eitaa logo
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
155.4هزار دنبال‌کننده
29.3هزار عکس
18.4هزار ویدیو
285 فایل
گفتیـم در دنیایی کـه از هر طـرف بــه ارزشهـایــمـان میتـازنـد شـاید بتـوانیم قـطـره ای بـاران باشیم در این شوره زار مردمان آخرآلزمان و مــا هــم مــدل زنــدگـیـمـان روش بودنمـان و زیبـایـی آرمـانهـا و دانسته هایمان را زمزمه کنیم . . . . . @adv_clad_girls
مشاهده در ایتا
دانلود
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
💟 @clad_girls
❤️ شاهزاده خانم؛ گوشه نشینی در چاردیواریِ معصیت به تو نمی آید،من به جایت بودم یک هلی کوپتر اجاره میکردم و میرفتم سفر؛ سفر به دیارِ "چادر".. حال و هوایی تازه میکردم ! لابد شنیده ای که تا نباشد چیزَکی ، مردم نگویند چیزها. شرط میبندم دیارِ "چادر" هم چیزَک هایی دارد. البته شاهزاده ام؛شنیدن کِی بُوَد مانند دیدن..برو با این هلی کوپتر اجاره ای همه چیز را با چشمهایت رصد کن. به تو قول عفّت (!) میدهم آنقدر خوش بگذرد که دلت برای سایه سارِ اَمنش تنگ بشود و دوباره قصد سفر کنی و این البته آغاز ماجراجویی تو خواهد بود.. در سفر به این دیار خارق العاده به آبادیِ "کتابش" حتما یک سری بزن، مردمانش بس مهمان نوازند و از تو با خوراک دلیل و برهان پذیرایی می کنند،حتم دارم نمک گیرشان خواهی شد! این را هم بگویم نگویی نگفتی؛ در آن آبادی کمی کوله بارت سنگین می شود اما می ارزد. حالا میتوانی خرت و پرت های معصیتت را کم کنی و در عوض سوغاتی های نجیبش را جاساز. از آبادی کتاب که عبور کنی،میرسی به خِطِّه یِ عشق،همانجا اُتراق کن. حقیقتش.. ممکن هست تو هم مثل خیلی های دیگر بروی و هیچوقت برنگردی.. آخر قدیمی ها می گفتند: خِطِّه یِ عشق راه برگردی ندارد! شاهزاده جان؛ خلاصه اگر هلی کوپتری اجاره کردی ، رفتی به آن دیار و بر هم نگشتی،به جان ما هم دعا کن.. 💟 @clad_girls
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
#fatemmeh_gh | @clad_girls
➖•❥ +پدر صلواتی! قرار بود پدرش را دربیاورم تا جواب بله را از منِ پدر صلواتی بگیرد.. میخواستم طاقچه بالا بگذارم، میخواستم گربه را دم حجله بکشم،میخواستم لیست بلند بالایی ترتیب ببینم از این سر تا آن سر؛ لیستی که خانه ی شخصی از نوع قباله دارش باشد،کار دولتی ستاره دارش باشد، ماشین شاسی بلند روی شاخش باشد..خلاصه لاکچری بودن در ذاتش باشد. و از همه مهمتر لیستی که چشم داشته باشد. دو تا چشم درشت و شهلا تا بتواند چشم هر چه فک و فامیل هست را از حدقه دربیاورد! آقایان خاستگار با وجود این لیست بلند بالا،یکی یکی رفع زحمت میکردند و به بلک لیست تاریخ میپیوستند تااینکه.. آمد. آن مرد آمد. آن مرد بدون اسب سفید آمد. کف دستش را آرام باز کرد و پیامبر گونه گفت: +خدا این دستها را هیچوقت شرمنده ی هیچکس نکرده،شرمنده زن و بچه هم نخواهد کرد..ببینم شما با دستهایم چه میکنید بانو..دست خدا میشوید یا دست رد! همان دم لال مادر زادش شدم. لیست بهانه های بنی اسرائیلیم هرلحظه جلوی چشمم بیشتر خط میخود و از چشمم می افتاد..آخر من چشم دوخته بودم به دستان این مرد! دستی که تکیه گاهش دیوار خدا بود و حالا آن یکی دستش انتظار من را میکشید..باید چکار میکردم..هاج و واج مانده بودم..دو گزینه پیش رو داشتم: یا دستش را بگیرم تا برایم بالی شود برای پرواز به سمت آسمان خدا یا من بمانم و آن لیست کذایی اما دهن پر کن جلوی اقوام.. نفهمیدم چه شد که در جوابش گفتم: +اگر خدا بخواهد غیرممکن، ممکن میشود! میخواهم یَدُالله باشم.. یاد حرفهای پدر افتادم. انگار علم غیب داشت..میگفت:"بگذارید هرگُلی میخواهد به سرش بزند،یار اگر یار باشد دهنش را گُل میگیرد!" حالا قربان صدقه شاهزاده ی بدون اسب سفید ما شده:پدرصلواتی! 💟@clad_girls 🌷
