eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
13.8هزار ویدیو
635 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
حر بن یزید ریاحی اولین کسی بود که آب را به روی امام بست و اولین کسی شد که خونش را در راه امام داد... عمر سعد اولین کسی بود که به امام نامه نوشت و برای رهبری دعوت کرد و اولین کسی بود که تیر را به سمتش پرتاب کرد... خداوند داستان ابلیس را گفت تا بدانی نمیشود به عبادتت، تقربت، به جایگاهت اطمینان کنی...!!!  خدا هیچ تعهدی برای آنکه تو همان که هستی بمانی، نداده است...!!!  دنیا دار ابتلاست، با هر امتحانی چهره ای از ما آشکار میشود، چهره ای که گاهی خودمان را شگفت زده میکند...!!! از خدا عاقبت به خیری بخواهیم..... 🍃 🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
⚫️آیا تمام واقعه عاشورا به ما رسیده است؟ 🔰در محضر بزرگان: 🔴اکثر واقعه عاشورا و مقاتل را دشمنان اهل‌بیت نقل کرده اند و آنها نیز پایین ترین مراتب آن حادثه را می‌توانند بیان کنند. ✳️راز آن این است که اگر قرار بود واقعه عاشورا را، همانطور که اتفاق افتاده، از زبان معصوم برای ما نقل می‌کردند، عمر شیعه کوتاه می‌شد... ✨از آیت الله بهجت ره نقل شده است که فرمودند: ⚫️ اصل واقعه عاشورا و مصایب سیدالشهدا چندبرابر بیشتر از چیزی هست که به ما رسیده است،واقعیتش چیزی است که مسلمانان حتی در خواب هم نمی دیدند.... ▪️حتی بعضی افراد مهم آن زمان گفتند:فعلوا؟؟(یعنی آیا واقعا چنین اتفاقاتی افتاده است....؟؟) 🌸 حضرت بقیة الله هرروز کربلا را می‌بیند و چه وسعتی دارد جان ایشان‌‌... قلب ایشان در فشار است که کل ماسوی الله عزادارند... 🍃عاشورا روزی است که همه مخلوقات در همه‌ی مراتب وجودیشان بر اباعبدالله گریه کرده‌اند... 🌟حضرت اباعبدالله الحسین، پنجمین نفر اصحاب کساء است. اگر دقت کنید عدد پنج در نوشتار به شکل دایره است(٥) 💐آن چهار نفر دیگر نیز خامس بودند که آنها را شهید کردند و امام حسین علیه‌السلام فقط باقی مانده بود(نقطه اتصال عدد پنج رو دقت کنید). 🌸که دایره‌ی نظام هستی به واسطه او متصل شده بود و چون او را شهید کردند نظام هستی از هم گسست، لذا کل هستی در عزای او مغموم است... http://eitaa.com/cognizable_wan
مکث کردن را تمرین کن وقتی شک داری وقتی خسته‌ای وقتی عصبانی هستی وقتی استرس داری وقتی بی حوصله‌ای مکث کن، سکوت کن و هیچ حرفی نزن و تصمیمی نگیر... 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
اکثر مشکلات خانوادگی، زمانی بروز میکنند که یکی از زوجین پس از ازدواج بخواهد هویت و شخصیت همسرش را تغییر داده و براساس میل خود بازسازی نماید. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
زن ها وقتی دلتنگ میشن دوست دارن داستانی که هزار بار واسه کسی تعریف کردن را باز هم تعریف کنن تا حالشون خوب شه... اما اگه سکوت کردن، یعنی نمیخوان که حالشون خوب شه! 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
قهر کردن های مداوم کاری می کند که به مرور زمان هم فرد از چشم همسرش بیافتد و این کار او عادی بشود و همسرش تلاشی را برای بهبود ارتباط انجام ندهد... 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت شام می خوردیم که زنگ زد اف اف رو برداشتم گفتم: _" کیه؟" گفت: _"باز کنید لطفا". گفتم: _"شما؟"😐 گفت: _"شما؟" سر به سرم میذاشت! ی سطل آب کردم، رفتم بالاي پله ها... گفتم: _" کیه؟" تا سرش رو بالا گرفت که بگه منم،آب رو ریختم روي سرش و بدو بدو اومدم پایین!!! خیس آب شده بود...😅 گفتم: _"برو همون جا که یک ماه بودي".