eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
13.8هزار ویدیو
635 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولادت سراسر نور کریم اهل بیت اقا امام حسن مجتبی علیه السلام مبارک باد کوتاه http://eitaa.com/cognizable_wan
سهممان ازکل عالم گرحسن باشدبس است ما غلامیم واگرسرورحسن باشدبس است گریه هایم را قیامت میخرد چون فاطمه شافع من درصف محشرحسن باشدبس است خلق تصویر خدا بر جلد آدم ساده بود سوژه ی تصویرصورتگرحسن باشدبس است متن قرآن راکریم ازبخشش اوخوانده اند قسمتی ازآیه ی مضطرحسن باشدبس است بار عالم را به دوشش میکشد حین نماز گر به روی دوش پیغمبرحسن باشدبس است درجمل باضربه ی شمشیرخوداثبات کرد درمیان لشکرحیدرحسن باشدبس است هرکسی ازهمنشین خوداثرخواهدگرفت همنشین مالک اشترحسن باشدبس است آیت الکرسی کجا و ذکر الله الکریم ذکرنقش سنگ انگشترحسن باشدبس است صاحب امر تقیه انتقامش کربلاست واعظ بنشسته برمنبرحسن باشدبس است بارهاگفتم و میگویم که ازلطف شماست ناظراشعاراین دفترحسن باشدبس است میلاد کریم اهل بیت امام حسن مجتبی علیه السلام مبارک http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مهیا با احساس اینکه کسی روبه رویش نشست؛ سرش را بالا آورد. با دیدن شهاب، اشک هایش، گونه اش را خیس کرد. آرام زمزمه کرد. ــ شهاب! شهاب، به چشمان سرخ و پر اشک مهیا نگاه کرد. ــ جانم؟! گریه اجازه حرف را به مهیا نمی داد. شهاب می دانست، مهیا الان به چه چیزی فکر می کرد. خودش لحظه ای به این فکر کرد، که اگر شهید شود؛ و مهیا برای دیدنش اینگونه زار بزند و دیگران را التماس کند؛ عصبی شد. ـــ مگه من به مامان نگفتم نزاره بیای؟! مهیا اشک هایش را پاک کرد. ــ انتظار نداشتی تو این موقعیت ولت کنم؟! شهاب لرزد بر دلش افتاد. لیوان آب را به دست مهیا داد. ــ بیا یکم بخور... پسری از جمعیت جدا شد و به طرف آن ها آمد. ــ شهاب! شهاب سر برگرداند. ــ جانم؟! ــ حاج آقا موسوی گفتند بیاید. می خواند شهید رو دفن کنند. ــ باشه اومدم! شهاب، نگران مهیا بود. نمی توانست اورا تنها بگذارد. مهیا که از چهره و چشمان شهاب قضیه را فهمید؛ دستش را روی دست شهاب گذاشت. ــ شهاب برو من حالم خوبه. ــ بیا ببرمت تو ماشین، خیالم راحت باشه. ــ باور کن شهاب! حالم خوبه! سارا و مریم پیشمن تو برو... شهاب سری تکان داد. دست مهیا را فشرد. ــ مواظب خودت باش! ــ باشه برو! شهاب از او دور شود. مهیا دوست نداشت برود. دوست داشت کنارش می ماند و او را آنقدر نگاه میکرد، تا مطمئن شود؛ که هست و هیچوقت تنهایش نمی گذارد. مهیا با دخترها به سمت جمعیت رفتند. کار خاک سپاری تمام شده بود و مرضیه سرش را روی قبر گذاشته بود و با گریه امیر علی را صدا می کرد. صدای مداح در فضای غم انگیز معراج پیچید. عشق؛ عشق بی کرونه... اشک؛ از چشام روونه... حق؛ رزق و روزیمونو... تو؛ روضه میرسونه... عشق یعنی ، نوکر روسفید شدن... عشق یعنی ، مثل شهید حمید شدن... عشق یعنی ، تو سوریه شهید شدن... کاش میشد ، جدا بودم از هر بدی... کاش میشد ، شبیه حجت اسدی... رو قلبم ، مهر شهادت میزدی... نغمه