عربستان یک فعال زن حقوق بشر را به جرم اینکه توییت هایی در حمایت از فلسطین و اعتراض به حقوق زنان در عربستان زده به ۳۴سال حبس محکوم کرد!
نمردیمو معنی آزادی بیان و دفاع از حقوق بشر رو هم فهمیدیم!
"فائزه طلایی"
🆔@Clad_Girls
➖➖✨
خادمان #حجاب در حــرم مطهر
به تازگی این خادمان هم اضافه شدن جهت تذکر لسانی👌🏼
🆔@Clad_Girls
8.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مقایسه نوع پوشش خبری و گزارش تلویزیون سلطنتی بیبیسی در مورد خشکسالی در قاره اروپا و ایران:
💢 گزارش سیاوش اردلان از خشکسالی در اروپا:
- تبخیر آب و باران کم موجب خشکسالی شده
- رودخانهها تبدیل به محل رفت و آمد (و تفریح) شده
- تغییرات اقلیمی برای همه است
- گازهای گلخانهای در جهان، مشکل اروپا
- چین مقصر اصلی گرمای اروپا
💢 گزارش سیاوش اردلان از خشکسالی در ایران:
- ایران تشنه است، آینده ای داغ برای ایرانیان
- ایران خشک شده، همیشه خشک بوده!
- ایران، یک ورشکسته آبی
- ناکارآمدی حکومت در حوزه آب
- سرقت حقآبه (و تحریک کشاورزان)
@Clad_Girls
5.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◗جـــــــ๓ـانِعالمفداۍتواۍ
غـــــــیـــــورِصــــبـــــور✨
⊹
⊹
⊹
#حضرت_زینب
🆔@Clad_Girls
جدا از حضور افتخار آفرین بانوان ورزشکار، انتقادهایی هم به نوع پوشش اونها انجام شده.که قصور وزارت ورزش رو در طراحی لباس مناسب با حفظ حجاب و هویت زنانه نشون میده. این انتقاد میشه شروع خوبی برای مطالبه از همه نهادهایی باشه که بودجه رو میگیرن اما بیشترین خسارت رو به حجاب میزنن!
🗣مهدیه شادمانی
🆔@Clad_Girls
5.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
درحالــــیکهاشتباهمیکنند؛اینبسیارمسئلهیمهمۍاستــ❗️
🎙#رهبرانه
▫️#جمهوری_اسلامی
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✅ کانال برتــر #حجاب
✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی👇🏻
🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
7.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 حجم حماقت مجری بی سوادِ منوتو ببینید!!
♦️اول روسری، آخرش مثبت ۱۸ ست...
#زن_در_غرب
#فرهنگ_بی_حجابی
#حجاب
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✅ کانال برتــر #حجاب
✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی👇🏻
🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
14.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨راهی است راه عشق که هیچ اش کناره نیست🌿
🌸بانو جان فرشتگان سرزمین من بال هایشان را به تواضع چادرت به زیر پایت می افکنند⚡
🍃 آن هنگامی که عاشقانه با پررودگارت عهد میبندی...
که پاسدار گوهر وجودت باشی💎
و عاشقانه برای رسیدن به مقام خلیفه اللهی خودت ، به دنبال حیا و عفت و آزادگی ات باشی..🌼
🆔 @Clad_girls
🌸 دختــران چــادری 🌸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمـــان جــان شــیعـه،اهـل سـنت» #پارت_پنجاه_و_یکم شبنم شادی روی چشمانم خش
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت»
#پارت_پنجاه_و_دوم
بلند شدم و در را باز کردم که صورت مهربان مادر روحم را تازه کرد، ولی نه به قدری که اندوه چهرهام را پنهان کند. به چشمانم نگاه کرد و با زیرکی مادرانهاش پرسید:
_چیزی شده الهه؟
خندهای ساختگی نشانش دادم و گفتم:
_نه مامان! چیزی نشده! بیا تو!
پیدا بود حرفم را باور نکرده، ولی به روی خودش نیاورد و در پاسخ تعارفم گفت:
_نه مادر جون! اومدم بگم شام قلیه ماهی درست کردم. اگه هنوز شام نذاشتی با مجید بیاید پایین دور هم باشیم.