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
❤️🍃 @Clad_girls پیشنهاد میکنم حتما کپشن رو با دقت مطالعه کنید👇
❤️ نوع نگاهش حکایت از صمیمت دارد و با اشاره ی دست، من را به صندلی روبرویش هدایت می کند.از دیروز پدرم در آمده بود تا دو دله را یک دله کنم و با دفتر مشاور تماس بگیرم.حالا این جزئیات رفتاری او،به من جرات اظهار وجود می داد.سکوت اتاق را می شکند.. +حالتان چطور هست؟ _تعریفی نیست! عینکش را تنظیم می کند و با لحن زیرکانه ای جمله ام را از سر می گیرد:تعریفی نیست؟ اما من فکر می کنم حرفهای تعریفی زیادی شما را به اینجا کشانده! _همینطور هست! +بسیار خوب..گوش های من برای شنیدن، درد می کند! _یک از خدا بی خبر.. حرفم را قیچی می کنم و او در سکوت به من اجازه ی مکث میدهد. _خیلی تلاش کردم.صبح ها که به اتاق کارم می روم،باورتان نمی شود تا ظهر از اتاق کار خارج نمی شوم،که نکند یک وقت.. از شدت کلافگی دستم را در خرمن موهایم فرو می برم.فرمان را دوباره به دستم می دهد:که یک وقت..؟ _که یک وقت چشم هایم گرفتار نشود.آدم که دم به تله بدهد،سخت بیرون می آید..خدا شاهد هست که از نگاه به او طفره می روم اما شما بگویید زمانی که پوشه ها را درست در مقابل چشمانم قرار می دهد،چطور می شود ده ناخن لاک زده را انکار کرد؟ با اشاره ی سر تصدیق می کند: انکار کردن چیز را که می بینی،یک دروغ بزرگ هست. خوشحالم از اینکه به خودتان دروغ نمی گویید..! منطقش به من می چسبد.از اینکه یک نفر در دنیا می فهمد که نمی شود به در و دیوار نگاه کرد و قدم زد و کار کرد و زندگی کرد،بوجد می آیم. به سراغ اصل مطلب می روم؛ همان دردی که ریشه به جانم زده:هلما..هلما زنی کدبانوست! به سلایق من احترام می گذارد.او خوب می داند که با رنگ آبی از من دل می برد،در حالی که لبهایش را سرخ آرایش کرده! تمام فکر و ذهنم متعلق به اوست؛ یار کاشانه ام.اما این روزها دور فکرم را مورچه گرفته! روی برگه اش چیزی می نویسد و متفکرانه می گوید:هلمای نازنین..این زن دوست داشتنی بنظر می رسد! زنی که رگ خواب همسرش را می داند.از آن مورچه ها بیشتر برایم بگو.. _در فکرم رژه می روند.آن از خدا بی خبر،به هر بهانه ای به اتاق کارم می آید.سر صحبت را باز می کند و به محض آن که می خواهم چیزی بگویم،جسارت من را ببخشید..می گوید اردیبهشت چقدر گرم هست و یک دکمه را باز می کند؛ حالا دکمه ی سر آستین یا دکمه اول مانتو برایش توفیری نمی کند!! با دقت و حوصله به حرفهایم گوش می دهد.به دردهایم.به من و هلمای درونم.به آن از خدا بی خبر.حتی به آن مورچه های لعنتی.چیزی می نویسد و می گوید: +در را بر روی بهانه هایش ببند؛ شاید خدا در دیگری به رویش باز کند! مثلا اگر گفت شد؛ برو و کولر را روشن کن، لازم باشد لحن کلامت را یخچال کن، ابروهایت را گره بزن، بگذار سوز بیاید..بگذار بقول شما؛ آن از خدا بی خبر ، خبری از خدا بگیرد و به آغوش او پناه ببرد..می دانی می خواهم چه بگویم؟ فرصت بده با خدا بگیرد! 💟 @clad_girls ✔️