😠😍 گفت: _"درو باز کن جان علی جان من". از خدام بود ببینمش... در رو باز کردم و اومد تو سرش رو با حوله خشک کردم😊 براش تعریف کردم که تو رفتی، دو سه روز بعد آقای موسوي و خانمش رفتن و این اتفاق افتاد... دیگه ترسیده بود هر دو سه روز میومد یا اگه نمیتونست بیاد زنگ میزد... شاید این اتفاق هم لطف خدا بود.. من که ضرري نکردم منوچهر که بود، چیزي کم نبود...😊 فکر کردم اگر بخواهم منوچهر را تعریف کنم چه بگویم؟ اگر از دوستان منوچهر می پرسیدم میگفتند _"خشن وجدي است." اما مادر بزرگ می گفت: _"منوچهر شوخی را از حد گذرانده." چون دست مینداخت دور کمرش و قلقلکش می داد وسر به سرش میذاشت. مادر بزرگ میگفت: _"مگه تو پاسدار نیستی؟ چرا انقدر شیطونی؟! پاسدارا همه سنگین و رنگینن".😅😍 مادر بزرگ جذبه ي منوچهر را ندیده بود و عصبانیتش را، وقتی تا گوشهاش سرخ می شد. تعجب می کردم که چه طور می تواند اینقدر عصبانی شود و باز سکوت کند و چیزی نگوید، شنیده بود سیدهای حسینی جوشی اند، اما منوچهر اینطور نبود..😊 ادامه دارد.. 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت شنیده بودم سیدهای حسینی جوشی اند، اما منوچهر اینطور نبود... پدربزرگ منوچهر سید حسینی بود. سالها قبل باکو زندگی می کردن. پدر و عموهاش همون جا به دنیا اومده بودن. همه سرمایه دار بودن و دم و دستگاهی داشتن، اما مسلمان ها بهشون حق سیدی میدادن. وقتی اومدن ایران، بازم این اتفاق تکرار شده بود. به پدربزرگ بر می خورد و شجره نامش رو میفروشه. شناسنامه هم که میگیره، سید بودنش رو پنهان میکنه. منوچهر راضی بود از این کار پدربزرگ. می گفت: _"یه چیزهایی باید به دل ثابت بشه، نه به لفظ". به چشم من که منوچهر یه مومن واقعی بود، سید بودنش به جا...😊 میدیدم حساب و کتاب کردنش رو... منطقه که میرفتیم، نصف پول بنزین رو حساب می کرد، می داد به جمشید. جمشید هم سپاهی بود. استهلاك ماشین رو هم حساب میکرد... میگفتم: _"تو که براي ماموریت اومدي و باید بریم گشتی. حالا من هم با تو برمیگردم. چه فرقی داره؟" میگفت: _"فرق داره ". زیادي سخت می گرفت تا اونجا که میتونست، جیره اش رو نمیگرفت... بیشتر لباس خاکی می پوشید با شلوار کردي... توي دزفول یکی از لباسهاي پلنگیش رو که رنگ و روش رفته بود، برای علی درست کردم. اول که دید خوشش اومد، ولی وقتی فهمید لباس خودش بوده، عصبانی شد. ندیده بودم اینقدر عصبانی شه ...😥 گفت: _"مال چرا اسراف کردي؟" گفتم: _ "مال تو بود".🙁 گفت: _ "الان جنگه. اون لباس هنوز قابل استفاده بود. ما باید خیلی بیشتر از اینا دلسوز باشیم ". لباسهاش جاي وصله نداشت. وقتی چاره اي نبود و باید مینداختمشون دور، دکمه هاشو می کند میگفت: _ "به درد می خورن". سفارش می کرد حتی ته دیگها رو هم دور نریزم. بذارم پرنده ها بخورن. برای اینکه چربی ته دیگ مریضشون نکنه یه پیت روغن رو مثل آبکش سوراخ سوراخ کرده بودم. ته دیگها رو توي آب خیس میکردم، میذاشتم چربی هاش بره، میذاشتم براي پرنده ها.☺️ ادامه دارد.. 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت توي دزفول دیگه تنها نبودیم. آقاي پازوکی و خانمش اومدن پیش ما،😊 طبقه بالا آقاي صالحی تازه عقد کرده بود و خانمش رو آورده بود دزفول،😊 آقاي نامی، کریمی، ملکی، عبادیان، ربانی و ترابیان هم خونواده هاشون را آوردن اونجا... گرفته بودن...😅☝️ مردها که بیشتر اوقات نبودن. ما خانمها با هم ایاق شده بودیم یه روز در میون دور هم جمع میشدیم، هر دفعه خونه یکی... یه عده از خونواده ها اندیمشک بودنن، محوطه ي شهید کلانتري. اونا هم کم کم به جمعمون اضافه می شدن...😊 از علی میپرسیدم: _"چند تا خاله داري؟" میگفت: _"یه لشکر"!!😅 میپرسیدم: _"چند تا عمو داري؟" میگفت: _"یه لشکر"!😅 نزدیک عملیات بدر، عراق اعلام کرد دزفول رو میزنه... دزفولیها می رفتن بیرون از شهر.