eitaa logo
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
154.7هزار دنبال‌کننده
29.4هزار عکس
18.4هزار ویدیو
286 فایل
گفتیـم در دنیایی کـه از هر طـرف بــه ارزشهـایــمـان میتـازنـد شـاید بتـوانیم قـطـره ای بـاران باشیم در این شوره زار مردمان آخرآلزمان و مــا هــم مــدل زنــدگـیـمـان روش بودنمـان و زیبـایـی آرمـانهـا و دانسته هایمان را زمزمه کنیم . . . . . @adv_clad_girls
مشاهده در ایتا
دانلود
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت» #پارت_هفتاد_و_پنجم همچنانکه سرم را بالا گرف
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت» ظرف‌های شام را شسته بودم که صدای سلام و احوالپرسی برادرها را از طبقه پایین شنیدم و رو به مجید کردم: _مجید جان! فکر کنم اومدن. بریم؟ تلویزیون را خاموش کرد، از جا بلند شد و با گفتن «بفرمایید!» تعارفم کرد تا پیش از او از در خارج شوم. چند دقیقه اول به حال و احوال و گزارش من از وضعیت مادر گذشت تا اینکه مجید آغاز کرد: _من امروز صبح با دختر عمه‌ام که پرستاره صحبت می‌کردم. گفت یه دکتر خیلی خوب و متخصص تو تهران سراغ داره. پیشنهاد داد مامانو ببریم تهران. من گفتم اگه همه موافق باشید، من و الهه مامانو ببریم تهران. چهره پدر سنگین به زیر افتاد و اولین اعتراض را ابراهیم به زبان آورد: _چه مرضی خرج اضافه کنیم؟ خب مگه همینجا عملش نکردن؟ مگه اینجا شیمی درمانی نمی‌کنن؟ مثلاً تهران چه کار اضافی میخوان بکنن که تو بندر نمیکنن؟!!! از طرز صحبت ابراهیم گرچه برایم عادی بود، اما باز هم ناراحت شدم که پدر هم پشتش را گرفت: _پس فردا ماه روزه شروع میشه. چرا می‌خواید روزه‌هاتونو بیخودی خراب کنین و برین سفر؟ و محمد که به خوبی متوجه بهانه‌گیری پدر شده بود، با خونسردی جواب داد: _گناه که نداره، برمیگردن قضاشو میگیرن. و عطیه همانطور که یوسف را در آغوش گرفته بود، گفت: _زن عموی منو که یادتونه؟ تو سرش تومور داشت. رفت تهران، عملش کردن، خوب شد. مجید با اینکه از برخورد پدر و ابراهیم جا خورده بود، ولی باز هم لبخندی زد و گفت: _دختر عمه‌ام می گفت دکتره تو بیمارستان خودشون کار میکنه و کارش خیلی خوبه. ابراهیم کمی خودش را جابجا کرد و با لحنی مدعیانه، حرف مجید را به تمسخر گرفت: _همین دیگه، می‌خواد برا بیمارستان خودشون مشتری جمع کنه! چشمان صبور مجید سنگین به زیر افتاد، نگاه ناراحت من و عبدالله به هم گره خورد و لعیا نتوانست خودش را کنترل کند که رو به ابراهیم عتاب کرد: _ابراهیم! از بس که خودت فکر کاسبی هستی، همه رو مثل خودت می‌بینی!!! و محمد با پوزخندی جوابش را داد: _آخه داداش من! پرستاری که حقوق میگیره، براش چه فرقی می‌کنه بیمارستان چند تا مشتری داشته باشه؟ که عبدالله با غمی که در چشمانش ته نشین شده بود، التماس کرد: _تو رو خدا انقدر بیخودی بحث نکنید! اگه قراره کاری بکنیم، هر چی زودتر بهتر! پدر با صدایی که در تردید موج می‌زد، رو به مجید کرد و پرسید: _فکر می‌کنی فایده داره؟ ادامه دارد... ✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد 🆔@clad_girls