eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
13.8هزار ویدیو
635 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
دستمال کاغذی به اشک گفت: نه واقعا الان اومدی ببینی دستمال کاغذی به اشک چی گفته؟ نه ینی واقعا دستمال کاغذی حرف میزنه! اونم با اشک؟ ینییییییییی خااااک تو سرت... هم سنای تو الان دارن اورانیوم غنی میکنن اونوقت تو اومدی ببینی دستمال کاغذی چی گفت؟ 🤓 👕👉 @cognizable_wan😝 👖
‍ ✫ ✫⇠قسمت:5⃣9⃣ روزهای اول دوری از حاج آقایم بی تابم می کرد. آن قدر که گاهی وقت ها دور از چشم صمد می نشستم و های های گریه می کردم. این سفر فقط یک خوبی داشت. صمد را هر روز می دیدم. هفته اول برای ناهار می آمد خانه. ناهار را با هم می خوردیم. کمی با بچه ها بازی می کرد. چایش را می خورد و می رفت تا شب. کار سختی داشت. اوایل انقلاب بود. اوج خراب کاری منافقین و تروریست ها. صمد با فعالیت های گروهک ها مبارزه می کرد. کار خطرناکی بود. آمدن ما به همدان فایده دیگری هم داشت. حالا دوست و آشنا و فامیل می دانستند جایی برای اقامت دارند. اگر خرید داشتند یا می خواستند دکتر بروند، به امید ما راهی همدان می شدند. با این حساب، اغلب روزها مهمان داشتم. یک ماه که گذشت. تیمور، برادر صمد، آمد پیش ما. درس می خواند. قایش مدرسه راهنمایی نداشت. اغلب بچه ها برای تحصیل می رفتند رزن ـ که رفت و برگشتش کار سختی بود. به همین خاطر صمد تیمور را آورد پیش خودمان. حالا واقعاً کارم زیاد شده بود. زحمت بچه ها، مهمان داری و کارهای روزانه خسته ام می کرد. آن روز صمد برای ناهار به خانه نیامد. عصر بود. تیمور نشسته بود و داشت تکالیفش را انجام می داد که صدای زنگ در بلند شد. تیمور رفت و در را باز کرد. ❃↫✨« »✨↬❃ ✫⇠قسمت :6⃣9⃣ از پشت پنجره توی حیاط را نگاه کردم برادرشوهرم، ستار، بود. داشت با تیمور حرف می زد. کمی بعد تیمور آمد لباسش را پوشید و گفت: «من با داداش ستار می روم کتاب و دفتر بخرم.» با تعجب گفتم: «صمد که همین دیروز برایت کلی کتاب و دفتر خرید.» تیمور عجله داشت برای رفتن. گفت: «الان برمی گردیم.» شک برم داشت، گفتم: «چرا آقا ستار نمی آید تو.» همین طور که از اتاق بیرون می رفت، گفت: «برای شام می آییم.» دلم شور افتاد. فکر کردم یعنی اتفاقی برای صمد افتاده. اما زود به خودم دلداری دادم و گفتم: «نه، طوری نشده. حتماً ستار چون صمد خانه نیست، خجالت کشیده بیاید تو. حتماً می خواهند اول بروند دادگاه صمد را ببینند و شب با هم بیایند خانه.» چند ساعتی بعد، نزدیک غروب، دوباره در زدند. این بار پدرشوهرم بود؛ با حال و روزی زار و نزار. تا در را باز کردم، پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!» پدرشوهرم با اوقاتی تلخ آمد و نشست گوشه اتاق. هر چه اصرار کردم بگوید چه اتفاقی افتاده، راستش را نگفت. می گفت: «مگر قرار است اتفاقی بیفتد؟! دلم برای بچه هایم تنگ شده. آمده ام تیمور و صمد را ببینم.» باید باور می کردم؟! نه، باور نکردم. اما مجبور بودم بروم فکری برای شام بکنم. ادامه دارد...