قاعدتا باید دلتنگی واسه کسی باشه که کنارت نیس و ازت دوره
ولی گاهي دلتنگ کسی میشی که کنارت نشسته ولی اون آدم سابق نیس
♥️👇👇👇
✨✨ http://eitaa.com/cognizable_wan
امریکاییه با ایرانیه ﯾﻪ ﺑﺎر با ﻫﻢ ﻣﻴﺮﻥ ﺩﺍﺧﻞ ﯾﻪ ﺷﻴﺮﯾﻨﯽ ﻓﺮﻭﺷﯽ، امریکایی ﻣﻴﺒﻴﻨﻪ ﻫﯿﭽﮑﯽ ﺣﻮﺍﺳﺶ ﻧﻴﺴﺖ ﺳﻪ ﺗﺎ ﺷﻴﺮﯾﻨﯽ ﻣﻴﺬﺍﺭﻩ ﺗﻮ ﺟﻴﺒﺶ ﻭُ ﻣﻴﺎﻥ ﺑﻴﺮﻭﻥ...
ﺑﻪ ایرانیه ﻣﻴﮕﻪ
: ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ، ﺍﻳﻨﻪ ﺣﻴﻠﻪ امریکاییها..؟
ایرانیه ﻣﻴﮕﻪ : ﭘﺲ ﺑﺮﻳﻢ ﻣﻨﻢ ﻳﻪ ﭼﺸﻤﻪ ﺍَﺯ ﻫُـﻨـﺮ ایرانیارو ﺭﻭ ﻧﺸﻮﻧﺖ ﺑﺪﻡ، ﻣﯿﮕﻪ ﺑﺎﺷﻪ...
ﺑﺮﻣﻴﮕﺮﺩﻥ ﺷﻴﺮﯾﻨﯽ ﻓﺮﻭﺷﯽ، ﻣﻴﮕﻪ ﺳﻪ ﺗﺎ ﺷﻴﺮﯾﻨﯽ ﺑﺪﻩ ﻣﻴﺨﻮﺍﻡ ﻭﺍﺳﺖ ﺟﺎﺩﻭ ﻛﻨﻢ، ﺷﻴﺮﯾﻨﯽ ﻓﺮﻭﺷﻴﻪ ﻫﻢَ ﺍﻭﻟﻴﺸﻮ ﻣﻴﺪﻩ،ایرانیه ﻣﻴﺨﻮﺭﻩ، ﺩﻭﻣﻴﺸﻮ ﻣﻴﺪﻩ ﻣﻴﺨﻮﺭﻩ، ﺳﻮﻣﻴﺶ ﻫﻢ ﻣﻴﺨﻮﺭﻩ ... ﺷﻴﺮﯾﻨﯽ ﻓﺮﻭﺷﻴﻪ ﻣﻴﮕﻪ: ﭘﺲ ﻛﻮ ﺟﺎﺩﻭش!؟
ﻣﻴﮕﻪ ﺗﻮ ﺟﻴﺐ امریکاییه ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﻛـُﻦ، ﺻﺤﻴﺢ ﻭ ﺳﺎﻟﻢ ﭘﻴﺪﺍﺵ ﻣﻴﻜﻧﯽ...😂😂😂😂😂😂
به جمع ما بپویندید👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
💕 به عقب بنگریدوخدا راشکرکنید
به جلوبنگریدوبه خدا اعتمادکنید
اودرهایی رامی بنددکه هیچکس
قادربه گشودنش نیست
و درهایی میگشایدکه هیچکس
قادربه بستنش نیست
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 28
وارد همان اتاق دخترانه شد.
حوله ای نبود.
مجبور بود تا قبل از اینکه سرما بخورد از کمد لباسی بیرون بیاورد و بپوشد.
همین کار را هم کرد.
لباسش را پوشید.
بلند شد و به غذایش سر زد.
همه چیز خوب بود.
زیر قابلمه ها را خاموش کرد و به سمت اتاق رفت.
دوش آب گرم که می گرفت خواب به چشمانش حمله می کرد.
با موهای خیس روی تخت خوابید.
با اینکه از این وضع بدش می آمد اما وقتی حوله نبود چکار می کرد؟
دست زیر سرش گذاشت و پلک روی هم...
