فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
'ســــمِخالــــــص😆✨
اینداستان:
«آرزویـیکهبهگورمیرود...»
#طنز
🆔@Clad_Girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فــقــطـ23ــروز
تــاعــیـــداللهالاڪـبــر💚✨..
⊹
⊹
⊹
تماملذتعمرمهمیناست، کہمــولــایمامــیـرالمؤمنیناست💕
#عید_غدیر
🆔@Clad_Girls
🌺 یک روز بابرکت
🤗 دحوالارض چه روزی است؟
😎 آیا چیزی از برکات این روز عظیم میدانید؟
🆔 @Clad_girls
°°وگرنهتاآخرعمرمثلیکحیوان دنبالسیرابکردنهوسهابودمو...🚫👀'
#تولدی_دوباره
🆔️ @clad_girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت را جز از قرآن مجویید؛ کھ گمراه خواهید شد !📖✨ ↵ امامرضا‹؏›
سلام دخترایِ عزیزم عصرتون بخیر اساتیدِ خوب، آموزش حفظ قرآن دارن حتما استفاده کنین💛
↵ فقط بانوان🧕🏻
لینکِ ورود به بهشت ꧇)👇🏻
➺https://eitaa.com/joinchat/1629487229C6640576b10
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شـیعه،اهـل سـنت» #پارت_پنجم شام حاضر شده بود که بلآخره پسرها
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمـــان جــان شــیعه،اهـل سـنت»
#پارت_ششم
صبح شنبه اول مهر ماه سال 91 فرصت مغتنمی بود تا عقده یک هفته دوری از حیاط زیبای خانهمان را خالی کنم.
عبدالله به مدرسه رفته بود، پدر برای تحویل محصولاتش راهی بازار شده و مادر هم به خانه خاله فهیمه رفته بود تا از شوهر بیمارش حالی بپرسد.
آقای عادلی هم که هر روز از وقتی هوا گرگ و میش بود، به پالایشگاه میرفت و تا شب باز نمیگشت.
همان روزی که انتظارش را میکشیدم تا بار دیگر خلوت دلم را با حضوری لبریز احساس در پای نخلها پُر کنم.
با هر تکانی که شاخههای نخلها در دل باد میخوردند، خیال میکردم به من لبخند میزنند که خرامان قدم به حیاط گذاشته و چرخی دور حوض لوزی شکلمان زدم.
هیچ صدایی به گوش نمیرسید جز کشیده شدن کف دمپایی من به سنگ فرش حیاط و خزیدن باد در خم شاخههای نخل! لب حوض نشسته و دستی به آب زدم. آسمان آنقدر آبی بود که به نظرم شبیه آبی دریا میآمد.
نگاهی به پنجره اتاق طبقه بالا انداختم و از اینکه دیگر مزاحمی در خانه نبود، لبخند زدم.
وقتش رسیده بود آبی هم به تن حیاط بزنم که از لب حوض برخاسته و جارودستی بافته شده از نخل را از گوشه حیاط برداشتم. شلنگ پیچیده به دور شیر را با حوصله باز کردم و شیر آب را گشودم.
حالا بوی آب و خاک و صدای پای جارو هم به جمعمان اضافه شده و فضا را پر نشاط تر می کرد. انگار آمدن مستأجر آنقدرها هم که فکر میکردم، وحشتناک نبود. هنوز هم لحظاتی پیدا میشد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم، خوش باشم و محدودیت پیش آمده، قدر لحظات خرامیدن در حیاط را بیشتر به رخم میکشید که صدای چرخیدن کلید در قفل درِ حیاط، سرم را به عقب چرخاند.
قفل به سرعت چرخید، اما نه به سرعتی که من خودم را پشت در رساندم. در با نیرویی باز شد که محکم با دستم مانع شدم و دستپاچه پرسیدم:
_کیه؟!!!
لحظاتی سکوت و سپس صدایی آرام و البته آمیخته به تعجب:
_عادلی هستم.
چه کار میتوانستم بکنم؟ سر بدون حجاب و آستینهای بالا زده و نه کسی که صدایش کنم تا برایم چادری بیاورد.
با کف دستم در را بستم و با صدایی که از ورود ناگهانی یک نامحرم به لرزه افتاده بود، گفتم:
_ببخشید... چند لحظه صبر کنید!