✒ 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💕 داستان کوتاه "اــــے ڪــــــــــاش " روزی "مردی جوان" از کنار رودی می گذشت، پیرمردی را در آنجا دید جویای حال پیرمرد شد. پیر گفت: میخواهم از "رود رد شوم" ولی چون "چشمانی کم سو" دارم و رود هم خروشان است نمیتوانم... جوان کمک کرد و پیرمرد را از رود گذراند، سپس پیرمرد از وی "تشکر کرد" و هر کدام به راه خود ادامه دادند. پس از مدتی جوان پیرمرد را دید جلو رفت و پرسید: "ای پیرمرد مرا میشناسی؟!" پیر جواب داد: "نه نمیشناسم." جوان گفت: "من همانم" که تو را از آب رد کردم. پیر دوباره تشکر کرد و "دعای خیر" برای جوان کرد. پس از مدتی دوباره همدیگر را ملاقات کردند و دوباره همان حرف ها "رد و بدل شد" و این ملاقات چند بار تکرار شد. روزی دیگر جوان دوباره پیرمرد را دید جلو رفت و پرسید: ای پیر مرا میشناسی؟! پیر که چشمانی کم سو داشت جواب داد: نه نمیشناسم. جوان گفت: من همانم که تو را از آب "رد کردم." پیر که دیگر از حرفهای جوان خسته شده بود، جواب داد: "ای کاش آب مرا میبرد ولی تو مرا از آب رد نمیکردی!!" * کارهای خوب را بی منت و گوش زد مدام انجام بدهید تا برکت یابد.*👌 http://eitaa.com/cognizable_wan
به قلی میگن با بالش جمله بساز میگه یه کبوتر دیدم زدم به بالش میگن نه❕با اون یکی بالش میگه پس زدم به اون بالش میگن بیخیال!با تشک جمله بساز میگه تو شک داری زدم به بالش میگن با پتو جمله بساز میگه پَ تو شک داری زدم به بالش میگن ای بابا☹️با تخت جمله بساز میگه خیالت تخت زدم به بالش😂😂 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌😎 http://eitaa.com/cognizable_wan 😜 شااد باشید😻
🌺تا جایی که میتوانید در مقابل فرزندانتان مخصوصا کودکان اختلافات خود را بروز ندهید، اختلافات والدین از جایی مخرب تر میشود که پدر ومادر شروع به تهدید یکدیگر می کنند... ⚠️صدات رو بِبُر وگرنه خفه ات میکنم ، همین فردا میبرم طلاقت میدم ، آخرش از دست تو خودم رو میکشم و … ✔️توجه کنید که بچه های کوچک نمی توانند تشخیص دهند که این نوع صحبت کردن شما از سر خشم وناراحتی است آنها به راستی باور میکنند که قصد کشتن یا ترک یکدیگر را دارید؛ آگاهانه رفتار کنید http://eitaa.com/cognizable_wan
✫⇠قسمت :7⃣9⃣ دلهره ای افتاده بود به جانم که آن سرش ناپیدا. توی فکرهای پریشان و ناجور خودم بودم که دوباره در زدند. به هول دویدم جلوی در. همین که در را باز کردم، دیدم یک مینی بوس جلوی در خانه پارک کرده و فامیل و حاج آقایم و شیرین جان و برادرشوهر و اهل فامیل دارند از ماشین پیاده می شوند. همان جلوی در وا رفتم. دیگر مطمئن شدم اتفاقی افتاده. هر چه قسمشان دادم و اصرار کردم بگویند چه اتفاقی افتاده، کسی جواب درست و حسابی نداد. همه یک کلام شده بودند: «صمد پیغام فرستاده، بیاییم سری به شما بزنیم.» باید باور می کردم؛ اما باور نکردم. می دانستم دارند دروغ می گویند. اگر راست می گفتند، پس چرا صمد تا این وقت شب نیامده بود. تیمور با برادرش کجا رفته؟! چرا هنوز برنگشتند. این همه مهمان چطور یک دفعه هوای ما را کردند. مجبور بودم برای مهمان هایم شام بپزم. رفتم توی آشپزخانه. غذا می پختم و اشک می ریختم. بالاخره شام آماده شد. اما خبری از صمد و برادرهایش