🌸 دختــران چــادری 🌸
📚#افتاب_در_حجاب ♥️#قسمت15 تو چشم به آسمان مى دوزى... قامت دو نوجوانت را دوره مى کنى و مى گویى :رمز
📚#افتاب_در_حجاب
♥️#قسمت16
کافیست تا تلاقى نگاه تو را با حسین پرهیز دهد.... یال خیمه افتاده است و هیچ گوشه اى از میدان پیدا نیست.... اما این اختفا نه براى توست که پرده هاى ظلمت و نور را دریده اى... و نگاهت به راههاى آسمان آشناتر است تا زمین.
مى بینى که سه سوار و هیجده پیاده ، به شمشیر عون ، راهى دیار عدم مى شوند و خدا نیامرزد عبداالله بن قطبه نبهانى را
که با ضربه اى نامردانه ، عون را از اسب به زیر مى کشد.هنوز بدن عون به زمین نرسیده ، فریاد محمد است که در آسمان مى پیچد:شکایت به درگاه خدا باید برد از قساوت این قوم کوردل امام ناشناس ، قومى که معالم قرآن و محکمات تنزیل و تبیان را به تحریف و تبدیل ایستادند و کفر و طغیان خویش را آشکار کردند.
تعجیل محمد شاید از این روست که از باز پس گرفتن رخصت مى هراسد یا شاید به ورودگاه عون که پیش چشم اوست ، رغبت مى ورزد... ده پیاده او را دوره مى کنند و او با شمشیرش میان جسم و جان هر ده نفر فاصله مى اندازد.
یازدهمى عامربن نهشل تمیمى است که شمشیر کینه اش را از خون محمد سیراب مى کند.عذاب جاودانه خدا نثار عامر باد.
اى واى ! این کسى که پیکر عون و محمد را به زیر دو بغل زده و با کمر خمیده و چهره درهم شکسته و چشمهاى گریان ، آن دو را به سوى خیمه مى کشاندحسین است. جان عالم به فدایت ، حسین جان رها کن این دو قربانى کوچک را خسته مى شوى.
از خستگى و خمیدگى توست که پاهایشان به زمین کشیده مى شود.
رهایشان کن حسین جان !
اینها براى خاك آفریده شده اند.
آنقدر به من فکر نکن . من که این دو ستاره کوچک را در مقابل خورشید وجود تو اصلا نمى بینم . واى واى واى ! حسین جان ! رها کن اندیشه مرا.
زینب ! کاش از خیمه بیرون مى زدى و خودت را به حسین نشان مى دادى...
تا او ببیند که خم به ابرو ندارى و نم اشکى هم حتى مژگان تو را تر نکرده است... تا او ببیند که از پذیرفته شدن این دو هدیه چقدر خوشحالى و فقط شرم از احساس قصور بر دلت چنگ مى زند. تا او ببیند که زخم على اکبر، بر دلت عمیق تر است تا این دو خراش کوچک.او تا ...اما نه ، چه نیازى به این نمایش معلوم ؟بمان ! در همین خیمه بمان ! دل تو چون آینه در دستهاى حسین است.این دل تو و دستهاى حسین ! این قلب تو و نگاه حسین!
قصه غریبى است این ماجراى عطش..
#ادامه_دارد......
⚛@clad_girls
🌸 دختــران چــادری 🌸
📚#افتاب_در_حجاب ♥️#قسمت16 کافیست تا تلاقى نگاه تو را با حسین پرهیز دهد.... یال خیمه افتاده است و هی
📚#افتاب_در_حجاب
♥️#قسمت17
قصه غریبى است این ماجراى عطش....و از آن غریبتر، قصه کسى است که خود بر اوج منبر عطش نشسته باشد و بخواهد دیگران را در مصیبت تشنگى ، التیام و دلدارى دهد.
گفتن درد، تحمل آن را آسانتر مى کند...
اما نهفتنش و به رو نیاوردنش ، توان از کف مى رباید... و نهال طاقت را مى سوزاند،
چه رسد به اینکه علاوه بر هموار کردن بار اندوه بر پشت خویش ، بخواهى به تسلاى دیگران بایستى و به تحمل و صبورى دعوتشان کنى....
بارى که بر پشت توست ، ستون فقراتت را خم کرده است،... صداى استخوانهایت را در آورده است ، پیشانى ات را چروك انداخته است ، چشمهایت را از حدقه بیرون نشانده است ،
میان مفصلهایت ، فاصله انداخته است ، تنت را خیس عرق کرده است
و چهره ات را به کبودى کشانده است و... تو در این حال باید بخندى و به آرامش و آسایش تظاهر کنى
تا دیگران اولا سنگینى بار تو را در نیابد و ثانیا بار سبکتر خویش را تاب بیاورد.
این ، حال و روز توست در کربلا.
در کربلا، شاید هیچکس به اندازه تو زهر عطش در جانش رسوخ نکرده باشد.
بچه ها که فریاد العطش سر داده اند، همگى در سایه سار خیمه بوده اند.
معجر و مقنعه و عبا و دشداشه و لباس کامل ، در زیر آفتاب سوزنده نینوا، حتى خون رگهاى تو را تبخیر کرده است....
تو اگر با همین حجاب ، در عرصه نینوا مى نشستى ، عطش تمام وجودت را به آتش مى کشید، چه رسد به اینکه هیچکس در کربلا به اندازه تو راه نرفته است ، ندویده است ، هروله نکرده است مگر البته خود حسین
و تو اکنون با این حال و روز فریاد العطش بچه ها را بشنوى و تاب بیاورى . باید تشنگى را در تار و پود جوانان بنى
هاشم ببینى... و به تسلایشان برخیزى . باید زبانه هاى عطش را در چشمهاکودکان نظاره کنى و زبان به کام بگیرى و دم برنیاورى.باید تصویر کوثر را در آینه نگاهت بخشکانى...
تا بچه ها با دیدن چشمهاى تو به یاد آب نیفتند.باید آوندهاى خشکیده اینهمه نهال را به اشک چشم آبیارى کنى
تا تصویر پژمردگى در خیال دشمن بخشکد و گلهاى باغ رسول االله را شاداب تر از همیشه ببیند.
اما از همه اینها مهمتر و در عین حال سختر و شکننده تر، کار دیگرى است و آن این که نگذارى آتش عطش بچه ها از در و دیوار خیمه ها سرایت کند و توجه ابوالفضل را برانگیزد،... نگذارى طنین تشنگى بچه ها به گوش عباس برسد.
چرا که تو عباس را مى شناسى و از تردی و نازکى دلش باخبرى...
مى دانى که تمام صلابت و استوارى و دلیرى او، در مقابل دشمن است.