کاش یک بار بدون دغدغه می خوابید.
4 سال مدام با استرس!
کی تمام می شد؟
****
کلید انداخت و در را باز کرد.
امشب قرار بود ترنج و نواب بیایند.
باید می گفت آیسودا از اتاقش بیرون نیاید.
نمیخواست ترنج را حساس کند.
آیسودا که هیچ وقت با وجود شوهر مال او نمی شد.
حداقل یک ازدواج توافقی با ترنج داشته باشد.
ترنج خوب و منطقی بود.
مطمئنا ازدواجشان با عشق نبود اما با منطق که بود.
نگاهی به اطراف انداخت.
خبری از آیسودا نبود.
در را قفل کرد و دم دری کتش را در آورد.
یکراست به سمت اتاقش رفت.
لباس هایش را درآورد و بیرون آمد.
فورا به اتاق بغل رفت تا از بودن آیسودا مطمئن شود.
در را که باز کرد او را خوابیده روی تخت دید.
ساعت 4 عصر بود.
مگر تا چند خوابیده بود؟
از حالت موهایش فهمید که حمام بوده!
لباس های ترنج کمی برایش گشاد بود.
ترنج کمی تپلی بود.
در را بست و به سمت آشپزخانه رفت.
ظهری بخاطر بحث کردنش با یکی از کارمندان نتوانست درست غذا بخورد.
از دیدن قابلمه های غذای روی گاز نیشخندی زد.
درب قابلمه را برداشت و کمی از خورش سرد شده چشید.
کمی بی نمک بود.
فلفل هم نداشت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 29
این دختر نمی دانست خیلی وقت است که ذائقه اش تغییر کرده!
فلفل می ریخت آنقدر که عرق کند.
تمام 4 سالش روی آتش راه می رفت.
پس مهم نبود که خوردنش هم پر از آتش باشد.
بشقابی برداشت که برای خودش بکشد.
صدایی سلام داد.
برگشت و آیسودا را با چشمان پف کرده دید.
-ناهار نخوردی؟
نهی سردی گفت.
-منم نخوردم، بشین می کشم.
کارش راحت شد.
با تخسی گفت: فلفل نداره!
آیسودا هم با بی خیالی گفت: تو که نمی خوری!
پولاد پوزخندی زد و نمکدان فلفل را روی میز گذاشت و نشست.
آیسودا هم غذا را کشید و روبرویش نشست.
پولاد فلفل را درون خورشش خالی کرد و هم زد.
آیسودا با تعجب گفت: تو که نمی خوردی.
-خیلی وقته همه چیز تغییر کرده!
با بی رحمی گفت: از وقتی تو رفتی!
آیسودا با لب های آویزان نگاهش کرد.
-برای خودت رفتم.
-لازم نبود واسه من دل بسوزونی!
-پولاد؟!
-ناهارتو بخور آسو!
-چرا با من درست حرف نمی زنی؟ ناهارمم می خورم، دقیقا از چی ناراحتی تو؟ همون وقتی که داشتم از اینجا می رفتم بهت گفتم دارو ندارمو بهت میدم، هرچی که ازم بخوای...می دونستی مامانم در حال مرگه، نه تو پولی داشتی نه من، مجبور بودم پولاد می فهمی؟
پولاد به سردی نگاهش کرد.
حرف های آیسودا دیگر هیچ اهمیتی نداشت.
-امشب دوستام میام، تو اون اتاق بمون و تا نرفتن بیرون نیا!
آیسودا مات نگاهش کرد.
این همه سردی و بی تفاوتی از پولاد بعید بود.
بدون اینکه بتواند ناهارش را بخورد بلند شد.
پولاد کوبنده گفت: بشین!
—مرسی دیگه گرسنه نیستم.
پولاد قاشق را درون بشقاب کوباند و گفت: بشین!
به ناچار نشست.
-غذاتو می خوری بعد میری!
اشکش دم مشکش بود.
می خواست ببارد.
بزور قاشق را برداشت.
پولاد غذا را زهرش کرد.
چند قاشق بزور خورد.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
زن: چرا قبل از ازدواج نگفتی اینقدر فقیر و بیچیزی؟!😡
مرد: من که همهاش بهت میگفتم تو این دنیا غیر از تو هیچی ندارم، تو هم خوشحال بودی و می خندیدی!☹️😂
به جمع ما بپویندید👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از ,,دانستنی های زیبا,,
#شادی_روح_درگذشتگان
🍂پنج شنبه که میشود.
