eitaa logo
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
156.9هزار دنبال‌کننده
29.1هزار عکس
18.2هزار ویدیو
283 فایل
گفتیـم در دنیایی کـه از هر طـرف بــه ارزشهـایــمـان میتـازنـد شـاید بتـوانیم قـطـره ای بـاران باشیم در این شوره زار مردمان آخرآلزمان و مــا هــم مــدل زنــدگـیـمـان روش بودنمـان و زیبـایـی آرمـانهـا و دانسته هایمان را زمزمه کنیم . . . . . @adv_clad_girls
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت» #پارت_چهلم مادر خسته و کلافه از مجادله‌ای ک
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت» برای آخرین بار، در آیینه به خودم نگاه کردم. چادر سپیدی که نقشی از شاخه‌های سرخابی در زمینه ملیحش خود نمایی می‌کرد، به سر کرده و آماده میهمانی امشب می‌شدم. شب طولانی و به نسبت سردِ 26 بهمن ماه سال 91 که مقدر شده بود شب نامزدیِ من با یک جوان شیعه باشد! تعریف و تمجید‌های محمد و عطیه و لعیا و به خصوص عبدالله و مادر، سرانجام کارساز افتاده و توانسته بود پدر را مجاب کند تا به ازدواج تنها دخترش با این جوان شیعه رضایت دهد. اندیشه خوشبختی من، لبخندی شیرین بر صورت پُر چین و چروک و آفتاب سوخته‌اش نشانده و به چهره‌اش مهربانیِ کم سابقه‌ای بخشیده بود. پیراهن عربی سفیدی که فقط برای مراسم‌های مهم استفاده می‌کرد، به تن کرده و روی مبل بالای اتاق، انتظار ورود میهمانان را می‌کشید. لعیا هم آنقدر زیر گوش ابراهیم خوانده بود که دیگر دست از اشکال تراشی برداشته و با پوشیدن کت و شلواری شکلاتی رنگ، آماده مراسم مهم امشب شده بود. عطیه و لعیا در آشپزخانه مشغول آخرین تزئینات دیس شیرینی و میوه بودند و مادر چای را دم کرده بود که سرانجام انتظارم به سر رسید و میهمانان آمدند. پیشاپیش همه، عمو جواد وارد شد و جعبه کیک بزرگی را که با خود آورده بود، به دست عبدالله داد و پشت سرش مریم خانم و میهمان جدیدی که عمه‌ی بزرگ آقای عادلی بود و "عمه فاطمه" صدایش می‌کردند. آخرین نفر هم آقای عادلی بود که با گام‌هایی متین و چشمانی که بیش از همیشه می‌درخشید، قدم به اتاق گذاشت و دسته گل بزرگی را که خوشه‌ی پُرباری از گل‌های رُز سرخ و سفید بود، روی میز کنار اتاق نشیمن قرار داد. موهای مشکی‌اش را مرتب‌تر از همیشه سشوار کشیده و نشسته در کت و شلواری مشکی و پیراهنی سپید، غرق آب و عرقِ شرم و حیا شده بود. عمه فاطمه با آغوش باز به استقبالم آمد و به گرمی احوالم را پرسید. صورت سفید و مهربانی داشت که خطوط عمیقش، نشان از سالخوردگی‌اش می‌داد، گرچه لحظه‌ای خنده از رویش محو نمی‌شد. مثل اینکه از کمردرد رنج ببرد، به سختی روی مبل نشست و بسته کادو پیچ شده‌ای را از زیر چادر مشکی‌اش بیرون آورد و روی مبل کناری گذاشت. چهره‌ی عمو جواد جدیت دفعه قبل را نداشت و با رفتاری مهربان و صمیمی حسابی با پدر و ابراهیم گرم گرفته بود. حالا با حضور آقای عادلی، احساس شیرینی به دلم افتاده و به جانم آرامش می‌داد، آرامشی که می‌توانستم در خنکای لطیفش، تمام رؤیاهای دست نیافتنی‌ام را نه در خواب که در بیداری ببینم! صورتش روشن‌تر از همیشه، آنچنان از شادی و شعف می‌درخشید، که حتی در پشت پرده‌ی نجابت هم پنهان شدنی نبود! در حضور گرم و مهربانش احساس آنچنان امنیتی می‌کردم که در حضور کسی جز او لمسش نکرده بودم! امنیتی که انگیزه همراهی‌اش را بی هیچ ترس و تردیدی به من می‌بخشید و