نشد. به ناچار شام را آوردم. بعد از شام هم با همان دو سه دست لحاف و تشکی که داشتیم، جای مهمان ها را انداختم. کمی بعد، همه خوابیدند. اما مگر من خوابم می برد! منتظر صمد بودم. از دل آشوبه و نگرانی خوابم نمی برد. تا صدای تقّه ای می آمد، از جا می پریدم و چشم می دوختم به تاریکیِ توی حیاط؛ اما نه خبری از صمد بود، نه تیمور و ستار. ❃↫✨« »✨↬❃ ✫⇠قسمت :8⃣9⃣ نمی دانم چطور خوابم برد؛ اما یادم هست تا صبح خواب های آشفته و ناجور می دیدم. صبح زود، بعد از نماز، صبحانه نخورده پدرشوهرم آماده رفتن شد. مادرشوهرم هم چادرش را برداشت و دنبالش دوید. دیگر نمی توانستم تاب بیاورم. چادرم را سرکردم و گفتم: «من هم می آیم.» پدرشوهرم با عصبانیت گفت: «نه نمی شود. تو کجا می خواهی بیایی؟! ما کار داریم. تو بمان خانه پیش بچه هایت.» گریه ام گرفت. می نالیدم و می گفتم: «تو را به خدا راستش را بگویید. چه بلایی سر صمد آمده؟! من که می دانم صمد طوری شده. راستش را بگویید.» پدرشوهرم دوباره گفت: «تو برو به مهمان هایت برس. الان از خواب بیدار می شوند، صبحانه می خواهند.» زارزار گریه می کردم و به پهنای صورتم اشک می ریختم، گفتم: «شیرین جان هست. اگر مرا نبرید، خودم همین الان می روم دادگاه انقلاب.» این را که گفتم، پدرشوهرم کوتاه آمد. مادرشوهرم هم دلش برایم سوخت و گفت: «ما هم درست و حسابی خبر نداریم. می گویند صمد زخمی شده و الان بیمارستان است.» این را که شنیدم، پاهایم سست شد. ادامه دارد.. http://eitaa.com/cognizable_wan
💢 الاغی که اسیر شد؛ خاطره ای جالب از دوران دفاع مقدس: 💠 در یک منطقه کوهستانی مستقر بودیم و برای جابجایی مهمات و غذا به هر یگان الاغی اختصاص داده بودند. از قضا #الاغ یگان ما خیلی زحمت می کشید و اصلا اهل تنبلی نبود. 💠 یک روز که دشمن منطقه را زیر آتش توپخانه قرار داده بود، الاغ بیچاره از ترس یا موج انفجار چنان هراسان شد که به یکباره به سمت #دشمن رفت و #اسیر شد! 💠 چند روزی گذشت و هر زمان که با دوربین نگاه می کردیم متوجه الاغ اسیر می شدیم که برای دشمن #مهمات و سلاح جابجا می کرد و کلی افسوس می خوردیم. 💠 اما این قضیه زیاد طول نکشید و یک روز صبح در میان حیرت بچه ها، الاغ با وفا، در حالیکه کلی آذوقه دشمن بارش بود نعره زنان وارد #یگان شد. 🔺الاغ زرنگ با کلی #سوغاتی از دست دشمن #فرار کرده بود. ✍ بازم دم الاغه گرم تا فهمید اشتباه رفته برگشت اما بعضی ها هم هستند که اشتباهی یا عمدی رفتن داخل جبهه دشمن و هنوز هم به دشمن #سواری میدهند! و قصد #برگشتن هم ندارند / #دشمنان_خانگی
❤️❤️❤️دوست دارم❤️❤️❤️ از رسول الله صلی الله علیه و آله روایت شده: قول الرجل للمراه انی احبک لایذهب من قلبها ابدا. این جمله که مردی به همسرش بگوید ( دوستت دارم) هیچ گاه از قلب زن بیرون نمی رود. وسائل ج14 ص10📒📝✏️📚 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فضای مجازی رهاشده در خدمت اهداف کثیف سند۲۰۳۰ نوکران غرب، توی ایران یه دوربین و میکروفون دستشون میگیرن و میرن توی جامعه و با سوالای مسخرشون دنبال دیده شدن هستند🥀 از بچه میپرسه چطوری بدنیا اومدی؟ میخوای بفهمونی که با رابطه جنسی پدر مادرش بدنیا اومده؟ که چی؟ بی حیایی ترویج کنی؟؟ 🔶 دقیقا مسئولین چه غلطی دارن میکنن که امثال اینا هر غلطی دلشون میخواد انجام میدن... ❌ http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تکون بده تکون بده کلاس درس رو تکون بده اینم نتیجه سند ۲۰۳۰ 💥 بچه هاتون، جگرپاره هاتون رو دست یه عده دین‌گریز ندین📛 ❌ http://eitaa.com/cognizable_wan
