🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
شب_ها_ابراهیم_بخوانیم 📜 ❤️📜
داستان #وحی_دلنواز 💓 | #قسمت_چهارم
واژه ے «نسیان» چهل و پنج بار در قران آمده اما تنها بیست روز از «روضه ے سکوت همرزم» می گذشت و خوابگاه با بیماری «آلزایمر شهدا» دست و پنجه نرم می کرد، من هم شدیدا مبتلا بودم منتها با یک تفاوت جزئی!
جمعه شب ها، خوابگاه مانند قبرستان بود؛ صداے هق هق در تخت خواب های انفرادی با نفوذ هو هوے باد از درز پنجره، آدم را در سیلاب گذشته غرق می کرد. جمعه شب ها، ابراهیم حکم آب نطلبیده را داشت. نمی دانم در خواب سیر می کردم یا بیداری و شاید در برزخ بودم! صدایی در محوطه ے تخت خواب من پیچید، بوضوح می شنیدم: «گفته بودم به امتداد رسیدی! ماموریت تو شروع شده! بامنی؟»
چشم هایم مثل فنر باز شد، سراسیمه نگاهی به هم اتاقی ها انداختم، بنظر خواب هفت پادشاه را می دیدند اما لحظه ای تصور کردم همه دارند به برزخ عاشقانه ام پوزخند می زنند : «هه! خیالات ورت داشته دختر! تو دیوانه شدی! خواب دیدی، خیر باشه!» سرم را میان دستانم گرفتم، موهای ریز پیشانیم حسابی خیس شده بودند، هزار سوال بی جواب داشتم: «منبع این صداها از کجاست؟ دارم دیوونه می شم... دارم دیوونه میشم... نکنه واقعا دیوونه شدم؟ خدایا من چم شده؟» یک آیه قران در سرم چرخ خورد: «بل احیاء... بل احیاء...!» بی اختیار الا بذکرالله تطمئن القلوب اتفاق افتاد و فهمیدم من دعوت به یک رویاے صادقانه شده بودم.
فردای آن روز، صبحانه نخورده از خوابگاه بیرون زدم. سهیلا سادات با ساندویچ نان و پنیر، دنبالم کرد: «باز این دختره دیوونه شده! کجا می ری با این عجله؟ بابا صبحونت!» در حالی که چادرم را مثل بال باز کرده بودم، ساندویچ را از دستش قاپیدم. گونه اش را با بوسه اے مهمان کردم و گفتم: «حق با شماست! من خیالاتی ام! من دیوونم! کارم از امتداد گذشته... باید برم... باید برم!» دیگر منتظر جواب ناخوشایند او نشدم و پا تند کردم.
دفتر بسیج اولین مقر ماموریتم بود. التماس و درخواست کردم، تا یک شماره از همرزم ابراهیم بدهند، گفتند: «امانت هست!» گفتم: «اما امانتیش به من سپرده شده!» گفتند: «چی می گی؟» گفتم: «باید به خودش بگم!» گفتند: «برای ما مسئولیت داره!» گفتم: «اما مسئولیت من سنگین تره!» گفتند: «چی می گی؟» گفتم: «به خدا باید به خودش بگم!» گفتند: «برو فردا بیا، با مسئول هماهنگی حرف بزن!» گفتم: «اما من دیشب خواب دیدم!» گفتند: «معلومه چی میگی؟» گفتم: «هیچی...هیچی!»
پاهایم شرمنده بودند و خودشان را روی بدنه ے آسفالت می کشیدند.خیابان شلوغ بود و مسیر برگشت طبق معمول طولانی تر از مسیر رفت. به آدم ها نگاه کردم؛ به چند مردمک در چشم هاے غریبه و خودم در شیشه ے ویترین یک مغازه. بغض هایم آلوده به حرف شد: «به دنیای عاشقی با شهدا خوش اومدے دختر! به علامت سوال هاے دیوونه شدی، به علامت تعجب هاے چی می گی، به قناعت کردن در صحبت هایت و اکتفا به کلمه ے هیچی!»