تمام این احساسات در مذاق جانم به شیرینی نقش بست وقتی عمه فاطمه انگشتر طلای پر از نگینی را به نشانه نامزدی در دستم کرد، رویم را بوسید و زیر گوشم زمزمه کرد: _ان شاء الله سفید بخت بشی دخترم! و صدای صلوات فضای اتاق را پُر کرد. احساس می‌کردم تمام ذرات بدنم شبیه گلبرگ‌های شقایق در دلِ باد، به لرزه افتاده و دلم بی‌تاب وصالی شیرین، در قفسه سینه‌ام پَر پَر می‌زد. بی‌آنکه بخواهم نگاهم به چشمانش افتاد که مثل سطح صیقل خورده خلیج فارس در برابر آفتاب، می‌درخشید و نجیبانه می‌خندید! مریم خانم بسته کادو را گشود و پارچه درونش را به دست عمه فاطمه داد. عمه کنارم نشست، پارچه را با هر دو دست مقابلم گرفت و با لحنی لبریز محبت توضیح داد: _الهه خانم! این پارچه‌ی چادری رو عزیزِ خدا بیامرز چند سال قبل از مکه به نیت عروسِ مجید اُورد. قابلت رو نداره عزیزم! تبرکه! و پیش از آنکه فرصت قدردانی پیدا کنم، پارچه حریرِ شیری رنگ را گشود و روی چادرم، بر سرم انداخت و بار دیگر صوتِ صلوات مثل ترنم به هم خوردن بال فرشتگان، آسمان ِاتاق را پُر کرد. ادامه دارد... ✍🏻به قلـــم فاطمه ولی نژاد 🆔@clad_girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 ناامنی روانی و ایجاد دشمنی، نتیجه کمپین مصی علینژاد ♨️ چندسالی هست که به بهانه پوشش های متفاوت زنان سرزمینم را رو در روی هم قرار میدهند. در صورتی که مردم به اندازه کافی مشکلات شخصی و اقتصادی و غیره دارند. مردم نیاز به آرامش روانی و در سطح جامعه دارند! نه حس تنفر و جنگ باهم به بهانه های مختلف ⚠️ بیایید باهم بیشتر دوست باشیم😊 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔴 عضو شوید ⇩⇩⇩ 🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تاریخــچہ‌ۍ‌عاشورا، فقط 'ســیــاهــۍ‌' نیست✋🏻‼️ ➖➖➖➖ 🆔@Clad_Girls
دلانہ✨ شهیداحمد‌علی‌نیّری: "بچه‌ها! حداقل سعی‌کنید که سه‌روز از گناه پاک باشید! اگر سه‌روز مراقبه و محاسبه‌اعمال انجام دهید، حتما به شما عنایاتی می‌شود|🌱°•" 🆔@Clad_Girls
مثل منو قاسم، منم مثل قاسم..._۲۰۲۲_۰۸_۰۲_۱۷_۴۲_۵۲_۱۲۴.mp3
7.14M
●━━━━━━─────── ⇆ ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷   ㅤ 🎼♥️|… 🎤 <َمثل‌منو‌قاسم،منم‌مثل‌قاسمـ ...>ً 👣⃢ 🖤@Clad_girls|•~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این‌حسین‌کیست‌که‌ عالم‌همه‌دیوانه‌ی‌اوست:)♥️ . . . تو‌با‌همه‌فرق‌داری...‌کی اینهمه‌مشتری‌داره‌توی‌عالم تو‌با‌‌همه‌فرق‌داری...‌کی‌خوب‌و‌بد‌رو‌میخره‌یکدفعه‌درهم:) تهران ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔴 عضو شوید ⇩⇩⇩ 🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
-هرشب‌‌دلم‌حوالی‌ایوان‌کربلاست ... !' عاشق‌همیشه‌بی‌سروسامان‌کربلاست (: 🆔@Clad_girls
44.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•🎥✨ دختر دهه نودی کار هزاران منبر و ڪتاب را یک جا پر می کند‼️👌🏼 ➖ ➖➖ ➖➖➖ ببینید و 'لذت ببرید' از ابتڪار جدید و ساده در روایتگرۍ! ✔️ 🆔@Clad_Girls
🔴 چرا ازین فرصت طلایی برای کار فرهنگی استفاده نمیشود؟! ماه است و درسراسر کشور بساط روضه و سخنرانی برپاست وغالب مردم هم حضور دارند. بهترین فرصته برای کار فرهنگی در حوزه و دعوت آحاد مردم به رعایت الگوی پوشش ایرانی اسلامی و افشای توطئه دشمن در این زمینه، ولی افسوس که اقدامی نمیشود. دشمن در راهش استوار ومحکمه و ما سست وبیخیال.. 👤سید هادی 🆔@Clad_Girls