ی لبات، اعتقاد ماست... راه سوریه، راه کربلاست... کلنا فداک...... صدای گریه مرضیه بلندتر شده بود. مهیا دستش را روی دهانش گذاشته بود. تاصدای هق هقش بالا نرود. نگاهی به شهاب انداخت، که به دیوار تکیه داده بود؛ و شانه های مردانه اش تکان می خوردند. احساس می کرد، خیلی خودخواه است که شهاب را از آرزوهایش جدا کرده... آن هم به خاطر اینکه نمی توانست، نبود شهاب را تحمل کند. به خاطر خودش، به شهاب ظلم کرده بو‌د. مهیا احساس بدی داشت. دائم در این فکر بود، که او که همیشه ارادت خاصی به حضرت زینب_س داشت. الان که همسرش می خواست، برای دفاع از حرم بجنگد؛ جلویش را گرفته بود. او جلوی شوهرش را گرفته بود. مهیا لحظه ای شوکه شد. خودش تا الان اینجور به قضیه نگاه نکرده بود. من ، خاک پاتم آقا... باز ، مبتلاتتم آقا... حرف دلم همینه... هر شب ، گداتم آقا... ( عشق یعنی ، محافظ علم باشم... عشق یعنی ، تو روضه غرق غم باشم... عشق یعنی ، باشم... ) 2 نغمه ی لبم ... ذکر هر شبم ... نوکر حسین_ع ... مست زینبم_س ... کلنا فداک ...... دل خورده باز، به نامت... هر شب میدم، سلامت... شاهم تا وقتی که من... هستم بی بی، غلامت... ( عشق یعنی ، همش باشی به شور و شین... عشق یعنی ، میون بین الحرمین.... عشق یعنی ، فقط بگی حسین_ع حسین_ع ...) 2 من خداییم ... باز هواییم ... از عنایتت ... ... کلنا فداک ...... نگاهی به مرضیه انداخت و در دل خودش گفت. مگر مرضیه همسرش را دوست نداشت؟! پس چطور به او اجازه داده بود، که برود؟! اگر دوستش نداشت، که اینگونه برای نبودش زار نمی زد! نگاهش دوباره به طرف شهاب سو گرفت. به شهاب نگاهی کرد. به شهابی که با آمدن اسم سوریه و حضرت زینب_س گریه اش بالاتر می رفت. مهیا احساس بدی داشت. از جمعیت جدا شد. احساس خودخواهی او را آزار می داد. آرام زمزمه کرد. ــ من نمیتونم جلوشو بگیرم... نمیتونم... http://eitaa.com/cognizable_wan
مهیا دستی نوازش گونه بر موهای شهاب کشید. شهاب چشم هایش را از خستگی بسته بود. بعد از مراسم تدفین، به مسجد برگشته بودند و بعد از نماز و نهار، و جمع کردن وسایل؛ با خستگی زیاد، به خانه برگشته بودند. تا می خواستند وارد خانه شوند؛ شهاب دست مهیا را گرفت و او را به طرف تخت که در حیاط بود، برد. مهیا که بر تخت نشست، شهاب سرش را بر روی پاهایش گذاشت و چشمانش را بست. ــ شهاب زشته پاشو... ــ کسی نیست! بزار یکم بخوابم. سرم خیلی درد میکنه... مهیا لبخندی زد و موهای شهاب را نوازش کرد. به چهره شهاب؛ نگاهی انداخت. احساس کرد از تصمیمی که گرفته، مردد شده. در دلش گفت: ــ چطور میتونم دیگه شهاب رو نبینم؟!! قطره اشکی ناخواسته از چشمانش چکید. و بر روی صورت شهاب افتاد. چشمان شهاب آرام باز شدند و به چشمان مهیا خیره شد. آرام گفت: ــ چرا گریه میکنی؟! اشک بعدی روی گونه اش سرازیر شد. شهاب دستش را بالا آورد و اشک هایش را پاک کرد. ــ به مرضیه فکر میکردم! ــ به چیه مرضیه خانم فکر میکردی؟! با بغض گفت: ــ که الان چطور میتونه با جای خالی همسرش کنار بیاد. شهاب با اخم گفت: ــ اولا بغض نکن! دوما امیر علی خیلی وقته دست داعش بوده، همسرش کنار اومده بود با نبودش. ــ نه شهاب! الان فرق میکنه! اونموقع ذره ای امید داشت؛ که همسرش برگرده. اما الان... همسرش زیر خاکه و دیگه کنارش نیست. شهاب لبخند خسته ای زد. _ ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا...بل یحیکم عند ربهم یرزقون... و فکر نکنید شهدا مرده اند بلکه زنده اند و نزد خدایشان روزی میگیرند. دل مهیا آرام گرفت. جواب لبخند شهاب را با لبخند داد. تردید داشت برای گفتن حرفش؛ اما باید آن را میگفت. به چشمان بسته شهاب، نگاهی انداخت و گفت: ــ شهاب! ـ تو امروز نمیزاری من بخوابم. بیا برو خونتون خانم... مهیا موهایش را محکم کشید. ــ ای خانم! موهام رو کندی!! ــ خوب کردم:) سکوت بین هردو برقرار شد. مهیا نفس عمیقی کشید و دوباره شهاب را صدا کرد. ــ شهاب! اینبار شهاب با لحن دلنشینی، که لرز بردل مهیا انداخت؛ گفت: ــ جانِ شهاب؟! مهیا جلوی ریختن اشک هایش را گرفت. ــ چند روز دیگه مونده تا اعزام به سوریه؟! شهاب نگاهی به چشمان پر ازشک مهیا انداخت. ــ مگه من نگفتم، دیگه بحثش رو نکن. من بهت گفتم دیگه نمیرم. پس چرا الان چشمات اشک میریزند؟! ــ برو... آنقدر آرام گفت که شهاب شک کرد، به چیزی که شنید. ــ چی گفتی؟! مهیا با بغض و صدای لرزان گفت: ــ برو سوریه! من نمیتونم جلوت رو بگیرم. شهاب سر جایش نشست. ــ مهیا حالت خوبه؟! لازم نیست به خاطر من این حرف رو بزنی... مهیا اشک هایش را پاک کرد. ــ به خاطر خودم گفتم! برو سوریه... ــ مهیا باور کنم؟! ــ آره! ببخشید که از اولش قبول نکردم. شهاب مهیا را در آغوش گرفت. شانه های هردو از گریه میلرزید. مهیا از شهاب جدا شد. ــ ولی قول بده زود برگردی! شهاب سری به علامت تایید تکان داد. ــ قول بده شهید نشی! شهاب خندید. ــ چرا فک میکنی من شهید میشیم دختر؟! مهیا به چشمان پر از اشک و لبخند شهاب، نگاهی انداخت. ــ اینقدر خوبی که حس میکنم زود از پیش من میری! شهاب بوسه ای بر پیشانیش نشاند. ــ برمیگردم مطمئن باش... http://eitaa.com/cognizable_wan
ـــ برو اونور بچه، تو دست و پا نباش! مهیا اخمی به شهاب کرد؛ که شهاب بلند خندید. مهیا به طرف آشپزخانه رفت، تا شربتی برایشان درست کند. وقتی همه خبردار شده بودند که مهیا قبول کرده، که شهاب به سوریه برود؛ از تعجب چند لحظه ای بدون عکس العمل مانده بودند. مهیا هم الان خوشحال بود. وقتی برق نگاه شهاب را میدید، از تصمیمش مطمئن تر میشد. دو روز مانده بود، به رفتن شهاب؛ که امروز از صبح آمده بود و گفت که باید اتاق مهیا عوض شود و مهیا هرچقدر غر زده بود؛ شهاب قبول نکرده بود. مهیا سریع شربت را در دو لیوان ریخت ودر سینی گذاشت و به سمت اتاق رفت. ــ بفرما! شهاب میز تحریر مهیا را سرجایش گذاشت و به سمت مهیا آمد. ــ آی دستت درد نکنه... لیوان را سر کشید و خودش را روی تخت مهیا پرت کرد. ــ اِ شهاب... ــ چته؟! خب خستم! ــ خودت خواستی اتاقم رو عوض کنی به من چه! ــ من نیستم. پس دیگه اون اتاق و پنجره اش به دردت نمیخوره! ــ فوقش دو سه روز نیستی خب... شهاب سرجایش نشست. ــ دو سه روز؟؟ ــ پس چند روز؟! مهیا با صدای لرزان گفت: ــ پست چند روز؟؟ ــ بگو چند هفته! چند ماه! مهیا میخواست اعتراضی کند، اما با یادآوری اینکه خودش قبول کرده بود؛ حرفی نزد. شهاب متوجه ناراحتی مهیا شد. ــ برای امشب آماده ای؟! ــ آره! کیا هستند؟! ــ خانواده عموم و خالم و خانواده محسن! مهیا سری تکان داد و ناراحت سرش را پایین انداخت. شهاب چانه اش را گرفت و سرش را بالا آورد. ــ چرا ناراحتی؟؟ مهیا با چشمان پر اشک نگاهی به شهاب انداخت. ــ یعنی فردا میری!! شهاب مهیا را در آغوش کشید. ــ آروم باش مهیا جان! هق هق مهیا اوج گرفت. ــ چطور آروم باشم شهاب... چطور آخه؟! شهاب آرام موهای مهیا را نوازش کرد. ــ میدونم سخته عزیزم! ــ اگه برنگردی... من میمیرم! شهاب بوسه ای بر سرمهیا نشاند. ــ آخرین بارت باشه این حرف رو میزنی! من حالا حالاها بهت نیاز دارم. ــ قول بده برگردی! قول بده طولش ندی؟؟ ــ قول میدم خانومی! قول میدم عزیز دلم. مهیا از شهاب جدا شد و اشک هایش را با دست پاک کرد. ــ آفرین دختر خوب! الآن هم پاشو اتاقت رو بچین. من برم، به کارام برسم. مهیا ابروانش را بالا برد. ــ بله بله؟! خودت مجبورم کردی اتاق عوض کنم الان می خوای بزاری بری؟؟ ــ انتظار نداری که بمونم همراهت اتاق بچینم. مهیا لبخندی زد. ــ اتفاقا همین کارو باید انجام بدی! از الان باید یاد بگیری... شهاب نگاهی به مهیا انداخت. میدانست که مهیا نمیگذراد، بدون کمک از این اتاق بیرون رود. پس کتش را روی تخت گذاشت و به کمک مهیا رفت... http://eitaa.com/cognizable_wan
مهیا ومریم، با کمک سارا؛ سفره شام را چیدند. صدای محمد آقا، که همه را برای صرف شام، دعوت می کرد؛ در سالن پیچید. شهاب به مهیا اشاره کرد، که کنارش بشیند. مهیا چادرش را روی سرش مرتب کرد و آرام، کنار شهاب نشست. نگاه های سنگینی را روی خود حس کرد. سرش را که بالا گرفت؛ با دیدن نگاه غضبناک نرجس، سرش را پایین آورد. و به این فکر کرد، که این دختر کی می خواهد دست از این حسادت هایش بردارد... تنها صدایی که شنیده می شد؛ صدای برخورد قاشق و چنگال ها بود. ــ سالا‌د میخوری؟! ــ نه ممنون! نمیخورم. شهاب لیوان مهیا را برداشت و برایش نوشابه ریخت؛ و کنار بشقابش گذاشت. ــ مرسی... شهاب لبخندی به صورت مهیا زد. ــ خواهش میکنم خانمی! مهیا گونه هایش رنگ گرفت. ــ زشته اینجوری خیره نشو، الان یکی میبینه... اما شهاب هیچ تغییری نداد و همانطور خیره مهیا را نگاه میکرد. مهیا خجالت زده سرش را پایین انداختگ ــ اِ شهاب... زشته بخدا! ــ کجاش زشته؟! کار خلافی که نمیکنم. دارم زنمو نگاه میکنم. احساس شیرینی به مهیا دست داد. قلبش تندتر از قبل میزد. ــ خجالت میکشی با مزه تر میشی! مهیا با اخم اعتراض کرد. ــ شهاب! شهاب خندید و مشغول خوردن غذایش شد. بعد از تمام شدن شام؛ این بار شهاب ومحسن هم به خانم ها در جمع کردن سفره، کمک کردند. سارا و مریم مشغول شستن ظرف ها شدند. نرجس وسایل را جمع و جور میکرد. مهیا هم آماده کردن چایی را به عهده گرفت. چایی خوشرنگ و بویی دم کرد و آن ها را در نیم لیوانی های بلوری، ریخت. چادرش را روی سرش مرتب کرد و سینی را به پذیرایی برد. بعد از تعارف کردن چایی، متوجه نبودن شهاب، شد. با چشم دنبال او می گشت؛ که شهین خانوم متوجه نگاهش شد. ــ مهیا جان! میای تو آشپزخونه، کارت دارم. ــ چشم مامان جون! مهیا پشت سر شهین خانوم، وارد آشپزخانه شد. نرجس نگاهی به آن دو انداخت و به کارش ادامه داد؟ ــ عزیزم شهاب تو اتاقشه. حتما میدونی فردا صبح هم میره! دیگه وقت نداری، بیا الان برو تو اتاق؛ کنارش باش... مهیا لبخندی زد. ــ مرسی... چشم! ــ چشمت بی بلا عزیزم! مهیا سینی دیگری براشت و دوتا استکان در آن گذاشت و چایی درآن ها ریخت. سینی را بلند کرد و به سمت اتاق شهاب رفت. در را زد بعد از شنیدن بفرمایید، وارد اتاق شد. ــ تویی؟! پس چرا در میزنی؟! مهیا لبخندی زد. ــ ادب حکم میکنه، در بزنم! شهاب خندید و با دست روی تخت زد. ــ بیا بشین اینجا با ادب... مهیا روبه روی شهاب نشست و سینی را وسط گذاشت. ــ به به! چاییش خوردن داره! ــ نوش جان! شهاب قندی در دهان گذاشت و استکان را برداشت. مهیا به کوله و وسایلی که اطرافش پخش بودند، نگاهی انداخت. ــ اینا چین؟! شهاب استکان را از لبانش دور کرد و گفت: ــ دارم وسایلم رو جمع میکنم! صبح باید برم، وقت نمیکنم. مهیا به طرف کوله رفت. ــ خودم برات کولتو جمع میکنم... ...... http://eitaa.com/cognizable_wan
🚨حتما" بخونید، بسیار جالبه... 🍉🍉🍉" هندوانه " هندوانه دونه هاش توى تمام میوه پخش هستن، اما خربزه و طالبی و بقیه ی میوه های خانواده ی melon دونه هاشون وسط شون یه جا جمع هستن. میدونی چرا؟! چون دانه یا همون تخم طالبی و خربزه و ... خاصیتی نداره و لازم نیست همراه میوه خورده بشه؛ اما تخم هندوانه ویتامین B16داره که در مابقی مواد غذایی یافت نمیشه و این ویتامین کمیاب، خاصیت اعجاب انگیز ضد سرطانی داره. خدا با قرار دادن تخم هندوانه بصورت نامنظم در داخل این میوه میخواسته ما این تخم ها رو با شیرینی و گوارایی هندوانه میل کنیم تا هم لذت میوه ای خوش طعم رو درک کنیم هم به سرطان مبتلا نشیم. اما از بچگی بهمون گفتن هرکسی تخم هندونه بخوره کچل میشه! این شایعه زمانی در کشورهای جهان سوم پخش شد که داروی ضد سرطان فوق العاده گرانقیمت اسرائیلی وارد بازار شد. جالبه بدونید یهودی های اسرائیل هندوانه رو با تخمش میخورن... دقیقا به همین خاطره که در اسرائیل کسی به سرطان مبتلا نمیشه و در کشورهای مسلمان نشین خاورمیانه، آمار مرگ و میر ناشی از سرطان روز بروز بالاتر میره. و در آخر واقعیتی تلخ... هیچ بیماری به نام سرطان وجود خارجی نداره... این چیزی نیست بجز: بیماری ناشی از کمبود ویتامین B16... 🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉 http://eitaa.com/cognizable_wan این پیام را به کسانی که سلامتی آن ها برای شما اهمیت دارد بفرستید 🙏🏻