نگاهم افتاد به دوتا زوج درحال درگوشی ترین مسائل در آخرین صندلی اتوبوس و به خودم نهیب زدم: «منبعد باید عادت کنی به دردسر رازهاے مگو! به هرکسی از ظن خود شد یار من، از درون من نجست اسرار من، آرے! به مثنوے خوانی در گوش خودت، به آخرین صندلی و سکوت...» ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_اصانلو
🔻انتشار با ذکر نام نویسنده جایز است.
🔺احساسات درون متن واقعیست و این را «ابراهیم دوستان» شاهدند!
🔺برای دسترسی به قسمت های قبل روی #وحی_دلنواز بزنید.
✅ ڪانال برتـــر حجابـــ
✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی 🔰
💟 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
اربعــین کرب و بلایی نشدم اما کاش؛
آخر ماه صفــــر زائـر مشــهد باشم❣
#آقا_بطلب_هوای_مشهد_کردم
❤️| @clad_girls
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
#روزنامه_ی_حیا 🗞🗞🗞
شایعه ای مثل بیماری مزمن شیوع پیدا کرده بود: /فرشته با چهارشنبه های سفید دست دوستی فشرده و قراردادش با یادگار مادر را فسخ کرده..!/
پس سکوت را جایز ندیدم و تیتر اول روزنامه ی حیا را به تو اختصاص دادم: "خبر داغ" سالهاست که به تفاهم رسیده ام با مشکی آرام من، این قرارداد تاریخ انقضا ندارد!چادر سر می کنم به نیت قربه الی الله.. الله اکبر..!
❤️زهی خیال باطل..این جماعت نمیدانند که من بیخ ریش توام تا ابدو دهر..!❤️
#فاطمه_قاف | #مشکی_آرام_من
❤️| @clad_girls
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
✍ #حرف
#عقایدت_رو_فریاد_بزن❗️
⚠️چرا می ترسی چادری بشی؟ چرا خجالت می کشی جلو دیگران از چیزهایی که فکر می کنی درسته حرف بزنی؟
⚠️چرا روت نمیشه جلوی دیگران اونی که خودت دوست داری باشی ، باشی؟
⚠️چرا همه چیز برعکسه؟ مگه تو داری اشتباه میکنی که شرمنده ای؟
بذارید من یه چیزی به شما بگم.. شک ندارم ماها خیلی زیادیم..
شک ندارم #چادرانه های خیلی بیشتر از چادری ها هستن..
خیلی ها هستن دلشون واقعا پاکه و ته قلبشون فقط دل به خدا و ائمه و شهدا و ... بستن💖💖
‼️اما چرا بترسیم؟ چرا اعتماد بنفس نداشته باشیم؟
⁉️چرا دچار #انزوا بشیم؟ چرا احساس کنیم اگر بیایم تو تیم خدا، هم ظاهر هم باطن طرد میشیم؟
یوسف زندانی رو چه کسی عزیز مصر کرد؟ غیر از خدا؟ ♥️
#شهید #حججی رو چه کسی عزیز دل همه کرد؟ غیر از خدا؟
تو دست پست ترین افراد باشی خدا عزیز دلت میکنه! اگه پای خدا وایسی و کم نذاری براش
اعتماد کن به خدا ♥️ و #عقایدت رو فریاد بزن..💪 ببینم چند نفر #یاعلی میگن و چادری میشن
💔➖💔➖💔
❣ #دختــران_چــادری
✅ ڪانال برتـــر حجابـــ
✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی🔰
💟 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
شبهه: حجاب و دخالت در پوشش افراد مخالف آزادی است و با «لااکراه فی الدین» نمی سازد⁉️
منظور از آیه فوق، اکراه و اجبار در اصل #اعتقاد_به_دین و #قبول_آن است چون دین یک مسئله #قلبی هست و خدا دقیق فرمود که کسی با جبر نمیشود بپذیرد اما اگر #پذیرفتید یا در #جامعه_دینی زندگی می کنید، دیگر نمی توانید بگویید که چرا دین چارچوب دارد‼️
#تفسیر_به_رای_قران_ممنوع ❌
✅ @clad_girls
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
#دختران_انقلاب_پدر_می_دهند 🔰❤️👏🔰
#به_وقت_چهارشنبه 🕰
پشت در چوبی ایستاده بودم.پسری که خالکوبی طرح <تک چشم> روی پیشانی اش خودنمایی می کرد، در را باز کرد و گفت:«فرمایش!» آب دهانم را به سختی قورت دادم و گفتم :« بیتا سرلک معرفی ام کرده! »
با بردن نام بیتا، از جلوی درب کنار رفت. پا به سالنی گذاشتم که با نقاشی های <زنان سیاه پوش با چهره های رنج دیده!> تزئین شده بود. نگاهم روی آدم ها چرخید،چند پسر و دختر که وجه اشتراک آنها یک چیز بود؛ شال سفید!