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
عاشقانه ای به رنگ دریا..🌊 💖 👇👇👇
💓 💑 💓 روی اسکله نشسته بودیم،هوای حوصلمان کم حرف بود اما در عوض هوای عشقمان برای هم جانشان در میرفت.. باران بینابین ما جا خوش کرده بود اما چون بازار نگاه داغ بود، اندکی او نشست روی باران،اندکی من..از قضا قطرات کوچک باران محو شد و فاصله بینمان کم و کمتر..! سرم را آرام گذاشتم روی شانه اش،پیشانیم در امتداد خط ته ریشش بود..تیغ تیغی های دوست داشتنی! از هیجان بحرف آمدم: +خانه که رفتیم، یقه اسکی ات را از چمدان در بیاور، وقتش شده خودت را بپوشانی! دارد سوز می آید.. سرش در همان حالت سکون قرار داشت منتها یک آن سنگینی نگاهش سر تا پایم را معذب کرد،نگاهش کردم،همچنان خیره بود به دریا.. _به همان دلیل ایضاََ شما هم چادر! مردمک چشمهایم گشاد شد،واکنشم فقط یک سه حرفی بود با علامت سوالی بزرگ +بله؟؟؟ از آن مدل لبخندها که تنها یک طرف صورتش به سمت بالا متمایل میشد تحویلم داد،از آن مدلهای من کش! آخ افلیج من! جواب کوتاه داد: _خاطرم هست تکرار مکررات را دوست نداشتی..! حرف حسابش بی جواب بود اما من آنقدرها لجباز بودم که بی جوابش نگذارم! +هنوز هم اما.. بلافاصله در کسر ثانیه،گردنش را نود درجه به سمتم چرخاند،از عمق چشمانش به شاهراه چشمانم تونلی باز کرد و آرام در گوشم نجوا کرد: _سرمای آن بیرون استخوان سوز است..هندسه ی بدنت درد میگیرد! حرف میزد اما طبق معمول ناقص،گنگ و این نگاهش بود که تکلیف،جملهای بلاتکلیف را روشن میکرد..! تمام احساسم را ریختم در صدا و گفتم: +تیزهوشان نرفتم اما این حرارت نگاهت بگمانم شیرفهمم کرد که نگاه هر مردی جز تو سوز دارد..! لبخندی حاکی از رضایت زد و دوباره نگاهش خیره شد به نقطه ای کور، نتوانستم زبان به دهان بگیرم: +غیرتی شدنت هم یک سروگردن با مردهای دیگر مغایرت دارد..! _میپسندی؟ +دلم غنج میرود برایش!خبری از چشم غره رفتن،هارت و پورت کردن،بازی رئیس و مرئوس،خلاصه بله قربان گو خواستن ندارد..همیشه با من با زبانی دیگر صحبت کن،مثل الان..! سرش را برد بالا،خیره شد به آسمان.. _الحمدلله..امیدوارم با زبانی که خدا دوست دارد،مستمراََ حرف بزنم.. ..! چند دقیقه بعد بناچار از سوز بهمن ماه پناه بردیم به خانه..قرار بود اوامر هم را بروی دو جفت چشم بگذاریم..! 💟 @clad_girls 🌹🍃
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
#بانو_حجاب 👠❌ #آقا_نگاه 🗣👁 💟 @clad_girls
➖•❥ چرا؟ چرا همیشہ.. زن "مرڪز تاڪید" است در دایرہ و مرد "البته" در حاشیہ؟ چرا؟ چرا زن باید حجابش را ڪند رعایت.. بہ هزار و یڪ دلیل "البته" مرد هم باید نگاهش را ڪند حفظ در قحطیہ دلیل؟ چرا؟ چرا حجاب زن را تبلیغ میڪنے.. در هزار و سیصد و اندے پیام.. اما نگاہ مرد را در پس حجاب زن.. بصورت:"البته" مرد هم باید.. در آخر همان اندے پیام؟ چرا؟ چرا آیات سے و سےُ یڪ سورہ مبارڪہ نور.. شد بہ همین زودے ها فراموش؟ آنجا ڪہ خطاب بہ رسولش فرمود: بہ مردان مومن بگو... "و" بہ زنان مومن بگو... گذاشتم سہ نقطہ الباقے داستان را از قصد.. یعنے ڪہ.. اصل داستان هست آن "واو"وسط! چرا؟ چرا دست ڪم میگیرند و یا ڪہ میگیرے.. غَضِّ بصر را؟ هیهات ڪہ.. معناے غَضِّ بصر را.. شاید نشنیدہ باشے.. حتے تو بہ عمرت..! و غَضِّ بصر یعنے.. نگاہ ڪنے اما نڪنے دقّت..! یا ڪہ ببینے اما زُل،نہ اصلا..! و خواستم چرا،چرا ڪنم.. که بگویم.. یا ایها الناس! تا زمانے ڪہ مرد و زن.. سهم پنجاہ درصدے خود را.. بجاے نیاورند تڪ تڪ.. هر چہ بگویے خواهرم حجابت.. خواهرت حجاب را نمیڪند رعایت! و هرچہ بگویے "البته"برادرم نگاهت.. برادرت نمیڪند نہ آن را آنچنان باور! زین پس.. تو تبلیغ ڪن حجاب را.. در دوقالب جدا و هم اندازہ لطفا.. چیزے بمانند قران مثلا.. بانام.. بانو حجاب "و" آقا نگاہ! 💟 @clad_girls
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
#عشق_در_لوای_چادر 💘💘 #با_هم_بخوانیم👇 💗 👇
  ➖•❥ به هزار و "یک" دلیل دوستش داشتم.. هزاریش به کنار! و آن "یک" دلیلیش به کنار.. "یک" دلیلی که خودِ افسون گرش میدانست..! چشمانِ نافذش را می دوخت به من، لبخندِ ژکوندش که مونالیزا را روسفید کرده بود، تحویلم میداد.. یعنی که رگ خواب تو را،بله..! بعد هم مثل ماه میرفت پشت ابرها! شِگردش بود.. تا محوش میشدم، با پارچه ای مشکی رنگ، رو میگرفت! خودِ عاشقم،نقطه ضعف به دستش دادم! همه چیز برمیگشت به هفت هشت سال پیش.. همان روزی که آن پارچه مشکی رنگ.. بلاخره از سرش افتاد..! بانویم شده بود.. آن هم بعد از پنج سال دربه دری.. سرش را تکان داد، موهایش رفت به این طرفو آن طرف.. رقصِ تارهایِ بلند لَختش.. عطر زنانگی پیچید در خانه! جلوه ی رویِ چون ماهش.. آن هم ماهی که "یک" تماشگر داشت و آن من بودم..! درست همانجا بود که محوش شدم..! درست همانجا بود که فهمید..! آن "یک" دلیل را..! بازی پارچه مشکی رنگ و موهایش..! پارچه ای که.. تکلیف مرا.. فرق مرا.. با بقیه.. روشن میکرد..! پارچه ای که.. بعد پنج سال آزگار.. از سرش لیز خورد.. تنها برای "یک" نفر.. من..! به هزار و "یک" دلیل دوستش داشتم آن "یک" دلیل،چادرش.. | 💟 @clad_girls
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
#بانو_حجاب 👠❌ #آقا_نگاه 🗣👁 💟 @clad_girls
➖•❥ چرا؟ چرا همیشہ.. زن "مرڪز تاڪید" است در دایرہ و مرد "البته" در حاشیہ؟ چرا؟ چرا زن باید حجابش را ڪند رعایت.. بہ هزار و یڪ دلیل "البته" مرد هم باید نگاهش را ڪند حفظ در قحطیہ دلیل؟ چرا؟ چرا حجاب زن را تبلیغ میڪنے.. در هزار و سیصد و اندے پیام.. اما نگاہ مرد را در پس حجاب زن.. بصورت:"البته" مرد هم باید.. در آخر همان اندے پیام؟ چرا؟ چرا آیات سے و سےُ یڪ سورہ مبارڪہ نور.. شد بہ همین زودے ها فراموش؟ آنجا ڪہ خطاب بہ رسولش فرمود: بہ مردان مومن بگو... "و" بہ زنان مومن بگو... گذاشتم سہ نقطہ الباقے داستان را از قصد.. یعنے ڪہ.. اصل داستان هست آن "واو"وسط! چرا؟ چرا دست ڪم میگیرند و یا ڪہ میگیرے.. غَضِّ بصر را؟ هیهات ڪہ.. معناے غَضِّ بصر را.. شاید نشنیدہ باشے.. حتے تو بہ عمرت..! و غَضِّ بصر یعنے.. نگاہ ڪنے اما نڪنے دقّت..! یا ڪہ ببینے اما زُل،نہ اصلا..! و خواستم چرا،چرا ڪنم.. که بگویم.. یا ایها الناس! تا زمانے ڪہ مرد و زن.. سهم پنجاہ درصدے خود را.. بجاے نیاورند تڪ تڪ.. هر چہ بگویے خواهرم حجابت.. خواهرت حجاب را نمیڪند رعایت! و هرچہ بگویے "البته"برادرم نگاهت.. برادرت نمیڪند نہ آن را آنچنان باور! زین پس.. تو تبلیغ ڪن حجاب را.. در دوقالب جدا و هم اندازہ لطفا.. چیزے بمانند قران مثلا.. بانام.. بانو حجاب "و" آقا نگاہ! 💟 @clad_girls