eitaa logo
🌸 دختــران چــادری 🌸
157.4هزار دنبال‌کننده
30هزار عکس
19.1هزار ویدیو
287 فایل
گفتیـم در دنیایی کـه از هر طـرف بــه ارزشهـایــمـان میتـازنـد شـاید بتـوانیم قـطـره ای بـاران باشیم در این شوره زار مردمان آخرآلزمان و مــا هــم مــدل زنــدگـیـمـان روش بودنمـان و زیبـایـی آرمـانهـا و دانسته هایمان را زمزمه کنیم . . . . . @adv_clad_girls
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 همراهان عزیز پیج اینستاگرام با توجه به ریپورت شدید، هر لحظه احتمال پریدن صفحه وجود دارد شدیدا به حمایت شما نیاز داریم 🔴 دختران چادری را در هم همـراهی کنید 🌸 ✘ 👇 : Clad_Girls_ ⬅ instagram.com/clad_girls_
13.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💍 اولین سوالی که موقع خواستگاری می‌پرسی چیه؟ چرا؟ 🆔 @Clad_girls
🧕خدایا شکرت😍😭... 🧕🏻عع فاطمه جان چیشده⁉️😳 🧕یه عمری هست دلتنگ حرمم امروز یه هدیه فوق ناب به دستم رسید، ارباب برام فرستاد خیلییی خوشحالم، محرم امسال یه حس وحال دیگه ای دارم😍😭 🧕🏻خوش به‌سعادتت بخاطراین رزق لایحتسب که نصیبت شده، دل منم خواست😔 🧕نبینم‌غمِ‌تو‌ رفیق،سریع برو اینجا وسفارش‌بده تاتمام‌نشده رااستی محصولات دیگری هم دارند که ارسال از کربلاست😍👇 @ForoshgaheMeshkat118 . . .....💫💚
تنها مادر شهید ژاپنی دفاع مقدس درگذشت 🔹کونیکو یامامورا، مادر شهید محمد بابایی از شهدای دفاع مقدس به‌علت بیماری ظهر امروز در بیمارستان خاتم‌الانبیای تهران به فرزند شهیدش پیوست. 🆔 @Clad_girls
12.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 انتقادات تند بازیگر سریال نجلا (محیا دهقانی) از فساد در سینما و جنبش me too 🆔 @Clad_girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 دختــران چــادری 🌸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت» #پارت_یازدهم به صورتش نگاه نمی‌کردم اما حجب
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمـــان جــان شـیـعه،اهـل سـنت» پدر هم که کمتر در این گونه روابط احساسیِ پُر تعارف وارد می‌شد، با این حرف او سر ذوق آمد و گفت: _خوبی از خودته! و در برابر سکوت محجوبانه آقای عادلی پرسید: _آقا مجید! پدرت چی کاره اس؟ از سؤال بی‌مقدمه پدر کمی جا خورد و سکوت معنادارش، نگاه ملامت بار مادر را برای پدر خرید. شاید دوست نداشت از زندگی خصوصی‌اش صحبت کند، شاید شغل پدرش به گونه‌ای بود که نمی‌خواست بازگو کند، شاید از کنجکاوی دیگران در مورد خانواده‌اش ناراحت می‌شد که بلاخره پاسخ پدر را با صدایی گرفته و غمگین داد: _پدرم فوت کردن. پدر سرش را سنگین به زیر انداخت و به گفتن: _خدا بیامرزدش! اکتفا کرد که محمد برای تغییر فضا، با شیطنت صدایش کرد: _مجید جان! این مامان ما نمی‌ذاره از کنارش تکون بخوریم! مادرت خوب صبری داره که اجازه میده انقدر ازش دور باشی! در جواب محمد، جز لبخندی کمرنگ واکنشی نشان نداد که مادر در تأیید حرف محمد خندید و گفت: _راست میگه، من اصلاً طاقت دوری بچه‌هام رو ندارم! و باز میهمان‌نوازیِ پر مهرش گل کرد: _پسرم! چرا خونوادت رو دعوت نمی‌کنی بیان اینجا؟ الآن هوای بندر خیلی عالیه! اصلاً شماره مادرت رو بده، من خودم دعوتشون کنم. چشمانش در دریای غم غلطید و باز نمی‌خواست به روی خودش بیاورد که نگاهش به زمین فرو رفت و با لبخندی ساختگی پاسخ مهربانی مادر را داد: _خیلی ممنونم حاج خانم! ولی مادر دست بردار نبود که با لحنی لبریز محبت اصرار کرد: _چرا تعارف می‌کنی؟ من خودم با مادرت صحبت می‌کنم، راضی‌اش می‌کنم یه چند روزی بیان پیش ما! که در برابر اینهمه مهربانی مادر، لبخند روی صورتش خشک شد و با صدایی که انگار از پس سال‌ها بغض می‌گذشت، پاسخ داد : _حاج خانم! پدر و مادر من هر دوشون فوت کردن. تو بمبارون سال 65 تهران... پاسخش به قدری غیر منتظره بود که حتی این بار کسی نتوانست یک خدا بیامرز بگوید. برای لحظاتی احساس کردم حتی صدای نفس کسی هم شنیده نمی‌شود و دل او در میدان سکوت پدید آمده، یکه تازی می‌کرد و انگار می‌خواست بغض اینهمه سال تنهایی را بازگو کند که با صدایی شکسته ادامه داد: _اون موقع من یه ساله بودم و چیزی ازشون یادم نیس. فقط عکسشون رو دیدم. خواهر و برادری هم ندارم. بعد از اون قضیه هم دیگه پیش مادربزرگم بودم. با آوردن نام مادربزرگش، لبخندی روی صورتش نشست و با حس خوبی توصیفش کرد: _خدا رحمتش کنه! عزیز خیلی مهربون بود!... از چند سال پیش هم که فوت کرد، یه جایی رو تو تهران اجاره کرده بودم و تنها زندگی می‌کردم. ابراهیم که معمولاً کمتر از همه درگیر احساسات می‌شد، اولین نفری بود که جرأت سخن گفتن پیدا کرد: _خدا لعنت کنه صدام رو! هر بلایی سرش اومد، کمش بود! جمله ابراهیم نفس حبس شده بقیه را آزاد کرد و نوبت محمد شد تا چیزی بگوید: _ببخشید مجید جان! نمی‌خواستیم ناراحتت کنیم! و این کلام محمد، آقای عادلی را از اعماق خاطرات تلخش بیرون کشید و متوجه حالت غمزده ما کرد که صورتش به خنده‌ای ملیح گشوده شد و با حسی صمیمی همه ما را مخاطب قرار داد: _نه! شما منو ببخشید که با حرفام ناراحتتون کردم... و دیگر نتوانست ادامه دهد و با بغضی که هنوز گلوگیرش بود، سر به زیر انداخت. حالا همه می‌خواستند به نوعی میهمانی را از فضای پیش آمده خارج کنند؛ از عبدالله که کتاب آورده و احادیثی در مورد عید قربان می‌خواند تا ابراهیم و لعیا که تلاش می‌کردند به بهانه شیطنت‌ها و شیرین زبانی‌های ساجده بقیه را بخندانند و حتی خود آقای عادلی که از فعالیت‌های جالب پالایشگاه بندرعباس می‌گفت و از پیشرفت‌های چشمگیر صنعت نفت ایران صحبت می‌کرد، اما خاطره جراحت دردناکی که روی قلب او دیده بودیم، به این سادگی‌ها فراموش‌مان نمی‌شد، حداقل برای من که تا نیمه‌های شب به یادش بودم و با حس تلخش به خواب رفتم. ادامه دارد... ✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد 🆔@clad_girls
چون‌خــوب‌می‌دانــــد‌تو قلـــب خانــــــــــواده‌ای💕 🌱 🆔️ @clad_girls
دلانہ✨ " و نِفَختُ فیه مِن روحی " مید‌‌نی‌یعنی‌‌چۍ ؟ یعنی‌توجگرگوشه‌ۍخدایۍ ! 💙(꧇ 🆔@Clad_Girls
✨✌️🏼.. +فرمانده به گوشم! . . . 🆔@Clad_Girls
17.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به خانه فرزندان حضرت نرجس(س) رفتیم،‌ و با دختران شهرمان در حس خوب بودن شریک بودیم😊🌱 به امید لبخند آقامون💚 بزرگ ترین پویش کشور✅😇 دختــرانه 🆔 @Clad_girls 🌸🍃 @reyhaneh_shou