دلم نیامد دعوت پُر مِهرش را نپذیرم و گفتم:
_چَشم! شام که هنوز درست نکردم. مجید داره نماز میخونه، نمازش تموم شد میام.
و مادر با گفتن «پس منتظرم!» از راه پله پایین رفت. نماز مجید که تمام شد، پرسید:
_کی بود؟
و من با بیحوصلگی پاسخ دادم:
_مامان بود. گفت برا شام بریم پایین.
از لحن سرد و سنگینم فهمید هنوز ناراحتم که نگاهم کرد و با صدایی آهسته پرسید:
_الهه جان! از دست من ناراحتی؟
نه میخواستم ماجرا بیش از این ادامه پیدا کند و نه میتوانستم چشمان مهربانش را غمگین ببینم که لبخندی دلنشین تقدیمش کردم و گفتم:
_نه مجید جان! ناراحت نیستم.
و او با گفتن «پس بریم!» تعارفم کرد تا زودتر از در خارج شوم و احساس بین قلبمان به قدری جاری و زلال بود که به همین چند کلمه، همه چیز را فراموش کرده و تمام طول راه پله را تا طبقه پایین، عاشقانه گفتیم و خندیدیم که از صدای شیطنتمان عبدالله در را گشود و با دیدن ما، سرِ شوخی را باز کرد:
_بَه بَه! عروس داماد تشریف اُوردن!
و با استقبال گرمش وارد خانه شدیم. مادر در آشپزخانه مشغول پختن غذا بود و از همانجا به مجید خوش آمد گفت. اما پدر چندان سرِ حال نبود و با سایه اخمی که بر صورتش افتاده بود، به پشتی تکیه زده و تلویزیون تماشا میکرد.
مجید کرایه ماهیانه را هم با خودش آورده بود و دو دسته تقدیم پدر کرد. پدر همانطور که نشسته بود، دسته تراولها را روی میز کنارش گذاشت و با همان چهره گرفته باز مشغول تماشای تلویزیون شد. مجید و عبدالله طبق معمول با هم گرم گرفته و من برای کمک به مادر به آشپزخانه رفتم. قلیه ماهی آماده شده بود و ظرفها را از کابینت بیرون میآوردم که از همانجا نگاهی به پدر کردم و پرسیدم:
_مامان! چی شده؟ بابا خیلی ناراحته.
آه بلندی کشید و گفت:
_چی میخواسته بشه مادرجون؟ باز من یه کلمه حرف زدم.
دست از کار کشیدم و مادر در مقابل نگاه نگرانم ادامه داد:
_بهش گفتم چیزی شده که از الآن داری محصول خرما رو پیش فروش میکنی؟ جوش اُورد و کلی داد و بیداد کرد که به تو چه مربوطه! میگه تو انبار باید به پسرات جواب پس بدم، اینجا به خودت!
سپس نگاهی به اتاق انداخت تا مطمئن شود پدر متوجه صحبتهایش نمیشود و با صدایی آهسته گِله کرد:
_گفتم ابراهیم ناراحته! خُب اونم حق داره! داد کشید که اگه ابراهیم خیلی ناراحته، بره دنبال یه کار دیگه!
که مجید در چهارچوب آشپزخانه ایستاد و تعریف مادر را نیمه تمام گذاشت:
_مامان چی کار کردید! غذاتون چه عطر و بویی داره! دستتون درد نکنه!
مادر خندید و با گفتن «کاری نکردم مادرجون!» اشاره کرد تا سفره را پهن کنم. نگرانی مادر را به خوبی درک میکردم و میفهمیدم چه حالی دارد؛ سرمایهای که حاصل یک عمر زحمت بود، آبرویی که پدر در این مدت از این تجارت به دست آورده و وابستگی زندگی ابراهیم و محمد به حقوق دریافتی از پدر، دست به دست هم داده و دل مهربان مادر را میلرزاند، ولی در مقابل استبداد پدر کاری از دستش بر نمیآمد که فقط غصه میخورد.
ادامه دارد...
✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد
🆔@clad_girls