پسر <پیشانی خالکوبی> ، نزدیک آمد و گفت : «راحت باش! جلالی که بیاد،روشن خواهی شد! » بند کیفم را در دستم مچاله کردم و سری به علامت تایید تکان دادم.
با تردید به سمت صندلی جدا افتاده در گوشه ی سالن رفتم. دختری که لباسش مانند پرستارها یک دست سفید بود و با کمربند < D&G > خودش را به دو تکه گوشت مساوی تقسیم کرده بود ، چشمک زد و گفت :« با این سر و وضع میخواهی کار کنی خوشگل ؟» نگاهی به مانتوی سورمه ای مامان دوزم انداختم، خواستم بگویم چه ربطی دارد اما چشمان دختر به سمت دیگری چرخید!
مردی نسبتا قد بلند با شال گردن سفید وارد سالن شد. کلاه لبه دارش را برداشت و زلف های کمندش را به رخ کشید(!!)
بدون مقدمه گفت:《جلالی هستم!》دستی به موهایش کشید و گفت: 《 اساس کار ما همین <موهای پریشان> هست! چنان پیچ و تاب بدهید که همه انگشت به دهان بمانند ،آزادی حق شما زیبارویان هست!》شال سفیدش را از پشت گردنش درآورد و بالا گرفت.ادامه داد:《 باید به چند گروه تقسیم بشوید و به خیابان ها ، میدان ها ، مکان های شلوغ بروید.آن وقت شال سفید را به چوب بکشید.از این صحنه فیلم بگیرید و برای من بفرستید. پولش را هم جیرینگی دریافت می کنید! 》
چشمانم از حدقه در آمده بود.در ذهنم مدام تکرار می کردم:《خدا لعنتت کند بیتا.. بخاطر موهای بلندم،اینجا رو پیشنهاد دادی!خدا لعنتت کند..》
درحالی که دستانم میلرزید ، از روی صندلی تک افتاده بلند شدم و گفتم : « ببخشید جناب جلالی! یک سوال داشتم ، ببینم پیچ و تاب موهای افشون ، به نفع شماست یا خانواده ی ما؟؟》گره ی روسریم را محکم کردم و ادامه دادم :《 آزادی که شما دنبالش هستید خودخواهی محضه! وقتی برادر من که در سن بلوغ هست و دستش به رقص تار موهای زنی نمی رسد ، باید شبها با لیدی گاگا و کیم کارداشین ها خودش را..! 》
دیگر نفهمیدم چه شد. چشم هایم را بستم و تا توانستم دویدم..دویدم.. چشم باز کردم ، نگاهم روی دیوار کوچه ماسید :
#دختران_خیابان_انقلاب
بغض کردم و با شهید دلم <ابراهیم هادی> مشغول درد و دل شدم: 《انقلاب روحی می کردید وقتی که انقلاب روحی مد نبود! وقتی که جلالی ها،مسیح علینژادها نبودند..》بغضم ترکید و از درون جیغ زدم:《ابراهیم برگرد..!》
✍نویسنده: #ح_آرام
🔻#کپی_با_ذکر_نام_نویسنده
❤️➖❤️➖❤️➖❤️
❣ #دختــران_چــادری
✅ ڪانال برتـــر حجابـــ
✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی
💟 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
سوال: حالا اگر چند تار مو پیدا شد چه اثر سوئی دارد⁉️