❓ســـوال +آیا جایز است زنان حفظ حجاب و پوشیدن لباس خاصی که بدن آنان را بپوشاند در دسته‌های سینه زنی و زنجیر زنی شرکت کنند؟🤔 🆔@Clad_Girls
⭕️خب عزیزان امشب با آموزش توییتر در خدمتتون هستم دیده نمیشید؟ توییتاتون حتی ۳۰تا فیو نمیخوره؟ بلد نیستید بنویسید؟ ناامید نشید! یه داستان تخیلی از گشت ارشاد بنویسید+یه عکس زخم و کبودی، تا کل ارتش سایبری بن‌سلمان اعم از فداییان شازده و گروهک اشرف و تیپ اصلاح‌طالبان ازتون حمایت کنن ((: 🆔@Clad_Girls
🔴«این ماه کرایه نداری؟ اشکالی نداره به جاش میتونی چند دفعه ای سرویس جنسی بدی» 🔹این جمله ای هست که این روزها زنان بریتانیایی که از پس هزینه ی اجاره بهای خود بر نمی آیند از صاحب ملک شان بیشتر می شنوند. مجله استایلیست که به موضوع زنان می پردازد و خبرگزاری رسمی دولتی انگلستان «BBC» این خبر را منتشر کرده است. 🔹این موضوع از ۴ سال پیش در انگلستان شروع شد و اکنون به اوج خود رسیده است! 🔹انتشار این مطلب به معنی این نیست که در کشور خودمان مشکلات وجود ندارد، بلکه این پیام را می رساند که دیگر کشورها حتی انگستان، قلب اروپا هم آن بهشتی که در ذهن شما ترسیم میکنند، نیست. ✍️مهدی پیش بین 🆔@Clad_Girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | شباهت چند دختر با هم ⁉️ به نظر شما در ازای چه‌قدر پول میتوان گذاشت و رفت؟! ⁉️ یک دختر حاضر است تمام دنیایش را برای چه چیزی بدهد؟ 💢 وقتی که عروسک‌ها برای دخترها رنگ می‌بازند... 🎙 محرم ۱۴۰۱ 💠 اندیشکده راهبردی ➖➖➖ 🆔@Clad_Girls
نمونہ‌ای‌از'ڪار‌تمیز‌فـــرهـــنــــگـــی'✔️✨ 🆔@Clad_Girls
⭕️میگن در ایران زن ها محدودند و نمیتونند پیشرفت کنند پس چطور ممکنه یک زن ایرانی بهترین مربی جهان میشه؟! جریان تحریف: بایکوت کنید تا بتونیم بازم سیاه نمایی کنیم... 🆔@Clad_Girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️نوحــــه‌ۍ‌‌‌‌ مفهومــی ‌‌‌'حــــاج‌محمود‌کریمی‌' راجع‌به‌ ❕ ⊹ ⊹ ⊹ 🆔@Clad_Girls
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت» #پارت_چهل_و_دوم برای آخرین بار، در آیینه به
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت» با لحن گرم مجید که به اسم صدایم می کرد، چشمانم را گشودم، اما شیرینی خواب سحرگاه دست‌بردار نبود که باز صدای مهربانش در گوشم نشست: _الهه جان! بیدار شو! وقت نمازه. نگاهم را به دنبالش دور اتاق گرداندم، ولی در اتاق نبود. پنجره اتاق باز بود و نسیم خنک و خوشبوی صبح 31 فروردین ماه سال 92، به چشمان خمار و خواب‌آلودم، دست می‌کشید. از اتاق خواب که بیرون آمدم، صدای تکبیرش را شنیدم و دیدم نمازش را شروع کرده که من هم برای گرفتن وضو به دستشویی رفتم. در این چند روزی که از شروع زندگی‌مان می‌گذشت، هر روز من او را برای نماز صبح بیدار کرده بودم، اما امروز او راحت‌تر از من دل از خواب کَنده بود. نمازم را خواندم و برای آماده کردن صبحانه به آشپزخانه رفتم. آشپزخانه‌ای که بعد از رفتن محمد و عطیه تا یکی دو هفته پیش، جز یک گاز رومیزی رنگ و رو رفته و یخچالی دست دوم و البته چند تکه ظرف کهنه چیزی به خود ندیده بود و حالا با جهیزیه زیبا و پُر زرق و برق من، جلوه‌ای دیگر پیدا کرده بود. از میان ظروف زیبا و رنگارنگی که در کابینت‌ها چیده بودم، چند پیش دستی انتخاب کرده و قطعات کره و پنیر را با سلیقه خُرد کردم. کاسه مربا و عسل و شیره خرما را هم روی میز گذاشتم تا در کنار سبد حصیری نان، همه چیز مهیای یک صبحانه نو عروسانه باشد که مجید در چهارچوب درِ آشپزخانه ایستاد و با لبخندی تحسین آمیز گفت: _چی کار کردی الهه جان! من عادت به این صبحونه‌ها ندارم! در برابر لحن شیرینش لبخندی زدم و گفتم: _حالا شیر می‌خوری یا چایی؟ صندلی فرفورژه قرمز رنگ را عقب کشید و همچنان که می‌نشست، پاسخ داد: _همون چایی خوبه! دستت درد نکنه! فنجان چای را مقابلش گذاشتم و گفتم: _بفرمایید! که لبخندی زد و با گفتن: _ممنونم الهه جان! فنجان را نزدیک‌تر کشید و من پرسیدم: _امشب دیر میای؟ سری جنباند و پاسخ داد: _نه عزیزم! ان‌شاء‌الله تا غروب میام. و من با عجله سؤال بعدی‌ام را پرسیدم: _خُب شام چی می‌خوری؟ لقمه‌ای را که برایم پیچیده بود، مقابلم گرفت و با شیرین زبانی جواب داد: _این یه هفته همه غذاها رو من انتخاب کردم! امشب بگو خودت دلت چی می‌خواد! با لبخندی که به نشانه قدردانی روی صورتم نشسته بود، لقمه را از دستش گرفتم و گفتم: _من همه غذاها رو دوست دارم! تو بگو چی دوست داری؟ و او با مهربانی پاسخم را داد: _منم همه چی دوست دارم! ولی هنوز مزه اون خوراک میگو که مامانت اونشب پخته بود، زیرِ زبونمه! از انتخاب سختی که پیش پایم گذاشته بود، به آرامی خندیدم و گفتم: _اون غذا فقط کار مامانه! اگه من بپزم به اون خوشمزگی نمیشه! به چشمانم خیره شد و با لبخندی شیطنت‌آمیز گفت: _من مطمئنم اگه تو بپزی خیلی خوشمزه‌تر میشه! و باز خلوت سحرگاهی خانه از صدای خنده های شاد و شیرینش پُر شد. از خانه که بیرون رفت، طبق عادت این چند روزه زندگی‌مان، با عجله چادر سر کردم و برای خداحافظی به بالکن رفتم. پشت در حیاط که رسید، به سمتم برگشت و برایم دست تکان داد و رفت و همین که در را پشت سرش بست، غم دوری‌اش بر دلم نشست و به امید بازگشتش، آیت‌الکرسی خواندم و به اتاق برگشتم. حالا تا غروب که از پالایشگاه باز می‌گشت، تنها بودم و باید خودم را با کارهای خانه سرگرم می‌کردم. خانه که با یک تخته فرش سفید و ویترین پُر شده از سرویس‌های کریستال، نمایی تمام عیار از خانه یک نوعروس بود. پرده‌های اتاق را از حریر سفید با والان‌های ساتن طلایی رنگ انتخاب کرده بودم تا با سرویس چوب طلایی رنگم هماهنگ باشد. دلتنگی‌های مادر و وابستگی عجیبی که به من داشت، به کمک دستِ تنگ مجید آمده و قرار شده بود تا مدتی در همین طبقه اجاره‌ای از خانه پدری زندگی کنیم. البته اوضاع برای مجید تغییر نکرده بود که بایستی همچنان اجاره ماهیانه را پرداخت می‌کرد و پول پیش خانه هم در گاوصندوق پدر جا خوش کرده بود، نه مثل ابراهیم و محمد که بی‌هیچ هزینه‌ای تا یکسال در این طبقه زندگی کردند. ادامه دارد... ✍🏻به قلـــم فاطمه ولی نژاد 🆔@clad_girls
دلانہ✨ بازهم شب ششم و...'اَحلـی‌مِن‌الـعـَـسـَــــل'.. . . . خدایا! به حق حضرت قــاسم‌بن‌الحسن به قدرۍ پاڪم کن که پا رڪاب امام‌زمانم، غزل احلی‌من‌العسل‌ بخونم..😢 🆔@Clad_Girls
CQACAgQAAxkBAAF1MJ5i6sDIhiJO-iSai5lXIzQISDlKrgACigkAAq1nyVAqTqjHmTx0ICkE.mp3
8.36M
| اگر می آمدی ایران ️شب ششم محرم 🎤️کربلایی سید امیر حسینی 🆔@Clad_Girls
CQACAgQAAxkBAAF1MKBi6sDNN-Fe3VCZChM_eJ7OaEnUrgAClwkAAq1nyVAREA9wfMkEXSkE.mp3
12.52M
| غصه نخور تا پسر حسن هست ️شب ششم محرم 🎤️کربلایی سید امیر حسینی 🆔@Clad_Girls