می گفتن: _ "وقتی میگه، میزنه...". دو سه روز بعد که موشک بارون تموم میشد برمیگشتن. بچه هاي لشکر می خواستن خانماشونو بفرستن شهر هاي خودشون، اما کسی دلش نمیومد بره...😎✌️ دستواره گفت: _"همه برون خونه ما، اندیمشک." من نرفتم... به منوچهر هم گفتم، ادعا داشتم قوي هستم و می مونم...💪 هرچی بهم گفتن، نرفتم... پاي علی میخچه زده بود نمیتونست راه بره...😥 بردمش بیمارستان، 🏥نزدیک بیمارستان رو زده بودن. همه شیشه ها ریخته بود. به دکتر پای علی رو نشون دادم... گفت _"خانم تو این وضعیت براي میخچه پای بچت اومدي؟ برو خونت". ! برگشتم خونه...😔 موج انفجار زده بود در خونه رو باز کرده بود. هیچ کس نبود، توي خونه چیزي براي خوردن نداشتیم... تلفن قطع بود... از شیر آب گل میومد... برق رفته بود... باعلی دم در خونه نشستیم یه تویوتا داشت رد می شد آرم سپاه داشت، براش دست تکون دادم. از بچه هاي لشکر بودن. گفتم: _"به برادر صالحی بگید ما اینجا هستیم، برامون آب و نون بیارید". آقاي صالحی مسئول خونواده ها بود. هرچی می خواستیم به اون می گفتیم. یکی دو ساعت بعد اومد. نذاشت بمونیم. ما رو برد خونه ي دستواره... ادامه دارد.. 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت با چند تا از خانم ها رفته بودم بیمارستان براي کمک به مجروح ها، که گفتند منوچهر آمده.😍 پله ها را دو تا یکی دویدم. از وقتی آمده بودم دزفول، یک هفته ندیدن منوچهر برایم یک عمر بود. منوچهر کنار محوطه ي گل کاری بیمارستان منتظر ایستاده بود. من را که دید، نتوانست جلوي اشکهایش را بگیرد... گفت: _"نمیدانی چه حالی داشتم. فکر میکردم مانده اید زیر آوار. پیش خودم می گفتم حالا جواب خدا را چه بدهم" دستم را دور گردن منوچهر حلقه کردم و گفت: _"واي منوچهر، آن وقت تو می شدي همسر شهید ."!!!😉😜 اما منوچهر از چشمهاي پف کرده اش فقط اشک می آمد... شنیده بود دزفول رو زدن گفته بودن خیابون طالقانی رو زدن، ما خیابون طالقانی مینشستیم منوچهر میره اهواز، زنگ میزنه تهران که خبر بگیره، مادرم گریه میکنه و میگه دو روز پیش یکی زنگ زده و چیزایی گفته که زیاد سر در نیاورده... فقط فکر میکنه اتفاق بدی افتاده باشه... روزي که ما رفتیم اندیمشک حاج عبادیان شماره تلفن هممون رو گرفت که به خونواده هامون خبر بده. به مادرم گفته بود: _مدق الحمدالله خوبه. فکر نمی کنم خانمش زیر آوار مونده باشه. مدق از این شانسا نداره..!!😆😅 به شوخی گفته بود!☺️ مادرم خیال کرده بود اتفاقی افتاده و میخوان یواش یواش خبر بدن! منوچهرم میره دزفول... می گفت: _"تا دزفول انقدر گریه کرده بودم که وقتی رسیدم توي کوچمون، چشمم درست نمیدید، خونه مون رو گم کرده بودم."🙈😅 بچه هاي لشکر همون موقع میرسن و بهش میگن ما اندیمشک هستیم ... اول رفتیم به مادرم زنگ زدیم و خبر سلامتیمون رو دادیم، بعد توي شهر گشتیم و من رو رسوند شهید کلانتري... قبل از اینکه پیاده شم گفت: _"نمیخوام اینجا بمونید. باید برید تهران." اما من تازه پیداش کرده بودم....😍 گفت: _"اگه اینجا باشی و خداي نکرده اتفاقی بیوفته، من میرم جبهه که بمیرم. هدفم دیگه نیست. فرشته به خاطر من برگرد". ادامه دارد.. 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت شب با خانم عبادیان حرف زدم. بیست سی نفری ميشدیم که خونه ي دستواره جمع شده بودیم. گاهی چند نفری میرفتیم خونه ي آقاي عسگري یا ممقانی، ولی سخت بود. با بقیه ي خانما هم صحبت کردیم همه راضی شدن. فردا صبح به آقای صالحی، که برامون وسایل صبحانه آورد، گفتیم ما برمیگردیم شهر خودمون... برامون بلیط قطار بگیرید...😊🚞 باید خداحافظی میکردم، وقت زیادی نداشتم، اما ساکت بودم. هرچه می گفتم باز احساسش را نگفته بودم... فقط نمیخواستم این لحظه تمام شود.