جواب: به قول استاد قرائتی اگر شما نقشه ای برای رسیدن به گنجی داشته باشید فرضا باید 4 متر به طرف راست 5 متر به بالا بروید و بعد زمین را بکنید اگر به جای 4 متر 6 متر بروید به گنج مورد نظر نخواهید رسید در این موارد هم اگر دقیقا به حدود الهی مقید نباشیم به نتیجه مطلوب نمی رسیم👐
💟 @clad_girls
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
☕️📖 یک فنجان کتاب 🔰🔰 💭 تابحال شرافت رو دزدی کردی ⁉️
#بادبادک_باز | #خالد_حسینی
ﻣﺮﺩ، ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺩﺭ ﮔﻮﺵ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺗﺎﺯه ﺑﻪ ﺑﻠﻮﻍ ﺭﺳﯿﺪهاش، ﭼﻨﯿﻦ ﻧﺠﻮﺍ ﮐﺮﺩ:
ﭘﺴﺮﻡ، ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺯﺩﯼ ﻧﮑﻦ!
ﭘﺴﺮ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎه ﮐﺮﺩ، ﺑﺪﯾﻦ ﻣﻌﻨﺎ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺳﺖ ﮐﺞ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ...!
ﭘﺪﺭ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ:
ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭﻭﻍ ﻧﮕﻮ، ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﮔﻔﺘﯽ ﺻﺪﺍﻗﺖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪهای! خیانت ﻧﮑﻦ، ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪهای! ﺧﺸﻮﻧﺖ ﻧﮑﻦ، که ﺍﮔﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﻣﺤﺒﺖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪهای! ﻧﺎﺣﻖ ﻧﮕﻮ، که ﺍﮔﺮ ﮔﻔﺘﯽ ﺣﻖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪهای! بی ﺣﯿﺎﯾﯽ ﻧﮑﻦ، که ﺍﮔﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﺷﺮﺍﻓﺖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪهای ! ﭘﺲ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ، ﻓﻘﻂ ﺩﺯﺩﯼ ﻧﮑﻦ…
📒📕📗📒📗📘📕📙📒
❣ #دختــران_چــادری
✅ ڪانال برتـــر حجابـــ
✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی🔰
💟 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
گردونه چشمانش روی دامن چین دار وکوتاه دخترک، ایستاد. ناخودآگاه لایه های اتو کشیده چادر مشکیش را نوازش کرد. اینبار نگاهش غرق در مشکی آرامش شد و گفت : « محبوبم ، رقصیدنت در باد حریف میطلبد »
#ح_آرام
❤️| @clad_girls
وقتی حجاب، جاذبه می شود! ❤️
رعایت مختصر پوششی که بخشی از رفتار و فرهنگ ملت ایران بوده برای گردشگران سایر کشورها نه تنها عذابآور نیست بلکه جذابیت دارد؛ در این رابطه بارها دیده شده گردشگران اروپایی نسبت به پوشیدن روسری تمایل نشان میدهند بنابراین ما نباید مساله را از دیدگاه منفی نگاه کنیم.