شلنگ و جارو را رها کرده و با عجله به سمت اتاق دویدم، به گونهای که به گمانم صدای قدمهایم تا کوچه رفت. پردهها را کشیده و از گوشه پنجره سرک کشیدم تا ببینم چه میکند، اما خبری نشد.
یعنی منتظر مانده بود تا کسی که مانع ورودش شده، اجازه ورود دهد؟ باز هم صبر کردم، اما داخل نمیشد که چادر سورمهای رنگم را به سر انداخته و دوباره به حیاط بازگشتم.
در را آهسته گشودم که دیدم مردد پشت در ایستاده است. کلید در دستش مانده و نگاهش خیره به دری بود که به رویش بسته بودم.
برای نخستین بار بود که نگاهم بر چشمانش میافتاد، چشمانی کشیده و پُر احساس که به سرعت نگاهش را از من برداشت.صورتی گندمگون داشت که زیر بارش آفتاب تیز جنوب کمی سوخته و حالا بیش از تابش آفتاب، از شرم و حیا گل انداخته بود.
بدون اینکه چیزی بگویم، از پشت در کنار رفته و او با گفتن:
_ببخشید!
وارد شد.
از کنارم گذشت و حیاط نیمه خیس را با گامهایی بلند طی کرد.
تازه متوجه شدم شیر آب هنوز باز است و سر شلنگ درست در مسیرش افتاده بود، همانجایی که من رهایش کرده و به سمت اتاق دویده بودم.
به درِ ساختمان رسید، ضربهای به در شیشهای زد و گفت:
_یا الله...
کمی صبر کرد، در را گشود و داخل شد.
به نظرم از سکوت خانه فهمیده بود کسی داخل نیست که کارش را به سرعت انجام داد و بازگشت و شاید به خاطر همین خانه خالی بود که من هم از پشت در تکان نخوردم تا بازگردد.
نگاهم را به زمین دوختم و منتظر شدم تا خارج شود. به کنارم که رسید، باز زیر لب زمزمه کرد:
_ببخشید!
و بدون آنکه منتظر پاسخ من بماند، از در بیرون رفت و من همچنانکه در را میبستم، جواب دادم:
_خواهش میکنم.
در با صدای کوتاهی بسته شد و باز من در خلوت خانه فرو رفتم، اما حالِ لحظاتی پیش را نداشتم.
صدای باد و بوی آب و خاک و طنازی نخلها، پیش چشمانم رنگ باخته و تنها یک اضطراب عمیق بر جانم مانده بود.
اضطراب از نگاه نامحرم که اگر خدا کمکم نکرده بود و لحظهای دیرتر پشت در رسیده بودم، او داخل میشد.حتی از تصور این صحنه که مردی نامحرم سرم را بیحجاب ببیند، تنم لرزید و باز خدا را شکر کردم که از حیا و حجابم محافظت کرده است.
با بیحوصلگی شستن حیاط را تمام کردم و به اتاق بازگشتم.
حالا میفهمیدم تصوراتی که دقایقی پیش از ذهنم گذشت، اشتباه بود. آمدن مستأجر همانقدر که فکر میکردم وحشتناک بود. دیگر هیچ لحظهای پیدا نمیشد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم، خوش باشم. دیگر باید حتی اندیشه خرامیدن در حیاط را هم از ذهنم بیرون میکردم.
ادامه دارد...
✍🏻به قـــلم فاطمه ولی نژاد
🆔@clad_girls
💎دوره #حضوری سواد عاطفی و ارتباطی
✨ با تدریس #استاد_خوش_منظر
📆 زمان: دوشنبهها ساعت ۱۱ الی ۱۲:۳۰
(به مدت ۸ هفته)
🏫 برگزاری در شهر مقدس قم
⛔️ #ظرفیت_محدود
✅ برای کسب اطلاعات بیشتر و ثبت نام کلمه #ارتباط رو به آیدی زیر ارسال کنید👇🏻
🆔 @Baran_Support
هدایت شده از 🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 دیروز همین موقع
چقد دلمون واسه همدیگه تنگ شده😢💔
🆔 @Clad_girls
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
📌 دیروز همین موقع چقد دلمون واسه همدیگه تنگ شده😢💔 🆔 @Clad_girls
♥ یادش بخیــ😍ــر همایش مون
😢 چقدر دلمون واسه همتون تنگ شده
🗓 بهمن ۱۴۰۰، #ریحانه_های_تمدن_ساز
❖﷽❖
حالم چنان بد است ڪہ تنها علاج مـن
درنسخہ هاے پنجره فولاد مشهداست
💔😔
💠از دورافتاده ها
به ساکنان مشهدوڪربلا
دست ما ڪه از ضریح ڪوتاه است
اما شُما نایب الزیارهے ماباشید
#التماس_دعا💞
#دلتنگم
💎 @Clad_girls
•🦋👀•
'خواهرم؛ محجوب باش و باتقوا، ڪہ شمایید ڪہ دشمن را با چادر سیاهتان و تقوایتان مۍڪشید '
-سردارشهیدرحیمآنجفی!