😞 توي چشمهاي منوچهر خیره شدم. هر وقت میخواستم کاری انجام دهم که منوچهر زیاد راغب نبود، این کار را میکردم و رضایتش را میگرفتم. اما حالا نمیتوانستم و نمیخواستم او را از رفتن منصرف کنم...😢 گفتم: _"براي خودت نقشه ي شهادت نکشی ها. من اصلا آمادگیش را ندارم. مطمئن باش تا من نخواهم، تو شهید نمیشوی...😌😢 منوچهر گفت: _ "مطمئنم. وقتی خمپاره می خورد بالا ي سرم و عمل نمیکند، موهایم را قیچی میکنند و سالم میمانم، معلوم است باز هم تو دخالت کرده اي. نمی گذاري بروم فرشته، نمی گذاري". نفس راحتی کشیدم. با شیطنت خندیدم و انگشتم را بالا آوردم جلوي صورتش و گفتم: _"پس حواست را جمع کن، منوچهر خان، من آنقدر دوستت دارم که نمیتوانم با خدا از این معامله ها بکنم"!😍☝️😭 علی رو نشوند روي زانوش و سفارش کرد: _"من که نیستم، تو مرد خونه اي. مواظب مامانی باش. بیرون که میرید، دستش رو بگیر گم نشه.." با عل اینطوري حرف میزد.😢 از فرداش که میخواستم برم جایی، علی می گفت: _"مامان، کجا میري؟! وایستا من دنبالت بیام." احساس مسئولیت می کرد...! حاج عبادیان، منوچهر و ربانی رو صدا زد و رفتن... اون شب غمی بود بینمون. 😭جیرجیركام انگار با غم میخوندن. ما فقط عاشقی رو یاد گرفته بودیم... هیچ وقت نتونستیم لذتش رو ببریم... همون لحظه هایی که مینشستیم کنار هم، گوشه ي ذهنمون مشغول بود، مردا که به کارشون فکر میکردن و ما هم دلشوره داشتیم نکنه این آخرین بار باشه که میبینیمشون...😭🕊 یک دل سیر باهم نبودیم... ادامه دارد.. 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
مرد به این امید با زن ازدواج میکند که زن هیچگاه نکند... زن به این امید با مرد ازدواج میکند که روزی مرد تغییر کند و همواره هر دو نا امید میشوند ‌ 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
سعی کنید با خانواده شوهر محترمانه رفتار کنید اما فراموش نکنید خیلی خودمانی نشوید!!!❌ 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
مقایسه زندگی خود با دیگران،آفتی خانمان سوز در زندگی زناشویی است. شما تنها ظاهر زندگی افراد را می‌بینید و هیچ اطلاعاتی راجع به داخل و حقایق آن ندارید پس مقایسه‌تان بی پایه و اساس است 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
فایده دعا کارآموزی، پس از یک مراسم طولانی و خسته‌کننده دعای صبحگاهی در صومعه، از پدر روحانی پرسید: « فایده دعا چیست؟ آیا همه این نیایش‌ها که به ما یاد می‌دهید، خدا را به ما نزدیک می‌کند؟» پدر گفت: «با سوال دیگری، جواب سوالت را می‌دهم. آیا همه این نیایش‌ها که انجام می‌دهی باعث می‌شود که خورشید فردا طلوع کند؟» کارآموز گفت: «البته که نه! خورشید طبق یک قانون کیهانی طلوع می‌کند.» پدر روحانی گفت: «جوابت را گرفتی! خدا به ما نزدیک است. چه دعا بخوانیم و چه نخوانیم.» شاگرد عصبانی شد و گفت: «یعنی می‌گویید تمام این دعاها بی‌فایده است؟» پدر گفت: «نه. همانطور که اگر صبح زود از خواب بیدار نشوی، طلوع خورشید را نمی‌بینی، اگر دعا هم نکنی، با این که خدا همواره نزدیک است، اما هرگز متوجه حضورش نمی‌شوی!» http://eitaa.com/cognizable_wan
با همدیگر مشورت کنید هر یک از همسران باید حق داشته باشند نظر و پیشنهاد خود را بیان کنند. با مشورت کردن، راه رسیدن به زندگی سالم کوتاه تر می‌شود. خودرای نباشید. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
آیا میدونستید شاخ گوزن‌ها دائمی نیست؟🤔 تقریبا هر سال میوفته و جاش یه شاخ جدید درمیاد تو زمستون شاخ گوزن‌ها میوفته و بهار مجدد درمیاد، انگار برگ درخته!😐  http://eitaa.com/cognizable_wan