#رئیس_کمیسیون_فرهنگی
💟 @clad_girls
💚
🍃در روز جمعه هيچ عملى برتر از #صلوات بر محمد و خاندان او نيست. #امام_صادق (ع) 💖
بر خاتَمِ انبیاء محمّــــد صلوات 😍
🍃خصال ، ص 394 🍃
❤️| @Clad_girls
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
#ماجرای_عروسک_باربی_من 💃
عروسک باربی💃 رو وقتی کلاس سوم👧 بودم شناختم. دست و پاش ۹۰درجه کج و راست میشد و انگشتای ظریفی داشت و این برای من که عاشق چیزهای کوچولو و ظریف بودم، رویا بود...💓
خونه یکی از دخترهای افه ای😌 فامیل بودیم که برای آب کردن دل من😕 ، کمد باربی هاشو بهم نشون داد...
باباش وقتی سفرهای دریایی میرفت یکی از اینا رو براش می آورد. عید اون سال مامانم بعد از اصرار فراوان برام یکی از اونا رو با تمام وسایلش خرید....
اون سال من به تکلیف رسیده بودم و باربی من لباس درست و حسابی نداشت....مامانم قاطیِ بازی کردن من میشد و میگفت آخه اینکه اینطوری نمیتونه بره بیرون...
و براش یه شلوار و چادر نماز و یه چادر مشکی دوخت با مقنعه😋.فکر میکنید چی شد؟ زانوهای باربی ام شکست....
چون با من نماز میخوند و من وقت تشهد برای اینکه روی دو زانو بشینه زانوهاشو تا ته خم میکردم...🙈😁
و طبعا یک باربی آمریکایی عادتی به دو زانو چهار زانو نشستن نداره و اصلا خمی زانوهاش تا این حد طراحی نشده....
من بعد از اون ۵ -۶ تا باربی دیگه خریدم و همشون بعد از دو روز زانو👩🔧 نداشتند... داشتم فک میکردم چقد تحت تاثیر این عروسک بودم؟
مامانم یه کاری کرد که من فک کنم بازیه
ناخناشو با هم کوتاه کردیم چون میرفت مدرسه، لاکاشو💅 پاک کردیم، موهاشو بافتیم، مث خودم چادر سرش کردم،
و نماز جمعه هم میرفت...
مامانم خیلی ساده نذاشت من 😇 مث باربی بشم چون باربی 💃 مث من شد و این راه حل خوبی بود تا وفتی که جایگزینی براش پیدا میکرد...
❤️➖❤️➖❤️➖❤️
❣ #دختــران_چــادری
✅ ڪانال برتـــر حجابـــ
✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی🔰
💟 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
☕️📖 یک فنجان کتاب 🔰🔰 💭 بنظرت حجاب فقط یک قالبه ⁉️
مساله حجاب | استاد مطهری
حيا و عفاف از ويژگيهاي دروني انسان است و حجاب به شكل، قالب ، نوع و چگونگي پوشش بر مي گردد. تفاوت باطن و ظاهر ، روح و جسد و يا گوهر و صدف را مي توان به عنوان تمثيل دراين زمينه به كاربرد. به گمان ما اينها دو حقيقت هستند و ميزان #وابستگي اين دونياز به #تأمل دارد.
💭 چقدر توجه داری که این ویژگی(حجاب و عفاف) رو در روحت، در درونت پرورش بدی؟
📒📕📗📒📗📘📕📙📒
❣ #دختــران_چــادری
✅ ڪانال برتـــر حجابـــ
✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی🔰
💟 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
شب_ها_ابراهیم_بخوانیم 📜 ❤️📜
داستان #وحی_دلنواز💓 | #قسمت_پنجم
به دانشگاه رسیدم، گلبانگ اذان ظهر از بلندگوے مسجد پخش می شد: «الله اکبر... الله اکبر...» رفتن به هیچ کجای دنیا دیگر جایز نبود؛ وضوخانه برای تجدید عشق بازے، حضور من و آستین های بالا زده را می طلبید. نماز را به جماعت خواندیم، انرژی ساطع شده از انوار جمعیتِ نماز خوان، بخشی از وجودم را گرمای امید بخشیده بود اما هنوز نیمِ دیگرم در یخبندانِ ابراهیم بسر می برد...!