ثانیـه هایمـان
🍂سخت بوی دلتنگي میدهد.
وعده اي ازعزیزانمان،
آن طرف
🍂چشم به راه هدیه ای،تاآرام بگیرند.
بافاتحـه وصلواتي،
هوایشان را داشته باشیم.
☆━━●◉✿♡✿◉●━━☆
اینم لینگ کانال 👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال💖👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فقط #بخند
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌لینگ #کانال_ما👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
⁉️👆آیا میدانید تخم کدو حلوایی برای افرادی که صفراوی مزاج هستند و بی خوابی های شبانه دارند، مفید است.
برای استفاده از تخم کدو حلوایی باید آن را کوبید و درون توری ریخت، سپس توری را در آب در حال جوش گذاشت و بعد از چند دقیقه آن را بیرون آورد.
بعد از آن باید توری را فشرد تا شیره تخم کدو حلوایی بیرون بیاید. شیره تخم کدو حلوایی را باید داخل شیر و عسل ریخت و نوشید. 🍵
🍎 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 30
اما خود پولاد با اشتها می خورد.
انگار زیادی گرسنه باشد.
آیسودا دست زیر چانه اش زد و نگاهش کرد.
هنوز هم عین قبل عادت داشت تند تند غذا بخورد.
بلند شد و برایش آب آورد.
-آب بخور!
پولاد لیوان آب را برداشت و یک نفس سر کشید.
واقعا تشنه بود.
اما تشکری نکرد.
غذایش که تمام شد از پشت میز بلند شد و بدون توجه به آیسودا روی مبل جلوی تلویزیون لم داد.
تلویزیون را روشن کرد و مشغول شد.
آیسودا با کلافگی بلند شد و ظرف ها را جمع کرد.
-ظرفارو بذار، فردا یکی میاد خونه رو تمیز کنه!
با حرص ظرف ها را درون سینک رها کرد و آمد و دقیقا کنار پولاد نشست.
-این وضع تا کی ادامه داره؟
-عادت کن!
آیسودا برو بر نگاهش کرد.
-یعنی چی؟
پولاد برگشت و با جدیت گفت: نمی ذارم از اینجا بری!
آیسودا با حرص و خشم داد زد: تموم کن این مسخره بازی رو، تو صاحب اختیار من نیستی!
پولاد با بی رحمی گفت: هیچی حالیم نیست آسو، زدم به سیم آخر، خودتو برای راضی کردن کسی که نمی فهمه چی میگی خسته نکن!
آیسودا از جایش بلند شد وجیغ کشید.
-مسخره شو درآوردی پولاد، هدفت از این کار چیه؟
پولاد هم بلند شد.
-زجر دادنت!
انگار تمام خشمش تبدیل به بغض شده باشد.
با نگاهی لرزان به پولاد نگاه کرد.
-بی رحم نبودی!
-تنهایی بی رحمم کرد.
دستی به صورتش کشید و گفت: راحتم بذار آسو!
-راحتی دیگه!
با تنی لرزان به اتاق رفت.
دلش گریه می خواست.
پولاد واقعا دوستش نداشت.
مردی که روبرویش حرف زده بود نه عشقی داشت نه رحمی!
چه تفاوتی با پژمان داشت؟
واقعا هیچ چیز!
هر کدام به روش خودشان می خواستند او را زجر بدهند.
اگر شانس داشت که پدرش در 8 سالگی تنهایش نمی گذاشت.
مادرش نمی مرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان فراری
پارت 31
بدبختی که شاخ و دم ندارد.
از هر طرف می آید.
مهم او بود که بایستد و مقاومت کند ولی نمی توانست.
ضعیف تر از آن چیزی بود که همه توقع داشتند.
یک دختر 26 ساله مگر چقدر توان داشت؟
واقعا هیچ!
اما هیچ کس درکش نمی کرد.
تنها بود!
خیلی تنها!
کاش حداقل پولادی که با تمام جانش او را می پرستید درکش می کرد.
انگار او بدتر از همه بود.
با بغضش از پنجره اتاقش به خیابان نگاه کرد.
