🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت» #پارت_هفتاد_و_ششم ظرفهای شام را شسته بودم ک
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت»
#پارت_هفتاد_و_هفتم
مجید همچنانکه سرش پایین بود، به پدر نگاهی کرد و با صدایی آهسته پاسخ داد:
_توکل به خدا! بلاخره ما به امید میریم. ان شاءالله خدا هم کمکمون میکنه.
و گفتن همین چند کلمه کافی بود تا خون ابراهیم به جوش آمده و رو به مجید بخروشد:
_اونوقت ما شیمی درمانی مادرمون رو تا کِی عقب بندازیم به امید شما؟!!!
مجید لبخندی زد و با متانت پاسخ داد:
_ما ان شاءالله با هواپیما میریم و یکی دو روزه برمیگردیم.
که باز ابراهیم به میان حرفش آمد و طعنه زد:
_اونوقت هزینه این ولخرجی جنابعالی باید از جیب بابای ما بره؟!!!
مجید مستقیم به چشمان ابراهیم نگاه کرد و قاطعانه جواب داد:
_این سفر رو من برنامهریزی کردم، خرجش هم با خودمه.
پدر زیر لایه سنگین اندیشه پنهان شده و محمد و عبدالله با غضب به ابراهیم نگاه میکردند و دل من، بیتابِ نتیجه، چشم به دهان ابراهیم و مجید دوخته بود. عطیه خسته از این همه مشاجره بینتیجه، به بهانه خواباندن یوسف از اتاق بیرون رفت و لعیا خواست اعتراض کند که ابراهیم پیش از آنکه چیزی بگوید، با صدایی بلند جوابش را داد:
_تو دخالت نکن!
سپس روی سخنش را به سمت مجید برگرداند و با عصبانیت ادامه داد:
_آقا ما اگه بخوایم مادرمون همینجا درمان شه، باید چی کار کنیم؟!!!
و گفتن همین جمله پُر غیظ و غضب کافی بود تا مجید دست از اصرارش برداشته و با صورتی که از ناراحتی گل انداخته بود، ساکت سرش را پایین بیندازد و در عوض بغض مرا بشکند.
پرده اشکم پاره شد و با صدایی که میان گریه گم شده بود، رو به ابراهیم کردم:
_آخه چرا مخالفت میکنی؟ مگه نمیخوای مامان زودتر درمان شه؟ پس چرا انقدر اذیت میکنی؟
و شاید گریه ام به قدری سوزناک بود که ابراهیم در جوابم چیزی نگفت و همه را در سکوتی غمگین فرو برد. به مجید نگاه کردم و دیدم با چشمانی که از سوز غصه من آتش گرفته، به صورت غرق اشکم خیره مانده و تنها چند لحظه پیوند نگاهمان کافی بود تا به خاطر رنگ تمنای نگاهم، طعنههای تلخ ابراهیم را نادیده گرفته و با شکستن غرورش، یکبار دیگر خواستهاش را مطرح کند.
با چشمانی سرشار از آرامش به پدر نگاه کرد و با صدایی گرفته گفت:
_بابا اگه شما اجازه میدید، من و الهه مامانو ببریم تهران... ان شاءالله یکی دو روزه هم بر میگردیم...
و پیش از آنکه ابراهیم فرصت اعتراض پیدا کند، کلام مقتدرانه پدر تکلیف را مشخص کرد:
_برید، ببینم چی کار میکنید!
و همین جمله کوتاه سرآغاز سفر ما شد و دل مرا به اتفاق تازهای امیدوار کرد.
ادامه دارد...
✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد
🆔@clad_girls