بعد از نماز، طبق سنت دیرینه دانشگاه، دو صفحه قران تلاوت می شد. دلم می خواست قدم بزنم و کلام خدا آنقدر در گوشم بپیچد که اثری از اصوات گذشته نباشد... دلم می خواست بشورد، ببرد!
ضلع غربی مسجد دانشگاه، آبادے نبود؛ خاکریز دیده می شد و بس... تنها جایی که از حیاط خلوت هم خلوت تر بود، پس بی معطلی حرکت کردم. دانشگاه ما در تلّی بلند قرار داشت؛ همین بهانه ای دوباره به دست باد می داد تا سر از پا نشناسد و با دیدن چادرم، او را بالاجبار با خود ببرد. ناچار جسم بی روحم را روی خاک نشاندم، از ترس آن که مبادا نامحرمی!
گوش هایم را قرض دادم به قران و چشم هایم را به نقطه ای دور، احساسم در بند نغمه ے عشق بود تا آنکه نداے حق بدینجا رسید: «سَلَامٌ عَلَىٰ إِبْرَاهِيمَ...» با ناباوری از خودم پرسیدم: «یعنی حتی خدا هم با ابراهیم حرف دارد؟» شرایط محیا بود تا چادرم را بر سر خیمه کنم و به دل اجازه دهم، بغض هایش را اشک آلود کند... صدای ندبه هایم تقریبا بلند شده بود که همان آیه با ضرب آهنگی متفاوت، شروع به تکرار کرد: «سلام علی ابراهیم...» مکثی کوتاه و ادامه داد: «ابراهِــم... ابراهِــم...» سرم در لاک چادر بی تحرک ماند و اشک بر روی گونه یخ بست. وحی دلنواز، خودش بود! من این صدا را می شناختم... من با این صدا، ثانیه ها را زندگی کردم.... عاشقی کردم... مقدمه ی ابراهیمِ من...!
لحظه اے نفح صور اول در گوشم پیچید: «خواهر...! خواهر...! عقرب توی چندقدمیته! صدامو می شنوی؟ تو رو به فاطمه ے زهرا پاشو!» با شنیدن نام اطهر مادر، چنان از جا کنده شدم که جز گرد و خاک هیچ چیز دیده نمی شد. مردمک چشم هایم مدام به چپ و راست گردش می کرد، خبری از عقرب نبود. تپش های قلبم شروع به مسئله سازی کرد: «این ابراهیم کیست که قصد جانم را کرده و با رمز فاطمه ے زهرا، عقرب را خنثی می کند...؟»
صاحب صدا فریاد زد: «بخیر گذشت، اینجا نمونید! پر از جونوره...در امان خدا!» باید قدرت حرکت را از او می گرفتم، باید میخکوبش می کردم. با لحنی قاطع و اندکی چاشنیِ تند فریاد زدم: «صبر کنید!» جرات نداشتم به عقب برگردم، آب دهانم از انحناے گلو به سختی پایین رفت و تنها نود درجه برای رؤیت کفش هایش، عقب گرد کردم. ایستاده بود، ایستاده در غبار... بی معطلی به سراغ کفش ها رفتم؛ دیدن کفش هاے ممتاز او، سجده ے شکر را واجب می کرد... ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_اصانلو
🔻انتشار با ذکر نام نویسنده جایز است.
🔺احساسات درون متن واقعیست و این را «ابراهیم دوستان» شاهدند!
🔺برای دسترسی به قسمت های قبل روی #وحی_دلنواز بزنید.
✅ ڪانال برتـــر حجابـــ
✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی 🔰
💟 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
چادر از دست تو ای باب کرم میچسبد😇
در شبستانِ تو،قرآنودعا میچسبد🤗📿
فخرِ همه این است که چادر بهسرند😌
خادمی در حرم و کربُبَلا میچسبد😍🕌
🆔 @Clad_girls