✫⇠قسمت :9⃣9⃣ اینکه چطور سوار ماشین شدیم و به بیمارستان رسیدیم را به خاطر ندارم. توی بیمارستان با چشم، دنبال جنازه صمد می گشتم که دیدم تیمور دوید جلوی راهمان و چیزی در گوش پدرش گفت و با هم راه افتادند طرف بخش. من و مادرشوهرم هم دنبالشان می دویدیم. تیمور داشت ریزریز جریان و اتفاقاتی را که افتاده بود برای پدرش تعریف می کرد و ما هم می شنیدیم که دیروز صمد و یکی از همکارانش چند تا منافق را دستگیر می کنند. یکی از منافق ها زن بوده، صمد و دوستش به خاطر حفظ شئونات اسلامی ، زن را بازرسی بدنی نمی کنند و می گویند: «راستش را بگو اسلحه داری؟» زن قسم می خورد اسلحه همراهم نیست. صمد و همکارش هم آن ها را سوار ماشین می کنند تا به دادگاه ببرند. بین راه، زن یک دفعه ضامن نارنجکش را می کشد و می اندازد وسط ماشین. آقای احمد مسگریان، دوست صمد، در دم شهید، اما صمد زخمی می شود. جلوی در بخش که رسیدیم، تیمور به نگهبانی که جلوی در نشسته بود گفت: «می خواهیم آقای ابراهیمی را ببینیم.» نگهبان مخالفت کرد و گفت: «ایشان ممنوع الملاقات هستند.» دست خودم نبود. شروع کردم به گریه و التماس کردن. در همین موقع، پرستاری از راه رسید. وقتی فهمید همسر صمد هستم، دلش سوخت و گفت: «فقط تو می توانی بروی تو. بیشتر از دو سه دقیقه نشود، زود برگرد.» ✫⇠قسمت :0⃣0⃣1⃣ پاهایم رمق راه رفتن نداشت. جلوی در ایستادم و دستم را از چهارچوب در گرفتم که زمین نیفتم. با چشم تمام تخت ها را از نظر گذراندم. صمد در آن اتاق نبود. قلبم داشت از حرکت می ایستاد. نفسم بالا نمی آمد. پس صمد من کجاست؟! چه بلایی سرش آمده؟! یک دفعه چشمم افتاد به آقای یادگاری، یکی از دوستان صمد. روی تخت کنار پنجره خوابیده بود. او هم مرا دید، گفت: «سلام خانم ابراهیمی. آقای ابراهیمی اینجا خوابیده اند و اشاره کرد به تخت کناری.» باورم نمی شد. یعنی آن مردی که روی تخت خوابیده بود، صمد بود. چقدر لاغر و زرد و ضعیف شده بود. گونه هایش تو رفته بود و استخوان های زیر چشم هایش بیرون زده بود. جلوتر رفتم. یک لحظه ترس بَرَم داشت. پاهای زردش، که از ملحفه بیرون مانده بود، لاغر و خشک شده بود. با خودم فکر کردم، نکند خدای نکرده... رفتم کنارش ایستادم. متوجه ام شد. به آرامی چشم هایش را باز کرد و به سختی گفت: «بچه ها کجا هستند؟!» بغض راه گلویم را بسته بود. به سختی می توانستم حرف بزنم؛ اما به هر جان کندنی بود گفتم: «پیش خواهرم هستند. حالشان خوب است. تو خوبی؟!» نتوانست جوابم را بدهد. سرش را به نشانه تأیید تکان داد و چشم هایش را بست. ادامه دارد...✒️ 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#سیاستهای_زنانه در خانه‌ی مادرشوهر خود، بیکار ننشینید. این به آن معنا نیست که همه‌ی کارها را شما انجام دهید سعی کنید کارهایی را که به شما می سپارند آرام آرام انجام دهید