و مى دانى که دلش در پیش دوست ، تاب کمترین لرزش را ندارد
پس او نباید از تشنگى بچه ها باخبر شود...، او علمدار لشکر است و پشت و پناه برادر، او اگر دلش بلرزد، طنین زلزله در کائنات مى پیچد.
او اگر از تشنگى بچه هاى حسین باخبر شود، آنى طاقت نمى آورد، خود را به آب و آتش مى زند تا ریشه عطش را در
جهان بخشکاند.
او تاب دیدن اشک بچه ها را ندارد.... او در مقابل گریه هاى رقیه دوام نمى آورد. لزومى ندارد که سکینه از او چیزى بخواهد. او خواستنش را از نگاه سکینه در مى یابد.
او کسى نیست که بتواند در مقابل نگاه سکینه بى تفاوت بماند.
سکینه فقط کافى است که لب به خواستن آب ، تر کند؛ او تمام دریاهاى عالم را به پایش مى ریزد.
اما خدا چه صبر و طاقتى به این سکینه داده است .
دلش را دوپاره کرده است .
نیمش را با پدر به میدان فرستاده است
و نیم دیگر را در زیر پاى کودکان ، پهن کرده است.ولى مگر چقدر مى شود به تسلاى کودك نشست . سخن هر چقدر هم شیرین ، براى کودك تشنه ، آب نمى شود.
این دل سکینه است که در سخن گفتن با کودکان ، آب مى شود.
نه ، نه ، نه ، عباس نباید لبهاى به خشکى نشسته سکینه را ببیند.
نگاه عباس نباید با نگاه سکینه تلاقى کند. عباس جانش را بر سر این نگاه مى گذارد و روحش را به پاى این نگاه مى ریزد....
و بى عباس ... نه ... نه ...،
زندگى بدون آب ممکن تر است تا بدون عباس.عباس ، دل آرام عرصه زندگى است ، آرام جان برادر است.
حیات ، بدون عباس بى معناست
و زندگى بدون ابوالفضل ، میان تهى است...
#ادامه_دارد.....
🆔@clad_girls
🌸 دختــران چــادری 🌸
📚#افتاب_در_حجاب ♥️#قسمت17 قصه غریبى است این ماجراى عطش....و از آن غریبتر، قصه کسى است که خود بر او
📚#افتاب_در_حجاب
♥️#قسمت18
زندگى بدون ابوالفضل ، میان تهى است و آسمان و زمین ،...
بى قمر بنى هاشم ، تاریک و ظلمانى است. نه ، نه ، عباس نباید از تشنگى بچه ها باخبر شود.... این تنها راز عالم هستى است که باید از او مخفى شود.... اما مگر او با گفتن و شنیدن ، خبردار مى شود؟!
دل او آینه آفرینش است....
و آینه ، تصویر خویش را انتخاب نمى کند.
مگر همین دیشب نبود که تو براى سرکشى به خیمه هاى خودى از خیمه خودت در آمدى و از دور عباس را، استوار و باصلابت در کار محافظت از خیمه ها دیدى؟!مگر نه وقتى تو از دلت گذشت که چه علمدار خوبى دارد برادرم !از میان زمزمه هاى او با خودش شنیدى که :چه مولاى خوبى دارم من.
مگر نه وقتى تو از دلت گذشت که چه برادر خوبى دارد برادرم !
شنیدى که :من نه برادر، که خدمتگزار حسینم وزندگى ام در بندگى حسین معنا مى شود.آرى ، دل عباس به آسمان آبى و بى ابر مى ماند...پرواز هیچ پرنده خیالى در نظرگاه دلش مخفى نمى ماند.چگونه مى توان رازى به این عظمت را از عباس مخفى کرد؟!
همیشه خدا انگار نبض عباس با عطش حسین مى زده است.
انگار پیش از آنکه لب و دهان حسین ، تشنگى را احساس کند، قلب عباس ، از آن خبر مى داده است..
اکنون که روز تشنگى است ، چگونه ممکن است او از عطش حسین و بچه هاى جبهه حسین بى خبر بماند؟!
بى خبر نمى ماند. بى خبر نمانده است .
همین خبر است که او را از صبح مثل مرغ سرکنده کرده است . همین خبر است که او را میان خیمه و میدان ، هاجروار به سعى و هروله واداشته است.
او معدن و سرچشمه ادب است...
او کسى نیست که با سماجت از امام چیزى طلب کند.
او کسى است که به احتمال پاسخ
منفى ، از اصل مطلب مى گذرد.
اما این خواهش ، این مطلب ، این تقاضا، خواسته اى متفاوت بوده است.
این خود او بوده است که در میان دو سوى دلش ، در تعارض مانده بوده است . با خود عجب کلنجار سختى داشته است . عباس ؛ میان دو خواسته ، میان دو عشق ، میان دو ایثار.
هرم عطش بچه ها، او را از کنار خیمه کنده است و به محضر امام کشانده است تا از او رخصت بگیرد و براى آوردن آب ، دل به دریاى دشمن بزند.
اما به آنجا که رسیده است و تنهایى امام را در مقابل این سپاه عظیم دیده است ، طاقت نیاورده است و تقاضاى خویش را فرو خورده و بازگشته است.
بار دیگر وقتى کودکان را دیده است که پیراهنهاى خود را بالا زده اند و شکم به رطوبت جاى مشک پیشین سپرده اند،
تا هرم تشنگى را فرو بنشانند،...
بار دیگر وقتى...
هر بار از خیمه به قصد طرح تقاضاى خویش با امام گریخته است...
و به آنجا که رسیده است ، فلسفه حیات خویش را به یاد آورده است... و به بهانه زیستن خویش نگریسته است و در آینه هستى خویش نگاه کرده است و دیده است که همه عمرش را براى همین امروز زندگى کرده است ؛براى دفاع از حسین پا به این جهان گذاشته است...
و براى علمدارى او رنج این هبوط را پذیرا گشته است . او لحظه هاى همه عمر خویش را تا رسیدن امروز شمرده است... و امروز چگونه مى تواند لحظاتى را بى حسین سپرى کند، حتى به قصد آوردن آب، براى بچه هاى حسین.
اما در این سعى آخر..
#ادامه_دارد.....
🆔@clad_girls
🌸 دختــران چــادری 🌸
📚#افتاب_در_حجاب ♥️#قسمت18 زندگى بدون ابوالفضل ، میان تهى است و آسمان و زمین ،... بى قمر بنى هاشم
📚#افتاب_در_حجاب
♥️#قسمت19
اما در این سعى آخر میان خیمه و میدان ، کارى شده است که دل او را یکدله کرده است....سکینه ، سکینه ، سکینه ، اینجا همانجاست که جاده هاى محبت به هم می رسد.عشقهاى مختلف به هم گره مى خورد و یکى مى شود.