#ریحانه 🌱
🆔️ @clad_girls
❇️جمعی از فعالان فرهنگی و انقلابی در نامه ای به رییس جمهور که در اختیار رسانه ها قرار گرفته است خواستار تحریم دولت #سوئد شده اند.
🔻 در این نامه که انجمن ها و گروه های فعال فرهنگی آن را مهر و امضا کرده اند آمده است به دلیل حمایت های مالی و اقتصادی دولت سوئد از #منافقین کور دل که عامل به شهادت رساندن هزاران ایرانی بی گناه بوده اند خواستار تحریم صادرات و واردات از کشور سوئد می باشیم.
🔻این نامه روز گذشته در بسیاری از رسانه ها بازتاب داشته است.
🆔️ @clad_girls
هدایت شده از 🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
💓 عشق به همسر/ #همسرداری🌱
✍همسرش [همسر علامه طباطبایی] که بیمار شد، 27 روز تمام کار و زندگی اش را رها کرد و به طور شبانه روزی به او می رسید.
بعد از مرگ او به عشقش وفادار بود و تا چهارسال، هر روز می رفت کنار مزارش. بعد از آن چهارسال هم که فرصت کمتری داشت، به طور مرتب دو روز در هفته (روزهای دوشنبه و پنج شنبه) سر مزار همسرش می رفت و امکان نداشت این برنامه را ترک کند. به شاگردش هم پولی داده بود تا به کسی بدهد و تا یک سال هر هفته در شبهای جمعه در حرم حضرت معصومه(سلام الله علیها) به نیابت از همسر مرحومش زیارت نامه بخواند.
می گفت: " بنده ی خدا باید حق شناس باشد. اگر آدم نتواند حق مردم را ادا کند، حق خدا را هم نمی تواند ادا کند."
📚برشی از کتاب "مشق مهر"
💓 #سبک_زندگی
🆔 @Clad_girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فــقــطـ22ــروز
تــاعــیـــداللهالاڪـبــر💚✨..
⊹
⊹
⊹
تماملذتعمرمهمیناست، کہمــولــایمامــیـرالمؤمنیناست💕
#عید_غدیر
🆔@Clad_Girls
°°اگرخواستیشخصیتکسی رابیازمایی...🌿
-آبراهاملینکن-
🆔️ @clad_girls
47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💚یا صاحب زمان (عج)❤️
هم خوانی سرود سلام فرمانده توسط #دختران کافه شهدا شهر باغبهادران
استان اصفهان شهرستان لنجان شهر باغبهادران
💌 #ارسالی شما
🆔 @Clad_girls
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمـــان جــان شــیعه،اهـل سـنت» #پارت_ششم صبح شنبه اول مهر ماه سال 91 فرصت م
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمـــان جــان شیعــه،اهـل سـنت»
#پارت_هفتم
از صدای فریادهای ممتد پدر از خواب پریده و وحشتزده از اتاق بیرون دویدم.
پوست آفتاب سوخته پدر زیر محاسن کوتاه و جو گندمیاش غرق چروک شده و همچنانکه گوشی موبایل در دستش میلرزید، پشت سر هم فریاد میکشید.
لحظاتی خیره نگاهش کردم تا بلاخره موقعیت خودم را یافتم و متوجه شدم چه میگوید. داشت با محمد حرف میزد، از برگشت بار خرمایش به انبار میخروشید و به انباردار و راننده گرفته تا کارگر و مشتری بد و بیراه میگفت.