هر کس در دوران زندگی اش می تواند دو کارکرد داشته باشد: "ساختن" یا " کاشتن" . سازندگان شاید سالها در کار خود بمانند و سازندگی شان مدت ها طول بکشد، اما روزی می رسد که کارشان به پایان برسد. در این هنگام باز می ایستند و در میانِ دیوارهای خود ساخته محصور می شوند. اما کسانی هستند که میکارند. اینان گاهی، هنگام طوفان و تغییر فصل ها رنج می برند و گاهی-به ندرت- خسته میشوند. اما یک باغ، بر خلاف ساختمان، هرگز از رشد باز نمی ماند و همان زمانی که نیازمند توجه باغبان است، می گذارد زندگی برای باغبان ماجرایی عظیم باشد. باغبانان در میان جمع یکدیگر را باز می شناسند، چرا که می دانند در سرگذشت هر گیاه، رشدِ سراسر زمین نهفته است. پائولو کوئیلو 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
✍ *شباهت* 🔹 گنجشکی در بالای درختی بزرگ لانه کرده بود و چهار جوجه در لانه داشت. روزی روباه مکار و حیله گر از کنار درخت عبور کرد و متوجه لانه گنجشک و جوجه هایش شد. 🔸 گنجشک را صدا زد و گفت : من خیلی گرسنه ام ، یا یک جوجه خود را پایین بینداز یا اینکه میام بالای درخت و همه شما رو میخورم!! 🔹بیچاره گنجشک هرچه التماس کرد فایده نداشت و روباه همچنان تهدید میکرد ، ناچارا گنجشک یک جوجه خود را پایین درخت انداخت و روباه آن را خورد و رفت. 🔸فردا دوباره روباه آمد و گنجشک را تهدید کرد و گنجشک بیچاره از ترس و ناچاری یک جوجه دیگر خود را هم پایین درخت انداخت و طعمه روباه مکار شد. 🔹روز سوم هم همینطور و جوجه سوم شکار شد . اما در روز چهارم ، که گنجشک بیچاره تنها یک جوجه برایش مانده بود ، گریه می کرد و از ظلم و ستم روباه و کشته شدن جوجه هایش ناله میکرد. 🔸در همین حین دارکوب صدای ناله گنجشک را شنید و بسراغش آمد و ماجرا را پرسید .گنجشک بیچاره با گریه و زاری ماجرای کشته شدن جوجه هایش و تهدید روباه را به دارکوب گفت ... 🔹 دارکوب که پرنده با تجربه ای بود به گنجشک گفت : چرا از تهدید دروغین روباه ترسیدی و جوجه هایت را قربانی کردی؟! روباه فقط تو را ترسانده و او هرگز نمیتواند از درخت بالا بیاید. اگر میتوانست بالا بیاید که تهدید نمیکرد !!گنجشک گفت : راست میگویی؟! 🔸دارکوب گفت : بیا امتحان کن. به روباه بگو فقط یک جوجه برایم مانده ، بیا بالای درخت و ما را بخور!! روباه که دید حقه و کلکش برملا شده ، با خشم و غضب به دارکوب دشنام داد و دمش را بالا گرفت و رفت!!! 🔹 *گنجشک بیچاره😓* شروع به گریه و زاری کرد که چرا بیخود. و بی جهت از تهدید روباه ترسیده و. خودش جوجه ها را قربانی مکر و تهدید دروغین روباه کرده !!! 🔸 *این داستان بسیار عبرت آموز است.* گاهی اوقات دشمن نمی تواند در عمل کاری کند ، اما با تهدید و دروغ کار خود را جلو می برد. 🔹اگر بترسیم و جا بخوریم. اگر تهدیدات دشمن در ما اثرکند. با دست خود، خودمان را نابود می کنیم و پشیمانی سودی نخواهد داشت!!!! 🖊 *نتیجه گیری :* 🔸بیش از چهل سال از انقلاب اسلامی ایران میگذرد ، آمریکا و حامیانش هرچه در چنته داشته اند از جنگ نظامی ، تا تحریم اقتصادی انجام داده اند و راه بجایی نبرده اند. 🔹 *اکنون* به تهدیدات توخالی رو آورده اند. گاهی میگویند گزینه نظامی روی میز است!!! در حالیکه جرأت حمله نظامی به ایران را ندارند. هرچه تحریم اقتصادی هم بوده انجام داده اند و دیگر چیزی نمانده که تحریم نکرده باشند. 🔸متأسفانه عده ای ترسو و وامانده غرب زده داخلی میخواهند در برابر تهدیدات دروغین دشمن عقب نشینی کرده و مانند آن گنجشک جوجه های خود را قربانی کنند.