تاب می افتادند. برادرهایش می آمدند و مرا ماه به ماه می بردند قایش. گاهی هم می آمدند با زن و بچه هایشان چند روزی پیش ما می ماندند. آب ها که از آسیاب می افتاد، می رفتند. وجود بچه سوم امید زندگی را در صمد بیشتر کرده بود. به فکر خرید خانه افتاد. با هزار قرض و قوله برای خانه، ثبت نام کرد. یک روز دیدم شاد و خوشحال آمد و گفت: «دیگر خیالم از طرف تو و بچه ها راحت شد. برایتان خانه خریدم. دیگر از مستأجری راحت می شوید. تابستان می رویم خانه خودمان.» نُه ماهه بودم. صمد ده روزی آمد و پیشم ماند. اما انگار بچه نمی خواست به دنیا بیاید. پیش دکتر رفتیم و دکتر گفت حداقل تا یک هفته دیگر بچه به دنیا نمی آید. صمد ما را به قایش برد. گفت: «می روم سری به منطقه می زنم و سه چهارروزه برمی گردم.» همین که صمد از ما خداحافظی کرد و سوار ماشین شد و رفت، درد به سراغم آمد. نمی خواستم باور کنم. صمد قول داده بود این بار، موقع به دنیا آمدن بچه کنارم باشد. پس باید تحمل می کردم. باید صبر می کردم تا برگردد. اما بچه این حرف ها سرش نمی شد. عجله داشت زودتر به دنیا بیاید. از درد به خودم می پیچیدم؛ ولی چیزی نمی گفتم. شینا زود فهمید، گفت: «الان می فرستم دنبال قابله.» گفتم: «نه، حالا زود است.» اخمی کرد و گفت: «اگر من ندانم کِی وقتش است، به چه دردی می خورم؟!» رفت و رختخوابی برایم انداخت. دیگی پر از آب کرد و روی پریموس گوشه حیاط گذاشت. بعد آمد و نشست وسط اتاق و شروع کرد به بریدن تکه پارچه های سفید. تعریف می کرد و زیر چشمی به من نگاه می کرد، خدیجه و معصومه گوشه اتاق بازی می کردند. قربان صدقه من و بچه هایم می رفت. دقیقه به دقیقه بلند می شد، می آمد دست روی پیشانی ام می گذاشت. سرم را می بوسید. جوشانده های جورواجور به خوردم می داد. یک دفعه حالم بد شد. دیگر نتوانستم تحمل کنم. از درد فریادی کشیدم. شینا تکه پارچه های بریده شده را گذاشت روی زمین و دوید دنبال خواهرها و زن برادرهایم. کمی بعد، خانه پر شد از کسانی که برای کمک آمده بودند. قابله دیر آمد. شینا دورم می چرخید. جوشانده توی گلویم می ریخت و می گفت: «نترس اگر قابله نیاید، خودم بچه ات را می گیرم. بعدازظهر بود که قابله آمد و نیم ساعت بعد هم بچه به دنیا آمد.» شینا با شادی بچه را بغل کرد و گفت: «قدم جان! پسر است. مبارکت باشد. ببین چه پسر تپل مپل و سفیدی است. چقدر ناز است.» بعد هم کسی را فرستاد دنبال مادرشوهرم تا مژدگانی بگیرد. صدای گریه بچه که بلند شد، نفس راحتی کشیدم. خانه شلوغ بود اما بی حسی و خواب آلودگی خوشی سراغم آمده بود که هیچ سر و صدایی را نمی شنیدم. فردا صبح، حاج آقایم رفت تا هر طور شده صمد را پیدا کند. عصر بود که برگشت بدون صمد. یکی از هم رزم هایش را دیده بود و سفارش کرده بود هر طور شده صمد را پیدا کنند و خبر را به او بدهند. از همان لحظه چشم انتظار آمدنش شدم. فکر می کردم هر طور شده تا فردا خودش را می رساند.
#شهدا #دفاع_مقدس #داستان #دفاع_مقدس
6.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👈 #کلیپ_انگیزشی
👏 #یکشنبههای_علوی
🙏 موضوع: #به_روز_رسانی
👌هر هفته یک نکته از جملات کاربردی #نهجالبلاغه
🙏#حجتالاسلام_حسنی
#تلاوت_قرآن
👈#صفحه ۵۲۰
#امروز👇
🙏 #دوشنبه #پنجم_تیر ۱۴۰۲
👈 در روز #شهادت_امام_باقر علیهالسلام
👏ثواب قرائت امروز محضر مبارک #امام_باقر و مادر بزرگوارشان علیهماسلام