🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
🌀#مسابقه
📖#گلستان_یازدهم
#قسمت_پانزدهم
... باغ بهشت پر ازتاج گل گلایل بود .علی آقا مثل پروانه لابهلای آن همه گل پرواز میکرد .مادر در یخچال کوچک اتاق را باز کرد و گفت:« اگه یه پارچ آب یا چیز دیگه ای بود گلها رو میذاشتیم توش. تا صبح پژمرده میشن»
پرسیدم :«برف میاد؟»
مادر گل به دست پشت پنجره رفت و به بیرون نگاه کرد .
–نه! ولی هوا هوای برفه . امشب نباره حتما صبح میباره .
یاد برف سنگین سال گذشته افتادم گفتم:« مادر ! سوم بهمن پارسال یادتونه؟ جمعه بود. علی آقا رو دوستاش از اصفهان آوردن . چه روز بدی بود.»
گلها دیگر در دست مادر نبود. نفهمیدم بالاخره چهکارشان کرد. آمد و دراز کشید روی تخت کناری. گفت:« تو خواب نداری؟»
با ناراحتی گفتم :«مادر»
مادر متوجه ناراحتیام شد.
–جانم عزیزم !
–یادته؟
– چرا یادم نباشه عزیزم! یادمه دختر قشنگم !چه برف سنگینی باریده بود. یخبندان بود. دوستاش یه راست آوردنش خونه ما. رختخوابش رو کنار بخاری انداختم، تا یه وقت سرما نخوره. براش سوپ مرغ درست کردم. می خورد و می گفت:« وجیهه خانم !چقدر خوشمزهست. دستتان درد نکنه»
اشکهایم بیاختیار راه گرفت.
– مادر علی آقا خیلی سختی کشید. اون وقتا به شما نمی گفتم تا ناراحت و دلواپس نشی . اما خیلی سختی کشیدم.
مادر سرش را روی بالش گذاشت روی دست راست رو به طرف من خوابید .گفت:« اجرت با امام حسین , اجرت با امام زمان انشاءالله » چشم دوختم به سقف و فلورسنتی که بالای سرم روشن بود. فکر کردم چقدر همه چیز زود اتفاق افتاد .این همه حادثه. به مادر نگاه کردم، روی دست راست خوابش برده بود .بدون پتو ؛ دلم برایش سوخت. به زحمت از تخت پایین آمدم پتو را کشیدم رویش مثل همیشه زیر گلویش را بوسیدم .چه بوی خوبی میداد .چراغهای فلورسنت سقف را خاموش کردم. برف آرام آرام داشت میبارید. آسمان صورتی روشن بود.....
#ادامه_دارد
🆔@clad_girls