May 11
به نام آن که جان را فکرت آموخت
چراغِ دل به نور جان برافروخت
ز فضلش هر دو عالم گشت روشن
ز فیضش خاک آدم گشت گلشن
توانایی که در یک طرفةالعین
ز کاف و نون پدید آورد کونین
چو قافِ قدرتش دم بر قلم زد
هزاران نقش،بر لوح عدم زد
از آن دم،گشت پیدا هر دو عالم
وز آن دم شد هویدا جانِ آدم
در آدم شد پدید این عقل و تمییز
که تا دانست از آن اصلِ همه چیز
چو خود را دید یک شخصِ م.مُعَّین
تفکر کرد ، تا خود چیستم من
ز جزوی سوی کلّی،یک سفر کرد
وز آنجا باز بر عالَم گذر کرد
جهان را دید امرِ اعتباری
چو واحد گشته در اعداد ساری
جهانِ خلق و امر از یک نَفَس شد
که هم،آن دم که آمد،باز پس شد
ولی آن جایگه آمد،شدن نیست
شدن چون بنگری جز آمدن نیست
به اصل خویش،راجع گشت،اشیا
همه یک چیز شد،پنهان و پیدا
تعالی الله قدیمی، کو به یک دم
کُنَد آغاز و انجام دو عالم
جهانِ خلق و امر اینجا یکی شد
یکی بسیار و بسیار اندکی شد
همه از وهم توست،این صورت غیر
که نقطه،دایره است از سرعت سِیر