عشق او به حسین و عشق او به بچه ها در سکینه با هم تلاقى مى کند.
عشق او به حسین و عشق حسین به بچه ها در سکینه به هم مى رسند.اینجا همان جاست که او در مقابل حسین و بچه ها یکجا زانو مى زند.
این سکینه همان طور سینایى است که حضور حسین در آن به تجلى مى نشیند.
این سکینه مرز مشترك میان حسین و بچه هاست. و لزومى ندارد که سکینه به عباس ، حرفى زده باشد....
لزومى ندارد که سکینه از عباس آب خواسته باشد.
چه بسا که او را از رفتن به دنبال آب منع کرده باشد... لزومى ندارد که نگاهش را به نگاه عباس دوخته باشد تا عباس ، خواستن را از چشمهاى او بخواند. همینقدر کافیست که او پیش روى عباس ایستاده باشد،... مژگان سیاهش را حایل چشمهایش کرده باشد و نگاهش را به زمین دوخته باشد.
همین براى عباس کافیست تا زمین و زمان را به هم بریزد و جهان را آب کند.
اگر سکینه بگوید آب، هستى عباس آب مى شود پیش پاى سکینه....
نه ، سکینه لب به گفتن آب ، تر نکرده است... فقط... شاید گفته باشد:
عمو!... یا نگفته باشد.چه گذشته است میان سکینه و عباس که عباس ادب ،
عباس معرفت ، عباس ماموم ،
عباس خضوع ، پیش روى امام ایستاده است و گفته است:
آقا! تابم تمام شده است.
و آقا رخصت داده است.
خب اگر آقا رخصت داده است پس چرا نمى روى عباس ! اینجا، حول و حوش خیمه زینب چه مى کنى ؟ عمر من !
عباس ! تو را به این جان نیم سوخته چه کار؟ آمده اى که داغ مرا تازه کنى ؟
آمده اى که دلم را بسوزان جانم را به آتش بکشى ؟ تو خود جان منى عباس ؟ برو و احتضار مرا اینقدر طولانى نکن.
رخصت ازمن چه مى طلبى عباس ! تو کجا دیده اى که من نه بالاى حرف حسین ، که همطراز حسین ، حرفى گفته باشم ؟ تو کجا دیده اى که دلم غیر از حسین به امام دیگرى اقتدا کند؟تو کجا دیده اى که من به سجاده اى غیر خاك پاى حسین نماز بگذارم.آمده اى که معرفت را به تجلى بنشینى ؟ ادب را کمال ببخشى ؟
عشق را به برترین نقطه ظهور برسانى ؟چه نیازى عباس من ؟!
نشان ادب تو از دامان مادرت به یاد من مانده است.... وقتى که مادر خطابش کردیم ، پیش پاى ما نشست و زار زار گریه کرد و گفت : _مرا مادر خطاب نکنید. مادر شما فاطمه بوده است ، این کلام ، از دهان شما فقط برازنده مقام زهراست . من خدمتگزار شمایم . کنیز شمایم.
عباس من !
تو شیر ادب از سینه این مادر خورده اى . وقتى پدر او را به همسرى برگزید، او ایستاده بود پشت در و به خانه در نمى آمد تا ازمن ، دختر بزرگ خانه رخصت بگیرد، و تا من به پیشواز او نرفتم ، او قدم به داخل خانه نگذاشت.
عباس من ! تو خود معلم عشقى ! امتحان چه را پس مى دهى ؟
جانم فداى ادبت عباس !
عرفان ، شاگرد معرفت توست و عشق ، در کلاس تو درس پس مى دهد.
بارها گفته ام که خدا اگر از همه عالم و آدم ، همین یک عباس را مى آفرید،
به مدال فتبارك االله احسن الخالقین ش میبالید.اگر آمده اى براى سخن گفتن ، پس چیزى بگو...
#ادامه_دارد.....
@clad_girls
🌸 دختــران چــادری 🌸
📚#افتاب_در_حجاب ♥️#قسمت19 اما در این سعى آخر میان خیمه و میدان ، کارى شده است که دل او را یکدله ک
📚#افتاب_در_حجاب
♥️#قسمت20
پس چیزى بگو....
چرا مقابل من بر سکوى سکوت ایستاده اى و نگاهت را به خیمه ها دوخته اى.عباس من ! این دل زینب اگر کوه هم باشد، مثل پنبه در مقابل نگاه تو زده مى شود: و تکون الجبال کالعهن المنفوش.آخر این نگاه تو نگاه نیست . قارعه است . قیامت است : یکون الناس کالفراش المبثوت.
عالم ، شمع نگاه تو را پروانه مى شود.
اما مگر چه مانده است که نگفته اى ؟!
شیواتر از چشمهاى تو چیست
بلیغ تر از نگاه تو کدام است ؟
تو ماه آسمان را با نگاه ، راه مى برى . سخن گفتن بانگاه که براى تو مشکل نیست.و اصلا نگاه آن زمان به کار مى آید که ازدست و زبان ، کار بر نمى آید.
برو عباس من که من پیش از این تاب نگاه تو را ندارم.وقتى نمى توانم نرفتنت را بخواهم ، ناگزیرم به رفتن ترغیبت کنم ،
تا پیش خداى عشق روسپید بمانم ؛ خدایى که قرار است فقط خودش برایم بماند.اگر براى وداع هم آمده اى ،
من با تو یکى دردانه خدا! تاب وداع ندارم.مى بینمت که مشک آب را به دست راست گرفته اى و شمشیر را در دست چپ ، یعنى که قصد جنگ ندارى.
با خودت مى اندیشى ؛
اما دشمن که الفباى مروت را نمى داند، اگر این دست مشک دار را ببرد؟! و با خودت زمزمه مى کنى ؛ بریده باد این دست ، در مقابل جمال یوسف من!
و این شعر در ذهنت نقش مى بندد که:
و الله قطعتموا یمینى و عن امام صادق الیقین انى احامى ابدا عن دینى نجل النبى الطاهر الامین
چه حال خوشى دارى با این ترنمى که براى حسینت پیدا مى کنى ...
که ناگهان سایه اى از پشت نخلها مى جهد و غفلتا دست راست تو را قطع مى کند.اما این که تو دارى غفلت نیست ، عین حضور است . تو فقط حسین را قرار است ببینى که مى بینى ، دیگران چه جاى دیدن دارند؟!
تو حتى وقتى در شریعه ، به آب نگاه مى کنى ، به جاى خودت ، تمثال حسین را مى بینى... و چه خرسند و سبکبال از کناره فرات بر مى خیزى...
نه فقط از اینکه آب هم آینه دار حسین توست ، بل از اینکه به مقام فناء رسیده اى... و درخودت هیچ از خودت نمانده است و تمامى حسین شده است.