شما قرار نیست با خودتان ازدواج کنید!!! تفاهم به این معنا نیست که تماماً سلایق و نظرات یکسانی داشته باشید، بلکه به این معناست که بتوانید سلایق و نظرات یکدیگر را به درستی درک کنید 💌
هنگام پختن حبوبات، داخل قابلمه چند قطره سرکه یا آبلیمو اضافه کنید، با اینکار هم ظرف شما سفید میماند و هم طعم حبوبات بهتر میشود 👌 ➣ http://eitaa.com/cognizable_wan ❤️
✅خواص انجیر ✍امام رضا (علیه السلام): انجیر بدبویی دهان را از بین میبرد و دهان را محکم می‌کند استخوان را تقویت می‌کند و سبب رویش مو می‌شود و بیماری را دور می‌کند. 📚 کافی،ج۶،ص۳۵۸ 💠 💠 💠 http://eitaa.com/cognizable_wan
مامانم هر چیزی که اضافه میاد رو میگیره دو تا تخم مرغ و یه لیوان شیر قاطیش میکنه باهاش کیک درست میکنه، دیشب چند تا كلم تو یخچال مونده بود دیدم داره قالب کیک رو چرب میکنه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌😎 http://eitaa.com/cognizable_wan 😜 شااد باشید😻
‍ ✫⇠قسمت :1⃣0⃣1⃣ این شد تمام حرفی که بین من و او زده شد. چشمم به سِرُم و کیسه خونی بود که به او وصل شده بود. همان پرستار سر رسید و اشاره کرد بروم بیرون. توی راهرو که رسیدم، دیگر اختیار دست خودم نبود. نشستم کنار دیوار. پرستار دستم را گرفت، بلندم کرد و گفت: «بیا با دکترش حرف بزن.» مرا برد پیش دکتری که توی راهرو کنار ایستگاه پرستاری ایستاده بود. گفت: «آقای دکتر، ایشان خانم آقای ابراهیمی هستند.» دکتر پرونده ای را مطالعه می کرد، پرونده را بست، به من نگاه کرد و با لبخند و آرامشی خاص سلام و احوال پرسی کرد و گفت: «خانم ابراهیمی ! خدا هم به شما رحم کرد و هم به آقای ابراهیمی. هر دو کلیه همسرتان به شدت آسیب دیده. اما وضع یکی از کلیه هایش وخیم تر است. احتمالاً از کار افتاده.» بعد مکثی کرد و گفت: «دیشب داشتند اعزامشان می کردند تهران که بنده رسیدم و فوری عملشان کردم. اگر کمی دیرتر رسیده بودم و اعزام شده بودند، حتماً توی راه برایشان مشکل جدی پیش می آمد. عملی که رویشان انجام دادم، رضایت بخش است. فعلاً خطر رفع شده. البته متاسفانه همان طور که عرض کردم برای یکی از کلیه های ایشان کاری از دست ما ساخته نبود.» ✫⇠قسمت :2⃣0⃣1⃣ چند روز اول تحمل همه چیز برایم سخت بود؛ اما آرام آرام به این وضعیت هم عادت کردم. صمد ده روز در آن بیمارستان ماند. هر روز صبح زود خدیجه و معصومه را به همسایه دیوار به دیوارمان می سپردم و می رفتم بیمارستان، تا نزدیک ظهر پیشش می ماندم. ظهر می آمدم خانه، کمی به بچه ها می رسیدم و ناهاری می خوردم و دوباره بعدازظهر بچه ها را می سپردم به یکی دیگر از همسایه ها و می رفتم تا غروب پیشش می ماندم. یک روز بچه ها خیلی نحسی کردند. هر کاری می کردم، ساکت نمی شدند. ساعت یازده ظهر بود و هنوز به بیمارستان نرفته بودم که دیدم در می زنند. در را که باز کردم، یکی از دوستان صمد پشت در بود. با خنده سلام داد و گفت: «خانم ابراهیمی ! رختخواب آقا صمد را بینداز، برایش قیماق درست کن که آوردیمش.» با خوشحالی توی کوچه سرک کشیدم. صمد خوابیده بود توی ماشین. دو تا از دوست هایش هم این طرف و آن طرفش بودند. سرش روی پای آن یکی بود و پاهایش روی پای این یکی. مرا که دید، لبخندی زد و دستش را برایم تکان داد. با خنده و حرکتِ سر سلام و احوال پرسی کردم و دویدم و رختخوابش را انداختم. تا ظهر دوست هایش پیشش ماندند و سربه سرش گذاشتند. آن قدر گفتند و خندیدند و لطیفه تعریف کردند تا اذان ظهر شد. آن وقت بود که به فکر رفتن افتادند. ادامه دارد...