این دنیا اصلا قرار نبود روی خوش به او نشان بدهد.
بدبختی و بدبختی و بدبختی!
*
عصبی و ناآرام بود.
بیشتر از چهار روز بود که خبری از آیسودا نداشت.
زیادی مراعاتش را کرد که دم آخری فرار کرد.
کلافه درون باغ آلوچه اش قدم می زد.
فصل بی برگی بود.
همه ی درخت ها زرد بودند.
خبری از نادر نبود.
معلوم نبود مردیکه سرش به چه کاری گرم است که حتی تلفنش را جواب نمی داد.
این دست دست کردن فایده ای نداشت.
باید خودش دست به کار می شد.
این بار شده به زور پای سفره ی عقد می نشاندش!
اگر تمام مدت مراعاتش را کرد محض این بود که تجربه ی مادرش تکرار نشد.
مادرش هم بزور زن پدرش شد.
دست آخر هم خودکشی کرد.
5 ساله بود که مادرش رفت.
خودش ماند و خواهر سه ساله اش!
پدرش هم با تمام عشقش به زنش تا آخر عمرش زن نگرفت تا بلاخره مرد.
اگر از روز اول با محبت با مادرش برخورد کرده بود شاید کار به اینجا نمی کشید.
می خواست مثل پدرش نباشد.
خود آیسودا نمی گذاشت.
می رفت اصفهان!
شده این شهر را وجب به وجب کند پیدایش می کرد.
این بار دیگر به همین راحتی ها قضیه تمام نمی شد.
چهار سال صبر کرد و نفرتش را به جان خرید تا رامش کند.
حالا که چموش بود و رام نمی شد حالیش می کرد.
نگاهی به درخت خشکیده ی مقابلش انداخت.
این درخت را باید ریشه کن می کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 32
احتمالا از ریشه کرم زده شده بود.
درختی که حاصلی نداشت به درد نمی خورد.
برگشت که از باغ خارج شود.
خیلی کار داشت!
امشب جلسه ی شورای شهر بود.
او هم رئیس شورا!
بماند که کارهای خلافش زیر زیرکی بود.
همه می شناختنش!
اما کسی جرات مقابله با او را نداشت.
زیادی قدرت و نفوذ داشت.
و البته پول کافی که دهان هر کسی را ببندد.
با پول هم بسته نشود خیلی راحت بر حسب یک تصادف شرش کنده می شد.
سوار ماشین شاسی بلندش شد.
مرد قد بلندی بود و فقط این ماشین ها جوابگوی قدش!
خودش را به سرعت به خانه رساند.
خواهرش چند مدت پیش اطلاع داده بود که دارد برمی گردد.
چندسال پیش که با شوهرش به انگلیس مهاجرت کرد قرار بر ماندن همیشگی بود.
اما با هم خوابگی شوهرش با چند فاحشه ی دیسکوهای انگلیس، طلاق گرفت.
ماند تا روی پای خودش باشد.
نشد و بلاخره تصمیم گرفت برگردد.
خصوصا که شوهر سابقش هم معتاد شده بود عین یک آویزان همه جا به دنبالش!
از ماشینش پیاده شد و وارد خانه شد.
هیچ کسی نبود.
غیر از چندتا از خدمه و نگهبانان!
حوصله ی هیچ کدامشان را نداشت.
آیسودا که بود هر شب به اتاقش می رفت.
مجبورش می کرد شطرنج بازی کنند.
آنقدر بازی کرده بودند که آیسودا حرفه ای شده بود.
این اواخر مدام او را می برد.
هر بار هم سر رفتنش شرط می بست.
اما پژمان زیرش می زد.
شطرنجش را جمع می کرد و از اتاق بیرون زده در را قفل می کرد.
روی صندلی همیشگیش کنار شومینه نشست.
می توانست هر جای اصفهان باشد.
فقط باید دوستان سابقش را پیدا می کرد.
احتمالا باید سراغ یکی از آنها رفته باشد.
غیر از این امکان نداشت.
تازه آیسودا اصلا نمی فهمید یک خواهر هم دارد.
کسی هم خبری به او نداده بود.
ولی پژمان می فهمید.
از جیک و پوکش خبر داشت.
باید مجبورش می کرد که برگردد.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