پس این که تو دارى غفلت نیست ، عین حضور است . دلت را پرداخته اى براى همین امروز.مشک را به دست چپت مى گیرى و با خودت مى اندیشى ؛ دست چپ را اگر بگیرند، مشک این رسالت من چه خواهد شد؟
و پیش از آنکه به یاد لب و دندانت بیفتى ، شمشیر ناجوانمردى ، خیال تو را به واقعیت پیوند مى زند و تو با خودت زمزمه مى کنى.
یا نفس لا تخشى من الکفار مع النبى السید المختار و ابشرى برحمۀ الجبار قد قطعوا ببغیهم یسارى فاصلهم یا رب حر النار
مشک را به دندان مى گیرى و به نگاه سکینه فکر مى کنى...عباس جان ! من که این صحنه هاى نیامده را پیش چشم دارم ، توان وداع با تو را ندارم.من تماما به لحظه اى فکر مى کنم که تو هرچیز، حتى آب را مى دهى تا آبرویت پیش سکینه محفوظ بماند.
به لحظه اى که تو در پرهیز از تلافى نگاه سکینه ، چشمهایت را به حسین مى بخشى.جانم فداى اشکهاى تو!گریه نکن عباس من !
دشمن نباید چشمهاى تو را اشکبار ببیند.
میان تو و سکینه فراقى نیست .
سکینه از هم اکنون در آغوش رسول االله است . چشم انتظار تو.اول کسى که در آنجا به پیشواز تو مى آید، سکینه است ، سکینه فقط آنچنان در ذات خدا غرق شده است که تمام وجودش را پیش فرستاده است.
تو آنجا بى سکینه نمى مانى ، عموى وفادار!
من؟!
به من نیندیش عباس من !
اندیشه من پاى رفتنت را سست نکند.
تا وقتى خدا هست ، تحمل همه چیز ممکن است . و همیشه خدا هست .
خدا همینجاست که من ایستاده ام.
برو آرام جانم......
#ادامه_دارد.....
🆔@clad_girls
📚#افتاب_در_حجاب
♥️#قسمت21
برو آرام جانم! برو قرار دلم!
من از هم اکنون باید به تسلاى حسین برخیزم ! غم برادرى چون تو، پشت حسین را مى شکند.جانم فداى این دوبرادر!عجب سکوتى بر عرصه کربلا سایه افکنده است! چه طوفان دیگرى در راه است که آرامشى اینچینین را به مقدمه مى طلبد؟ سکون میان دو زلزله ! آرامش میان دو طوفان!
یک سو جنازه است
و خاک هاى خون آلود
و سوى دیگر تا چشم کار مى کند اسب و سوار و سپر و خود و زره و شمشیر. و اینهمه براى یک تن؛
امام که هنوز چشم به هدایتشان دارد.
قامت بلندش را مى بینى که پشت به خیمه ها و رو به دشمن ایستاده است ، دو دستش را به قبضه شمشیر تکیه زده وشمشیر را عمود قامت خمیده اش کرده است و با آخرین رمقهایش مهربانانه فریاد مى زند:
هل من ذاب یذب عن حرم رسول االله...آیا کسى هست که از حریم رسول خدا دفاع کند آیا هیچ خداپرستى هست که به خاطر او فریاد مرا بشنود و به امید رحمتش به یارى ما برخیزد؟ آیا کسى هست...و تو گوشهایت را تیز مى کنى... و نگاهت را از سر این سپاه عظیم عبور مى دهى و...
مى بینى که هیچکس نیست ،
سکوت محض است و وادى مردگان . حتى آنان که پیش از این هلهله مى کردند، بر سپرهاى خویش مى کوبیدند، شمشیرها را به هم مى ساییدند، عمودها را به هم مى زدند
و علمها را در هوا مى گرداندند
و در اینهمه ، رعب و وحشت شما را طلب مى کردند، همه آرام گرفته اند،...
چشم به برادرت دوخته اند، زبان به کام چسبانده اند و گویى حتى نفس نمى کشند،...
مرده اند.
اما ناگهان در عرصه نینوا احساس جنب و جوش مى کنى، احساس مى کنى که این سکون و سکوت سنگین را جنبش و فریادهاى محو، به هم مى زند.
هر چه دقیق تر به سپاه دشمن خیره مى شوى ، کمتر نشانى از تلاطم و حرف و حرکت مى یابى ، اما این طنین این تلاطم را هم نمى توانى منکر شوى .
بى اختیار چشم مى گردانى و نگاهت را مرور مى دهى... و ناگهان با صحنه اى مواجه مى شوى که چهار ستون بدنت را مى لرزاند... و قلبت را مى فشرد.
صدا از قتلگاه شهیدان است...
بدنهاى پاره پاره ،
جنازه هاى چاك چاك ، بدنهاى بى سر،سرهاى از بدن جدا افتاده ،
دستهاى بریده ، پاهاى قطع شده ،
همه به تکاپو و تقلا افتاده اند تا فریاد استمداد امام را پاسخ بگویند.
انگار این قیامت است که پیش از زمان خویش فرا رسیده است....
انگار ارواح این شهیدان ، نرفته باز آمده اند، بدنهاى تکه تکه خویش را به التماس از جا مى کنند تا براى یارى امام راهیشان کنند... حتى چشمها در میان کاسه سر به تکاپو افتاده اند... تا از حدقه بیرون بیایند و به یارى امام برخیزد.
دستها بى تابى مى کنند
بدنها بى قرارى . و پاها تلاش مى کنند... که بدنهاى چاك چاك را بر دوش بگیرند و بایستانند.... مبهوت از این منظره هول انگیز، نگاهت را به سوى امام بر مى گردانى و مى بینى که امام با دست آنان را به آرامش فرا مى خواند و بر ایشان دعا مى کند.گویى به ارواحشان مى فهماند که نیازى به یاورى نیست .
مقصود، تکاندن این دلهاى مرده است ، مقصود، هدایت این جانهاى ظلمانى است.هنوز از بهت این حادثه در نیامده اى که صداى نفس نفسى از پشت سر توجهت را بر نمى انگیزد...
#ادامه_دارد...
🆔@clad_girls
🌸 دختــران چــادری 🌸
📚#افتاب_در_حجاب ♥️#قسمت21 برو آرام جانم! برو قرار دلم! من از هم اکنون باید به تسلاى حسین برخیزم ! غ
📚#افتاب_در_حجاب
♥️#قسمت22
صداى نفس نفسى از پشت سر توجهت را بر نمى انگیزد و وقتى به عقب بر مى گردى،... سجاد را مى بینى که با جسم نحیف و قامت خمیده از خیمه در آمده است ، با تکیه به عصا، به تعب خود را ایستاده نگاه داشته است ،
خون به چهره زرد و نزارش دویده است ، و چشمهایش را حلقه اشکى آذین بسته است:
شمشیرم را بیاور عمه جان ! و یارى ام کن تا به دفاع از امام برخیزم و خونم را در رکابش بریزم.دیدن این حال و روز سجاد و شنیدن صداى تبدارش که در کویر غربت امام مى پیچید،
کافیست تا زانوانت را با زمین آشنا کند، صیحه ات را به آسمان بکشاند...