✒️ 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💕داستان آموزنده یه "گل کاکتوس" قشنگ تو خونه ام داشتم. اوایل بهش میرسیدم، "قشنگ بود" و جون دار... کم کم فهمیدم با همه بوته هام فرق داره، خیلی "قوی" بود، "صبور" بود! اگه چند روز بهش "نور و آب" نمیدادم هیچ تغییری نمیکرد! منم واسه همین "خیلی حواسم بهش نبود،" به خیال اینکه خیلی قویه و چیزیش نمیشه... هر گلی که خراب میشد میگفتم؛ کاکتوسه چقدر خوبه! "هیچیش نمیشه؛" اما بازم بهش رسیدگی نمیکردم... تا اینکه یه روز که رفتم سراغش دیدم خیلی وقته که "خشک شده،" ریشه اش از بین رفته بود و فقط ساقه هاش "ظاهرشو" حفظ کرده بود. "قوی ترین گل ام و از دست دادم چون فکر کردم قویه و مقاوم..." "مواظب قوی ترین های زندگیمون باشیم، ما از بین رفتنشونو نمیفهمیم، چون همیشه یه "ظاهر خوب" دارند. "همیشه حامی اند." پشتت بهشون گرمه... * اما بهشون رسیدگی نمیکنیم، تا اینکه یه روز میفهمی قوی ها هم از بین میرن!" http://eitaa.com/cognizable_wan
پسر داییم رفته سربازی👩🚀 برای معرفی اولیه ازش پرسیدن مشکل "قضایی" که نداری؟😐 اینم برگشته گفته : نه جناب سروان ... فقط نمیدونم چرا هرچی میخورم سیر نمیشم😁 هیچی دیگه بهش گفتن برگرد خونتون تو کلا معافی😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌😎 http://eitaa.com/cognizable_wan 😜 شااد باشید😻
‏میری آرایشگاه می‌بینی مو ریخته رو زمین.. میری خیاطی می‌بینی پارچه و نخ ریخته رو زمین... میری تعمیرگاه میبینی پیچ و مهره و آچار .. ولی میری‌ بانک هیچی‌ رو زمین نمی‌بینی، حتی خودکارشونم با نخ بستن😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌😎 http://eitaa.com/cognizable_wan 😜 شااد باشید😻
♦️در تحقیقات مشخص شده خواب‌های نامنظم تمرکز و یادگیری را پایین می‌آورد و اضطراب و عصبانیت را افزایش می‌دهد. 💢درست کردن سیستم به هم ریخته خواب کار راحتی نیست و این‌که والدین فکر کنند که کودک در طول تابستان می‌تواند تا دیر وقت بیدار باشد سپس در ابتدای پاییز به دنبال تغییر خواب فرزند به شکل سابق باشند اشتباه است، به این دلیل که ممکن است تنظیم خواب دانش آموز برای بازگشت به حالت طبیعی دو تا سه ماه طول بکشد. http://eitaa.com/cognizable_wan