به قدری با حال بدی از خواب بیدار شده بودم، که قلبم به شدت میتپید و پاهایم سُست بود. بیحال روی مبل کنار اتاق نشستم و نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم که عقربههایش به عدد هشت نزدیک میشد.
ظاهراً صدای پدر تا حیاط هم رفته بود که مادر را سراسیمه از زیرزمین به اتاق کشاند. همزمان تلفن پدر هم تمام شد و مادر با ناراحتی اعتراض کرد:
_چه خبره عبدالرحمن؟!!! صبح جمعه اس، مردم خوابن! ملاحظه آبروی خودتو نمیکنی، ملاحظه بچههاتو نمیکنی، ملاحظه این مستأجر رو بکن!
پدر موبایلش را روی مبل کنار من پرت کرد و باز فریاد کشید:
_کی ملاحظه منو میکنه؟!!! این پسرات که معلوم نیس دارن چه غلطی تو انبار میکنن، ملاحظه منو میکنن؟!!! یا اون بازاری مفت خور که خروس خون بار خرما رو پس میفرسته درِ انبار، ملاحظه منو میکنه؟!!!
مادر چند قدم جلو آمد و میخواست پدر را آرام کند که با لحنی ملایم دلداریاش داد:
_اصلاً حق با شماس! ولی من میگم ملاحظه مردم رو بکن! وگرنه همین مستأجری که انقدر واسش ذوق کردی، میذاره میره...
پدر صورتش را در هم کشید و با لحنی زننده پاسخ داد:
_تو که عقل تو سرت نیس! یه روز غُر میزنی مستأجر نیار، یه روز غُر میزنی که حالا نفس نکش که مستأجر داریم!
در چشمان مادر بغض تلخی ته نشین شد و باز با متانت پاسخ داد:
_عقل من میگه مردمدار باش! یه کاری نکن که مردم ازت فراری باشن...
کلام مادر به انتها نرسیده بود که عبدالله با یک بغل نان در چهارچوب در ظاهر شد و با چشمانی که از تعجب گرد شده بود، پرسید:
_چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
و پدر که انگار گوش تازهای برای فریاد کشیدن یافته بود، دوباره شروع کرد:
_چی میخواستی بشه؟!!! نصف انبار برگشت خورده، مالم داره تلف میشه، اونوقت مادر بیعقلت میگه داد نزن مردم بیدار میشن!
عبدالله که تازه از نگرانی در آمده بود، لبخندی زد و در حالی که سعی میکرد به کمک پاشنه پای چپش کفش را از پای راستش درآورد، پاسخ داد:
_صلوات بفرست بابا! طوری نشده! الآن صبحونه میخوریم من فوری میرم ببینم چه خبره.
سپس نانها را روی اُپن آشپزخانه گذاشت و ادامه داد:
_توکل به خدا! ان شاء الله درست میشه!
اما نمیدانم چرا پدر با هر کلامی، هر چند آرام و متین، عصبانیتر میشد که دوباره فریاد کشید:
_تو دیگه چی میگی؟!!! فکر کردی منم شاگردت هستم که درسم میدی؟!!! فکر کردی من بلد نیستم به خدا توکل کنم؟!!! چی درست میشه؟!!!
نگاهش به قدری پُر غیظ و غضب بود که عبدالله دیگر جرأت نکرد چیزی بگوید.
مادر هم حسابی دلخور شده بود که بغض کرد و کنج اتاق چمباته زد.
من هم گوشه مبل خزیده و هیچ نمیگفتم و پدر همچنان داد و بیداد میکرد تا از اتاق خارج شد و خیال کردم رفته که باز صدای فریادش در خانه پیچید و اینبار نوبت من بود:
_الهه! کجایی؟ بیا اینجا ببینم!
با ترس خودم را به پدر رساندم که بیرون اتاق نشیمن در راهرو ایستاده بود.
ادامه دارد...
✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد
🆔@clad_girls
آخر و عابقت کیمیا علیزاده
ناهید کیمیایی قهرمان آسیا شد
خانم علیزاده که معتقد بود در ایران زنها سرکوب میشن زده تو کارت تبلیغات پیجهای زیبایی ....
🆔@clad_girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفیق تو مکمل منی 🍃❤️
#رفیقانه
🆔@Clad_Girls