و موهایت را به چنگهایت پرپر کند و صورتت را به ناخنهایت بخراشد...
اما اگر تو هم در خود بشکنى ،
تو هم فرو بریزى ، تو هم سر بر زمین استیصال بگذارى ، تو هم تاب و توان از کف بدهى ، چه کسى امام را در این برهوت غربت و تنهایى ، همدلى کند؟این انگار صداى دلنشین هم اوست که :خواهرم ! سجاد را دریاب که زمین از نسل آل محمد، خالى نماند.
فرمان امام ، تو را بى اختیار از جا مى کند... و تو پروانه وار این شمع نیم سوخته را به آغوش مى کشى...
و با خود به درون خیمه مى برى.
صبور باش على جان ! هنوز وقت ایستادن ما نرسیده است . بارهاى رسالت ما بر زمین است.تا تو سجاد را در بسترش بخوابانى و تیمارش کنى .
امام به پشت خیام رسیده است و تو را باز فرا مى خواند:
خواهرم ! دلم براى على کوچکم مى تپد، کاش بیاوریش تا یک بار دیگر ببینمش و... هم با این کوچکترین علقه هم وداع کنم.با شنیدن این کلام ، در درونت با همه وجود فریاد مى کشى که :
نه!اما به چشمهاى شیرین برادر نگاه مى کنى و مى گویى :
چشم!آن سحرگاه که پدر براى ضربت خوردن به مسجد مى رفت ، در خانه تو بود. شبهاى خدا را تقسیم کرده بود میان شما دو برادر و خواهر،...
و هر شب بالش را بر سر یکى از شما مى گشود.
تنها سه لقمه ، تمامى افطار او در این شبها بود و در مقابل سؤ ال شما مى گفت : دوست دارم با شکم گرسنه به دیدار خدا بروم.آن شب ، بى تاب در حیاط قدم مى زد، مدام به آسمان نگاه مى کرد و به خود مى فرمود:به خدا دروغ نیست ، این همان شبى است که خدا وعده داده است.آن شب ، آن سحرگاه ،وقتى اذان گفتند و پدر کمربندش را براى رفتن محکم کرد و با خود ترنم فرمود:
"اشدد حیازیمک للموت و لا تجزع من الموت، فان الموت لاقیکا اذا حل بوایکا" حتى مرغابیان خانه نیز به فغان درآمدند و او را از رفتن بازداشتند.نوکهایشان را به رداى پدر آویختند و التماس آمیز ناله کردند.
آن سحرگاه هم با تمام وجود در درونت فریاد کشیدى که : نه ! پدر جان ! نروید.
اما به چشمهاى باصلابت پدر نگاه کردى و آرام گرفتى : پدر جان ! جعده را براى نماز بفرستید. و پدر فرمود:
لا مفر من القدر... از قدر الهى گریزى نیست.کودك شش ماهه ات را گرم درآغوشت مى فشردى... سر و صورت و چشم و دهان و گردن او را غریق بوسه کنى و او را چون قلب از درون سینه در مى آورى...
و به دستهاى امام مى سپارى.
امام او را تا مقابل صورت خویش بالا مى آورد، چشم در چشمهاى بى رمق او مى دوزد و بر لبهاى به خشکى نشسته اش بوسه مى زند.پیش از آنکه او را به دستهاى بى تاب تو باز پس دهد،...
دوباره نگاهش مى کند، جلو مى آورد، عقب مى برد و ملکوت چهره اش را سیاحتى مى کند.اکنون باید او را به دست تو بسپارد... و تو او را به سرعت به خیمه برگردانى که مبادا آفتاب سوزنده نیمروز، گونه هاى لطیفش را بیازارد.
اما ناگهان میان دستهاى تو و بازوان حسین ، میان دو دهلیز قلب هستى ، میان سر و بدن لطیف على اصغر، تیرى سه شعبه فاصله مى اندازد...
و خون کودك شش ماهه را به صورت آفرینش مى پاشد. نه فقط هرملۀ بن کاهل اسدى که تیر را رها کرده است ....
#ادامه_دارد.....
🆔@clad_girls
🌸 دختــران چــادری 🌸
📚#افتاب_در_حجاب ♥️#قسمت22 صداى نفس نفسى از پشت سر توجهت را بر نمى انگیزد و وقتى به عقب بر مى گردى،.
📚#افتاب_در_حجاب
♥️#قسمت23
نه فقط هرملۀ بن کاهل اسدى که تیر را رها کرده است.. بلکه تمام لشکر دشمن ، چشم انتظار ایستاده است تا شکستن تو و برادرت را تماشا کند و ضعف و سستى و تسلیم را در چهره هاتان ببیند.امام باصلابت و شکوهى بى نظیر، دست به زیر خون على اصغر مى برد، خونها را در مشت مى گیرد و به آسمان مى پاشد....
کلام امام انگار آرامشى آسمانى را بر زمین نازل مى کند:
نگاه خدا، چقدر تحمل این ماجرا را آسان مى کند.این دشمن است که در هم مى شکند و این تویى که جان دوباره مى گیرى... و این ملائکه اند که فوج فوج از آسمان فرود مى آیند و بالهایشان را به تقدس این خون زینت مى بخشند،... آنچنان که وقتى نگاه مى کنى یک قطره از خون را بر زمین ، چکیده نمى بینى.
خودت را مهیا کن زینب....
که حادثه دارد به اوج خودش نزدیک مى شود... اکنون هنگامه وداع فرارسیده است.... اینگونه قدم برداشتن حسین و اینسان پیش آمدن او، خبر از فراقى عظیم مى دهد.خودت را مهیا کن زینب که لحظه وداع فرا مى رسد....
همه تحملها که تاکنون کرده اى ، تمرین بوده است ، همه مقاومتها، مقدمه بوده است... و همه تابها و توانها، تدارك این
لحظه عظیم امتحان !
نه آنچه که ازصبح تاکنون بر تو گذشته است ، بل آنچه از ابتداى_عمر تاکنون سپرى کرده اى ، همه براى همین لحظه بوده است.وقتى روح از تن پیامبر، مفارقت کرد... و جاى خالى نفسهاى او رخ نشان داد، تو صیحه زدى ،
زار زار گریه کردى و خودت را به آغوش حسین انداختى و با نفسهاى او آرام گرفتى...
شش ساله بودى که مزه مصیبتى را مى چشیدى و طعم تسلى را تجربه مى کردى.مادر از میان در و دیوار فریاد کشید که فضه مرا دریاب!خون مى چکید از میخهاى پشت در و آتش ستم به آسمان شعله مى کشید... و دود غصب و تجاوز، تمام فضاى مدینه را مى انباشت.حسین اگر نبود...
و تو را در آغوش نمى گرفت و چشمهاى اشکبار تو را به روى سینه اش نمى گذاشت،
تو قالب تهى مى کردى از دیدن این فاجعه هول انگیز.... وقتى حسن ، پدر را با فرق شکافته و خونین ، آماده تغسیل کرد و بغض آلوده در گوش تو گفت :زینب جان ! بیاور آن کافور
بهشتى را که پدر براى این روز خود باقى گذاشته است.. تو مى دیدى...
که چگونه ملائک دسته دسته از آسمان
به زمین مى آیند و بر بال خود آرامش و سکون را حمل مى کنند..
که مبادا طومار زمین از این فاجعه عظمى در هم بپیچد و استوارى خود را از کف بدهد. تو احساس مى کردى که انگار خدا به روى زمین آمده است ، کنار قبر از پیش آماده پدر ایستاده است..
و فریاد مى زند: الى ، الى ، فقد اشتاق الحبیب الى حبیبه . به سوى من بیاریدش ، به سوى من ، که اشتیاق دوست به دیدار دوست فزونى گرفته است.تو دیدى که بر طبق وصیت پدر، حسن و حسین، تو انتهاى جنازه را گرفته بودند و دو سوى پیشین جنازه بر دوش
دیگرى حمل مى شد..
و پیکر پدر همان جایى فرود آمد که آن دوش دیگر اراده کرده بود.
و دیدى که وقتى خاك روى قبر، کنار زده شد، سنگى پدید آمد که روى آن نوشته بود: (این مقبره را نوح پیامبر کنده است براى امیر مؤ منان و وصى پیامبر آخرالزمان.)ملائک ، یک به یک آمدند،...
پیش تو زانو زدند و تو را در این عزاى عظماى هستى ، تسلیت گفتند.
اینها اما هیچ کدام به اندازه سینه حسین ، براى تو تسلى نشد.
وقتى سرت را بر سینه حسین گذاشتى و عقده هاى دلت را گشودى،...
احساس کردى که زمین آرام گرفت و آفرینش از تلاطم ایستاد.
آرى ، سینه حسین هماره مصدر آرامش بوده است... و آفرینش ، شکیبایى را از قلب او وام گرفته است.حسن همیشه ملاحظه تو را مى کرد.
ابتدا وقتى نیش زهر بر جگرش فرو نشست،...
بى اختیار صدازد....
#ادامه_دارد....
🆔@clad_girls
🌸 دختــران چــادری 🌸
📚#افتاب_در_حجاب ♥️#قسمت23 نه فقط هرملۀ بن کاهل اسدى که تیر را رها کرده است.. بلکه تمام لشکر دشمن ،
📚#افتاب_در_حجاب
♥️#قسمت24
بى اختیار صدا زد:زینب!
جز تو چه کسى را داشت براى صدا زدن ؟ نیش از مار خانگى خورده بود.
به چه کسى مى توانست پناه ببرد....
جز تو که مهربانترین بودى
و آغوش عطوفت و مهرت همیشه گشوده بود.اما وقتى خبر آمدنت را شنید، عجولانه فرمان داد تا طشت را پنهان کنند...تا تو نقش پاره هاى جگر را و خون دل سالهاى محنت و شرر را در طشت نبینى غم تو را نمى توانست ببیند و اندوه تو را نمى توانست تاب آورد.
چه مى کرد اگر امروز اینجا بود و مى دید که تو کوه مصیبت را بر روى شانه هایت نشانده اى و لقب ام المصائب وکعبۀ الرزایا گرفته اى.چه مى کرد اگر اینجا بود...
و مى دید که تو دارى خودت را براى وداع با همه هستى ات مهیا مى کنى.
وداع با حسین ،... وداع با رسول االله است . وداع با على مرتضى است.
وداع با صدیقه کبرى است . وداع با حسن مجتبى است.آنچه اکنون تو باید با آن واع کنى ، حسین نیست . تجلى تمامى تعلقهاست... نقطه اتکاء همه سختیهاست ، لنگر کشتى وجود در همه طوفانها و بلاهاست.انگار که از ازل تاکنون هیچ مصیبتى نبوده است .
چرا که حسین بوده است...
و حسین کافى است تا همه خلاءها و کاستیها را پرکند.اما اکنون این حسین است که آرام آرام به تو نزدیک مى شود..
و با هر قدم فرسنگها با تو فاصله مى گیرد. خدا کند که او فقط سراغى از پیراهن کهنه نگیرد. پیراهنى که زیر لباس رزمش بپوشد تا دشمن که بناى غارت دارد، آن را به خاطرکهنگى اش جا بگذارد.
پیراهنى که مادرت فاطمه به تو امانت داده است... و گفته است که هرگاه حسین آن را از تو طلب کند، حضور مادى اش در این جهان ، ساعتى بیشتر دوام نمى آورد و رخت به دار بقا مى برد....
اگر از تو پیراهن خواست ، پیراهنى دیگر براى او ببر. این پیراهن را که رمزرفتن دارد و بوى شهادت در او پیچیده است ، پیش خودت نگاه دار.
البته او کسى نیست که پیراهن را بازنشناسد....
یعقوب ، شاگرد کوچک دبستان او بوده است . ممکن است بگوید:
این، پیراهن عزت و شهادت نیست. تنگى مى کند براى آن مقصود بزرگ. برو و آن پیراهن امانت تو شهادت را بیاور، عزیز برادر!به هر حال آنچه باید و مقدر است محقق مى شود،... اما همین قدر طولانى تر شدن زمان ، همین رد و بدل شدن یکى دو نگاه بیشتر، همین دو کلام گفتگوى افزونتر، غنیمت است.این زمان ، دیگر تکرارپذیر نیست.این لحظه ها، لحظاتى نیست که باز هم به دست بیاید.
همین یک نگاه، به دنیا مى ارزد.دنیا نباشد آن زمان که تو نیستى حسین!
پیراهن را که مى آورى،
آن را پاره تر مى کند که کهنه تر بنماید... بندهاى دل توست انگار که پاره تر مى شود و داغهاى تو که تازه تر.
مگر دشمن چقدر بى حمیت است که ممکن است چشم طمع از این لباس کهنه هم برنداردممکن ؟ !مى بینى که همین لباس را هم خونین و چاك چاك ، از بدن تکه تکه برادرت درمى آورند و بر سر آن نزاع مى کنند.پس خودت را مهیا کن زینب...
#ادامه_دارد....
🆔@clad_girls
🌸 دختــران چــادری 🌸
📚#افتاب_در_حجاب ♥️#قسمت24 بى اختیار صدا زد:زینب! جز تو چه کسى را داشت براى صدا زدن ؟ نیش از مار خان
📚#افتاب_در_حجاب
♥️#قسمت25
پس خودت را مهیا کن زینب... که حادثه دارد به اوج خودش نزدیک مى شود.این حسین است که پسش روى تو و پیش روى همه اهل خیام ایستاده است و با نوایى صدا مى زند:
اى زینب! اى ام کلثوم ! اى فاطمه ! اى سکینه ! سلام جاودانه من بر شما!
از لحن کلام و سلام در مى یابى که این،...
مقدمه وداع با توست و کلامهاى آخر با عزیزان دیگر:_خواهرم ! عزیزان دیگرم ! مهیا شوید براى نزول بلا و بدانید که حافظ و حامى شما خداوند است. و هم اوست که شما را از شر دشمنان، نجات مى بخشد و عاقبت کارتان را به خیر مى کند. و دشمنانتان را به انواع عذابها دچار مى سازد. و در ازاء این بلیه، انواع نعمتها و کرامتها را نثارتان مى کند.پس شکایت مکنید و به زبان چیزى میاورید که از قدر و منزلتتان در نزد خدا بکاهد...
سکینه هم به وضوح بوى فراق و شهادت را از این کلام استشمام مى کند. اما نمى خواهد با پدر از پشت پرده اشک وداع کند....
چرا که جایگاه خویش را در قلب حسین مى داند و مى داند که گریه او با دل حسین چه مى کند.بغض ، راه گلویش را بسته است و سیل اشک به پشت سد پلکها هجوم آورده است.
اما بغضش را با زحمتى طاقت سوز
در سینه فرو مى برد، به اسب سرکش اشک مهار مى زند و باصداى شکسته در گلو مى گوید:
پدر جان !تسلیم مرگ شدى
پیداست که چنین آتشى پنهان کردنى نیست. با همین یک کلام شرر در خرمن وجود حسین مى افکند. حسین اما در آتش زدن جان عاشقان خویش استادتر است... گداختگى قلب حسین ، از درون سینه پیداست اما با آرامشى اقیانوس وار پاسخ مى دهد:
دخترم ! چگونه تسلیم مرگ نشود کسى که هیچ یاور و مددى براى او نمانده است !؟
نه شترى است انگار این کلام بر بغض فرو خورده سکینه... که اگر فرود نیاید این نشتر چه بسا قلب سکینه در زیر این فشار بترکد... و نبضش از حرکت بایستد.سکینه صیحه مى زند،
بغضش گشوده مى شود و سیل اشک ،سد پلکها را درهم مى شکند.
احساس مى کند که فقط با بیان آرزویى محال مى تواند، محال بودن تحمل فراق را بازگو کند:پس ما را برگردان به حرم جدمان پدر جان!
او خوب مى فهمد که این آرزو یعنى برگرداندن شیر به سینه مادر. اما وقتى بیان این آرزو، نه براى محقق شدن که براى نشان دادن عمق جراحت است ، چه باك از گفتن آن... حسین دوست دارد بگوید:با قلب پدرت چنین مکن سکینه جان ! دل پدرت را به آتش نکش. نمک بر این زخم طاقت سوز نریز.
اما فقط آه مى کشد و مى گوید:
_اگر این مرغ خسته را رها مى کردند..نه، کلام نمى تواند، هیچ کلامى نمى تواند آرامش را به قلب سکینه برگرداند، مگر فقط آغوش حسین!
وقتى سکینه در آغوش حسین فرو مى رود... و گریه هایشان به هم پیوند مى خورد و اشکهایشان درهم مى آمیزد،
آه و شیون و فغانى است که از اهل خیمه بر مى خیزد. و تو در حالیکه همه را به صبر و سکوت و آرامش فرامى خوانى خودت سراپا به قلب زخم خورده مى مانى...
و نمى دانى که بیشتر براى حسین نگرانى یا براى سکینه. اما اگر هر کدام از این دو جان بر سر این وداع جانسوز بگذارند، این تویى که باید براى وجدان خویش ، علم ملامت بردارى.
گشودن این دو آغوش هم فقط کار توست. دختران دیگر هم سهمى دارند.
این دختران مسلم بن عقیل ، این فاطمه ، این رقیه که به پهناى صورتش اشک مى ریزد....
و لبهایش را به هم مى فشرد تا صداى گریه اش ، جان پدر را نیاشوبد،
اینها هم از این واپسین جرعه هاى محبت ، سهمى مى طلبند.
اگرچه سکوت مى کنند، اگر چه دم بر نمى آورند، اگرچه تقاضایشان را فرو مى خورند.. اما نگاههایشان غرق تمناست.
سکینه را به آغوش مى کشى و سرش را بر شانه ات مى گذارى تا هم پناه اشکهاى او باشى و هم راه آغوش حسین را براى رقیه گشوده باشى.
براى رقیه ماجرا متفاوت است ...
#ادامه_دارد...
🆔@clad_girls
🌸 دختــران چــادری 🌸
📚#افتاب_در_حجاب ♥️#قسمت25 پس خودت را مهیا کن زینب... که حادثه دارد به اوج خودش نزدیک مى شود.این حسی
📚#افتاب_در_حجاب
♥️#قسمت26
براى رقیه ماجرا متفاوت است...
او از جنگ و میدان و دشمن و شهادت ، هنوز چیزى نمى داند.
دخترى که در تمام عمر سه ساله خویش جز مهر و عطوفت ندیده است ،
دخترى که در تلاقى آغوشها، پایش به زمین نرسیده است، چگونه مى تواند با مقوله هایى مثل جنگ و محاصره و دشمن ، آشنا باشد.
او پدر را عازم سفر مى بیند،...
سفرى که ممکن است طولانى هم باشد. اما نمى داند که چرا خبر این سفر، اینقدر دلش را مى شکند، اینقدر بغضش را بر مى انگیزد و اینقدر اشکهایش را جارى مى کند.نمى داند چرا این سفر پدر را اصلا دوست ندارد. فقط مى داند که باید پدر را از رفتن باز دارد. با گریه مى شود، با خنده مى شود،
با شیرین زبانى مى شود، با تکرار کلامهایى که همیشه پدر دوست داشته ، مى شود، با کرشمه هاى کودکانه مى شود، با بوسیدن دستها مى شود،
با نوازش کردن گونه ها مى شود،
با حلقه کردن بازوهاى کوچک ، دور گردن پدر و گذاشتن چشم بر لبهاى پدر مى شود، با هرچه مى شود، او نباید بگذارد، پدر، پا از خیمه بیرون بگذارد.
با هر ترفندى که دخترى مثل رقیه مى تواند، پاى پدرى مثل حسین را سست کند، باید به میدان بیاید....
او که در تمام عمر سه سال خویش ، هیچ خواهش نپذیرفته نداشته است ،
بهتر مى داند که با حسین چه کند تا او را ازاین سفر باز دارد. و این همان چیزى است که تو تاب دیدنش را ندارى...
دیدن جست و خیز ماهى کوچکى بر خاك در تحمل تو نیست.بخصوص اگر این ماهى کوچک ، قلب تو باشد، دردانه تو باشد، رقیه تو باشد.از خیمه بیرون مى زنى...
و به خیمه اى خلوت و خالى پناه مى برى تا بتوانى بغضت را بى مهابا رها کنى و به آسمان ابرى چشم مجال باریدن دهى.نمى فهمى که زمان چگونه مى گذرد و تو کى از هوش مى روى و نمى فهمى که چقدر از زمان در بیهوشى تو سپرى مى شود.احساس مى کنى که سر بر زانوى خدا گذاشته اى
و با این حس ، باورت مى شود که رخت از این جهان بر بسته اى و به دیدار خدا شتافته اى . حتى وقتى رشحات آب را بر روى گونه ات احساس مى کنى ، گمان مى کنى که این قطرات کوثر است که به پیشواز چهره تو آمده است.
با حسى آمیخته از بیم و امید، چشمهایت را باز مى کنى... و حسین را مى بینى که سرت را به روى زانو گرفته است و با اشکهایش گونه هاى تو را طراوت مى بخشد.یک لحظه آرزو مى کنى که کاش زمان متوقف بشود و این حضور به اندازه عمر همه کائنات ، دوام بیاورد.حاضر نیستى هیچ بهشتى را با زانوى حسین ، عوض کنى
و حتى هیچ کوثرى را جاى سرچشمه چشم حسین بگیرى.حسین هم این را خوب مى داند
و چه بسا از تو به این آغوش ، مشتاق تر است ، یا محتاج تر!
این شاید تقدیر شیرین خداست براى تو که وداعت را با حسین در این خلوت قرار دهد و همه چشمها را از این وداع آتشناك ، بپوشاند.هیچ کس تا ابد، جز خود خدا نمى داند که میان تو و حسین در این لحظات چه مى گذرد.
حتى فرشتگان از بیم آتش گرفتن بالهاى خویش در هرم این وداع به شما نزدیک نمى شوند.
هیچ کس نمى تواند بفهمد که دست حسین با قلب تو چه مى کند؟هیچ کس نمى تواند بفهمد که نگاه حسین در جان تو چه مى ریزد؟
هیچ کس نمى تواند بفهمد که لبهاى حسین بر پیشانى تو چگونه تقدیر را رقم مى زند.فقط آنچه دیگران ممکن است ببیند یا بفمند این است که زینبى دیگر از خیمه بیرون مى آید.
زینبى که دیگر زینب نیست ...
#ادامه_دارد.....
🆔@clad_girls
🌸 دختــران چــادری 🌸
📚#افتاب_در_حجاب ♥️#قسمت26 براى رقیه ماجرا متفاوت است... او از جنگ و میدان و دشمن و شهادت ، هنوز چی
📚#افتاب_در_حجاب
♥️#قسمت27
زینبى که دیگر زینب نیست . تماما حسین شده است....
و مگر پیش از این ، غیر از این بوده است ؟الموت اولى من رکوب العار
والعار اولى من دخول النارقرار ناگذاشته میان تو و حسین این است که تو در خیام از سجاد و زنها و بچه ها حراست کنى...
و او با رمزى ، رجزى ،
ترنم شعرى ، آواى دعایى
و فریاد لاحولى ، سلامتى اش را پیوسته با تو در میان بگذارد.و این رمز را چه خوش با رجز آغاز کرده است.
و تو احساس مى کنى که این نه رجز که ضربان قلب توست... و آرزو مى کنى که تا قیام قیامت، این صدا در گوش آسمان و زمین ، طنین بیندازد.
سجاد و همه اهل خیام نیز به این صدا دلخوشند،... احساس مى کنند که ضربان قلبى هستى هنوز مستدام است و زندگى هنوز در رگهاى عالم جریان دارد.براى تو اما این صدا پیش از آنکه یک اطلاع و آگاهى باشد، یک نیاز عاطفى است . هیچ پرده اى حایل میان میدان و چشمهاى تو نیست این یک نجواى لطیف و عارفانه است که دو سو دارد.
او باید در محاصره_دشمن ، بجنگد، شمشیر بزند و بگوید:الله اکبر
و از زبان دل تو بشنود:_جانم!
بگوید:لااله الااالله و بشنوذ:همه هستى ام.بگوید: لا حول و لا قوة الا باالله!
و بشنود:قوت پاهایم، سوى چشمم، گرماى دلم، بهانه ماندنم!
تو او را از وراى پرده هاببینى...
و او صداى تو را از وراى فاصله هاى بشنود.
تو نفس بکشى و او قوت بگیرد....
تو سجده مى کنى و او بایستد،...
تو آب شوى و او روشنى ببخشد...
و او...او تنها با اشارت مژگانش زندگى را براى تو معنا کند.و...ناگهان میدان از نفس مى افتد، صدا قطع مى شودوقلب تو میایستد .بریده باد دستهاى تو مالک!
این شمشیر مالک بن یسرکندى است که بر فرق امام فرود آمده است ،
کلاه او را به دونیم کرده است...
و انگار باران خون بر او باریده باشد، تمام سر و صورتش را گلگون کرده است.
همه عالم فداى یک تار مویت حسین جان ! برگرد! این سر و پیشانى بستن مى خواهد،... این کلاه و عمامه عوض کردن و... این چشم خون گرفته بوسیدن.
تا دشمن به خود مشغول است بیا...
تا خواهرت این زخم را با پاره جگر مرهم بگذارد.
بیا که خون گونه ات را به اشک چشم بروبد، بیا که جانش را سر دست بگیرد و دور سرت بگرداند.تا دشمن ، کشته هاى شمشیر تو را از میانه میدان جمع کند، مجالى است تا خواهرت یک بار دیگر، خدا را در آینه
چشمهایت ببیند
و گرماى دست خدا را با تمام رگهایش بنوشد.زینب ! این هم حسین .
دستش را بگیر و از اسب پیاده اش کن . چه لذتى دارد گرفتن دست حسین ،فشردن دست حسین...
و بوسیدن دست حسین.
چه عالمى دارد تکیه کردن دست حسین بر دست تو.حسین جان ! تا قلب من هست پا بر رکاب مفشار....
#ادامه_دارد....
🆔@clad_girls