💕داستان کوتاه عالمی در میان مردم محبوبیت زیادی داشت، همه مسحور گفته هایش می شدند. همه، به جز اسحاق، که همیشه با تفسیرهای او مخالفت می کرد و اشتباهات او را به یادش می آورد. بقیه از اسحاق به خشم می آمدند، اما کاری از دستشان بر نمی آمد. روزی اسحاق درگذشت. در مراسم خاکسپاری، مردم متوجه شدند که مرد عالم به شدت اندوهگین است. یکی پرسید: «چرا این قدر ناراحتید؟ او که همیشه از شما انتقاد می کرد!» مرد عالم پاسخ داد: «من برای دوستی که اینک در بهشت است، ناراحت نیستم. من برای خودم ناراحتم.  وقتی همه به من احترام می گذاشتند، او با من مبارزه می کرد و مجبور بودم پیشرفت کنم. حالا رفته،  شاید از رشد باز بمانم.» افرادی که به صورت سازنده از شما انتقاد می کنند، برای شما باارزش هستند. آنها را از  خود طرد نکنید. بلکه این قابلیت آنها را در جهت و مسیر رشد خود هدایت کنید و از فکر و توانایی تحلیل آنها، در بررسی مسائل استفاده کنید http://eitaa.com/cognizable_wan
. 🍃یکی از فرزندان شیخ رجبعلی خیاط می‌گوید: روزی مرحوم مرشد چلویی معروف ، خدمت جناب شیخ رسید و از کسادی بازارش گله کرد و گفت: داداش! این چه وضعی است که ما گرفتار آن شدیم؟ دیر زمانی وضع ما خیلی خوب بود ، روزی سه چهار دیگ چلو می فروختیم و مشتری‌ها فراوان بودند ، اما یک‌باره اوضاع زیر و رو شده مشتری‌ها یکی یکی پس رفتند ، کارها از سکه افتاده ، و اکنون روزی یک دیگ هم مصرف نمی‌شود…؟ 🍃شیخ تأملی کرد و فرمود: تقصیر خودت است که مشتری‌ها را رد می‌کنی. مرشد گفت: من کسی را رد نکردم ، حتی از بچه‌ها هم پذیرایی میکنم و نصف کباب به آنها می‌دهم. شیخ فرمود: آن سید چه کسی بود که سه روز غذای نسیه خورده بود ؛ بار آخر او را هل دادی و از در مغازه بیرون کردی؟! مرشد سراسیمه از نزد شیخ بیرون آمد و شتابان در پی آن سید راه افتاد ، او را یافت و از او پوزش خواست ، و پس از آن تابلویی بر در مغازه‌اش نصب کرد و روی آن نوشت: نسیه داده می‌شود ، حتی به شما. وجه دستی هم به اندازه وسعمان پرداخت می شود. 📚 کیمیای محبت 🏴🏴✨ http://eitaa.com/cognizable_wan
رازهایی درمورد مردان گوش مردها كلمات را مثل شما نمی‌شنود برای مردها يك جمله فقط يك جمله نيست! بلكه تفسيری است برای كل روزهايی كه با هم بوده‌ايد. هيچ مردی طاقت مقايسه شدن را ندارد. پس حتی كم اهميت‌ترين كار او را با ديگران قياس نكنيد. مردها از شنيدن جملات مبهم بيزارند. پس هيچ‌وقت دوپهلو با همسرتان صحبت نكنيد. اگر انتظار داريد او حرف‌های‌تان را رمزگشايی كند، برايتان متاسفيم. آنها ساده‌تر از اين حرف‌ها هستند. هيچ‌وقت از همسرتان به‌عنوان ابزاری برای لشکركشيی‌های‌تان در جنگ‌های عروس و مادرشوهری استفاده نكنيد. هرگز با حرف‌های‌تان استقلال همسر خود را زير سوال نبريد حتی اگر واقعا استقلالی در كار نباشد. مردها به اينكه قوی‌تر از آنچه هستند به نظر برسند نياز دارند. اين نياز همسرتان را برآورده كنيد.برای قدرت دادن به او كافی است از هيچ مرد ديگری صحبت نكنيد، نه اينكه از مردهای ديگر بد بگوييد. http://eitaa.com/cognizable_wan
مردان در حین دخول و لحظات اور*گا*سم زن دخول لذتبخش تری را تجربه می کنند‼️ ⇠زیرا حین اور*گا*سم در زن لوله واژن به‌طور ریتمیک شروع به منقبض شدن می‌کند! ⇠همچنین انقباض غیرارادی اسفنکتر مقعد نیز در این مرحله پیش آمده و تعداد نبض و میزان فشار خون بالا می‌رود. ⇠افزایش انقباض عضلات و پر شدن سیاهرگ مهبل از خون موجب افزایش لذت دخول و احتمال او*رگا*سم مرد در این لحظات می شود. http://eitaa.com/cognizable_wan