*(مانند دادن امتیازات مهم هسته ای در برجام!!)* 🌿💧🇮🇷💚🌹🌱🍀❤️🍃🍃❤️🌱🍀🍃 💛http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ *همه بخونن* والدينی كه در موارد كوچك مثل غذا خوردن، لباس پوشيدن، بازى كردن و... به حرف فرزند خود گوش می‌دهند باعث می‌شوند كودكشان ياد بگيرد در موارد ديگر حرف آنها را گوش كند. والدينی كه وقت عصبانيت داد می‌زنند يا تنبيه می‌كنند به فرزندشان می‌آموزند زمانى كه به آنچه كه می‌خواهد نمی‌رسد داد بزند يا قلدرى كند و توانايی مديريت احساسش را نداشته باشد. ما الگوى فرزندمان هستيم هر آنچه می‌خواهيم فرزندمان ياد بگيرد را اول ما بايد انجام دهيم. http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ *آقایون بخونن* 💠 وقتی در هستید طوری رفتار کنید که جوّ خانه با نبودتان داشته باشد. اگر هربار که به خانه برمی‌گردید ساکت و باشید حس در خانه حکم‌فرما می‌شود! 💠 چند دقیقه از خود هیجان و نشاط نشان دهید تا به همسر و اهل خانه نشاط و آرامش تزریق شود. http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 ابو التناقض 📢 فقط قول بدید شدت تناقضات عصبیتون نکنه # نابودی اسرائیل 🌟 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعله های فتنه و ایجاد دو قطبی های خطرناک دیده می‌شود، این‌ها به هیچ وجه از قدرت در ۱۴۰۰ چشم پوشی نخواهند کرد و تا ممکلت را زمین نزنند کارشان به سرانجام نخواهد نشست.
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸   ♦افطار با آب جوش 🌸امام صادق(ع): 🔸إذا افْطَرَ الرَّجُلُ عَلَى الْما الْفاتِرِ نَقى کَبِدُهُ، وَ غَسَلَ الذُّنُوبَ مِنَ الْقَلْبِ، وَ قَوىَّ الْبَصَرَ وَالْحَدَقَ؛ 🔸چنانچه انسان خود را با آب جوش افطار نماید کبدش پاک و سالم باقى مى ماند،و قلبش از کدورت ها تمیز،و نور چشمش قوى و مى گردد 📚وسائل الشيعه ج ۱۰  ص ۱۵۷  🍃🌸http://eitaa.com/cognizable_wan 🌸🍃🌸
سبیلش آویزان شد این مثل را در مواردی که شخصی شکست خورده و پکر و افسرده شود به کار می‌برند و حکم مسخره کردن شخص را دارد. در زمان صفوی به ویژه در زمان شاه عباس سبیل چخماقی و از بناگوش در رفته مد شده و حتی می‌گویند شاه عباس بر حسب بلندی و کوتاهی سبیل، حقوق صاحب سبیل را تعیین می‌کرد. بنابراین رسم بود که برای بالا نگهداشتن و جلا دادن سبیل آن را چرب می‌کردند. میزان سنجش محبوبیت شخص در نزد شاه و یا مافوقش را از میزان همین چربی و جلا و سربالا ماندن سبیل می‌شد تشخیص داد. وقتی کسی دیگر مورد عنایت قرار نمی‌گرفت و سبیل خود را چرب نمی‌کرد کم‌کم سبیلش آویزان می‌شد و معلوم می‌شد شخص از اعتبار افتاده و یا فقیر و ورشکسته شده. رفته رفته این مثل در مورد از قدرت افتادن و ورشکسته شدن و یا هر نوع شکستی استفاده گردید. 🍃 🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
یک فردِ خوب همیشه🌱🌼 در ذهنِ تو می مانَد، یک فردِ بهتر همیشه در "رویای تو" می مانَد... اما... یک فرد صادق همیشه در "قلب تو" می مانَد...🌱🌼 👇👇👇👇🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan